eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
638 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
ما_دارد 📝 از منظری دیگر، «حجاب، جایگاه یک تب سنج را در جامعۀ اسلامی دارد». از اولین علائم یک بیماری خطرناک، تب است. تب سنج به پزشک نشان می دهد که آیا این شخص بیمار است؟ شدت بیماری در چه حدی است؟ مقاومت بدن چقدر است؟ بیماری در چه مرحله ای است؟ و ... . حجاب نیز شاخص و معیار سلامت یک جامعۀ اسلامی است و به ما نشان می دهد که آیا جامعۀ سالمی داریم و یا جامعه ای بیمار؟ خب، سالهای زیادی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس می گذرد و شاهد این هستیم که وضعیت فرهنگی و اخلاقی جامعه ما روز به روز بدتر و پست تر می شود و نمونه بارز آن هم وضعیت حجاب در جامعه ما و نیز شیوع بدحجابی و آمار نگران کنندۀ فساد و فحشاء و به تبعش جرم و جنایت است. وضع کنونی حجاب حاکی از این است که جامعه ما دچار یک بیماری درونی و سختی است. این جامعه سالم نیست، تب دارد، مریض است، و این علامت بزرگ و واضح، حکایت تلخی را بازگو می نماید اینکه؛ ـ اولاً این جامعه خوب تغذیه نشده است؛ از رزق طیب چه در بعد اعتقادی و فکری و چه در بعد اخلاقی و چه در ابعاد مختلف زندگی فردی و اجتماعی محروم بوده، از غذاهای بی خاصیت و یا مسموم استفاده کرده و یا از شدت گرسنگی مجبور به استفاده از زباله ها شده و بتدریج ضعیف شده است. ـ ثانیاً این جامعه درست تزکیه نشده است؛ از ابعاد مختلف اعتقادی، اخلاقی، فرهنگی و رفتاری گرفتار آلودگی های زیادی است که مورد تزکیه و استحمام قرار نگرفته است، تحرک لازمه را نداشته و آنقدر ضعف و آلودگی بر او عارض شده که هر باکتری و ویروسی براحتی بر تن زار و مجروحش هجوم آورده است. حال، سوال بزرگی که در این میان مطرح می شود آن است که سردمداران دین و فرهنگ در جامعه، یعنی کسانی که باید برای رهبر معظم انقلاب(ایده الله تعالی) سربازانی قوی و کارآمد در عرصه دین و فرهنگ می بودند، چه کردند که وضع مان اینطور شد؟ چرا مردم جامعه را از لحاظ اعتقادی، فکری و اخلاقی درست تغذیه نکردند؟ چرا وجود مردم و ساحت جامعه را از آلودگی های مختلف پاک نکردند؟ سال ها آمدند و پشت تریبون ها فقط حرف زدند و نصیحت کردند و دیدیم که این حرفها و باصطلاح نصایح، دردی را دوا نکرد و جامعه را اصلاح ننمود. اینکه مسئولین ما و خود ما چقدر در این زمینه حرف زدیم، چند ساعت جلسه گرفتیم و ... مهم نیست، اینکه نتیجه اش چی شد، این مهم است! اینکه چقدر از این ظلمت ها به سمت نور حرکت کردیم و جامعه را حرکت دادیم، این مهم است! ✅ ادامه دارد .... @dokhtaranchadorii
#عکس_پروفایل 😍💚 #پسرانه @dokhtaranchadorii
. . •| بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 . . االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِكَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِكَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الى مَرْضاتِكَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِكَ یا أمَلَ المُشْتاقین. خدایا قرار بده برایم در آن بهره‌اى از رحمت فراوانـت و راهنمائیم كن در آن به برهان و راه‌هاى درخشانت و بگیر عنانم به سوى رضایت همه جانبه‌ات بدوستى خود اى آرزوى مشتاقان. . . . •| @dokhtaranchadorii
