سَرت را بالا بگیر سردار...
چگونه توانستی روبروی دوربین درخواست مرگکنی؟ر
نگاهی به ما دوستدارانت میکردی...!!!
همه ی ما که نمک نشناس،نیستیم که فراموشمان شود
چه خدماتی و چه عزتی ،سپاه برایمان آورده،
همه ی ما که نمک نشناس نیستیم ،فراموشمان شود
فقط بخاطر اینکه دلمان راخنک کنیدبا چه عجله ای به دشمن
سیلی زدید، و این بین ناخواسته و #خدا_میداند
قصور و کوتاهی های چه کسی باعثِ، یک خطا در بین عملیاات ،شد....
.
همه ی ما نمک نشناس نیستیم که
خدمات خالصانه ی شمارا بااین حادثه ی غیرعمدفراموش کنیم.
.
همه ی ما که نمک نشناس نیستیم فراموشمان شود
امنیتی را که امروز داریم مدیون شما هستیم...
.
ان شاءالله که این ملت ولایی و بصیر،
تابه الان خوب آگاه شده اند،
که دشمن چه فتنه هایی آماده کرده است
که فقط اتحادی که بعد ازشهادت سردار عزیزمان
بوجود امده را خدشه دار کند....
پ.ن.
مقصر نبودی ولی مسئولیت پذیرفتی!!!
ای سردارِ، مظلوم ومقتدر رهبرم💔⚘
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_صد_وچهل_ونهم #ف_مقیمی شب بعد هم به مسجد رفتم و نسیم رو با چادر گوشه ای دیدم که
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وپنجاهم
#ف_مقیمی
✍متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست.او شخصیتی جدی و محتاط داشت.همه در خونواده از ایشون حساب میبردند و او با هیچ کس صمیمی نمیشد.
من از رفتارهای ایشون در این مدت پی برده بودم که مرضیه خانوم و حاج کمیل رو بیشتر از باقی بچه ها دوست دارند.
به اونها سلام کردیم.حاج کمیل سلام گرمی کرد و و پدرشوهرم مثل همیشه با جدیت و ابهت همیشگی جواب سلاممون رو داد.او از دیدن نسیم در کنار ما متعجب بود.نسیم به سبک خودش سلام کرد و رو به حاج کمیل گفت: عه..آقا دوماد شمایی؟؟
حاج کمیل جا خورد.منتظر بود تا من نسیم رو معرفی کنم ولی من جرات نداشتم اسم نسیم رو بیارم.
خود نسیم پیش دستی کرد و گفت:من دوست خانمتون هستم.اومدم امشب بهش عروسیش رو تبریک بگم.
من سرم پایین بود.دستهام یخ کرده و لرزون بودند.
حاج کمیل تشکر کرد و سریع خطاب به من گفت:خوب سادات خانوم بریم؟!
نسیم زیر لب خندید.
با ناراحتی نگاهش کردم.
او آهسته گفت:چه زود همه چیزت تغییر کرد حتی اسمت.
نمیشد جوابش رو بدم.تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که به حاج کمیل بگم بریم.
حاج کمیل از جمع خداحافظی کرد و من اینقدر به هم ریخته بودم که حتی نتونستم از فاطمه درست حسابی جدا بشم.
سوار ماشین شدیم. گفتم هر آن احتمال داره حاج کمیل درباره ی نسیم ازم سوال بپرسه. او ساکت بود.این شاید بدتر از هرچیز دیگری بود.
نگاهش کردم.
درصورتش هیچ نشونه ای وجود نداشت فقط به خیابان نگاه میکرد.
قرار بود امشب به زیارت حضرت عبدالعظیم بریم.او تا خود حرم یک کلمه هم حرف نزد.
ضربان قلبم شدت گرفته بود.بدنم کوره ی آتیش بود.و گوشهام سوت میکشید..داشت کمربندش رو باز میکرد ولی من همونطوری نشسته بودم.اصلا نمیتونستم حرکت کنم.
پرسید:پس چرا نشستید رقیه سادات خانوم؟! نمیخواین پیاده شید؟
چشمم به صحن بود.
گفتم: چرا حرف دلتون رو نمیزنید؟؟ چرا ازم سوال نپرسیدید؟
او به حالت اول نشست و آهی کشید.
بعد از مکث کوتاهی گفت: برای اینکه جواب رو میدونستم.
با بغض وگله سرم رو سمتش چرخوندم.
_جواب چی بود؟؟
دوباره آه کشید!
_ایشون همون نسیم خانوم بودند.درسته؟
دوباره چشم دوختم به گنبد.
با دلخوری گفتم:شما فکر میکنید من اونو دعوت کردم بیاد مسجد یا تمایل دارم باهام ارتباط داشته باشه؟؟
او همونطور که یک دستش رو فرمون بود به سمتم چرخید!
با تعجب گفت:این چه حرفیه عزیز دلم؟!!چرا باید چنین فکری درمورد شما کنم؟
دوباره آه کشید.
_من فقط نگران شما هستم.میترسم خدای نکرده...
اشکم در اومد.به سمتش چرخیدم و با ناراحتی گفتم:بله میدونم...حق دارید. .میترسید دوباره باهاش رفیق شم از راه به در شم...
🌿🌺🌿🌺🌿
✍او ابروهاش بالا رفت و دست زیباش رو مقابل دهانش گذاشت.
_عه عه..استغفرالله..سادات خانوم..این چه فرمایشیه؟! شما همیشه برای من مورد اعتمادید.اگر نگرانی ای هست برای حال خودتونه..یعنی همین حالی که الان دارید.دلم نمیخواد استرس داشته باشید.باهاتون از در مسجد تا اینجا حرف نزدم که اضطرابتون بیشتر نشه وفکر نکنید میخوام بازخواستتون کنم. ولی ظاهرا اشتباه کردم ...
اینو گفت و دوباره آه کشید.
دستم رو مقابل صورتم گرفتم و گریه کردم.
چرا این قدر می ترسیدم؟ چرا بی اعتمادشده بودم.حتی به عشق حاج کمیل..
اصلا چرا چنین فکری درباره ی او کردم؟! او واقعا اهل پیش داوری نبود.
شرمندگیم بیشتر شد.
دستم رو گرفت و نوازش کرد.با لحنی بزرگوارانه گفت: عذر میخوام رقیه سادات خانوم. .عزیزز دل..از من نرنجید.
اشکم رو پاک کردم و دستش رو گرفتم.
نگاهش کردم . .این روزها عجیب دلم میخواست نگاهش کنم.دوست داشتم بچه مون شبیه او بشه.
خندید..
خندیدم!!!
نیشگون آرومی از پشت دستم گرفت و زمزمه کرد:بریم سادات خانوم پیش فامیلتون که دیره.
داخل زیارتگاه که رفتم گوشه ای کنار ضریح ایستادم و نماز خوندم.اونجا پراز آرامش بود.
شاید بهترین زمان برای بازیابی خودم همینجا بود!
از فکر نسیم بیرون نمی اومدم. احساسهای چندگانه و مختلفی از رویارویی با نسیم در من ایجاد شده بود که نمیدونستم باید به کدومش اعتماد کنم.
از یک طرف نگران مادرش شدم.مادر او جوون بود و در همون چند ملاقاتی که با او داشتم متوجه شده بودم که زن مهربون و خوش قلبیست.
واز طرف دیگه با خودم میگفتم چطور نسیم از بیماری او تا این حد متحول شده؟!
هرچند همه ی ما تا وقتی نعمتی داریم قدر دانش نیستیم و وقتی میفهمیم نیست یا قراره نباشه اون وقته که پشیمون میشیم وتصمیم میگیریم تغییر کنیم!
یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون گوشه ای از حرم نشسته بود وروضه ی حضرت زهرا میخوند.بی اختیار گوشه ای ایستادم و به روضه ش گوش دادم.
