eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
602 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Gomnam-Haftegi941003[06].mp3
6.13M
🏴 بمناسبت شهادت سردار #حاج_قاسم_سلیمانی 🎙سوی شهر ما شهید آورده اند 🔺بانوای: حاج میثم مطیعی ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
⚫️🕯✨🕊 🍃 شمع #خموش ما را ، از خانه بردند تابوت مادرم را #شبانه بردند مدینه در #نوای أمن یجیب است مادر به خـــانه برگرد ،بابا #غریب است شهر #مدینه دگر، #زهـــرا ندارد باغی که گل نـــدارد، صـــفا ندارد 💫شهادت بانوی دوعالم ،حضرت فاطمه زهرا (س) را خدمت آقا امام زمان عج و همه شیعیان عزیز تسلیت عرض میکنیم🏴 @okhtaranchadorii
#پیشنهادۍپروفایل 💔🥀 [دستـے بلند شد روے مادر ما] "اِذا زُلزِلَتِ الارضُ زلزالَہا" 🏴 @dokhtaranchadorii
{ #دوخط_روضه } پهلوی مادر سادات مگر جای شماست؟ [😭💔] @dokhtaranchadorii
شب جمعه ست هوایت نکنم میمیرم💔 در جوار تربت پاک شهید حسین مشتاقی🌷 در این عصر پنجشنبه ما به یاد شهدا بودیم و انشاءالله که آنها هم یادمان کنند محضر ارباب... این کلام شهداست که گفته اند؛ شب جمعه اگر به یاد ما باشید، ماهم در کنار امام حسین(ع) یادتان خواهیم کرد... @dokhtarancadorii
🌷🌷دوست شهیدت کیه؟🌷🌷 شهیدمصطفی صدرزاده همیشه تاکید داشت يه شهید انتخاب کنید برید دنبالش بشناسیدش باهاش ارتباط برقرار کنید شبیهش بشيد حاجت بگیرید شهید میشید تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟ از اون رفیق فابریکا؟؟ از اونا که همیشه باهمن؟؟ امتحان کردی؟؟ هرچی ازش بخوای بهت میده!! آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه میخوای باهاش رفیق شی؟؟!! ✅گام هشتم: حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ) گام های سختی رو کشیدین!درسته؟! مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده.... #رفیق_شهيد ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌸﷽🌸 🦋 سلام بر دختران حضرت مادر «سلام الله علیها» ...🌹🍃 ☘️ان شاءالله قرار با عنایت خود شهدا هر روز ی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 💓🌹 🌸🌸دوست شهید من سردار دلهاست قبل شهادتش نمیشناختمش مدتی بود تو برنامه سروش کانالای مربوط به حجاب و ...رو دنبال میکردم و پستاشونو تک به تک با دقت میخوندم با هر جمله ای که میخوندم بیداریم بیشتر میشد انگار که توی خواب بودم و توی ی حباب زندگی میکردم و الان کم کم داشتم این حباب های دورمو میترکوندم من فکر میکردم پوشش هر فرد متعلق به خودشه ولی خداروشکر الان فهمیدم که این پوششی که الان ما داریم از سلایق و تفکر ما نیست بلکه یه حیله از طرف دشمنان خدا و اهل بیت و همه ی مسلمانان است بعد فهمیدم که بی حجابی حق الناسه وقتی من با بی حجابیم توجه یه متاهل رو جلب میکنم و سبب دلسردی از همسرش میشم گناه کردم چون اون اقا با نگاه کردن به من گناه