eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
602 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز من هستم، حاج قاسم سلیمانی دختر سرزمینی که تو سردارش هستی و من به سربازی تو برای امام زمان افتخار میکنم... مراسم بزرگ تجدید عهد من و سردار زمان ۱۸ دی ماه ساعت:۱۵:۳۰ مکان مصلی قدس قم ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#دردودل_شهدایی 👌اگه دلت از دنیا گرفته .. اگه از گناه خسته شدی ، میتونی به شهدا بگی تا هواتو داشته باشن ! تنهـات نمیزارن ... دستتـــو میگیــرن❤️ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷🌷دوست شهیدت کیه؟🌷🌷 شهیدمصطفی صدرزاده همیشه تاکید داشت يه شهید انتخاب کنید برید دنبالش بشناسیدش باهاش ارتباط برقرار کنید شبیهش بشيد حاجت بگیرید شهید میشید تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟ از اون رفیق فابریکا؟؟ از اونا که همیشه باهمن؟؟ امتحان کردی؟؟ هرچی ازش بخوای بهت میده!! آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه میخوای باهاش رفیق شی؟؟!! ✅گام هفتم: اولین پاسخ شهید کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه.. خواب دوست شهیدتو میبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ... #رفیق_شهيد ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌸﷽🌸 🦋 سلام بر دختران حضرت مادر «سلام الله علیها» ...🌹🍃 🌺شما دوستان عزیز هم میتونید نحوه ی آشنایی با رفیق شهیدتون به آیدی زیر ارسال کنید تا ما هم داخل کانال قرار بدیم ☺️👇 @shahidehfatemehhadi منتظریم رفقا ☺️💖 🌷💟 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌸﷽🌸 🦋 سلام بر دختران حضرت مادر «سلام الله علیها» ...🌹🍃 🌺شما دوستان عزیز هم میتونید نحوه ی آشنایی با
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 💓🌹 🌷🌷رفیق شهید من (شهید حمید سیاهکالی مرادی )هستن.من وقتی برای نماز جمعه به مصلی شهرمون می روم .به نمایشگاه کتاب اونجا هم یه سری می زنم .یه روز که به نمایشگاه رفتم چشمم به یه کتاب افتاد .رفتم جلو تر تا ببینم چیه؟وقتی دیدم در مورد شهید هست خیلی خوش اومد .و یه حسی به اون کتاب پیدا کردم .این شد که هفته بعد که دوباره رفتم کتاب رو خریدم.تقریبا 300 صفحه بود اونو تو 3 ساعت خوندم .هر خط کتاب رو می خوندم اشک می ریختم.خیلی ارادت خاصی نسبت به شهید پیدا کردم .این شد که شهید سیاهکالی مرادی دوست شهید من شد.هر روز صبح که از خواب بیدار میشم بعد از اینکه به امام زمانم سلام میدم دومین نفر به ایشون سلام میدم .و شب موقع خواب هم همین طور .خلاصه ایشون رو تو هر لحظه از زندگیم حس می کنم همیشه سعی میکنم تا خودمو شبیه ایشون کنم و هر لحظه بهشون نزدیک تر بشم.انشاالله هر چه زود تر شهادت نصیبم بشه و به ایشون بپیوندم....🖤🌹🌹🖤 🌺 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_صد_وچهل_ویکم #ف_مقیمی ✍من و او تا ساعتها کنار در نشسته بودیم و بی توجه به گذر
✍حاج مهدوی اون جمله ی همیشگی رو تکرار میکرد و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم.. اما سخت بود. بین حرف تا عمل خیلی فاصله بود. اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم. گاهی کم میآوردم گریه میکردم...شک میکردم..قضاوت میکردم.. اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند..تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطراب‌های من میخندید. آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم. حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت:شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست. حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد. اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم. من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!! یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت: خانوووم خودم چطوره؟ هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم! از وقتی این مشکلات پدیدار شده بود فکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه. گفتم:وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم. گفت:حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه.. خندیدم.. 🌿🌹🌿🌹🌿 ✍با خوشحالی گفتم:واقعا قراره شما رو ببینم؟! گفت:بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا. حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم. سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم. آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت. از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او. جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت:اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟ من با اینکه میدونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم:بله او با مکث پرسید:ایشون باهاتون نسبتی دارن؟ با افتخار گفتم:بله. همسرم هستن! او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت: عجیبه!! ایشالا که خیره... من از غیض دندانهامو روی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم. وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم. سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم. پرسید:چیزی شده رقیه سادات خانوم؟ نفس حبس شده م رو بیرون دادم و با حرص گفتم:نه... او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم:مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید..تاج سرمید بهم با تمسخر میگه عجیبه!!! خیر باشه ... او بی خبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت: از کی حرف میزنید سادات خانوم؟ گفتم:رحمتی. او همچنان با لذت وسرگرمی نگاهم میکرد. خندید وگفت:خب راست میگه بنده ی خدا عجیبه..!! اخم کردم. _کجاش عجیبه؟! گفت:اینکه یه خانوم خوش اخلاق و مهربون که قراره همه ی سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه اینقدر عصبانی وبداخلاق باشه! با دلخوری گفتم:حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه...بعضیها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیها هم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم.. او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید. داشتم لمس لبهاشو به روی پشت دستم مرور میکردم که با لحنی که دلم رو میلرزوند گفت: چقدر زیبایی!چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم.خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه .. @dokhtaranchadorii
✍این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش را فراموش کردم و با گونه هایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم! او خنده ی ریزی کرد و ماشین رو روشن کرد. نمیدونستم منو کجا میبره؟دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکر میکردم و جای بوسه اش رو در زیر چادر سیاهم نوازش میکردم. او بلند بلند برام تصنیف عاشقونه میخوند و مدهوش و مستانه نگاهم میکرد.. من هرگز باور نمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت وسخت چندماه پیشه. انصافا شنیدن جملات عاشقانه از لبهای حاج کمیل شیرین تر از شنیدن همان کلمات از زبان باقی مردها بود.نگاه های با حیا و سرد او بعد از محرمیت تبدیل به نگاههای عمیق وعاشقانه شد و من روز به روز از اینکه عاشقش شده بودم خوشحال تر و راضی تر میشدم. او برخلاف تصورم منو به درکه برد!! من با تعجب میخندیدم و میگفتم: _اینجا چیکارمیکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!! او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت: غر نزنید سادات خانووم..