.
🔹#هفت_روز_دیگر
🔹#مصیب_معصومیان
🔹#انتشارات_شهید_کاظمی
.#معرفی_کتاب
📚برشی از کتاب
قرار بود، محمدتقی با گردانی برود که احتمال شهادت و تلفات نیروهای او در آن گردان زیاد بود؛ آن قدر که حتی مقدور نباشد، جنازهها را برگردانند.
عملیات سخت و سنگین بود. خیلی دلمان میخواست #خانطومان را ببینیم. خانطومانی که قرار بود، محمدتقی با نیروهایش بروند و آزادش کنند و ما رفتیم که خط را نگاه کنیم.
جایی نشستیم، حدود ده دقیقه. نمیدانستیم، اینجا تا ساعتی دیگر میشود محل شهادت بهترین دوستمان. بچههای افغان به ما خبر دادند، اینجا که ما نشستهایم، محل خطرناکی است و دشمن با قناصه نیروهای ما را میزند. از آنجا آمدیم پایین.
آقا عبدالله صالحی و شهید رادمهر پایین بودند که خطها را تهیه کنند شیرازیها به ما گفته بودند که منطقه عمار خطرناکترین منطقه است؛ با این حال اگر منطقه عمار سقوط کند، نمیشود دیگر خط دوم تشکیل بدهیم؛ چون در شیب قرار داریم. وقتی فرمانده ها و تعداد نیروهایشان را در مناطق مختلف دیدم، تعجب کردم و محمدتقی که فرمانده خط عمار شده بود با کمترین نیروها. پرسیدم:
_ آقا عبدالله! چرا نیروهای عمار اینقدر کم هستند؟
گفت: ما اینجا محمدتقی را داریم.
از این همه دلیری و اطمینانی که به او داشتند، شگفتزده شده بودم. خیال فرماندهی کاملا جمع بود. آن قدر شجاع بود که به تنهایی کمبود نیرو را جبران کند.
.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🚨توئیت (شماره دو) حاج حسین یکتا در پی اقدام قابل ستایش سردار حاجیزاده و به گردن گرفتن همهی تقصیرات ناشی از سقوط هواپیمای اکراینی:
دادن آبرو بسیار سختتر از جان دادن است؛ چه امتحان سختی. سردار فاتح باشی و با اقتدار پایگاه عینالاسد آمریکا را با آن همه پیچیدگی بزنی ولی بلافاصله برگردی و به همه پاسخ بدهی و به جای همه پاسخ بدهی؛ روبروی مردمت بایستی و همه مسئولیت هواپیمای اکراینی را به عهده بگیری.
#توئیت #حسین_یکتا
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید جلوه های زیبای رفتاری از شهید حاج #قاسم_سلیمانی🌹
سردار دلمان بدجور برایت تنگ شده ...
راستی سردار #حاجی_زاده هم
کم کم دارد شبیه شما میشود...
👌وسط میدان ایستاده مثل مرد #ترکش ها را به جان میخرد
اما دیروز سردار حاجی زاده و امروز سردار سلامی آمدند وسط میدان و همه ترکش ها را به جان میخرند برای تسکین دل ملت ، برای حفظ نظام اسلامی..
✅ افسران جنگ نرم امام خامنه ای عزیز هم که در فضای مجازی شبانه روز در تلاشند و تمام قد در مقابل امپراطوری دروغ پراکن #رسانه ای دشمنان ایستادند و عمار گونه روشنگری میکنند ..
سردار روزهای سختی است برای کشورمان.. برای امنیت و اقتدار وعزت کشورمان محضر #اباعبدالله_الحسین دعا کن
سردار برای دل رهبرمان سیدعلی، همو که برای اقرار به خوبی های تو در نماز اشک ریخت ، هم بیشتر دعا کن
و من مطمئنم که همان طور که دل ما این روزها دلتنگ شماست ، #دل_آقایمان بیشتر تنگ شماست ..
✨به امید ظهور و فرج مولا
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تایلند را ببینید،
مردم اونجا هم فوق العاده شیفته😍 شهید قاسم سلیمانی❤️ هستند!
#بانکوک
#تایلند
#من_هم_قاسم_سلیمانی_هستم
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا ترور⁉️
♦️علت ترور سردار سلیمانی توسط آمریکا
🔺شهید سپهبد حاج قاسم سردار سلیمانی سالها بود که در تیررس تروریستهای آمریکایی قرار داشت، از آن زمانی که نامهای مهر و موم شده با امضای سردار سلیمانی روی میز وزیر دفاع وقت آمریکا رفت و در آن تنها یک جمله بود...
#بازاینمنطقهمالکهادارد_و_میپروراند
#راه_سردار_ادامه_دارد
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_صد_وپنجاه_وسوم #ف_مقیمی ✍حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت هم
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وپنجاه_وسوم
#ف_مقیمی
✍حاج کمیل گفت:معذرت میخوام!!
همین جمله ی کوتاه هم براش سنگین بود.دستهاش رو با کلافگی روی صورتش کشید ونفسش رو بیرون داد.
بلند شد و دور اتاق راه رفت.چند دور زد تا
بالاخره مقابلم ایستاد.
_حاج آقا قصد بدی از گفتن اون حرفهانداشتند.ایشون نگران شما هستند
لبخند تلخی زدم.
_نگران من نه..نگران شما و خانوادتون..البته حق هم دارن..من واقعا برای شما و خانوادتون ننگم..
او داشت دیوونه میشد.
بلند بلند نفس میکشید.
کنارم زانو زد و زل زد به چشمهام.