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وپنجاه_ویکم
#ف_مقیمی
✍یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون گوشه ای از حرم نشسته بود وروضه ی حضرت زهرا میخوند.بی اختیار گوشه ای ایستادم و به روضه ش گوش دادم.با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم و از خدا خواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من وفرزندم رو زهرایی بار بیاره.همونجا با جنینم صحبت کردم..نمیدونم چرا حس میکردم دختره.همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!!
گفتم:دخترم..قشنگم..تو الان پاک پاکی. سعی کن پاک زندگی کنی..مثل من نشی.دیر نفهمی..دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکه ست..مثل من که الان ته ته روحم نا آرومه! شرمنده ام..کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.چون محبوری همیشه با خودت زندگی کنی..سخته که از خودت شرمنده باشی. .اونروز مثل من دیگه آرامش نداری ..
با چشم گریون وارد حیاط شدم. حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود.
کنارش رفتم.
او بعد از دختر آسد مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود.
همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید.من عاشق لبخندهای نگاهش بودم.
شام با یکدیگر نون وکباب خوردیم.حرف زدیم خندیدیم.انگار نه انگار که نسیمی هست.
ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه ی نگرانیهام برگشت.
توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید.
لبخند زدم : خوبم.
ولی من خوب نبودم.نسیم وگذشته م ولم نمیکردند.
او زرنگ بود.
سرش رو با لبخند معناداری تکون داد وگفت:
خوب نیستی سادات خانوم.این و چشمهاتون میگه
ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم.
او گفت: خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟
حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد.
☘💐☘💐☘
✍خلاصه گفتم : میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه..بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.میخواد عوض شه.
حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد وگفت:عجب!!!
ادامه دادم:نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت.طفلی خیلی مظلومه.سنشم زیاد نیست.شاید پنجاه شایدم کمتر
_نگفت چه بیماری ای دارن.؟
آه کشیدم:نه.. راستش نپرسیدم
دوباره نگاهش کردم.
پرسیدم:نظر شما چیه؟
او با کمی مکث گفت:والله نمیشه قضاوت کرد.ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید.
من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم.باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید.
با کلافگی سرم رو تکون دادم.
_نمیدونم حاج کمیل..فقط دلم شور میزنه.
دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانه اش به من آرامش داد.
بی آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا!
چقدر صداش رو دوست داشتم.
چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم.
فردای روز بعد حالم خیلی بد بود.احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم.زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند.
حاج کمیل صبحانه ام رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند.
بیخود و بی جهت مضطرب بودم.نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم.زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه.او میگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم.شاید راست میگفت.
حرف رو به نسیم کشوندم ونظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم.
فاطمه گفت:نظرخاصی ندارم..بنظر واقعا پشیمون بود.ولی..
پرسیدم ولی چی؟
او آهی بلند کشید و گفت : از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد.
تعجب کردم.
_یعنی چی؟مگه چه طوری نگام میکرد؟!
او دوباره اه کشید وگفت:ولش کن..شیطون افتاده وسط..غیبت و قضاوت ممنوع!!
هرچه اصرار کردم ادامه ی حرفش رو بزنه قبول نکرد.
شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم.
نسیم باز هم اونجا بود!!!
او با لبخند به سمتم اومد وسلام گفت!
منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم.چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم.
کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه ی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رد کرد بهم وگفت:نه بابااا کارت درسته ها..چی تحویلت میگیرن!
تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم: این آبروییه که خدا بهم داده..خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت.
او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت:بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!!
با حرص تسبیحم رو فشار دادم.
گفتم:اولا ملا نه روحانی..دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده.من با ایشون خدا روشناختم.
او فهمید که ناراحت شدم. با من من گفت: چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا!
خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم.
حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت:
_چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟!
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وپنجاه_ودوم
#ف_مقیمی
✍حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت:
_چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟!
نگاش کردم.
گفت:دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت! ! چه چشمای نازی..چه هیکلی!! شانس آورد آخوند..ببخشید روحانی شد..وگرنه دخترا قورتش میدادن..
ازتعریفش حس بدی بهم دست داد.دل و روده م به هم پیچید.