پیاده شید.من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد میتونید رو آتیش دل من حساب کنید.. از تعبیر زیبا وشاعرانه ش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم. من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه. هرکس که مارو میدید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید! عده ای هم دستمون می انداختند و میگفتند.حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی... و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟! _با روی گشاده وخندان میگفت:ممنون از یادآوری تون اخوی.. یکی به تمسخر گفت:حاجی تقبل الله. . او خندید و گفت: با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله از شما هم تقبل الله. . 🌾🌹🌾🌹🌾 ✍من از صبروحوصله ی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخ طبعانش میخندیدم..یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید.اون روز هم در مقابل گزافه گوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بی آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور شه. گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلند نظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟ وقتی به پیسنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تاشام وچای بخوریم.ازش پرسیدم:حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه ها آزارتون نمیده؟ او که هنوز نفس نفس میزد دستهایش رواز شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت: رقیه سادات خانوم این بنده ی خداها دنبال تیکه پرونی نیستن.جوونند..دنبال شوخی وخنده اند.شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست..اونا فقط یک کم بی اعتمادند. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند.فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه های غربی نشون میدن..البته بعضی هامونم به این حرفها وحدیثها دامن زدیم.. من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه ام..این همه شامل این جوونها هم میشه..میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم..شاید تو بعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم. میفهممشون.. همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد و درحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی..چه عجب از این طرفها. نبودی چند وقت.. حاج مهدوی به احترام او نیم خیز شد و دستهای او را گرفت و صورتش رو بوسید. اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت و باحجب وحیا سلام کرد وگفت:ببخشید خانوم. .از ذوق دیدن ایشون بی ادبی کردم سلام نگفتم. من چادرم رو محکم تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم و سرم رو پایین انداختم. جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید: حاجی بله؟؟ حاج کمیل سرش رو به حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند. جوون سرو صورت او رو بوسید و گفت:خیلی خوشحال شدم حاجی..دست راستت رو سر ما بعد رو کرد به من وگفت:خانوم یعنی خوش بسعادتتون..خداوکیلی یه دونست..ماهه..ان شالله مبارکتون باشه.. و با عذرخواهی ازکنار تختمون دور شد. من با کلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم. او با لبخندی زیبا سرش رو به اطراف چرخوند وگفت:دوسالی میشه میشناسمش..همینجا باهم آشنا شدیم.جوون خوبیه...از هموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره.. نگاهش کردم.. ودوباره فهمیدم چقدر درمقابل روح او روح ضعیفی دارم. او از بیحیایی نگاهم خنده ی محجوبانه ای کرد. ولی من همچنان نگاهش میکردم.. عاشقانه و بدون هراس! من عاشق این مردم!! بگذار هرکس هرچی میخواد بگه.. میخوام تا ابدیت کنار او باشم. میخوام تا همیشه نگاهش کنم.. @dokhtaranchadorii
✍اون شب قبل از قرار،هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف و سوز شدید من احساس سرما نمیکردم.دستهای او تمام وجودم رو گرم میکرد و دلم رو از غم و تاریکی بیرون میکشید. بعد از شام،گوشه ای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کننده ی آنجا کنار هم نشستیم بی مقدمه گفت: رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟ نگاهش کردم:جانم؟ او دستهاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دستها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطه ای گفت: من میدونم شما خیلی اذیت میشید.خودم بعضی از رفتارها رو دیدم.میفهمم چقدر براتون سخته.اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوریهای شما بخاطر تهمتهایی هست که معطوف بنده ست.ولی از من می‌شنوید میگم این هم نوعی امتحانه.شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید.نباید اجازه بدید این حرف حدیثها پای شما رو سست کنه..من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی ... با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمیشدم و دوست داشتم به بهانه ی شنیدن حرفهاش این تصویر رو ببینم جمله ش رو قطع کردم و گفتم:حق با شماست..من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازیهام شما رو خسته ونا امید کنم. او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی که تا عمق جانم رو میسوزاند تماشام کرد. من باز هیپنوتیزم اون چشمها شدم و به معمای آن چشمها خیره بودم. گفت: هرگز نه از شما خسته میشم نه نا امید. مگر در یک صورت.. آب دهانم رو قورت دادم.پس یک مگر هم وجود داشت. منتظر شدم تا جمله اش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش شانه هام رو بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: میدونستی من عاشق بچه ام؟! با تعجب نگاهش کردم. مبادا این مگر او هشدار برای روزی بود که من نتونم برای او بچه ای بیارم؟ سوالم رو در چشمهام دید.ریز خندید و در حالیکه شانه ام رو فشار می داد گفت: پس تا میتونی بچه بازی در بیار!! 🌾🌹🌾🌹🌾 ✍حاج کمیل مهدوی این قدر با روح و روان من بازی نکن.تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی..تو شیوه ی خودت رو داری.از راه خودت به قلبها نفود میکنی و من حالا که تو رو دارم باز هم دارم به نحوی دیگه میمیرم.تو از همونهایی هستی که از دور دیدنت یک جور عاشق میکشه و از نزدیک دیدنت یک جور.. او میخندید و سرمای مهربان زمستان بخار معطر و گرما بخش او را به من هدیه میداد. . و من باز هم عمیق نفس میکشیدم و عطرو گرمای او رو به جان میخریدم. چشمهام رو بستم و برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم و با پر رویی نجوا کردم: دوووستت دااارم.. او خنده اش قطع شد.شرم داشتم چشمهام رو باز کنم.دندونهام رو روی هم فشردم.اینبار نه از خشم بلکه به این خاطر که مبادا موجب لرزش فکم شه. پس چرا ساکت بود؟؟!! چرا چیزی نمیگفت؟؟ چشمهام رو باز کردم.او با چشمانی سرخ از اشک نگاهم میکرد. پس چرا این عکس العمل رو داشت؟! نکنه نباید احساسم رو ابراز میکردم؟ نکنه یاد الهام افتاده بود؟! نکنه ..نکنه...نکنه.. بالاخره لب وا کرد:منم دووووستت دااارم ...دیوانه وار..مجنون وار..تا ابد.. اضطرابم مبدل شد به شوک!! اشکهام بی اختیار از چشمم جاری شد. گفتم: پس چرا فکر کردید؟ او گل لبخندش شکفت! دوباره دیوانه ام کرد..زیر گوشم نجوا کرد: ما مثل بعضی ها متقلب نیستیم چشممونو ببندیم دهنمونو وا کنیم!! تا چشم کسی هم باز نباشه دهنمونو باز نمیکنیم..