کرده من با بی حجابی جلب توجه کردم و باعث گناه و دلسردی از همسرش شدم من در قبال همسر اون اقا گناه کردم چون من بی حجابم اون اقا کنترل نگاهشو نکرده دوتامون گناه کردیم ولی اون همسره که گناهی نکرده تا تاوان بی حجابی من و نگاه های همسرش رو بده من میگفتم خدا برا چندتا تار مو و ی رژ که نمیبره جهنم برا ی گناهی کع فقط به خودم اسیب میزنه نمیبره جهنم بعد تو ی کلیپ دیدم که ی حاج اقایی همین تفکر اشتباه منو توضیح دادن که خدا برا چندتار مو نمیبره جهنم برا از هم پاشیدن ی خانواده میبره جهنم و خیلی تفکرهای اشتباه دیگه که با کمک خدا و ایمان و علاقه ای کع تو دلم انداخت رفتم دنبالش تا برای هر سوالی که داشتم جواب منطقی و قانع کننده پیدا کردم (۲/۳ماهی طول کشید) و بلاخره شب جمعه بود که تصمیم نهاییمو تقریبا گرفتم که از این به بعد ارثیه حضرت زهرا و حضرت زینب میشه حجابم میشه جادُّرم صبح جمعه که بیدار شدم رفتم تو سروش دیدم تو همه کانال ها درباره شخصی گفتن که توی بغداد شهید شده اول اهمیتی ندادم ولی ظهر توی اخبار کلیپ های توی عملیاتشو نشون میدادن لبخند های سردارمون دلمو لرزوند اشکمو سرازیر کرد اولین بار بود کع برا ی شهید اشک میریختم هیچ وقت بهشون توهین نکردم ولی درکی ازشون نداشتم من با شهید حاج قاسم سلیمانی عهد دوستی بستم الان همه گالریم شده عکس و کلیپ های سرداردلها هر چی بیشتر کلیپ فعالیت هاش و سخنهاشو میبینم و میشنوم برای شناختنش و دیدنش تشنه تر میشم و دوست دارم با اشخاصی که حتی یک لحظه در کنار سرداردلها نشستند صحبت کنم و بپرسم و بیشتر و بیشتر بدونم (دعا کنید به ارزوم برسم) بعضیا میگن که سردارمون وظیفش بوده که بره و از مرز ها دفاع کنه شهید بشه نه عزیزم وظیفش نبوده اگر به وظیفه باشه که فقط مرز های ایران رو میگرفت و کاری بکار مظلومان و ظالمان دیگر کشورها نداشت ولی سردارمون حتی نمیزاشت به کشورمون نزدیک بشن چه برسه به مرز بیان و بخوان ی میلی متر از خاکمون رو اشغال کنن شهید قاسم سلیمانی سردار همه ی مسلمانان بود نه از روی وظیفه و لطف بلکه از انسانیت و خداپرستی و مردانگی و غیرت و شهادت و مراسم عظیمش این رو به همه ثابت کرد نمیدونم کتابی درباره سردار دل هامون هست یانه ولی قول میدم که روزی کتابی از سردارمون بنویسم تا نسل های بعد ماهم به داشتن همچین سرداری در ایران افتخار کنند (برایم دعا کنید بتونم این قول رو عملی کنم) شهید سردار قاسم سلیمانی رفیق شهیدم امیدوارم لیاقت رفاقتت را داشته باشم و چقدر بابت نشناختنت قبل شهادتت شرمنده و پشیمانم و چقدر بابت حتی یک بار قبل شهادت ندیدنت حسرت میخورم 🌸🌸 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
السلام علیڪـ یا ابا صالح المهدے 🍂این جمعه بیا به فکر مادر باشیم 🌼در فکر عزای یاس پرپر باشیم 🍁هرجمعه اگر زحجر تو خون خوردیم 🥀این هفته به یاد پهلو و در باشیم... #السلام_علیک_یافاطمه_الزهرا(س) 🏴 @dokhtaranchadorii
#مادرانه شعـ🔥ـله تا از داغ غربت سرخ شـ😞ـد میخ کم کم از خجالت سرخ شـ😔ـد گفت با دَر رحم کن سویش مَـ...ـرو غنچـ🌷ـه دارد سوی پهلویش مرو😭 🔘شهادت حضرت زهرا (س) تسلیت 🏴 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
⬛️◾️▪️ آرام بخوابید مردم شهر! دیگر نه بانگِ شیون و گریه ى فاطمه مى‌آید؛ نه صداى "عَجِّل وَفاتى سَریعا"!... حالا گوشه ى خانه على سر به دیوار گذاشته و به جاى هق هق گریه، شانه هایش تکان مى‌خورد و حسنین(علیهم السلام)، دست به گیسوانى مى‌زنند که مادر شانه کرده!... 🔳▫️ مادرى که حالا آرام گرفته است و به دیدار رسول خدا پَر کشیده!... آرام بخوابید مردم شهر! حالا گوشه ى خانه دخترکى چادر به سَر کرده و پیراهنى را در آغوش مى گیرد!... و فکر مى کند: شـــــاید دوباره... 🏴 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(ویژه #فاطمیه) ⬅️چرا حضرت زهرا رفتند پشت در؟!! ⚫️مظلومیت امام علی(ع) 😔😔😔 #استاد_رائفی_پور #فاطمیه 🏴 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌■یا حضرت مـــــادر ■ خبر از یک زن بیمار شود میمیرم مادری دست به دیوار شود میمیرم با زمین خوردن تو بال و پرم میریزد چادرت را نتکان عرش بهم میریزد ایام فاطمیه تسلیت باد🖤 🏴 @dokhtaranchadorii
#پروفایل #فاطمیه🏴 @dokhtaranchadorii
#پروفایل #فاطمیه🏴 @dokhtaranchadorii
✍🏻اینجــــا است ، خسته میشوم. ⚡️گوشه ای مینشینم تانفسی بگیرم. چقدرهوای این شهر آلوده است. بایدآن مردرا پیداکنم.🙏🏻 مدتی است که چاهایم خشک شده اند.😣 میگویند دستش✋🏻 برکت دارد. اورا نمیشناسم. اما تعریفش راشنیده ام. میگویند چاهایی که میکند بسیار پرآب است....👌🏻 نفسم که بالا می آیدبلندمیشوم بایدبه راهم ادامه دهم🚶🚶 گلویم خشک است وچشمانم گویی دیگر جایی را نمیبیند.😞 مردی بادیه نشین به من نزدیک میشود. آقا.. آقا...لطفا صبر کنید، کاری دارم مرد می ایستد. چکارداری غریبه⁉️ خانه ی چاه کن معروف شهررامیخواهم.🙂 مرد میخندد.علی رامیگویی، سرش راتکان میدهد اگر جانی برای چاه کندن داشته باشد.😥 به کوچه ی بنی هاشم برو اورا آنجا خواهی یافت. شرمنده میشوم مگر چه گفته بودم که اینگونه میخندید.🤔 ⚡️به کوچه که نزدیک ترمیشوم بوی هیزم سوخته هم تندترمیشود.هوای کوچه بوی مرگ میدهد.😓 کوچه راپیدامیکنم. نامش است . خدای من!😥 ⚡️رد صدا رامیگیرم وبه درب چوبی سوخته میرسم. خدایا چه شده⁉️ چشم میبندم.کاش میدانستم چه اتفاقی افتاده. خدایایاریم کن🙏🏻 بانویی جوان ازکوچه قصدعبوردارد. مردی سیاه چهره به اون نزدیک میشود نمیدانم چه میگوید. آخ پسری جوان روبه روی مرد پشت به زن ایستاده اما... آرام باش دلبندم قدت کوتاهست جان دل ، دستی سیاه ازروی سرش میگذرد خون، صدای شکستن غروری مردانه . 〽️بانوی جوان دستی بردیواردارد دستی دیگرش بروی شکم است. خدای من این بانو باردارست.😨 پسرجوان میشود.😣 گوشواره ای خاکی دردست دارد میتکاند مادرش را بوسه میزند چشمان کبودش را.😙 دستان پسرمشت میشود غرور مردانه اش انگار ترک خورده ، مادرجان بیا به خانه برگردیم .🏠 جان ماجرای امروز را برای بازگو نکنی مادر. پدرت مادربه فدای قدت مباد دلش بشکند واین جماعت را نفرین کند.😞 !!!! نامش راشنیده ام خدای من پسر ابوطالب رامیگوید⁉️ داماد رسول خدا. اوفاطمه دختر رسول خدابود که افتاد؟؟؟ نفرین خداوند برتوباد...نامش را چه خطاب کردند⁉️ اه یادم آمد 🚫 🔅هواتاریک میشود میگیردانگارسالهاست دلش میخواد گریه کند😭. من چرا پای رفتن ندارم ⁉️ گویی به زمین چسبیده ام چه نام با مسمایی!!! 🔅شب هنگام گروهی از سربازان حکومتی جلوی درب خانه می ایند . درب راعلی با کرده بود. صدای همان بانو این از بارپشت درب می اید. خود را حائل درب و حیاط خانه کرده ، اجازه ی ورود نمیدهد. دیدمش، همان که میخواستم برای کندن چاه هایم باخودبه باغم ببرم. میشناسمش ، این همان کسی است که . اماچرااینگونه⁉️ دستانش را چرا بسته اند⁉️⁉️ چرامردم اینگونه تماشامیکنند⁉️⁉️ چراکسی به دادشان.نمیرسد⁉️⁉️ درب رابه زورمیخواهندبازکنند.😥 بانویی صدای فریادش بلندمیشودکنیزش راصدامیکند. ..........کسی فریادمیزند... خدایاااا .. وصدای علی که میگوید: فاطمه جــان! فاطمه جانم !! دل علی تقدیم به ساحت مقدس مــادرسادات😭🖤 @dokhtaranchadorii
🖤🕊 خودش را ، محسنش را ، هر چه دارد می دهد زهرا... فقط ڪافی ست پایِ مرتضے یش در میان باشد... 🏴 @dokhtaranchadorii
#یکـ_خطــ_روضہ پیراهن حسین خودش را قواره کرد💔🍂 گریه برای آن بدن پاره پاره کرد🖤🍁 #فاطمیه 🏴 @dokhtaranchadorii
test(6).mp3
6.23M
ببین میتوانی بمانی بمان عزیزم تو خیلی جوانی بمان😭 مداح: حاج محمود کریمی🎙 مناسبت: ایام فاطمیه، شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) #صوتی #پیشنهاد_دانلود😭 🏴 @dokhtaranchadorii
📸 فرزند گرانقدر سپهبد شهید حاج سلاح به دست در نمازجمعه امروز کرمان سخنرانی کرد. دختر شهيد سليماني ظهر امروز در جمع نمازگزاران جمعه در مصلي شهر كرمان: بابت حماسه حسيني كه در تشييع پيكر پدرم آفريديد، تشكر مي كنم/ امريكا با ترور پدرم بزرگ ترين و احمقانه ترين حركت را كرد/ داستان كربلا دوباره در عصر ما تكرار شد/ من به عنوان كوچك ترين فرزند حاج قاسم، قسم مي خورم تا آخرين لحظه عمرم دست از ولايت برنخواهم داشت/ هزاران قاسم سليماني آماده حركت به سمت كاخ سفيد هستند و شما تا آخر عمر بتريسيد و منتظر ما باشيد/ انتقام زماني براي ما معني مي دهد كه رژيم آمريكا، صهيونيست و آل سعود ديگر وجود نداشته باشند(آرمان كرمان) @dokhtaranchadorii
🎥پخش فیلم سینمایی پایتخت "نبرد با داعش" در دو قسمت امشب و فرداشب ⏰ساعت 19:15 از شبکه یک سیما امنیت مان را مدیون شهداییم💔 به یاد مدافعان حرم @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_صد_وچهل_وپنجم #ف_مقیمی ✍بعد از محرم و صفر در شب تاج گذاری حضرت مهدی جشن مختصر
دنیای من و حاج کمیل روز به روز رنگین ترو زیباتر میشد.هر یک روزی که با او زندگی میکردم از ایشون درسها و پندها می آموختم.بارها با رفتارات نسنجیده ایشون رو مورد اذیت قرار دادم ولی او همیشه با صبر و بردباری شرمنده ام میکرد. زمستان زیبا و عاشقانه ی اون سال پایان گرفت و بهار تقویم به بهار زندگی مشترکمون اضافه شد. اما رفتارهای زشت وقضاوتهای عده ای واقعا آزاردهنده بود. من از حاج کمیل یاد گرفتم چگونه ساکت بمونم ولی از خدا میخواستم که به زودی حقیقت آشکار بشه حاج کمیل بر عکس من، میگفت:حقیقت روشنه! نه شما در تمام عمرتون حرکتی که منافی عفت باشه انجام دادید نه بنده خلاف شرع کردم.پس به راهتون ادامه بدید و دنبال اثبات خودتون به دیگرون نباشید.عزت و آبرو دست خداست. هر زمان بخواد میده هر وقت هم صلاح دونست میگیره. خیلی زمان برد تا به عمق کلمات او پی بردم وتونستم در زندگیم بکار ببرم. و البته راست هم میگفت:چند وقت بعد مسجد دوباره شوروحال سابق رو گرفت! جوانان زیادی بخاطر اخلاق و منش خوب حاج کمیل جذب مسجد وبسیج شده بودند. من و فاطمه همچنان مسؤول پایگاه بودیم و تغییرات اساسی در مسجد و نیروهاش ایجاد کردیم. کار ما جذب حداکثری جوانها بود اون هم از هر قشرو هر نوع نگرشی..و با خود اونها اتاق فکر میذاشتیم..حرفهاشون رو می‌شنیدیم. .درد ودلهاشون رو گوش میکردیم بدون اینکه قضاوتشون کنیم یا مستقیم به مخالفتشون برخیزیم. و با همون عده به جنوب رفتیم.. چه سفری بود این سفر! اینبار این سفر فقط و فقط به عشق شهدا بود و بس.. تمام مسیر گریه میکردم و یاد خاطراتم افتادم. من اینبار تازه نخلهای بی سر رو دیدم!! تازه فهمیدم هویزه کجاست؟! اولین بار بود که در دهلاویه نحوه ی شهادت دکتر چمران رو شنیدم.. و وقتی رسیدیم طلاییه....آه خدای من طلاییه.. جایگاه پرکشیدن مردی به نام شهید ابراهیم همت.. همونکه تنها با یک قرار ساده از طریق عکسش سرموعد حاجتم رو داد و من الان با یک مرد مومن و آسمانی به جایگاه صعود او نظاره میکردم. اینها چه کسانی بودند؟ مقام ومنزلت اونها نزد خدا چقدر بالاست که دست رد به سينه ی هیچ کسی نمیزنند؟! حتی به سینه ی من که باورشون نداشتم و در گناه غوطه ور بودم. گوشه ای خلوت اختیار کردم و روی خاکها نشستم. من حضور تک تک اونها رو کنار خودم احساس میکردم .با اشک شوق خطاب به حاج همت گفتم: حاجی دمتون گرم..خداییش اون وقتی که با عکستون درد دل میکردم خواب امروز رو هم نمیدیدم که حاجتم به این قشنگي وکاملی برآورده بشه. منم میخوام به عهدم وفا کنم. تلفنم رو از کیفم در آوردم و به حاج کمیل زنگ زدم. _حاج کمیل بی زحمت شیرینیها رو پخش کنید. .او با خنده پرسید:کجا باز غیبتون زد سادات خانوم؟ ! زیاد تو گرما نمونید.مثل پارسال کار دستمون میدید.. اشکم رو پاک کردم و با لبخند گفتم: چه اشکالی داره در عوض باز هم من و فاطمه با شما راهی همون رستوران خاطره انگیز میشیم. او همچنان میخندید. گفت: شما قول بدید بیمار نشید بنده حتما شما رو یکبار دیگه به اون رستوران میبرم. ناگهان یاد اون روز افتادم. پرسیدم:حاج کمیل؟؟!؟ میتونم یه سوال بپرسم؟ پرسید:الان؟؟! پشت تلفن؟؟ گفتم:بله..الان وهمینجا میخوام جوابش رو بدونم گفت: جانم بپرس گفتم: حاج کمیل یادتونه اونروز تو رستوران من ازتون تشکر کردم شما نگاهتون به نگاهم گره خورد.. او بلند بلند خندید.. در میون خنده گفت: دختر زیارتت رو بخون.. چیکار دارید به اون روز؟! ازخنده اش خنده ام گرفت! با اصرار و التماس گفتم: حاج کمیل تو رو خدا بهم بگید.. او خنده ش قطع شد و در حالیکه نفسش رو بیرون میداد گفت: خب همه ی دردسر ما از همون روز شروع شد..البته نه اون دردسری که شما فکر میکنی..من فقط چشمهاتون برام آشنا اومد..وسوسه شدم بیشتر نگاهتون کنم تا یادم بیفته این چشمها رو قبلا کجا دیدم. ولی سریع به خودم تشر زدم خجالت بکش مرد.. باقیش رو خودم میدونستم. از یادآوری اون خاطرات به شوق آمدم.اونروز من از این اتفاقها ناراحت وافسرده بودم ولی الان بعد از یکسال تازه شیرینی وحلاوتش رو درک میکنم. @dokhtaranchadorii
این سفر نورانی هم با همه ی زیباییهاش به پایان رسید.من در این سفر رقیه ساداتهایی رو دیدم که گوشه ای از تل ناله میزدند و همچون یتیم ها اشک می ریختند و دعا میکردم که دعای شهیدان بدرقه ی راه اونها باشه.شاید بعضی از اونها هدایت بشن و بعضی نه.. ولی من روی اون خاک برای همه ی اونها گریه کردم،نماز خوندم و از خدا و شهدا خواستار هدایتشون شدم. تا چند وقت بعد از سفر هنوز در همان حال وهوا بودم. ودلم به خدا نردیکتر شده بود.بیشتر روزها به همراه مادرشوهرم و خواهرشوهرهام که انصافا از مهربانی ومحبت چیزی کم نمیگذاشتند به جلسات تفسیر میرفتیم.مادرشوهرم مفسر خوبی بودند.از همانهایی که حرف وعملشون یکیست.من با دیدن ایشون تازه درک میکردم که چگونه چنین اولادهای صالحی دارند. ایشون به معنای واقعی یک زن نمونه ویک مومن حقیقی بودند.محال بود روزی منو ببینند و به احترامم از جا بلند نشن در حالیکه این کارشون واقعا برای من باعث شرمندگی بود.توجه او به من بیش از حدتصور بود و اکثر اوقات در حضور حاج کمیل منو نوازش میکردند و میگفتند قدر عروست رو بدون.تنهاش نزار. مبادا ازت برنجه.من بسیار خوشحال بودم که خداوند بعد از اینهمه سختی به من چنین پاداشی داده. من با این وصلت میمون صاحب پدرو مادر و دوخواهر ویک برادر شدم که یکی از دیگری بهتر و مهربان تر بودند.وهمه ی اونها صاحب زندگی و فرزند بودند. حتی آقا رضا که قبلا فکر میکردم مجرد هستند هم متاهل بودند و توراهی داشتند! اواسط بهار بود که متوجه شدم باردارم. این اتفاق اونقدر برام زیبا وخوشایند بود که با هیچ حسی در دنیا نمیشد مقایسه اش کرد. وقتی حاج کمیل و خونوادش ازاین خبر مطلع شدند یکی یکی از خوشحالی تبریک گفتند و بیشتر از پیش هوام رو داشتند. زندگی بر وقف مرادم بود و گمانم براین بود که خداوند از منزل اول عبورم داده و الان در مسیر اصلی هستم.