_اینطوری تا نکن رقیه سادات خانوم..شما خودت بهتر میدونی که حاج آقا نگران شما هستن.خودشون گفتن شما از خودمونید
با حرص گفتم:نیستم! من از شما نیستم! اگه از شما بودم گنهکار نبودم..گذشته م سیاه نبود..بخاطر من سر شما نمیشکست..من یک لکه ی ننگم وسط اعتبار خانوادگی شما..
چرا؟؟؟ چرا حاج کمیل از من خواستگاری کردید؟! شما که گفتی منو دوستم داشتی..پس چرا حاج آقا گفتن به رسم یتیم نوازی ...
بالاخره گریه ام گرفت..
او محکم بغلم کرد..نفسهاش بیشتر و بیشتر میشد..
ومن بلند بلند روی اون شونه ها اشک میریختم.
گفت: به جدتون قسم اینطور نیست..حاج آقا شیوه ی خودشونو دارن..اعتقادات و افکار خودشون و دارن..من ..من
سرم رو از روی شونه اش برداشت و صورتم رو مقابل صورتش گرفت.
با چشمهایی که صداقت و اطمینان ازش می بارید گفت: به اسمت قسم من بهت ایمان دارم..شما اصلا برای من لکه ی ننگ نیستی. .برای هیچ کدوممون نیستی..حتی برای حاج آقا. .من عاشقتم..
سرم رو تکون داد وبا تاکید بیشتر گفت:
گوش کن!!! من عاشقتم!بخاطر همین الان جانشین الهامی..
سرم رو رها کرد و کنارم به مبل تکیه داد و زانوانش رو بغل گرفت!
گفت: شما خیلی مونده تا حاج آقا رو بشناسی. ایشون فقط به حضور اون دختر تو مسجد خوش بین نیستند..
اون داشت مدام حرف اون دختر رو میزد در حالیکه من فقط یک سوال ذهنم رو درگیر کرده بود نه نسیم!!
به سمتش چرخیدم و با صورتی گریون دوباره پرسیدم:حاج کمیل،من به اون دختر کاری ندارم..من از اون متنفرم..الان مساله ی اصلی یک چیزه..اونم گذشته ی منه..شما نگفته بودی که خونوادتون از گذشته ی من مطلع هستند.شما نگفته بودی که پدرتون مخالف این وصلت بوده.من فقط دنبال یک جوابم.اعتراف کنید..اعتراف کنید که این وصلت فقط بخاطر رضایت پروردگار بود نه رضایت شما!
هق هقم بیشتر شد.
_بهم بگید چرا خودتون و اعتبارتون رو فدای یک دختر بی سروپا کردید؟؟ چرا اجازه دادید بهتون مهر بوالهوسی بخوره؟؟
سرش رو با تاسف تکون داد.
نگاهش پر از اشک شد.
💐🌹💐🌹💐
✍میخواست چیزی بگه ولی حرفش رو میخورد!
با بغض گفت:میدونی درد من چیه؟!!! درد من اینه که من شما رو باور کردم شما منو باور نکردی..دست مریزاد رقیه خانوم..دست مریزاد سید اولاد پیغمبر...
اینو گفت و بلند شد.
داشت میرفت سمت اتاق ولی دوباره برگشت سمتم.
موقع حرف زدن فکش میلرزید:
_حتما در شما چیزی دیدم که به همسری اختیارت کردم..چیزی که خودت ندیدیش.به والله ندیدش..که اگر میدیدیش اینطوری درمورد خودت حرف نمیزدی..
او به سبک خودش عصبانی بود.
این رو میشد از بکار بردن افعال دوم شخصش فهمید.
سرم درد میکرد.دستم رو حایل سرم کردم وناله زدم.
خدایااا من واقعا خسته ام..از این همه شک و تحقیر خسته ام..کی گذشته ی من و پاک میکنی؟! کی میتونم خودم رو باور کنم..؟؟
به دقیقه نکشید با یک لیوان آب کنارم نشست.
از میان پلکهای خیسم نگاهش کردم.
چه آرامشی میدادن بهم اون یک جفت چشم نا آروم!!
آب رو از دستش گرفتم ولی نگاهم رو نه!!
من به اون چشمها احتیاج داشتم!!
اونها به من اعتماد میداد! عشق میداد!
از همه مهمتر اونها به من صبر و آرامش هدیه می داد.
نجوا کردم:ببخشید که ناراحتتون کردم..
پیشونیم رو بوسید.یک بوسه ی طولانی!
_دوستت دارم...
ومن طبق عادت تا صبح مرور کردم همین یک کلمه را(دوستت دارم)!!!
شب بعد تصمیم گرفتم به مسجد نرم.
شاید اگر نسیم می دید که من مسجد نمیام دیگه اونجا رفت وآمد نمیکرد.
تا چند روز مسجد نرفتم و تلفنی از فاطمه اخبار نسیم رو میگرفتم.فاطمه میگفت نسیم هرشب به مسجد میاد و سراغ منو میگیره.
حتی چندبار اصرار کرده که فاطمه شماره ی تماسی از من بهش بده ولی فاطمه هربار به بهانه ای سرباز زده.!
روزهای بعدی فاطمه میگفت که نسیم دیگه مسجد نمیاد.
ته دلم عذاب وجدان داشتم.
اگه نسیم حس کرده بود که من بخاطر دست به سر کردن او به مسجد نمیام و ازمن نا امید شده باشه و دوباره برگرده به روزای اولش اون وقت تکلیف من چی میشد؟ چرا اون زمان توقع داشتم همه توبه ی منو باور کنند ولی من دوست ده ساله ی خودم رو باور نکردم و ازش فرار کردم؟!
@dokhtaranchadorii