♥🍃 پیامبر اکرم (ص)فرمودند: حیا دارای ده قسم است؛ ۹ قسم آن در زنان، و یک قسم آن در مردان است... @dokhtaranchadorii
#یه لحظہ لطفا☘ 🌷هر زن بی حجــاب با بی حجــابی اش یک سیلـــی به حضرت فاطمه (س) می زند...☝️☝️ @dokhtaranchadorii💠
🍃بنـدهـ ی مـ😌ـن...🍃 🍃تـو هنـگامـی کهـ بهـ نمـاز میــ ایسـتیــ ، 🍃 🍃مـن آنچـنان گـ👂ـوش میـدهـم 🍃 🍃کهـ انگـار همـینـ یـ1⃣ـک بنـدهـ را دارمـ... 🍃 🍃و تـو چنـان غافـلیــ کهـ گـویـا ، 🍃 🍃صـ0⃣0⃣1⃣ـد هـا خــ❤️ــدا داریــ...😔😒😒🍃 🍃😰قربـونتــ بـرمـ خـدایـا چقـد غریبـی رو زمـینــ🌍ــ😔🍃 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمےڪند و لبخند دندان نمایی مے زند. _ محیا چرا اینقد بھ در و دیوار نگاه میڪنے؟ ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز میگیرم و جوابےنمیدهم.ادامھ میدهد: _ میشھ وقتے باهات حرف میزنم مستقیم نگام ڪنے؟ بازهم سڪوت میڪنم!ضربان قلبم شدت میگیرد _ خیلےبده دخترجون! یھ اداب احترام اینڪھ وقتے یڪے داره باهات حرف میزنھ بهش توجه ڪنے. حرفش منطقے به نظر مےرسد.سرم را به حالت تایید تڪانے مےدهم و نگاهم را بھ سختے روی مردڪ چشمانش متمرڪز میڪنم. لبخندی ازسررضایت مے زند و میگوید: خوبھ.حالا شد! میدونے اگر خوب نگام نڪنے نصف چیزایے ڪھ میگم رونمیفهمے؟ آرام میگویم: بلھ!حق باشماست. جملھ هایش قانع ڪننده بود. البتھ برای من! یڪدفعھ مے پرسد: مامان چشماش این رنگیھ یا بابا؟ _ مامان. _ پس مامانتم قشنگھ. ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشڪرمیڪنم. چیزی نمیگوید و دوباره درس رااز سر مےگیرد. ❀✿ گذراندن زمان درڪنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب مےشد. به او اعتماد داشتم و بھ راحتے بھ منزلش مے رفتم. بهانھ های مختلفے هم هربار پیش مےآمد. احساس مےڪردم ڪھ خود او هم بے میل نیست. مادرم اوایلش مےپرسید: چے شده باز بعضے روزا دیر میای؟! من هم با پناهے هماهنگ ڪردم ڪھ بھ مادرم میگویم: ڪلاس فوق العاده و خصوصے برایم گذاشتھ اید.او هم با خوشحالے پذیرفت و زیرلب گفت: خیلے بلایے ها. پای من بھ حریم خصوصےو درواقع مرڪز اشتباهاتم باز شد. رفتھ رفتھ دیگر توجیهے برایم بوجود نمےآمد دیگر خجالت نمیڪشیدم از تصور دوست داشتنش.با دلےقرص و محڪم بھ تفڪراتم دامن مےزدم.دیگر او برایم فقط یڪ استاد نبود.صحبتهایم بااو رنگ و روی دیگری بھ خود گرفتھ بود. خودم را غرق در آزادی و شادی میدیدم.نام دختری ڪھ خبر جدایے محمدمهدی را بھ گوشم رساند میترا بود. قابل اعتماد بنظر مے رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها!هرباراز خانھ ی محمدمهدی برمیگشتم به او زنگ مے زدم و ارحرفهایمان مےگفتم. اوهم غش غش میخندید و گاها میگفت: دروغ؟ برو!باورش نمے شد ڪھ مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم.از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت.میگفت : پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟ من هم میخندیدم و با حماقت میگفتم: خب محیا باهمھ فرق داره! تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود.دنیایی ڪھ خودم برای خودم ساختھ بودم. دنیایے ڪھ هرلحظه مرا بیشتر درخود میڪشید و فرو میخورد. ❀✿ بھ سقف خیره مےشوم و با دهانم صدا در مے آورم. از عصرجمعھ متنفرم.ازبچگےعادت داشتم باصدای دهانم مغزهمھ را تیلیت ڪنم.اینبارهم نوبت مادرم بود ڪھ صدایش سریع درآمد: نمیری دختر!چرااینقد بااعصاب بازی میڪنے؟! سرجایم میشینم و بھ چهره ی ڪلافھ اش با پررویی زل مھ زنم. _ خا حوصلم سررفتھ! و باز صدا در میاورم! روبھ روی تلویزیون نشستھ و سالاد درست میڪند. من هم ڪھ تاچند دقیقھ ی پیش روی مبل لم داده بودم، ارجا بلند مےشوم و ڪنارش میشینم. پیازدستش میگیرد و بااولین برش زیر گریھ میزند.باتعجب نگاهش میڪنم _ وا!چے شد؟ چاقوی ڪوچڪ با دستھ زرد را بالا مے آورد و بابغض جواب میدهد: _ دیدی چجوری گذاشت رفت!؟ بااسترس میپرسم: ڪےڪیوگذاشت؟ با سرچاقو به صفحھ ی تلویزیون اشاره میڪند و ادامھ میدهد: _ این پسره متین!! گذاشت رفت! دوزاری ام مے افتدمنظورش سریال مزخرفی است ڪھ هرشب پایش میشیند. هوفے میڪنم و بلند میگویم: مادرمن دلت خوشھ ها!نشستی واسھ یھ تخیل فانتزی اشڪ میریزی!! اخم میڪند _ نگفتم ڪھ توام گریھ ڪنے! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ میخندم و یڪ خیار نصفھ ڪھ درظرف سالاد بود برمیدارم و به طرف اشپزخانه میروم. بلند مے پرسد: ببینم بچھ تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟! _ وای مامان ڪارامو ڪردم. _ ببینم این استاده مرد خوبیھ؟!بابات خیلے نگرانتھ. میگھ این استاده میشنگھ. _ نھ مادرمن.بابا بیخود نگرانھ اون زن داره. _ اخھ خیلے جوونه. باذوق زیر لب میگویم: خیلیم خوبھ! مامان_خلاصھ مراقب باش دختر!... بھ غریبھ هااعتمادی نیست. _ استادمھ ها. دریخچال را باز میڪنم و بطری ڪوچڪ آبمیوه ام رابرمیدارم مامان_ میدونم .میدونم! ولے ...حق بده دلش شور بیفتھ!بلاخره خوشگلے..سرزبون داری. _ خب خب؟! دربطری را باز میڪنم و سرمیڪشم مامان_ الحمدالله یھ چادر سرت نمیڪنے ڪھ خیالمون یخورده راحت شھ. ابمیوه بھ گلویم میپرد. عصبے میگویم: ینھ هنوز زندگے ما لنگ یھ چادرمنه؟! ازجا بلند مےشود و بالبخند جواب میدهد:نھ عزیزم!خداروشڪرعصاب نداری دوڪلمھ بهت حرف بزنم! _ اخه همش حرفای ڪهنھ و قدیمے !بزرگ شدم بخدا.اونم مرد خوبیھ. بنده خدا خیلے مراقب درسمھ. نمره هامم عالیھ. شانھ بالا میندازد _ خب خداروشڪر ڪھ مرد خوبیھ. خدابرا زنش نگهش داره. دردلم میگویم: اتفاقا خوب شد ڪھ نگھ نداش. اما بلند حواب میدهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره! و با حالتے مسخره میخندم ❀✿ روی میز میشینم و با شڪلڪ ادای معلم زیست را درمے آورم و همھ غش غش میخندند! همیشھ دراین کارها مهارت خاصے داشتم. میترا که ازخنده قرمز شده روی صندلی ولو می شود. همان لحظھ چندتقھ بھ درمیخورد معاون آموزشی وارد ڪلاس مے شود. سریع ازروی میز پایین مےپرم و سرجایم مثل بچھ تخس ها آرام میشینم. موهایم راڪھ بخاطر تحرڪ بیرون ریختھ زیر مقنعه ام میدهم و بھ دهان خانوم اسماعیلی خیره مے شود. یڪ برگھ نشانمان میدهد ڪھ زمان برگزاری ازمون های مختلف و تست زنےاست. هربخش را با هایلایت یڪ رنگ ڪرده. چھ حوصله ای.برگھ را بھ مسئول ڪلاس میدهد تا بھ برد بزند. درسم خوب بود، اماهنوز انگیزه ی ڪافی برای ڪنڪور نداشتم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ خانوم اسماعیلے بعداز توصیحاتش ازڪلاس بیرون میرود و دوباره بچھ ها مثل زندانےهای به بندڪشیده ازجا مےپرند و مشغول مسخره بازی مے شوند.