مکبر دستور تکبیره الاحرام داد..
نفس عمیق کشیدم و قامت بستم!
بعد از نماز پرسیدم:مادرت چه بیماری ای داره؟
او چشمش پراز اشک شد:سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب وحرص وجوشه.بمیرم برا مامانم..خیلی حرص منو خورد.کاش قدرش و میدونستم!!
اه کشیدم!!
_هنوز هست..تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره.
_او اشکش رو پاک کرد:میخوام بیارمش خونه خودم..خودم ازش مراقبت میکنم.نوکرشم هستم.یه پرستار خوب واسش میگیرم.دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه.
لبخندی به صورتش زدم:آفرین ..این خیلی خوبه.ان شالله همین اتفاق برات زمینه ی خیر بشه.
دوباره من من کرد.
_میشه شماره تو بهم بدی؟؟!
جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم.
بهانه آوردم: من فعلن گوشی ندارم.بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم.
پوزخند تلخی زد.
_امواجش؟؟؟
لبخندی زورکی زدم:آره دیگه امواجش! ! آخه من باردارم.
او با تعجب نگاهی به من وشکمم انداخت و با دهانی باز گفت:عه عه عه..!!! واقعا؟؟؟ چقدر هولی بابا!!!
خندیدم.
_برای سن من خیلی هم دیره..
او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد.
_خوش بحالت.!! سرو سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟
لبخندی عمیق زدم: آره! اون یک مرد واقعیه..
او با تعجب گفت:ناراحت نشیا..ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟؟
آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟!
قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد.
_وا؟؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی عفتی نکرده که..یک کم جوونی ونادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد.
نسیم بهش سلام کرد.
_ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید.
فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد.
☘💐☘💐☘
✍منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد.
فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت:من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یک کم بلند حرف میزدی ومنم پشت سرتون بودم شنیدم.بهتره اینجا در مورد گذشته حرف نزنید.درست نیست.
نسیم لب برچید و با صدای آروم تری گفت:
_آخخخخ ببخشید حواسم نبود..تن صدام بلنده..
دوباره بین من وفاطمه نگاهی رد وبدل شد.
من اصلا به نسیم خوش بین نبودم.مطمئن بودم فاطمه هم همین حس و داره ..
شام خونه ی پدرشوهرم دعوت بودیم.من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت:سادات خانوم بی زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا..کارتون دارن.
من دستم رو شستم و بی فوت وقت به اتاق ایشون رفتم.
پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود .حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد.
گفتم:جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟!
گفت:درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم.
در و بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم.
حاج کمیل عمامه اش رو کنارش گذاشته بود و انگشتش رو روی اون می رقصوند.
حاج مهدوی بی مقدمه گفت: ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم.میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره ، و بد و از خوب تشخیص بدی .ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم.
حاج کمیل نفسش رو بیرون داد.حس کردم معذبه.
با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر)
_اختیار دارید حاج آقا! شما بزرگتر ما هستید.من کاری کردم که شما رو آزرده ونگران کرده؟!
او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت:والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم.از نظر شخصیتی واخلاقی ازت راضی هستیم.فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم.
حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش:
_حاج آقا. ...
حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد.
اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده ای بشنوم.
دوباره قلب لعنتیم درد گرفت.
حاج مهدوی گفت: حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه..شایدم بهت بربخوره ولی من فک میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن.
حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید.
_حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه..
حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وپنجاه_وسوم
#ف_مقیمی
✍حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون
صورتم رو سمت حاج کمیل چرخوندم .
او پوست سفیدش از ناراحتی سرخ شده و گوشهاش قرمز بود حالا انگشتش رو تا ته توی پارچه ی عمامه ش فرو برده بود و با عضلاتی منقبض به گلهای فرش نگاه میکرد.
حاج مهدوی شروع کرد به گفتن اون حرفها. .حرفهایی که بهم نشون داد چقدر گذشته ی هر کسی میتونه براش ننگ آفرین باشه!
_ببین بابا جان..شما قبلا یه اشتباهاتی کردی که همچین ساده نبوده..البته این جای شکر داره که پشیمون هستی وتوبه کردی.این فرصتیه که خدا به هرکسی نمیده!
البته ما هم امانتدار خوبی واسه گذشته ت بودیم. کلی حرف از این ورو اونور بع گوشمون رسوندن که ما همه رو با یک تودهنی به صاحاب حرف انکار کردیم..البته منتی هم نیست.شما خواستی خوب شی ما هم گفتیم یا علی..پشتتیم.هر چی باشه آبروی تو آبروی ماست.
خودت باید بدونی که کاری که کمیل کرد هرکسی نمیکرد. منی که خودم پدرشم اعتراف میکنم اگه من جاش بودم چنین ریسکی نمیکردم.حالا چه دلایلی پیش خودش داشته خدا میدونه و خودش..وگرنه من یکی نظرمو از قبل بهش گفته بودم.
از خجالت در حال آب شدن بودم.پس حاج آقا مخالف وصلت ما بوده.
درسته او بیراه نمیگفت ولی حرفهاش قلبم رو به درد میاورد.
منتظربودم تا ببینم چی موجب شده که بعد از چندماه این حرفها رو بهم بزنه..
گفت:دیشب که دم مسجد با اون خانوم که خودشو دوستت معرفی کرد دیدمت حقیقتش نگران شدم.قرار نبود شما بعد ازدواج دنبال اون دوست و رفیقای اراذلت باشی کمیل میگفت باهاشون قطع رابطه کردی.
خواستم از خودم دفاع کنم که مانع شد و گفت:
هنوز حرفم تموم نشده..
از شدت ناراحتی نفسم بالا نمی اومد
گفت:ببین من به خودت کاری ندارم.خدا بهت عقل داده شعور داده خودت صلاح کارت رو بهتر میدونی ولی بزار یک اتمام حجت باهات کنم کوچکترین خطری ابروی ما یا حاج کمیل و تهدید کنه من سکوت نمیکنم و خودم اقدام میکنم.
💐🌹💐🌹💐
✍قلبم ایستاد..چقدر صریح..چقدر مستقیم!
سکوت مرگباری بینمون حکم فرما شد.فقط صدای نفس نفس زدن حاج کمیل می اومد..
حاج مهدوی از جا بلند شد و حرف آخرش رو زد:
یه چیز دیگه میگم و حجت تمام!!! ما شما رو از خودمون میدونیم.اگه از خودم نبودی بهت هرگز اینها رو نمیگفتم. ما در این مدت خیلی حرفها شنیدیم.اونم بخاطر اینکه میخواستیم دست یک دختر توبه کار یتیم رو بگیریم و کمکش کنیم خودشو پیدا کنه اگه نمک شناس و با انصاف باشی که قطعا هستی باید خیلی حواست رو جمع کنےهمین بابا..
از اتاق بیرون رفت ودر رو بست!
حاج کمیل صدای نفسهاش بلند ترشده بود از وقتی پدرش شروع به صحبت کرد سرش بالا نیومده بود.
بیشتر از خودم دلم برای او سوخت که با انتخاب من چقدر پیش خونواده ش سرشکسته شده بود.
شاید اینها حرف دل خودش هم بود و روش نمیشد بهم بگه.
حق با پدرشوهرم بود..هیچ انسان شریف و با اعتباری چنین ریسکی نمیکرد.
دلم میخواست کاری کنم.حرفی بزنم تا شاید نفس کشیدنهای حاج کمیل طبیعی تر بشه.ولی من خودم هم حال خوبی نداشتم.بلند شدم ..قبل از اینکه اشکم در بیاد باید از اتاق بیرون میرفتم و به جمع ملحق میشدم.شاید در سکوت وتنهایی حاج کمیل راحت تر نفس بکشه
به خونه برگشتیم. حاج کمیل تنها کلمه ای که از دهانش خارج شده بود خداحافظی از خونوادش بود.
میدونستم که از من شرمنده ست.
در حالیکه این من بودم که باید احساس شرمندگی میکردم.
به محض رسیدن ، قبا و عمامه اش رو درآورد و روی چوب لباسی آویزون کرد و بدون کلامی روی تخت دراز کشید.
داخل اتاق نرفتم چادر وروسریم رو در آوردم و روی مبل نشستم.
دلم گریه میخواست ولی حال گریه نبود.
دیگه از یه جایی به بعد گریه آرومت نمیکنه!
روی مبل نشستم و فکر کردم.به همه چیز! به خودم.به حاج کمیل.به گذشته و آدمهای دورو برم.
به حرفهای پدرشوهرم که چقدر تیز و برا بود و روحم رو جریحه دار کرده بود.
کاش آقام بود..کاش مادر داشتم! اگر اونها بودند شاید با من اینطوری رفتار نمیشد!!
تنهایی موجب شد خیلی از حرفهای پدرشوهرم رو بهتر درک کنم.یک جمله ش مدام در ذهنم تکرار میشد! دختر توبه کار یتیم...
تسبیح رو از مچم باز کردم و روی سینه م فشردم.
انگار الهام کنارم بود.تصورش میکردم که مقابلم روی اون مبل تک نفره نشسته و بهم لبخند میزنه.
ومن معنی اون لبخند رو نمیفهمیدم.
اینقدر در خیالات خودم محو بودم که نفهمیدم کی تصویر الهام جای خودش رو به تصویر زیبای حاج کمیل داد.
او روی همان مبل نشسته بود و دستش رو زیر چانه اش گذاشته بود.
اندوه از نگاهش می بارید.این رو در نور کم اتاق هم میشد فهمید.
خیلی طول کشید تا سکوت رو شکست.
معذرت میخوام!
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
❌ سپاه را فراموش نکنیم ...
یک اشتباه از یک فرد در این سازمان انقلابی باعث نشود خدمات ارزنده این نهاد فراموش شود.
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غیر از توییت مشکوک رئیس جمهور
و اینکه چرا پروازهارو لغو نکرده بودن
این فیلم هم که در ساعات اولیه سقوط هواپیما ،توسط رسانه های غرب نشین به صورت گسترده پخش شده هم ،خیلی مشکوکه🤔🤨
طرف مثل اینکه از قبل اونجا منتظر و آماده برای فیلمبرداری بوده !!😐
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
غیر از توییت مشکوک رئیس جمهور و اینکه چرا پروازهارو لغو نکرده بودن این فیلم هم که در ساعات اولیه س
حتی صدای نفس کشیدنش هم نمیاد
از بس آرام و بدون هیجان
نسبتا حرفه ای
و انگار منتظر چنین صحنه ای
در زاویه ای مناسب
سکوت پیرامون
با کمترین لرزش
و کیفیت خوب
در آن موقع صبح
هنوز هوا تاریک
حتی گرگ و میش هم نیست
دقیق
زوم کنی روی هواپیما
دقایقی پیش از حادثه
و حتی دقایقی قبل از برخورد با هر چیزی و یا رخ دادن هر چیزی
تاکید میکنم: با اعتماد به نفس و بدون جوگیری و هول شدن
#فیلمبرداری کنی و به فاصله کمتر از یک ساعت...
اولین بار در شبکه #روییترز پخش بشه
و اون شبکه خارجی صحت این فیلم را تایید کنه!!
چرا باید اون تایید کنه؟
کارش صحت فیلم تایید کردنه؟!
حالا توسط صفحه شخصی چه کسی؟!
اینش جالبه:
توسط صفحه شخصی «نریمان قریب»
حالا کیه این بشر؟!
از عوامل #شبکه_من_و_تو
متصل و یکی از تیم تهیه محتوای شبکه سعودی #ایران_اینترنشنال
حقوق بگیر استخبارات (بخوانید اطلاعات) سعودی!
هنوز ماجرا بودار نیست؟!🤔
#نفود
#سردار_حاجی_زاده_تنها_نیست
#حمایت_از_نیروهای_مسلح
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ کشفیات و صحبتهای عجیب و قابل تامل امید دانا، فعال سیاسی، ناسیونالیستِ زرتشتی از احتمال خربکارای نفوذیها در ماجرای سقوط هواپیمای اوکراینی!
🔻واقعا برای همه سوال است تصویربردار از کجا میدانسته ۵ صبح هواپیما مورد اصابت قرار میگیرد!
🔸چه کسانی به پدافند ما اطلاعات غلط دادند!!
#توطئه
👌 این کلیپ رو از دست ندین
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩خاطرهای که «زینب سلیمانی» را بیتاب کرد:
در دیدار️ حجتالاسلام و المسلمین «اکرم الکعبی» دبیرکل مقاومت اسلامی نُجَباء با خانواده سپهبد شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
🔶جنگ، سپاه
🔶سیل، سپاه
🔶زلزله، سپاه
🔶راه سازی، سپاه
🔶سد سازی، سپاه
🔶دستگیری عبدالمالک ریگی، سپاه
🔶دستگیری جیسون رضاییان، سپاه
🔶دستگیری روح الله زم، سپاه
🔶مبارزه با گروههای تروریستی شرق و غرب کشور، سپاه
🔶حفاظت فرودگاه ها، سپاه
🔶حفاظت شخصیت ها، سپاه
🔶حفاظت از مرزها، سپاه
🔶مقابله با داعش، سپاه
🔶حفاظت مرزهای آبی، سپاه
🔶انتقام از حمله داعش، سپاه
🔶انتقام از ترور حاج قاسم، سپاه
🔶بازوی پرتوان امام و رهبری سپاه
🔷خواهش میکنیم یک اشتباه از یک فرد در این سازمان انقلابی و مردمی، باعث نشود خدمات ارزنده کل این نهاد مقدس را فراموش کنیم.
نشر حداکثری لطفا
#من_سپاهی_ام
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🔴حلقه ۵ ميليون نفري گِرد نگين "سليماني"
⏪فرناز فصیحی خبرنگار نیویورک تایمز: سیل بیپایان مردم در ساعت ۶ صبح در خیابانهای تهران. میلیونها نفر بیرونند. در ٢۵ سالی که ایران را پوشش خبری میدهم هرگز چیزی شبیه به این ندیدم.
#من_هم_یک_قاسم_سلیمانی_ام
#برای_امام_زمان_علمداری_میکنم
#آمریکا_را_نابود_میکنیم
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️نماهنگ زیبای حزب الله لبنان برای سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی
#حزب_الله_هم_المفلحون
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
حاج حسین یکتا: از شخصیتهای آمریکایی کسی در تراز #حاج_قاسم نیست تا مقابله به مثلی شود. برای #انتقام_سخت باید آرمان حاج قاسم محقق شود:
- خروج آمریکا از منطقه
- نابودی دولت غاصب اسرائیل
عملیات شهید سلیمانی #سیلی محکمی بود بر هیمنه پوشالی آمریکا اما آغازی بود برای تحقق آرمان حاج قاسم. انتقام حاج قاسم یک پروژه نیست، یک پروسه است. سپاه این پروسه را شروع کرد؛ ادامه آن را دلبستگان مقاومت دنبال خواهند کرد و تا رسیدن به اهداف حاج قاسم از پای نخواهند نشست.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
23.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نذری_کتاب
حرفهای من و مادرم ❤️
أَمَنْ یُجیِبُ المُضْطَرَ
إِذَا دَعَاهُ وَ یَکْشِفُ السُوء
دعــــایمان؛
تنها با آمین | تو | از نردبانِ اجابت،
بالا می رود!..
مـــادر!
می دانی که ما چند فاطمیه.....
در انتظار !
و او چند فاطمیه....
در اضطرار است !
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷با رمز یازهرا حماسه آفریدیم
🌟 رهبر انقلاب: انقلاب ما، همهی تصورات باطل دربارهی زن مسلمان ایرانی را تخطئه کرد و دیدیم که خانمها، سربازان خط مقدم انقلاب بودند.
🌟 اگر زنها با انقلاب سازگار نبودند و این انقلاب را نمیپذیرفتند و به آن باور نداشتند، مطمئنا این انقلاب واقع نمیشد.
🌟 اگر آنها نبودند، نیمی از گروه انقلابیون مستقیما در میدان نبودند. ۶٨/١٠/٢۶
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
سردار سلیمانی🌹 رو که ترور کردن،
بدجور محبوبیتش(💝) تو دهن شون زد!
حالا با سواستفاده از حادثه تلخ هواپیما🖤
میخوان سرداری رو تخریب⚡️ کنن
که مثل قاسم سلیمانی برا امنیت ما جنگیده
و حتی قبل سپهبد،
تو سوریه ترورش💣 کردن اما موفق نشدن...
ما میگیم:
انتقام قاسم سلیمانی💔
یعنی موندن با هرکی ٬٬همراه٬٬ سرداره!🇮🇷
#انتقام_سخت
#سردار_حاجی_زاده
#خطای_دوست_دشمنی_نیست
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 به جنگ سربازان آمریکایی بروید!
➕خاطره علیرضا پناهیان از شهید همت
#تصویری
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷شهید همت:
هرگاه در مناطق جنگی راه را گم کردید
نگاه کنید آتش دشمن کدام سمت را میکوبد همان جبهه خودی است.
خواب بودیم سردار اول را با پهباد ترور کردند.
میخواهند با رسانه سردار دوم را ترور کنند.
#بصیرت
#سردار_جانباز_مدافع_حرم_حاجی_زاده
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
هنوز چند روزی نگذشته گفتین من حاج قاسم هستم درست همان زمانی که مغرور از استقبال میلیونی برای تشییع حاج قاسم بودیم مبتلا به امتحان شدیم
هنوز چند روز از رفتن سردار سلیمانی نگذشته اما ما چقدر زود اهل کوفه شدیم و سپاه رو تنها گذاشتیم 😔
خیلی جالبه
همین یکی دو روز پیش حاج قاسم رفت و ما عهد بستیم که راهش ادامه دارد و ما هم حاج قاسم هستیم
همین دیروز بود که وقتی خبر #انتقام_سخت رو شنیدیم همه خوشحال و سرمست شدیم
همینکه دیدیم دارن سپاه رو میزنن ماهم گفتیم بزنیم نه?؟؟
ماشاءالله به غیرتتون😏
چیشد؟؟
راه کج شده یا ما کج میریم؟؟
حاج قاسم وقتی زنده بود نشناختیمش
همین که رفت ، فهمیدیم یتیم شدیم
عهد بستیم یار ویاور حاج قاسم های دیگ باشیم
ولی بادستای خودمان داریم حاج قاسم های دیگه رو میزنیم
این دفعه نمیکشیم
تخریب میکنیم
مواظب باشید تا نفوذی ها هستن یکی یکی حاج قاسم های مارو میگیرن
یا شخصیتشان را
یا آبرویشان را
یا وظیفه شان را
ویا جانشان را
بیایم با دشمن هم نشین نشیم هیزم آتیش معرکه را زیاد نکنیم
سردار حاجی زاده یک حاج قاسم سلیمانی دیگر است
چرا کارهای خوب سپاه را دیدین دم بالا نیاوردین
جنگ سپاه
سیل سپاه
زلزله سپاه
راه سازی سپاه
سد سازی سپاه
دستگیری عبدالمالک ریگی سپاه
دستگیری جیسون رضاییان سپاه
دستگیری روح الله زم سپاه
مبارزه با گروههای تروریستی شرق و غرب کشور سپاه
حفاظت فرودگاه ها سپاه
حفاظت شخصیت ها سپاه
مقابله با داعش سپاه
حفاظت مرزهای آبی سپاه
انتقام از حمله داعش سپاه
انتقام از ترور حاج قاسم سپاه
بازوی پرتوان امام و رهبری سپاه خواهش میکنم یک اشتباه از یک فرد در این سازمان انقلابی و مردمی باعث نشود خدمات ارزنده این نهاد مقدس را فراموش کنیم.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