خواستم چشمهات باز بشه بعد حسم رو بگم.. چرا من و او آدم وحوا نیستیم؟!! چرا بشر در اطراف ماست؟!! من دوست دارم در این لحظه ی ناب فقط من باشم و او و البته خدا! اینجا ظاهرا کسی نیست..ولی هراس این رو دارم که سرو کله ی کسی پیدا بشه وگرنه سرم رو روی سینه اش میگذاشتم و فقط از شوق گریه میکردم!!! فردای روز بعد دیگه از چیزی نمیترسیدم.اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد.اون شب من هم مثل او مشتاق آغار زندگی مشترک شدم.بدون اینکه حرفها و حدیثها دلسردم کنه.بقول خودش مهم رضایت پروردگار است وبس. برای مبارزه ی جدید با نفسم آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم.آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محله ی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدسته های سبز رنگ مسجد بی تابم میکرد.با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا.. و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم اراده ام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به آغوش حاج کمیل که عطر خدا میداد! @dokhtaranchadorii
✍بعد از محرم و صفر در شب تاج گذاری حضرت مهدی جشن مختصر وساده ای گرفتیم و با دعای خیر دیگرون به سر خونه زندگی خودمون رفتیم.فاطمه که دیگه نمیتونم بگم همچون خواهر..چون واقعا در حقم خواهر بود در تمام این دوران یارو همراهم بود و تمام زحمتم رو دوش او بود شب عروسی ،او در حالیکه منو بوسه بارانم میکرد گفت:خوب الوعده وفااا. باتعجب پرسیدم:کدوم وعده؟ او چشمکی زد وگفت:معلومه!! یادت رفته چندماه پیش عهد کردیم هرکی زودتر حاجتش رو گرفت برای برآورده شدن حاجت اون یکی نماز شب بخونه؟؟ گفتم:آره یادمه! ! او گفت:من تا دیشب به عهدم وفا کردم و خداروشکر حس میکنم تو هم مثل من مسیر زندگیت مشخص شد. او را دوباره در آغوش کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. _ممنونم ممنونم دوست خوبم..آره منم حاجتم رو گرفتم... او پیشونیم رو بوسید و گفت: از امشب برا خوشبختیتون دعا میکنم.به شرطی که قول بدی تو هم در این شب خاص دعام کنی. با تمام وجودم گفتم:حتماا! از ته دلم.. وقتی با حاج کمیل از مهمانها دل کندیم و سواررکاب خوشبختیمون شدیم او عاشقانه خندیدوگفت: _مبارک باشه رقیه سادااات خانووم...امیدوارم هرگز از وصلتمون پشیمون نشی..چه فکرها میکرد او !!!! من کی میتونستم از بودن با اوخسته و پشیمون بشم؟! گفتم : شما دعای قنوت ما بودی حاج کمیل چطور پشیمون بشم؟! ان شالله شما پشیمون نشی او همیشه یک جوابی در آستین داشت:با خنده گفت:فراموش نکن شما نمازت رو به من اقتدا میکردی!! خیره به نیم رخ زیبای او از اعماق قلبم خندیدم. او هم میخندید. . مثل همیشه!! ریز و شیرین!! به خانه رفتیم.خانه ای که از در ودیوارهای اون عشق و انسانیت میبارید.حاج کمیل بعد از پس گرفتن خونه از مستاجرقبلی، وسایل شخصیش رو دوباره چیده بود. 🌿💐🌿💐🌿 ✍وقتی وارد اتاق خواب شدم.چشمم افتاد به عکس روی پاتختی.. یادم اومد چند روز پیش که برای چیدن وسایلم اومده بودم روی همین پاتختی ها عکس الهام وحاج کمیل گذاشته شده بود. مرضیه خانوم عکس رو برداشتند و گفتند ببخشید یادم رفته بود اینو بردارم.کمیل بدون این عکس خوابش نمیبره! خونه ما هم که بود این عکس کنار تختش بود. عکس رو ازش گرفتم و گفتم: نه برش ندارید مرضیه خانووم.دوست دارم تا وقتی من هستم این عکس هم اینجا باشه. .تا یادم بیفته که من قراره جای خالی چه کسی رو پرکنم.من هرگز به الهام خاتون حسادت نمیکنم. زیر لب به الهام سلام کردم. _سلام الهام..من از دعای تو به حاجتم رسیدم.ولی فکر نکن دست از خوندن تسبیحات برمیدارم..من تا زمانی که زنده ام به عهدم وفا میکنم. تسبیح رو از داخل کشو برداشتم و با چشم اشکبار نگاهش کردم. بی اختیار یاد خوابم افتادم.یاد اون لحظه که الهام تسبیح رو دستم داد وگفت برام دعا میکنه اگر براش تسبیحات بفرستم .. به دنبال اون خواب لحظه ی پاره شدن تسبیح به خاطرم اومد و گم شدن یک دانه از اون.. همه ی اتفاقات رو کنار هم چیدم و یقین داشتم که هیچ اتفاقی بی حکمت نبود.!! روزی که با حاج کمیل آپارتمان سابقم رو تخلیه میکردم او صدام کرد.به سمتش رفتم و او دانه ی تسبیح رو نشونم داد. با خوشحالی به طرف دستش خیز برداشتم ولی او دستش رو کنار کشید.. _خودم پیداش کردم برای خودمه... با خنده گفتم:تسبیح ناقص میشه ..این یک دونه مهره به چه دردتون میخوره؟؟ گفت: نودونه تا از اون دونه ها برای شماست.این یه دونه برای من باشه. من مونده بودم که چی بگم!! خندیدم و گفتم قبول!! او دانه ی تسبیح رو بوسید و در حالیکه داخل جیب پیراهنش میگذاشت گفت: آخیییش...همین یه دونه ش هم حالم رو خوب میکنه! من به احساس او نسبت به الهام اون هم بعد از گذشت این سالها غبطه میخوردم. احساس حاج کمیل به این زن یک نوع دیگه بود.فکر میکنم نوع احساس او به الهام از جنس احسآس من به خودش بود.یک احساس مقدس و نورانی!! _به چی نگاه میکنید رقیه سادات خانوم؟؟ صدای حاج کمیل از افکارم بیرونم آورد. او کنار من روی تخت نشسته بود و به قاب عکس روی دستانم نگاه میکرد. اشکم رو پاک کردم و با لبخندی گفتم: معلوم نیست؟!! گفت:چرا معلومه!! عکسش ناراحتتون میکنه؟ یا باهاش خلوت کرده بودین؟ صورت الهام رو نوازش کردم وگفتم: یک خلوت خالص و دوستانه..الهام رو ندیدم ولی احساس میکنم صد ساله میشناسمش. او آهی سر داد و روی تخت دراز کشید! با حسرت نجوا کرد: الهام خاتون حتی بعد از رفتنش هم فراموشم نکرد.همیشه دلواپس منه.خدا رو شاکرم بخاطر همون چندسالی که هم نفسش بودم.او هدیه ی خدا بود به من گنهکار.. در دلم گفتم:وشما حاج کمیل مهدوی، شما هم هدیه ی خدا به من هستی! عجب خدای عادل و کریمی داریم. ... @dokhtaranchadorii
✨🌙✨🌙 شبتون منور به نگاه 💞
▪️جمله معنادار پشت سر رهبرانقلاب در اولین سخنرانی عمومی ایشان پس از شهادت سپهبد قاسم سلیمانی 🔻فَإِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِيَائِهِ 🔻بي ‏ترديد جهاد دری است از درهاي بهشت كه خداوند به روی بندگان خاصش برگشوده است. 📜خطبه ۲۷ نهج البلاغه @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب: سیلی دیشب به آنها ( آمریکایی ها ) زده شد اما انتقام مسئله دیگری است. 🔹کارهای نظامی کفایت[انتقام خون حاج قاسم را] نمی‌کند، حضور آمریکا در منطقه باید تمام شود. #تازه_شروع_ماجراست @dokhtaranchadorii
🔴 پوستر سایت رهبر انقلاب در واکنش به عملیات #انتقام_سخت @dokhtaranchadorii
#پای_درس_ولایت ♦️امام خامنه‌ای؛ چهره های غبار گرفته را باز کرد شهید سلیمانی با این شهادت. دشمنان در مقابل عظمت ملت ایران احساس خضوع کردند. ممکن است به رو نیاورند اما چاره‌ای ندارند. ‌آن دشمنی که سعی می‌کند این مجاهد عظیم‌القدر را و این سردار فرمانده مبارزه‌ی با تروریسم را به عنوان یک تروریست معرفی کند، آمریکایی‌های بی‌انصاف و دروغگو، آمریکایی‌های هجوگو که واقعاً ارزشی برای حرف‌هایشان نمی‌شود قائل شد؛ ملت ایران زد توی دهن اینها. ♦️حالا وظیفه ما چیست؟ بحث انتقام و اینها بحث دیگری است. حالا یک سیلی دیشب به اینها زده شد. ♦️این مسئله دیگری است. آنچه در مقام مقابله مهم است؛ کارهای نظامی به این شکل کفایت آن را نمی‌کند. آنچه مهم است بایستی حضور فسادبرانگیز آمریکا در این منطقه تمام شود. ♦️آنچه وظیفه ما به عنوان مردم و جمهوری اسلامی است: اولاً دشمن شناسی است و در مقابل دشمن اشتباه نکنیم. نگوییم که همه می‌دانیم؛ بلکه همه میدانید که دشمن آمریکا و استکبار و صهیونیسم است اما تلاش وسیعی دارد انجام می شود که این قضیه را برعکس و نظر مردم را برعکس کنند. #حاج_قاسم_زنده_است #انتقام_سخت #گام_دوم_انقلاب @dokhtaranchadorii
⚫️ ... دولت فردا را به علت جان باختن منتقم های خون شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی شهدای مقاومت و حادثه دلخراش هوایی عزای عمومی اعلام کرده است... @dokhtaranchadorii
امام سجاد (ع) فرمودند: هر کس سه صلوات برای مادرم حضرت فاطمه (س) بفرستد، تمامی گناهانش بخشیده میشود. (به اشتراک بزارین تا سیل صلوات نثار آن حضرت شود؛ ان شاءالله شما هم در ثواب این کار شریک باشید🙏🌸) 🌿از خودمان شروع کنیم: اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ 💐به اندازه ارادتت به حضرت زهرا فوروارد کن و به اشتراک بزار💐 🏴 شهادت بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) تسلیت باد. @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 آخرین دست نوشته حاج قاسم سلیمانی در فرودگاه سوریه قبل از پرواز 🌹الهی لا تکلنی خداوندا مرا بپذیر خداوندا عاشق دیدارتم همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نموند . خداوندا مرا پاکیزه بپذیر ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
. 🔹#تاریخ_مستطاب_آمریکا 🔹#دکتر_محمدصادق_کوشکی 🔹#مازیار_بیژنی 🔹#انتشارات_شهید_کاظمی . ۲۳۹صفحه|۳۵۰۰۰تومان|#پست_رایگان . 📚درباره کتاب اگر بخواهید راجع به چگونگی تاسیس امریکا و سیاستش در عرصه بین‌المللی و همچنین در قبال ایران، مطالعه داشته باشید، این کتاب اطلاعات و حوادث تاریخی تلخ و وحشتناک را با #زبان_طنز و استفاده از #کاریکاتور در اختیار شما میگذارد. هر چند زهر خیلی مسائل با هیچ روشی گرفته نمی‌شود! اما به نحوی پیام تلطیف شده تا ملموس تر و پرکشش‌تر انتقال پیدا کند... نقطه قوت دیگه‌ی کتاب استفاده از منابع معتبر یعنی #کتب_و_مقالات_مرجع و پرهیز از جستجوی اینترنتی می‌باشد. . 🌱برشی از کتاب البته نظامیان مبتکر آمریکایی روش های دیگری نیز برای ترویج راست گویی میان ویتنامی ها ابداع کردند، مثل پاره کردن شکم ویتنامی ها در حالی که دست و پای آنها از چهار طرف بسته شده بود. در این تکنیک، آمریکایی دوست دار حقیقت برای شنیدن حرف راست از دهان یک ویتنامی با سرنیزه شکافی روی شکم او ایجاد می کرد. اگر ویتنامی حاضر به راست گویی می شد دست نگه می داشت و اگر راست نمی گفت شکاف را طولانی تر می کرد تا این که دل و روده ویتنامی با فضای آزاد آشنا بشود و هوا بخورد! ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
"شهید سلیمانی" از "سردار سلیمانی" قدرتمند تره!... میدونید چرا⁉️ آخه شهید دستش باز تره...🦋 محدودیتش کمتره... وصل وصله به منبع بی نهایت قدرت! به خدا!💫 پیش خداست! همون عند ربهم... اینم در جریان باشید، اصلا اونی شهید میشه که برای دیگران دغدغه داره، وگرنه کسی که فردگرا👤 باشه و کاری به کار دیگران و خوشبختی و بدبختی و جنگ و صلح شون نداشته باشه، به این جاها نمیرسه!🙃 به حاج قاسم❤️ نگاه کنین! مدام در حال دوییییییییییییییدن... مدام در حال کار کرررررررررررررردن... مدام در حال... بابا تو خودت آدم خوبی هستی! بسه دیگه! میخوای چیکار کنی؟!😏 نه!...❌ تو سوریه جنگه...🔫 تو یمن جنگه... تو عراق...💣 مردم شون زیر ظلمن...😰 به ناموس شون داره تجاوز میشه... دشمن حرم های اهل بیت رو نشونه گرفته... 🔆حاج قاسم اونیه که عاشق دوییدن به خاطر خدا، برای دیگرانه!🔆 شما باورتون میشه این آدم وقتی شهید بشه، خدا بهش بگه شما دیگه حق نداری جهاد کنی؟!🙁 نه!!🚫 خدا کلی اثرگذاری میده به خون شهید... به وجود شهید...✨🌹✨🌹✨🌹✨ سردار دستش بازتر شده برای دویدن! برای کار کردن! برای گرفتن دست دیگران!🤝 ولی... رفقا پشت سردار خالی نمونه!...✋✋✋ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
بسم الله قاصم الجبارین... سلام سردار...! من کمی گیج شده ام... امروز صبح بیدار شدم و دیدم تلوزیون تشییع شهیدی در اهواز را نشان می دهد. نوشته بودند سپهبد شهید قاسم سلیمانی! شاید اشتباه کرده باشند مگر نه؟ من نمی توانم بپذیرم شما در آن تابوت هستی... حاج قاسم! قرار بود امروز برگردی اما چرا در تابوت؟ حتما دارند دروغ می گویند... امکان ندارد! هنوز قدس را آزاد نکرده ایم! هنوز تل آویو و حیفا را با خاک یکسان نکرده ایم! شما سردار قدس بودی و قرار بود نابودی اسرائیل را باهم ببینیم... الان سه روز است که خواب می بینم. دلم میخواهد از خواب بیدار شوم و سخنرانی شما را در تلوزیون ببینم؛ اما بجای آن، همه جا پوستر و تصویر شما را می بینم. یک تنه رسانه ها و خیابان ها و دلها را قرق کرده ای سردار! سردار لطفا بیا درباره خوابهایی که می بینم برایم توضیح بده! لطفا بگو دوستم خواسته شوخی کند که موقع نماز صبح جمعه پیامک داده: حاج قاسم سلیمانی شهید شده! لطفا بگو شبکه خبر اشتباه زیرنویس کرده بود که شما شهید شده ای. لطفا بگو شایعه بوده. صبح جمعه ها همیشه منتظر خبرم اما نه خبر رفتن تو... حاج قاسم خواهش میکنم توضیح بده چون من نمی توانم پیام های تبریک و تسلیت شهادتت را باور کنم. تو همیشه زنده ای... تو همان سرداری هستی که با دیدن چشمان استوارش دلمان می رفت و ذوق می کردیم. تو همان سرداری هستی که تصاویرش، فیلم هایش و سخنرانی هایش در دلمان طوفان به پا می کرد! تو زنده ای حاج قاسم! مرگ برای تو تعریف نشده است... شاید هیچ نسبت فامیلی میان ما و شما نباشد، همشهری هم نباشیم، شما هم ما را نشناسی... اما باور کن نفسمان به نفس شما بند بود حاج قاسم... باور کن مثل پدر دوستت داریم. باور کن جگر گوشه مایی... اصلا می دانی، ما عشقمان بود بیاییم زیر پرچم شما شهید شویم. مثل حججی، صدرزاده، محمدخانی... ما عشقمان بود پاسدار باشیم و لباسمان مثل شما سبز باشد... ما عشقمان بود با شما تا فلسطین برویم... ما فکر نمی کردیم یک روزی برسد که بخواهیم پشت اسم سردار، شهید هم بیاوریم... فکر نمی کردیم یک روز پارچه سیاه و بنر تسلیت و تبریک شهادت شما روی دیوار برود! حاج قاسم ما عادت نداریم قاب عکس شما را با روبان سیاه ببینیم. ما عادت نداریم برای شما فاتحه بخوانیم(گرچه اصلا شهید نمرده است که بخواهیم برایش فاتحه بخوانیم!). کلمه شهید سلیمانی در دهان من یکی نمی چرخد. تو نرفته ای حاج قاسم... رسانه ها دروغ می گویند... مطمئنم برمی گردی حاج قاسم و ثابت می کنی به همه که من راست گفته ام. طول نمی کشد... چیزی نمانده است تا یک صبح جمعه، خبر آمدنت همراه پسر فاطمه تمام رسانه ها را پر کند. آن روز من به همه خواهم گفت که حاج قاسم هیچوقت نمی میرد... منتظر می مانم حاج قاسم تا دوباره ببینمت. تو برخواهی گشت و من به امید بازگشت تو زنده ام. تازه این اول قصه ست، حکایت باقی ست ما همه زنده به آنیم که رجعت باقی ست... ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
سرباز خط مقدم 🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷 خانمها، #سربازان_خط_مقدم_انقلاب بودند و این به معنای واقعی کلمه است و من به عنوان یک مبالغه نمیگویم. ما در جریان #انقلاب شاهد بودیم که زن در کشور ما، سرباز خط مقدم انقلاب شد. اگر زنها با انقلاب سازگار نبودند و این انقلاب را نمیپذیرفتند و به آن باور نداشتند، مطمئناً این انقلاب واقع نمیشد. رهبر انقلاب؛ ۶۸/۱۰/۲۶ دریافت کیفیت بالا http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=38848 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
4_5805428391159006937.mp3
6.38M
وااااایییی فرشته بی پر اومد..... 🕊 وااااایییی امید رهبر اومد..... 😭 . . چه فاطمیه ای شد امسال.... 😔😢😭 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