میترا ڪھ بابرگھ های امتحانے خودش راباد مے زند با لب و لوچھ آویزان میگوید: وای ڪنڪور ! درسش خوب نبود و همیشھ سرامتحان باسرخودڪارش پایم را سوراخ میڪرد.یا مدام باپیس پیس ڪردن ندا میداد ڪھ حسابی تو گل گیر ڪرده لبخند میزنم _ خب نده. _ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟! _ چه میدونم! خب بده! _ برو بابا توام بااین راهنماییت! _ خب خودمم نمیدونم میخوام چی بخونم تودانشگاه!اصن انگیزه ندارم!! _ واقعا؟! من همش فڪر میڪردم ،میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شے! مثل گیج ها مےپرسم: یعنے چے؟ _ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یڪوچولو ازاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگھ ڪلا مامان باباها نباشن! هاج و واج نگاهش میڪنم.یڪدفعه ازجا مے پرم و میگویم: ببین یھ بار دیگھ بگو! چشمهای درشتش گردتر مے شود: چیو بگم؟! _ همین ...این این...این چیز... _ اینڪھ خیلیا میرن تاخلاص شن؟ چیزی درذهنم جرقه مےزند!دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را بھ طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده! دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد _ چتھ تو!؟ دیوونھ .درستھ!حرفش کاملا درست است!!! نجات واقعے یعنے رفتن به جایے ڪھ خانواده ات نیستند!! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ پاڪت چیپس را باز و بہ مادرم تعارف میڪنم. دهنش را ڪج و ڪولہ میڪند و میگوید: اینا همش سرطانہ! بازبان نمڪ دورلبم را پاڪ میڪنم _ اوممم! یہ سرطان خوشمزه! _ اگہ جواب ندے نمیگن لالے مادر! میخندم و به درون پاکت نگاه میڪنم. نصفش فقط با هوا پر بود! ڪلاهبردارا! مادرم عینڪش را روے بینے جا بہ جا میڪند و ڪتاب آشپزے مقابلش را ورق مے زند، حوصلہ اش ڪہ سرمے رود ڪتاب مے خواند! باهر موضوعي! اما پدرم بیشتر بہ اخبار دیدن و جدول حل ڪردن، علاقہ دارد... ومن عنصر مشترڪ میان این دو نازنین خداروشڪر فقط بہ خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهے بودم! عینڪش را روے ڪتاب میگذارد و بے هوا مے پرسد: محیا؟! _ بعلہ!؟ _ این پسرخالت بود... چیپسے ڪہ بہ طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاڪت میندازم... من_ ڪدوم پسرخالہ؟! _ همین پسر خالہ فریبا ... _ خو؟ _ پسره خوبیہ نہ؟ _ بسم الله! چطو؟ _ هیچے هیچے! دوباره عینڪش را مے زند و سرش داخل ڪتاب مے رود! براے فرار از سوالات بودارش بہ طرف اتاقم مے روم. "مامان هم دلش خوشہ ها! معلوم نیست چے تو سرش! پوف...!!" روے تخت ولو مے شوم و پاڪت را روے سینہ ام میگذارم. فڪرم حسابے مشغول حرفهاے میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفے زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب ڪنڪور بدم!.... اگر...اگر ...واے ینے میشہ؟!" غلت مے زنم و مشغول بازے با پرزهاے پتوے گلبافت روے تختم مے شوم. پاڪت چپہ مے شود و محتویاتش روے پتو مے ریزد. اهمیتے نمیدم و سعے میڪنم تمرڪز ڪنم! مشڪل اساسے من حاج رضاست! " عمرا بزاره برے محیا! زهے خیال باطل خنگول! امم..