#ریحانهـ
زنــے با روسرے آب رفتـه ...
پیرزنـے با ڪفش پاشنه هفت سانتـے ...👠 دختـر جوانـے با لباس هاے تنگ ...👗
جالـب است میان این همـہ رنگ ولعاب ...
چشم آدم بـہ دخترے می افتد...
کـہ رنگ ندارد اما بیشتر می درخشـد. ...😇
هے فکر مے ڪنم این آدم علاوه بر ایمان ,
یڪ چیز دیـگر هم دارد ڪـه بقیه ندارند
وآن فقط ڪمے اعتماد به نفـس است ...😉
#عفت
#حیا
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
♥️بسم رب الشهدا♥️
برگے از خاطرات
📚 #قصه_دلبرے
شانه هاے همیشه گرمش یخ ڪرده بودند.
از پدرش قول گرفته بودم ڪه دو ساعت با جنازه اش توے خانه تنها باشم.
حرف داشتم با او...😔
قرار دو ساعته شد نیم ساعت،آن هم توے معراج...💔
بعد از نود و نه روز باید براے همیشه با چشمهایش، موهایش، خنده ها، اشڪ ها و انگشتانش خداحافظے میکردم!😭
براے همیشه توے این پنج سال و چند ماه چقدر اسیرش شده بودم.
ڪاش صدایش را فقط یڪبار دیگر مےشنیدم
ڪاش با لبخندش به من مےفهماند ڪه هنوز هم،سایه بالا سر دارم...
دلداده ے ارباب
درِ تابوت را باز ڪردند
این آخرین فرصت بود...
بدن را برداشتند تا بگذارند داخل قبر؛بدنم بےحس شده بود،
زانو زدم ڪنار قبر دو سه تا ڪار دیگر مانده بود.
باید وصیت هاے📝 #محمدحسین را مو به مو انجام مےدادم.
پیراهن مشڪے اش را از ڪیف درآوردم.
همان ڪه محرم ها مے پوشید.🏴
یڪ چفیه مشڪے هم بود،صدایم مےلرزید.
به آن آقا گفتم ڪه این لباس و این چفیه را قشنگ بڪشد روے بدنش،خدا خیرش دهد توے آن قیامت؛پیراهن را با وسواس ڪشید روے تنش و چفیه را انداخت دور گردنش...
جز زیبایے چیزے نبود براے دیدن و خواستن!
به آن آقا گفتم: مےخواست براش سینه بزنم، شما مےتونید؟
یا بیاید بالا خودم برم براش سینه بزنم
بغضش ترڪید😭
دست و پایش را گم ڪرد.نمےتوانست حرف بزند.چند دفعه زد رو سینه #محمدحسین. بهش گفتم:
نوحه هم بخونید
برگشت نگاهم ڪرد.
صورتش خیس بود.نمےدانم اشڪ بود یا آب باران.
پرسید:چےبخونم؟
گفتم:هرچے به زبونتون اومد.
گفت:خودت بگو
نفسم بالا نمےآمد...😭💔
انگار یڪے چنگ انداخته بود و گلویم را فشار مےداد، خیلے زور زدم تا نفس عمیق بڪشم گفتم:
از حرم تا قتلگاه
زینب(س) صدا مےزد حسین(ع)
دست و پا مےزد حسین(ع)
زینب(س) صدا مےزد حسین(ع)
سینه مےزد براے #محمدحسین
شانه هایش تڪان مےخورد...
برگشت بااشاره به من فهماند همه را انجام دادم، خیالم راحت شد...💔🕊
همسربزرگوار #شهید_محمدحسین_محمدخانے🌹
#سالروز_شهادت🕊
#شادےروح_شهداصلوات📿
@dokhtaranchadorii
#شهیدانه
شهید شدن اتفاقے نیستـ
اینطور نیستـ ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و... مرد شہید رضایتـ نامہ دارد...✨
و رضایتـ نامہ اش را اول حسین😌 و علمدارش امضا میکنند
بعد مهر حضرت زهرا میخورد...♥️
شہید قبل از هر چیز دنیایشـ را بہ قربانگاه برده
او زیر نگاه مستقین خدا زندگے کرده...😍
شهادت اتفاقے نیستـ...
سعادتے ستـ ڪہ نصیبـ هر کسے نمیشود...
باید شہیدانہ زندگے کنے تا شہیدانہ بمیرے...🍃🌈
#شهادت_یعنی_قرار_بود_بمیری_بخیر_گذشت
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_بیست_ونهم او اه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: -ان ش
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_سی_ام
شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد.از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود.من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم.فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند.وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد.وقتی میخواستیم به قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد:من امشب منتظرم..
ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت.
خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند.داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم که برام پیامکی اومد.گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: 'بریم حیاط'
تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته و کفشهایش را میپوشد.چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم :
-کجا میریم؟!مگه اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟
گفت:
- نه. ولی حساب من با بقیه کلی فرق داره
راست میگفت.
وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی به ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم..
فاطمه بی مقدمه گفت:خوب! اینم گوش شنوا. تعریف کن ببینم چیکاره ایم.
حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود.نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.
گفتم:
-امممممم...قبلا گفته بودم که پدرم چه جور مردی بود..
-آره خوب یادمه وباید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم
آهی از سرحسرت کشیدم وزیر لب گفتم:
-آقام آقا بود.! !کاش منم براش احترام قایل بودم.
باتعحب پرسید:مگه قایل نیستی؟!
اشکهام بیصبرانه روی صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم:
-نه.!!!! فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلی...
دیگه نتونستم ادامه بدم و باصدای ریز گریه کردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره.باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم.
-آقام دوست داشت من پاک زندگی کنم.آقام خیلی آبرو دار بود.تا وقتی زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید.
بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم:
-مثلن همین چادر! اینا قبلن سرم بود.
فاطمه گفت:چه جالب! پس تو چادری بودی؟ حدس میزدم.
با تعجب پرسیدم:ازکجا؟
-از آنجا که خیلی خوب بلدی رو بگیری
سری با تاسف تکون دادم و گفتم:
-چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند.
-خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟
کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم:
-نه آقام ترسناک نبود.ولی آقام همه چیزم بود.او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.منم که جونم بود و آقام.تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادرنداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه.
-خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟
با شتاب گفتم:
-البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره.میدونی تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبی فقط پدر خدابیامرزم بود.وقتی آقام رفت از همه چی زده شدم.از همه چی بدم اومد.حتی تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.بخاطراینکه منو تنها گذاشت. با اینکه میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم..میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه.تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامه.
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم: ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی...
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_سی_ویکم
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم:
-ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی...
فاطمه گفت:
-ببین عسل هممون خطاهای بزرگ وکوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی!
با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم:
-خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشی؟
او دستم رو کنارزد و پرسید:
-حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟ فکر میکنی درسته؟ !
سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم:
-نمیدونم. ..نمیدونم...فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی
-وبعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟
-نمیدونم!!!! شاید دیگه برای همیشه از دستت بدم
او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت:.-پس تصمیم خودتو گرفتی!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.میتونستی راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنی!
میان گریه خندیدم:
-من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه
او انگشت اشاره اش رو به حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت:
-والبته کورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم!
مطمئن نبودم..بخاطر همین با بغض گفتم:
-کاش همینطور باشه...
او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت:
-خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم...
میخواستم حرف بزنم که او با چشم وابرو وادار به سکوتم کرد وفهمیدم کسی به ما نزدیک میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسؤول برنامه ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانه به سمتمون میومد.با نگرانی آهسته گفتم:
-وای فاطمه الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون
فاطمه با بیتفاوتی گفت:
-گنده دماغ هست ولی نه تا اون حد..نگران نباش.رگ خوابش دست خودمه.
ایشون در حالیکه بهمون سلام میکرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنی داری خطاب به فاطمه گفت:
-به به خانوم بخشی!!!میبینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هواخوری!!!
فاطمه با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد:-و خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت!!
هردو خنده ی کوتاه واجباری تحویل هم دادند.بعد خانوم اسکندری خیلی سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید:
-مشکلی پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن
فاطمه با آرامش پاسخ داد:
-قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم. بعد در حالیکه دست مرا در دستانش میگذاشت ادامه داد:
-دوست عزیزم حال خوشی نداشت.در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم.
خانوم اسکندری نگاه موشکافانه ای به من انداخت و بگمانم با کنایه گفت:
-عحب دوست خوبی.!! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید.سربازها رفت وآمد میکنند خوب نیست.تشریف ببرید به خوابگاه مسئولین.
فاطمه گفت:
-ممنون ولی ما در مدتی که اینجا بودیم سربازی ندیدیم.ومیخواستیم تنها باشیم.بنابراین خوابگاه مسئولین گزینه ی مناسبی نیست..
ماحصل صحبتهای این دونفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یک درخواست اجباریست به سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسی داخلش نبود راه راکج کردیم و او وقتی به آنجا رسید به فاطمه گفت:
-من یکساعت دیگر برمیگردم.
که یعنی هرحرفی دارید در این یکساعت به سرانجام برسونید.
تا رفت به فاطمه با غرولند گفتم:
-بابا اینجا کجاست دیگه!!! یعنی یک دیقه هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم.؟
فاطمه با خنده ی شیطنت امیزی گفت:
-فقط یک ساعت....
گفتم.:
-خیلی کمه...
گفت:پس حتما صلاح نیست..
من با لجبازی گفتم:
-آسمون به زمین بیاد زمین برسه به آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_سی_ودوم
نشستیم روی یکی از تختها و من بدون وقفه شروع کردم به صحبت:
-فاطمه من خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..خواب دیدم تو دوکوهه است.همونجایی که ما امروز بودیم..دیدم که ازم ناراحته.روشو ازم برمیگردونه..هرچی التماسش کردم باهام حرف نزد..جز یک جمله که مو به تنم سیخ میکنه...
پرسید:
چی گفت آقات؟
بغضم رو فرو خوردم و با صدای لرزون گفتم:
-گفت..گفت..سردمه'،!!تو لباس از تنم درآوردی
فاطمه حالت صورتش تغییر کرد وبا حیرت وناراحتی گفت:
-ای وااای....تو مگه چیکار کردی دختر؟!
لحن فاطمه کافی بود تا دوباره هق هق از سر بگیرم و صورتم رو میون دستانم پنهون کنم.میون هق هقم با درماندگی گفتم:واآی فاطمه فاطمه فاطمه...بپرس چیکار نکردم..من تا خرخره تو کثافتم...
فاطمه که حالا نگرانی درصورتش موج میزد دستان منو از روی صورتم کنار زد و در آغوشم گرفت.لرزش بدنش رو میان هق هقم کاملا حس میکردم و گمانم این بود که حالش خوب نیست.ازش پرسیدم:
-خوبی؟
او که لبهایش کبود شده بود با تکان سر بهم فهماند خوبه.ولی خوب نبود.روی تخت دراز کشید و بالبخند تصنعی گفت:
-خوبم فقط خواب آقات...
چیکارکردی عسل که آقات ازت گله داره؟
اوبایادآوری خوابم حواسم رو ازخودش پرت کرد.گردن کج کردم وچیزی یادم آمد. گفتم:
-میدونی اسم واقعی من چیه؟
او با تعجب وپرسش نگاهم کرد.
یک قطره ازاشکم روی گونه ام آرام سر خورد و روی چادرم افتاد:
-رقیه....رقیه سادات
فاطمه حسابی شوکه شد.به سرعت پاشو جمع کرد.بسمتم نیم خیز شد وبا با ناباوری پرسید:
-تو ...ساداتی؟؟؟؟
خودم هم از یادآوریش قلبم به درد آمد وبا حالت تاسف چشمانم وبستم.
فاطمه هنوز تو شوک بود.انگار که من خودم رو ملکه معرفی کردم و او از اینکه چرا تا به الان نمیدونسته که من چه شخص مهمی هستم ناراحت وخجالت زده ست!
گفت:
-چرا زودتر نگفتی؟!تو این پنج شیش ماه اینهمه باهم ازهردری صحبت کردیم اون وقت تو یک کلمه موضوع به این مهمی رو بهم نگفتی؟
گفتم چه فرقی میکرد؟!
با ناراحتی گفت:
-چه فرقی میکرد؟!! میدونی چقدر مقامت پیش خدا بالاست.؟ اگر میگفتی پاهامو درحضورت دراز نمیکردم..مدام صورت وگردنتو میبوسیدم..تو یادگار اهل بیتی..اونوقت..
فاطمه چی میگفت؟!! چرا اینطوری خطابم میکرد؟! پس چرا هیچ کس دیگری درمورد سادات بودنم چنین نظری نداشت؟ فقط عیدهای غدیرخم که میشد دوستان پدرم میومدند و اسکناسهای مهرشده میگرفتند وبا تبریک میرفتند؟ سرو صورتم رو میبوسیدند ولی کسی اینقدر از اینکه من ساداتم حس ارزشمندی بهم نداده بود! و جمله ی آخر فاطمه عجب مشت محکمی بود..مشتی که درست گناهان ریزودرشت وخرابکاریهای این ده ساله ام رو هدف میگرفت. امشب چرا اشکهای من تمامی نداشتند؟ چرا حس شرمندگی وسرخوردگی من پایان نداشت؟ ! اون از آقام که صبح به خوابم آمد و گله کرد من لباس تنشو ازش گرفتم و این هم از فاطمه که یادم انداخت من یادگار اهل بیتم!!! چقدر جمله ی سنگینی بود.پرونده سیاه من کجا و کتاب سفید و خوشبوی اهل بیت کجا؟!
گفتم:شرمنده تر از اینم نکن....روم سیاهه فاطمه..
از کنارش بلندشدم وکنار پنجره ایستادم.نور اتاق کم بود با این حال چراغ رو خاموش کردم تا فاطمه رو نبینم.از بیرون ماه پیدا بود.
با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم :
-فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟!
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_سی_وسوم
با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم :
-فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟! بعد فوت آقاش زد به جاده خاکی..
اول نمازشو قطع کرد.!! چون میخواست به خیال خودش از خدایی که آقاشو ازش گرفته انتقام بگیره.تو مدرسه همیشه تنها بود.هیچکس باهاش عیاق نمیشد.آخه همیشه ماتم بود.همیشه آینه ی دق بود!!
تنها یک نفر درکش کرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند که اونم دست روزگار ازش گرفت و برای همیشه مهاجرت کرد به انگلیس..
اون دوست خوب و واقعی یک سری یادگاری برای یادگار اهل بیت گذاشت که اون یادگاریها یک اسم بود که کسی نتونه بشکنتش!!
و یک عالمه اعتماد بنفس و محبت و شجاعت که الان مطمئنم همشون پوشالی بود!!!
آره اسمم رو عاطفه انتخاب کرد تا دیگه کسی صدام نکنه رقی..
بهم شجاعت داد تا مقابل مهری بایستم و حق وحقوقم روبگیرم.
بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام کنار بیام و از توسریهای مهری نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم.
ولی در ازای اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجه بود!!
مخصوصا با رفتنش خیلی تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم.میگفت دانشگاه میره و منم باید برم.حرفشو گوش دادم.با هر بدبختی ای بود رفتم.کارمیکردم وخرج دانشگاهمو جور میکردم.قبل از دانشگاه اگرچه چادرسرم نمیکردم ولی سنگین بودم.نه آرایشی. .نه لباس نافرمی..
تونخ هیچ کدوم اینها نبودم.تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل کردن جزوه دوست شدم که تو کل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایی.هم زیبا بودند وهم خوب لباس میپوشیدند. پسرهای زیادی دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یک نفر قرار میگذاشتند. اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتی نصیحتشون میکردم ولی نفهمیدم چیشد که منم کم کم عین اونا شدم.خب میدیدم اونها در راس توجهند.شادند.میخندند واز همه مهمتر با من خیلی مهربونند.
شرایط دانشگاه و کارم باهم جور درنمی اومد.از کارم بعد از یه مدت بیروت اومدم و دنبال یه کاری با درامد بهتر گشتم که بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.سحر یک دختر شیرازی بود که پدر ثروتمندی داشت و براش خونه ای رهن کرده بود.او وقتی دید اوضاع واحوال مادی و زندگیم درست حسابی نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونه زندگی کنم. آغاز تغییرات وفساد من در همون خونه بود.اکیپ سه نفره ی ما باعث به وجود اومدن خیلی اتفاقها شد.اونها با آب وتاب از پسرهای مختلف صحبت میکردند و گاهی با آنها به پارتیهای مشترک میرفتند.اوایل من قبول نمیکردم باهاشون برم ولی یه شب سر اون مساله هم وا دادم...حالا که دارم فکر میکنم میبینم وقتی گناه رو به چشم ببینی و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوی کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشی وخودت هم گنهکار میشی....
تو همون مهمونی ها بود که فهمیدم چقدر نیاز دارم یه مردی بهم توجه کنه.چقدر دلم نگاه عاشقونه میخواد.چقدر دوست دارم برای پسرها نازوغمزه کنم..سحر منو با یکی تو همون پارتی آشنا کرد.یک پسر زشت وسیاه که وقتی باهات حرف میزد یک کم باید صورتت رو میکشیدی عقب تا بوی مشروب وسیگارش حالتو بد نکنه.اون با همه ی زشتی و غیر قابل تحمل بودنش چیزی گفت که حالم رو تغییر داد.گفت:
-با اینکه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردی ولی خیلی جذاب تر از اونایی!! شاید او به خیلیها این جمله رو در طول روز میگفت ولی من احتیاج داشتم بشنوم.احتیاح داشتم یکی منو ببینه.
بهش گفتم:اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن.
اون با نگاه هرز وبی حیاش خیره به چشمام گفت:باید از یه مرد بپرسی که زیبایی یعنی چی؟! شک نکن دوستات از روی حسادت بهت نگفتن که زیبایی...
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_سی_وچهارم
بغضم دوباره سرباز کرد.پشیمون شدم که چرا اینها رو گفتم.روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای که تا اون لحظه در سکوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم.
گفتم:
-میدونم الان داری چه فکرایی درموردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده.آره من یک دختر کثیفم.وهنوز هم دارم به کارهام ادامه میدم حالا فهمیدی چرا آقام اون حرفو بهم زد؟
به سمت فاطمه با صورت اشکبار برگشتم و گفتم:
-حالا فهمیدی چرا اونطوری عین دیوونه ها تو دوکوهه میدویدم؟! من میخوام بشم رقیه سادات.میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولی یه حسی بهم میگه دیره.. فاطمه همچنان ساکت بود..شاید فکر میکرد اگر چیزی نگه بهتر باشه.و آخه چی داشت که بگه؟!شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا.کاش صحبت نمیکردم.کاش این راز، سر به مهر میموند.
اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن!
چند قدم نزدیک فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم.با صدای آهسته ونادمی پرسیدم:
-ازم بدت اومد نه؟! فاطمه باز ساکت بود.
دلم شکست !!
کاش حرف میزد.
فخشم میداد.
بیرونم میکرد ولی سکوت نه! !
کنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم و آروم گریستم:
-میدونم ازم بدت اومده..میدونم...حق داری حرف نزنی باهام.... صدای خواب آلود و نگرانش بلندشد:
-چیشده؟ چرا باز گریه میکنی؟
سرم را بلند کردم و وزیر نور ماه به صورتش خیره شدم.او روی تخت نشست و با ناراحتی گفت :
نمیدونم کی خوابم برد..
پرازحسهای عجیب وغریب شدم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
یا اصلا نمیدونستم باور کنم یا نه!!
با ناباوری پرسیدم:تا کجا شنیدی؟!
او که هم شرمنده بود هم ناراحت، کمی فکر کرد و گفت:
-نمیدونم والا...وای خدا منو ببخشه..چرا خوابم برد؟
پرسیدم: یادت نمیاد تا کجاشو شنیدی؟
-اممممم چرااا صبر کن..تا اونجایی که گفتی اون پسر بدترکیبه تو اون مهمونی شبونه بهت گفت چه سری چه دمی عجب پایی!!! یک نفس راحت کشیدم وخوشحال شدم که باقی جریان رو نشنید.و از ته دلم از خدا ممنون بودم که او رو که الان مجسمه ی شرمندگی و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی به گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصه را شنید.
این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و اورا وادار کنم دوباره عذرخواهی کند.
گفت:
-ببخشید تو رو خدا.اصلا باورم نمیشه که خوابم برده باشه.!!الان با خودت فکر میکنی چقدر بی معرفت و نارفیقم.!!
من ته دلم ایمان داشتم که حکمتیه!! و این رو به زبان هم آوردم.
وقتی دیدم خیلی خود خوری میکنه گفتم:اشکال نداره. حتما صلاحی بوده.ان شالله یه روز دیگه..
فاطمه از جا بلند شد و رو به من گفت:
-خانوم اسکندری دیر کرد.بریم تا نیومده بخوابیم.
نزدیک خوابگاه رسیدیم که پرسید:الان حالت خوبه؟
حالم خوب بود.اعتراف به گناه یجورایی برام شبیه توبه بود.و شاید اگر فاطمه این توبه رو میشنید الان آروم نبودم.سرم رو با رضایت تکون دادم و باهم داخل رفتیم.اوبا صدای آهسته گفت: حق با توست!! وقتی اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتی بوده!شاید بهتر باشه حالا که آرومی دیگه برام تعریف نکنی اگه بنابود بشنوم میشنیدم.
او روی تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید.ومن در این فکر بودم که چقدر این دختر بی نقص و خاص است!!!!
وقتی در سکوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفی ذهنم رو درگیر کرد.چطور میشد که در اوج قصه فاطمه خوابش ببرد؟نکنه او وانمود کرد که خواب بوده؟ ولی چرا باید چنین کاری میکرد؟ اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همه ی حرفهایم رو شنیده باشه چی؟
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#تــݪنگــــــرامـــروز ⚠️
#روابط_خواهر_برادر_مجازے
همه میگن،این چیزا عادۍشده❗️
#خواهر،برادر مجازۍالان مد
شده❗️😳😳
تو این زمونه خواهر و برادر
مجازۍنداشته باشی یعنی بۍ ڪلاسۍ❗️😑😑😑
♻️خب یه سوال⁉️
چرا تو #چاه انداختن خودمون رو مد ڪردیم⁉️
بهتره از این چاه بیایم
بیرون,امڪان داره,اون پایین
چشم هامون خیلۍچیزارو نبینه.
حتۍنگاه خدا رو.....😔😔
خودت رو گول نزن
این فضاۍ #مجازی هیچڪس رو محرم نمیڪنه😏
مجازۍ نامش #مجازۍ ست
#اعتمادبیجا نڪنید⛔️
راهی نروڪه عمرۍهمه رفته اند
و تهش جز #بن_بست چیزۍ
نبوده😵
تا بوده،آسیب بوده و #آسیب..
📝دست نوشته شهید حججۍ در روز عرفه
💐روزی ام ڪن در جوانۍفداۍ اسلام شوم ...
@dokhtaranchadorii
یک شب به اصرار من با ابراهیم به جلسه #عیدالزهرا رفتیم فکر میکردم ابراهیم که عاشق حضرت زهراست 😍خیلی خوشحال میشود.
مداح جلسه مثلاً برای شادی حضرت زهرا(س) حرف های زشتی رو به زبان می آورد و فحاشی میکرد.😐😒
ابراهیم اواسط جلسه به من اشاره کرد و ازجلسه بیرون رفتیم ودر راه بهش گفتم فکر کنم ناراحت شدید درسته؟🤔
ابراهیم درحالی که دستش رو با عصبانیت تکان می داد گفت:توی این مجالس خدا پیدا نمیشه😞همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه و چندبار این جمله رو تکرار کرد.👌
بعدها وقتی نظرعلما رو در مورد این مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمین مشاهده کردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم.☺️
#شهید_ابراهیم_هادی 🌹
شادی روح شهدا #صلوات🕊🌿
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#زندگی_به_سبک_شهدا 💕
🌸 غاده ؛ همسر شهيد چمران میگويد
روزی دوستم به من گفت :
"غاده ! در ازدواج تو یك چیز بالاخره برای من روشن نشد . تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی ، این بلند است ، این ڪوتاه است ... 😕
🌺 مثل این ڪه مـیخواستی
یك نفر باشد ڪه سر و شڪلش نقص نداشته
باشد. حالا من تعجبم چه طور دڪتر را ڪه
سرش مو ندارد قبول ڪردی ؟🤔
🌸 من گفتم : «مصطفـی ڪچل نیست . تو اشتباه میڪنی.»
🌺 آن روز همین ڪه رسیدم به خانه ، در را بازڪردم و چشمم افتاد به مصطفـی ، شروع ڪردم به خندیدن .😁
🌸 مصطفـی پرسید «چرا مےخندی؟» و من ڪه چشم هایم از خنده به اشك نشسته بود گفتم
«مصطفے، تو ڪچلـی ؟! 😂 من نمیدونستم!»
و آن وقت مصطفـی هم شروع ڪرد به خندیدن ...
#شهید_مصطفی_چمران
#محبت_و_عشـق_واقـعی
✍️ بمناسبت سالروز ازدواج حضرت محمد (ص) و حضرت خدیجه (س)
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
⭕️ارتش در حفظ امنیت، سپاه در خدمت ملت
🔺بامداد دیروز،در جنوب کشور، #ارتش در ماهشهر با موشک مرصاد از تجاوز پهباد دشمن جلوگیری میکند و همزمان با ارتش، در شمال غربی کشور، #سپاه در روستاهای آذربایجان شرقی به زلزلهزدگان کمک میکند. این همان وحدت و هماهنگی است که دشمن از آن هراس دارد:یکی در تقابل با دشمن،یکی در خدمت به مردم
خدایا سپاس از وجود نیروهای توانمندوقدرتمند
که هم دردفاع از مرزهای هوایی،دریایی وزمینی
همچون کوه استوار هستند
وهم در کمک به هموطنان خویش ازپیشتازان خدمت میباشند،
خدایا همه این عزیزان را در پناه خودت محافظت بفرما
خداوندا به رهبری عزیز وامام گونه که همه این همدلی به برکت ورهبریهای اوست تاظهورحضرت دوست محافظت بفرما
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