غافل از اینکه خداوند در همه حال از مومنین امتحان میگیره و اونها رو با بلیات و سختیها امتحان میکنه. ومن دعای همیشگیم این بود که خداوند یاریم کنه تا بندگی رو فراموش نکنم و پای عهدم بمونم.گاهی فکر میکردم اگر حاج کمیل توبه ی منو باور نمیکرد و منو با چنین منشی بزرگوارانه به همسری برنمیگزید سرنوشتم چه میشد؟! و حتی برخی اوقات وقتی از کنار دختری بد حجاب رد میشدم یاد روزهای غفلت خودم می افتادم و همه ی کارهای گذشته م مثل پرده ی سینما در جلوی چشمم حاضر میشد. حتی یاد نسیم و سحر می افتادم و نگران از سرنوشت‌شون برای هدایت اونها دعا میکردم. این افکار در دوران بارداری شدیدتر شده بود و این هراس رو در من ایجاد میکرد که مبادا بخاطر گناهان سابقم خداوند اولاد ناصالحی به من هدیه بده. گاهی درباره ی این افکار آزاردهنده با حاج کمیل صحبت میکردم و او فقط میگفت:زمان میبره سادات خانوم تا اثر وضعی گناهتون پاک شه.پس صبور باش. اما من در این روزها کم صبر شده بودم.بارداری و اثرات اون منو شکننده تر کرده بود و دعا هم آرومم نمیکرد. شب شهادت اول حضرت فاطمه در مسجد برنامه داشتیم.من گوشه ای نشسته بودم و با روضه ی مادرم گریه میکردم.نوحه خوان روضه میخوند ولی من به روضه گوش نمیدادم.خودم زیر لب با مادرم درد دل میکردم.دعا میکردم که کمکم کنه گذشته م رو فراموش کنم و عذاب وجدان آرومم بزاره. میان هق هق و خلوت و تاریکی زنی رو دیدم که در تاریکی سرش رو به اطراف میچرخوند . مسجد شلوغ بود.حدس زدم دنبال جایی برای نشستن میگرده.بلندشدم و سمتش رفتم تا جای خودم رو به او بدم. گفتم:بفرمایید اونجا بشینید.صورت او در تاریکی به سختی دیده میشد ولی عطرش آشنا بود. ناگهان دیدم که او خودش رو به آغوش من انداخت و بلند بلند گریه کرد. صدای گریه ی او آشنا بود. قلبم به تپش افتاد.سرش رو از شانه ام جدا کردم و با دقت صورتش رو نگاه کردم.کسی که مقابلم ایستاده بود همونی بود که زندگی منو بعد از توبه به رسوایی کشوند. کسی بود که خونه ام رو برام نا امن نمود و وادارم کرد از اون آپارتمان فرار کنم. به محض اینکه شناختمش او را از خودم جدا کردم و سرجام نشستم. تمام بدنم میلرزید. من نسبت به این آدم حساس بودم.دیدن او منو میترسوند.نکنه اومده بود تا دوباره شر جدیدی به پا کنه؟! زیر لب با حضرت زهرا حرف زدم. گریه کردم.گله کردم.که آخه چرا هروقت از شما وخدا کمک میخوام برای رهایی از گذشته م گذشته م سر راهم سبز میشه!!؟؟ گفتم یا فاطمه ی زهرا من تحمل یک رسوایی دیگه رو ندارم. من تازه اعتماد مسجدی ها رو جلب کردم.اگه نسیم اینجا باشه تا آبروریزی به پا کنه من دیگه تحمل نمیکنم.نه برای خودم بلکه برای حاج کمیل پاک و مظلومم میترسم.میترسم این بی آبرویی روح او رو آزرده کنه.. @dokhtaranchadorii
روضه و سینه زنی تموم شد و چراغها رو روشن کردند.من هنوز بیم آن را داشتم که نسیم نزدیکم بشه.ولی نسیم گوشه ای ایستاده بود وتکیه به دیوار با صورتی اشکبار نگاهم میکرد. سرم رو به طرفی دیگه چرخوندم تا او رو نبینم.برام حالتهای او عجیب بود چرا او اینجا بود؟ چرا نزدیکم نمیشد؟! خودم رو مشغول پذیرایی از عزاداران کردم .دستهام میلرزید. فاطمه متوجه حالم شد.سینی چای رو ازم گرفت و با نگاهی نگران پرسید:چرا با این حالت پذیرایی میکنی؟برو بشین.مچش رو گرفتم و با اشاره ی چشم و ابرو بهش اشاره کردم گوشه ای از مسجد منتظرشم. فاطمه سینی رو به کسی دیگه داد و دنبالم راه افتاد. پرسید:چیشده؟؟ هنوز رعشه بر جانم بود. گفتم:فاطمه ..نسیم...نسیم اینجاست فاطمه چشمهاش گرد شد. دستش رو مقابل دهانش گذاشت. _اینجا؟؟؟؟؟ اینجا چیکار میکنه؟ از استرس توان حرف زدن نداشتم. سرم رو تکون دادم و نفسم رو بیرون دادم. او دستم رو با دل گرمی فشار داد و گفت:نگران نباش.زود مسجد رو ترک کن تا نزدیکت نشده.اینطوری بهتره. من سریع چادر نمازم رو داخل کیفم گذاشتم و چادر مشکی سرم کردم و با عجله از مسجد بیرون رفتم.اونقدر وحشت زده بودم که به حاج کمیل اطلاعی ندادم.تمام راه رو با قدمهای بلند تا خانه طی کردم. وقتی رسیدم به خونه پشت در نفس زنان زار زدم. پس آرامش واقعی کی نصیبم میشد؟؟ وقتی حاج کمیل برگشت من هنوز مضطرب و گریون بودم. او با دیدن حال و روزم کنارم نشست و دستهامو گرفت: _کی برگشتید خونه؟چیشده رقیه سادات خانوم؟ نمیدونستم باید به او درباره ی امشب حرفی بزنم یا نه. ولی اون نگاه نگران و مهربان اجازه نمیداد چیزی رو ازش پنهون کنم. براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده. او ابروهاش به هم گره خورد و گفت:خیره.. همان موقع فاطمه زنگ زد. پرسیدم نسیم بعد از رفتن من در مسجد بود یا نه. او با صدایی که در اون سوال و تعجب موج میزد گفت: راستش ..چی بگم.؟ من برام یک کمی رفتاراتش عجیب بود.اون همونجا نشسته بود و گریه میکرد.وقتی هم منو دید سریع به احترامم بلند شد وسلام کرد.اصلا‌ شبیه اون چیزی نبود که قبلا ازش تعریف میکردی با تعجب پرسیدم:اونوقت تو چیکار کردی؟ گفت:هیچی منم جواب سلامشو دادم.بعد اون خودش اومد جلو با گریه گفت برام دعا کن خدا منو ببخشه. فاطمه مکثی کرد و گفت: رقیه سادات نمیدونم...بنظرم خیلی داغووون بود. من باورم نمیشد هیچ وقت به نسیم اعتماد نداشتم. پوزخندی زدم: اصلن باورم نمیشه. اون حتما نقشه ای داره.. فاطمه گفت:آخه چه نقشه ای؟ گفتم: لابد میخواسته آدرسمو ازت بگیره.یک وقت بهش نداده باشی؟! فاطمه خندید: _نه بابااا معلومه که نمیدم.بنظرم اصلن فکرتو مشغول اون نکن.سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی.این استرس برات سمه. بعد از تموم شدن مکالمه م با فاطمه، نگاهم افتاد به صورت درهم رفته ی حاج کمیل .نزدیکش رفتم وبا شرمندگی نگاهش کردم. او سرش رو بالا آورد و پرسید: شام کی آماده میشه؟! این یعنی اینکه در این باره حرفی نزن. من هم حرفی نزدم و به آشپزخونه رفتم. @dokhtaranchadorii