شایدم اگر رتبه ے خوبے بیارم، دیگہ نتونہ چیزے بگہ! چراباید مانع موفقیتاے من بشه؟!" این انصافہ؟!" پلڪ هایم راروے هم فشار میدهم و اخم غلیظے بین ابروهایم گره مے زنم. " پس محمد مهدے چے؟! من بهش عادت ڪردم!" روے تخت مینشینم و بہ موهاے بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویے ڪہ دارے بهش فڪر میڪنے وگرنہ براے اون یہ جوجہ تخس لجبازے! " ازتخت پایین مے آیم و مقابل آینہ روے در ڪمدم مے ایستم. انگشت اشاره ام را براے تصویرم بالا مے آورم و محڪم میگویم: ڪلہ پوڪ! خوب مختو ڪار بنداز! یامحمدمهدے یا آزادے! فهمیدے؟!" بہ چشمان ڪشیده و مردمڪ براقم خیره مے شوم! شاید هم نہ! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندے مے زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدے؟! یعنے توقع دارے باهاش ازدواج کنے؟! خداشفات بده!" انگشتم را پایین مے آورم: خب چیه مگہ! تحصیل ڪرده نیست ڪہ هست! خوش تیپ نیست ڪہ هست! خوش اخلاق و مذهبے ام هست! حالا یڪوچولو زیادے بزرگ تر ازمنہ!" و...و..." زنم داشتہ!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم بہ مرد مورد علاقم برسم هم بہ آزادے...بہ درس و دانشگاه و هرچے دلم میخواد!" پشتم رابہ آینہ میڪنم" این چہ فڪریه!؟ خدایاڪمڪ! اون بیچاره فقط بہ دید یہ شاگرد بهم نگاه میڪنہ، اون وقت من!"...خیلے پررو شدے دختر! " گیج و گنگ بہ طرف ڪیفم مے روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون مے آورم. شاید یڪم صحبت ڪردن بامیتراحالم رابهتر ڪند. ❀✿ با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو میبرم و مقدار زیادے ڪاهو وسس داخل دهانم میچپانم. پدرم زیرچشمے نگاهم میڪند و خنده اش میگیرد. مادرم هم هرزگاهے لبخند معنادار تقدیمم میڪند. بے تفاوت تڪہ ے آخرمرغم را دردهانم میگذارم و میگویم: عالے بود شام! بازم هست؟! حاج رضا_ بسہ دختر میترڪے! _ یڪوچولو! قد نخود! خواهش! مامان ظرفم را میگیرد و جلوے خودش میگذارد. بااعتراض میگویم: خب چرا گذاشتے جلوت؟! پدرم باخونسردے لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقہ بادقت بہ حرفاے مادرت گوش ڪن! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ دودستم رازیر چانہ ام میگذارم و میگویم: بعلہ! بفرما! مادرم دور لبش را بادستمال تمیز میڪند و بے مقدمہ میگوید: حسام باخالہ فریبا حرف زده گفتہ بریم خواستگارے محیا! دهانم باز مے شود. _ چیڪا ڪرده؟! _ هیچے! سرش خورده بہ یجا گفتہ میخوام بریم خواستگارے! بہ پشتیےصندلے تڪیہ میدهم _ اون وقت خالہ فریبام خوشال شده زنگ زده بہ شما؛ آره؟ _ باهوش شدے دخترم! _ بعد ببخشید شما چے گفتید؟! _ گفتم با باباش حرف میزنم! نگاهم سریع روے چهره ے شڪفتہ از لبخند ڪج پدرم مے چرخد... _ بابا شما چے گفتید؟؟؟! پدرم یڪ لیوان دوغ براے خودش میریزد و شمرده شمرده جواب میدهد: _ حسام جوون بدے نیس! پسرخالتہ! ازبچگے میشناسیمش...لیسانس گرفتہ و سرڪار مشغولہ! سربہ زیره...بہ مام میخوره! چے باید میگفتم بنظرت دختر؟! حرصم میگیرد.دندانهایم راروے هم فشار میدهم و ازجا بلند مے شوم. _ یعنے این وسط نظر من مهم نیست؟! چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد _ چرا عزیزم هست! براے همین داریم برات میگیم...ما موافقت ڪردیم توچرا میگے نہ؟! محڪم و بلند میگویم: نہ نہ نہ نہ! همین! مادرم باتعجب مے پرسد: وا خب یبار بگے ام میفهمیم! بعدم این پسره چشہ؟! _ چش نے دماغہ! خوشم نمیاد ازش! مامان_ خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!!! فڪرے بہ دهنم مے زند! خودش جواب دستم داد! قیافہ اے حق بہ جانب بہ خودم میگیرم و آرام میگویم: بلہ! ...هنوزم میگم! چطورے بہ ڪسے ڪہ بهش میگفتم داداش و هم بازیم بوده، الان بہ دید خواستگار نگاه ڪنم؟! مادرم خودش را لوس میڪند و چندبار پشت هم پلڪ میزند و میگوید: اینجورے نگاش ڪن! واقعا خانواده ے سرخوشے دارم ها! صندلے ام را سر جایش هل میدهم و دوباره تاڪید میڪنم: نہ نہ نہ! همین ڪہ گفتم! بگید محیا رد ڪرد! ❀✿ دراتاق را پشت سرم مے بندم و ڪولہ پشتے ام راروے تختش میگذارم. بوے ادڪلن تلخ درڪل فضا پیچیده. یڪ عڪس بزرگ سیاه و سفید بالاے تختش دیوار ڪوب شده! ازداخل ڪولہ پشتے ام یڪ تونیڪ با روسرے بیرون مے آورم .تونیڪ را تن و روسرے را با سلیقہ سرم میڪنم. مقدارے از موهاے عسلے ام را هم یڪ طرف روے یڪے از چشمانم مے ریزم. ڪمے بہ لبهایم ماتیڪ مے زنم و از اتاق بیرون مے روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروے قلبم مے گذارم. با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادے ڪم مونده بود بیام تو! حالت خوبہ؟! _ بلہ ببخشید! پشتش رابہ من میڪند و بہ سمت اتاق مطالعہ مے رود. امروز دل را بہ دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبے مے شود و یڪ چیز سنگین بارم میڪند... لبهایم راروے هم فشار میدهم و وارد اتاق مے شوم. اما خبرے از او نیست. گنگ وسط اتاق مے ایستم ڪہ یڪ دفعہ پرده ے بلند و شیرے رنگ پنجره ے سرتاسرے اتاق تڪانے مے خورد و صداے محمدمهدے شنیده مے شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند مے زنم و بہ ایوان مے روم. میز ڪوچڪ و دوصندلے و دوفنجان قهوه! تشڪر میڪنم و ڪنارش مینشینم." اوایل مقابلش مے نشستم ولے الان..." فنجان را ڪنار دستم میگذارد و میگوید: بخور سرد نشہ! لبخند مے زنم و ڪمے قهوه را مزه مزه مے ڪنم. شاید الان بهترین فرصت است تا گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش میڪنم. متوجه مے شد و میپرسد: جان؟ چے شده؟ _ یہ سوال بپرسم؟! _ دوتا بپرس! _ محمدمهدے توخیلے راجب خانواده ے من پرسیدے ولے خودت... بین حرفم میپرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخواے چے بگے...راجب زنمہ؟ چشمانم را مظلوم میڪنم _ اوهوم! صاف مینشیند و بہ روبہ رو خیره مے شود _ خب راستش...راستش شیدا خیلے شڪاڪ بود!...خیلے اذیتم میڪرد.... زندگے ما فقط سہ سال دووم اورد!...بہ رفت و آمدهام....شاگردام...بہ همہ چیز گیر میداد! حتے یمدت نمیذاشت ادڪلن بزنم! میگفت ڪجا میخواے برے ڪہ دارے عطر مے زنے! شاخ درمے آورم! زن دیوانہ! مرد بہ این خوبے! باچشمهاے گرد بہ لبهایش چشم مےدوزم ڪہ حرفش راقطع میڪند. _ شاید بعدا بیشتر راجبش صحبت ڪنم! حق بده ڪہ اذیت شم بایاد آوریش! بہ خوبے بہ او حق مے دهم و دیگر اصرارے نمے ڪنم. ❀✿ ازتاڪسے پیاده مے شوم و سمت ڪوچہ مان مے روم ڪہ همان موقع پدرم سرمے رسد و موهاے آشفتہ و آرایش نہ چندان زیادم را مے بیند. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii