✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_هفتم
#بخش_سوم
❀✿
پدرم_ خب چےشده راتو ڪج ڪردے اومدے پیش ما؟
یحیے لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد
مادرم بہ طور مشڪوڪے نگاهش میڪند
پدرم _ چرا ساڪت شدے؟ میخواے نگرانم ڪنے؟
یحیے سرش را بالا میگیرد و آهستہ جواب میدهد: نہ! ... نمیدونم چطور بگم...
_ راحت!!
_ راستش...راستش شما مثل پدر منید... و خیلے برام زحمت ڪشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخے نباشہ...
پدرم نگاه عاقل اندر سفیهے بہ سرتا پاے یحیے میڪند
بدنم گر میگیرد...چرا حرفش را نمیزند!ازنگرانے و ڪنجڪاوے مردم...
_ راستش... بااینڪہ نگاهم بہ شما..همیشه پدرانہ بوده...ولے...ولے...
بہ چشمانم زل میزند.. نگاه خستہ و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد!
_ ولے نتونستم بہ محیا بہ دید خواهرم نگاه ڪنم..
همہ خشڪ میشویم..بیش از همہ من در صندلے ام فرو میروم!!! تپش قلبم روبہ ڪندے میرود و نبضم ضعیف میشود...
یحیے انگشت سبابہ اش را در یقہ اش فرو میڪند و بہ ڪمڪ شصتش دڪمہ ے اول را باز میڪند
پیشانے اش از عرق برق میزند...
_ من میدونم این حرڪتم در شان شما و دخترتون نیست... ولے... اومدم محیا رو ازتون خواستگارے ڪنم...
انگار اب سرد روے سرم خالے میشود... باچشمانے گرد و دهان باز بہ صورتش زل میزنم... بے اراده بہ سمت جلو خم میشوم و نفسم را درسینہ حبس میڪنم... درست شنیدم؟ یااز بدحالے مزخرف میشنوم...مادرم دست ڪمے ازمن ندارد...ولے پدرم خونسرد بہ یحیے نگاه میڪند
پدرم_ بدون اطلاع خانواده اومدے خواستگارے؟
یحیے_ راستش... قبل ازینڪارقضیہ رو مطرح ڪردم...
_ خب؟
_ حقیقت اینڪہ مخالفت ڪردن...
_ چرا؟
یحیے سڪوت میڪند
_ پرسیدم چرا؟
_ مادرم... بخاطر چیزے ڪہ دیده بود...از ...اوایل اومدن محیا... مخالفت ڪرد....پدرم هم..
_ یعنے بخاطر ظاهر محیا گفتن نہ؟
_ فڪر میڪنن این حالتا زودگذره... و چون موارد زیادے رو برام پیگیر بودن..الان...خیلے حرف زدم...تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و...بگم...
_ پس پدر و مادر مخالفن...بہ هر دلیلے!!
_ بلہ...
حس میڪنم بغض ڪرده!
_..نمیدونم...هرچے ڪہ صلاح میدونید...
_ برو با پدر و مادرت بیا....
یحیے سرش را بالا میگیرد و باناراحتے بہ چشمان پدرم زل میزند... ازاتفاق پیش رویم بے اراده و ارام اشڪ میریزم... باورم نمیشود...من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا بہ من بفهماند... یڪ اتفاق گاهے تا دم افتادن جلو مے اید ولے ممڪن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد...
یحیے_ اونا نمیان... لطفا...
_ همینڪہ گفتم... پسر... تو خیلے خوبے و من از صمیم قلب دوست دارم...ولے توے این مسئلہ اجازه خانواده شرطہ... اینم بدون قبل از تو... برادرم رو دوست دارم.. بہ حرفے ڪہ راجب محیا زده احترام میزارم!... صاحب اختیار بچشہ...
_ یعنے حتے نمیخواید نظر محیاخانوم رو بپرسید؟
پدرم بہ صورتم نگاه میڪند: نظر تو چیہ؟
چیزے نمیگویم . یحیے باخواهش نگاهم میڪند... یعنے باید بگویم ڪہ دوستش دارم و الان میخواهم پرواز ڪنم... از خوشحالے؟..نمیدانم...ڪاش میشست ساعتها بشیند و همینطور عجیب و گرم نگاهم ڪند...پدرم تڪرارمیڪند: حرفے ندارے؟...
نمیتوانم حرفے بزنم... تازمانے ڪہ پدرم با خانواده ے یحیے مخالفند..نظر دادن من... بے فایده است! گرچہ نمیتوانم خوب فڪر ڪنم... نیاز بہ ساعتها و یا شاید روزها مرور این لحظه ام!!...یحیے از جا بلند میشود و میگوید: فڪر ڪنم... حق باشماست... گرچہ دوست داشتم... با محیا خانوم یڪم صحبت ڪنم...
پدرم ازجا بلند میشود..مادرم هنوز با چشمهاے گرد بہ گلهاے فرش زل زده...
_ اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید...
دوست داشتم اشتیاقم را فریاد ڪنم!
یحیے باصدایے گرفتہ و دلخور جواب میدهد: نہ!...من با پدر و مادرم برمیگردم... البتہ هنوز معلوم نیست چقد طول میڪشه تا برگردم
پدرم با لبخند بہ شانہ اش میزند: خب اینم مشڪل بعدے! پسر تو خوشحالیا!...دارے میرے جنگ..بعداومدے خواستگارے؟
یحیے لبخند تلخے میزند و براے بار آخر نگاهم میڪند... دلم را با نگاهش میڪَند و درجیبش میگذارد... شاید علت تمام دلشوره هاے بعداز رفتنش همین بود!! . حالا میفهمم همانے ڪہ یحیے از ماندنش میترسید من بودم. دلم ڪمے ترس مے خواهد...
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
بالاخره خواستگارے ڪرد ؛ ولے...
بعدش چے میشھ ؟😁
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهلم
#بخش_سوم
❀✿
_ خستھ بودی...ببخشید!
_ فداسرت!..ڪاپشنم بهت میادا!
و دستے بھ یقھ ی ڪاپشن میڪشد.لبخند میزنم و لبم را جمع میڪنم
_ یوخ زنگ نزنے ها! عیبھ!
میخندد..
_ شرمنده.دست خودم نیس،بگیر نگیر داره!
_ ڪلا گفتم یاداوری ڪنم .
_ چیو یاداوری ڪنے؟! اینڪھ پاڪ ازدس رفتم؟!
ڪمے قهربھ شرط اشتے بعدش مے چسبد. اما دلم تاب نمے اورد.سرجایم میشینم و سرم رادریقھ فرو میبرم.مظلومانھ پلڪ میزنم و زل میزنم بھ چشمانش...
_ اونجوری نگاه نڪن.
دستهایش راباز میڪند و ارام میگوید: بدو ڪھ یعالم این سینھ برات تنگھ.
اخ ڪھ چقدر میچسبد؛ فراق بال در اغوشش! خیز برمیدارم ڪھ یڪدفعھ دلم خالے و دهانم تلخ میشود.ازتخت پایین مے ایم و بھ سمت دست شویـے میدوم.صدای یحیـے رااز پشت سرم میشنوم: یاحسین! چے شد!!؟
❀✿
دست مادرم را پس میزنم
_ مامان نمیخورم.
_ بیخود! یحیے چھ گناهے ڪرده باید تورو تحمل ڪنھ؟! قیافتو دیدی؟!
_ نترس ! اقاسربه زیره بھ خانوم نگاه نمیڪنھ.
_ جواب ندی میمیری؟
_ اوره!
_ درد!
میخندم.بابے حالی سرم را عقب میڪشم
_ مامان جان، عقم میاد نڪن!
_ بزارشوهرت بیاد!...
_ خواستگاری؟!
_ مرض نگیری دختر!
_ بگو امین.
همان لحظھ یحیے وارد پذیرایے میشود.یڪ جعبه درون دستش ڪادو پیچ شده.لبخند بزرگش نگاهمان راخشڪ میڪند. ڪلید زاپاس را بابا بھ او داده. زیر پلیورش درست روی سینھ اش چیزی برجستھ شده.
سلامے میڪند و برای بوسیدن دست مادرم خم میشوم ڪھ طبق معمول ناڪام میماند.
مقابلم روی زمین زانو میزند.ملافھ ام را درمشت میگیرم و بھ برق چشمانش زل میزنم
_ سلام.
_ وعلیڪم خانوم.
_ اون چیھ؟
و بھ سینھ اش اشاره میڪنم.مادرم هم باتعجب بھ همانجا خیره شده...
_ وایسا..
ڪادوی جعبه راباز میڪند.روی در جعبھ نوشتھ شده شیرینے سرای بهار.
_ ڪیڪھ؟
لبخندمیزند
_ ڪیڪو ڪادو ڪردی؟!
_ دیوونھ ها یھ فرقے باید بڪنن بابقیھ.
درجعبھ راباڪنجڪاوی باز میڪنم.ڪیڪ بھ شڪل یڪ جفت ڪفش نوزاد است ڪھ شمع شماره صفر رویش گذاشتھ شده.با سس شکلات رویش نوشتھ شده: مامانے اومدنم مبارڪ. باچشمهای ازحدقھ درامده سریع دست میندازم و چیزی ڪھ زیرلباس یحیے است رابیرون مے اورم.یڪ پستونڪ را بابند ابے بھ گردنش اویزان ڪرده! خدایا او مجنون است ! یعنے....یعنے ڪھ...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمیڪند. دوست دارم دراغوشش بپرم. مادرم چشمان پرازاشڪش را بھ سقف میدوزد
_ خدایا شڪرت.
بعد جلو مے اید و پیشانے ام را میبوسد.من ولے شوڪھ بھ چشمان یحیے خیره میشوم.همه چیز دور سرم میچرخد.حالت تهوع...درد...نے نے ڪوچولو!...
_ وقتی بردمت درمانگاه..ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!.... داشتم پس میفتادم!...باورت میشھ؟
زمزمھ میڪنم: بابایے؟
یڪدفعھ بلند میگوید: ای جووووون بابایـے ..
جلو مے اید و من را محڪم در اغوش میچلاند...
خجالت زده از حضور مادرم ، بازویش رانیشگون میگیرم و ارام میگویم: دیوونھ ، زشتھ !
سرم رااز روی سینھ اس برمیدارد و پر مهر نگاهم میڪند. انگشت سبابھ اش رادر ڪیڪ فرو میبرد و سمت دهانم مے اورد
_ مبارڪت باشھ محیام.
دهانم را باز میڪنم ، انگشتش رادردهانم میگذارد.چشمانم را میبندم و شیرینے شکلات را بھ جان میخرم.طعم زندگے میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمے ازیڪ شروع. طعم توت فرنگے لبخند یحیے یا توصیفے جدید از محیای یحیے ! دیگر حالم بدنیست.
دلم اشوب نیست ؛توهستے و من و ثمره ی عشقمان.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_یکم
#بخش_سوم
❀✿
دستانم را از درون دستش بیرون میڪشم. ازجا بلند میشوم و همانطور ڪھ بھ سمت اتاق خواب میدوم میگویم: همین؟! همین!؟ یحیام...مجروح شده؟ینـے تیر خورده؟...بدنش... یحیای من؟!...
دیوانھ وار اولین مانتویـے ڪھ درڪمدمیبینم را برمیدارم و تنم میڪنم.بدوم انڪھ دڪمھ هایش را ببندم یڪ روسری مشڪے برمیدارم ، سرم میڪنم و زیرگلویم گره میزنم. چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون مے ایم
_ بابا منو ببر پیشش..ببر!
پدرم از جابلند میشود سمتم مے اید، سعے میڪند من را بھ اغوش بڪشد ڪھ عقب میروم و میگویم: منو..ببر...پیشش!
از شدت گریھ نفسم بھ شماره مے افتد و سینھ ام تنگ میشود.
_ الان ؟...بااین وضعت؟!...محیا بابا داری میترسونے منو...
دستهایم رادرحالیڪھ میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم
_ یحیام...یحیام... نمیگے چے شده...خودم باید ببینم!باید با چشمام ببینم حالش خوبھ...باید...
دو دستش را ڪمے بالا مے اورد
_ باشھ..باشھ..میبرمت...میبرمت...
ڪودڪ وار ارام میشوم و باپشت دست اشڪم را پاڪ میڪنم.
بغضش را قورت میدهد.
بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای " هین " مانند ڪشیده ڪھ از گلویم خارج میشود پشت سرش راه مے افتم. سرم را پایین میندازم.همھ چیز تارشده ، او ڪھ خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغوشم میلرزد...
_ یازینب س....یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوختھ اش....
_ حق من از تو همین بود؟! نفس بڪش... نزار تنها شم...نفس بڪش ....
بلاخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم:
_ یا حسیــــــــــــــــن ع....
چندثانیھ نگذشتھ دراتاق باز میشود و چندپرستار و دڪتر واعظے داخل میدوند.
چیزی بھ هم میگویند، شاید هم به من!نمیفهمم!دنیا دور سرم میچرخد.اصلا مگر دیگر دنیایـے هم هست؟! دنیای من دراغوشم جان داد و رفت...
دستان ڪسے را روی بازوهایم احساس میڪنم...
چیڪار میڪنید؟!سعـے میڪنند یحیـے را از سینھ ام جدا ڪنند.من اما سرسختانھ تمام دارایے ام را بھ تنم میدوزم.یڪ نفر میشود دو...سھ...چهارنفر.
اخر سرتلاششان جواب میدهد؛ منن را عقب میڪشند.دڪترواعظے با سراستین اشڪ از چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافھ ای ڪھ تا لختـے پیش برای گرم شدن وجودِ وجودم بود را ڪفن رویش میڪند.همینڪھ ملافه روی صورتش میڪشد...
روح من است ڪھ دست از جانم میڪشد..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#424
#بخش_سوم
همانطور ڪہ در ڪمد را باز میڪنم،موبایل را میان شانہ و گوشم قرار میدهم و مے پرسم:شما الان ڪجایید؟! چے شدہ؟!
چادر و مانتوے فیروزہ اے رنگے بیرون میڪشم.
صدایش بغض آلود است!
_یڪے دو ساعت پیش اومد مغازہ! حواسم بهش نبود! یهو شروع ڪرد بہ داد و بیداد ڪردن و بد و بیراہ گفتن! اومدہ بود براے آبروریزے ڪردن!
همہ ے مغازہ داراے پاساژ جمع شدہ بودن جلوے مغازہ و تماشا میڪردن!
هرچے گفتم بس ڪنہ و برہ بیرون بدتر صداشو برد بالا و هرچے از دهنش در اومد بهم گفت!
انقدر جیغ زد ڪہ یهو از حال رفت سرش خورد بہ لبہ ے میز و بیهوش شد!
شال و شلوارے بیرون میڪشم و بے اختیار فریاد میزنم:واے بابا! چرا همون موقع ڪہ اومد مغازہ بهم زنگ نزدے؟!
عصبے با صداے بلند میگوید:مگہ این با جیغ و دادا و فحشاش اجازہ داد ڪہ من ڪارے ڪنم؟! آبروم تو ڪل بازار رفت! از فردا چطور میتونم سر بلند ڪنم؟!
عصبے مشغول تعویض لباس هایم میشوم و پوفے میڪنم.
_الان اصلا نمیخوام باهاتون بحث ڪنم! فقط بگید ڪجایید!
نفس عمیقے میڪشد:تو آمبولانس! نزدیڪ بیمارستان!
نام بیمارستان را مے پرسم و تماس را قطع میڪنم.
با عجلہ آمادہ میشوم و از خانہ خارج میشوم،سریع تاڪسے دربستے مے گیرم.
در راہ خدا خدا میڪردم اتفاق خاصے براے آرزو نیوفتادہ باشد تا جنجال تازہ اے راہ بیوفتد!
نیم ساعت بعد تاڪسے مقابل بیمارستان متوقف میشود،با عجلہ ڪرایہ ماشین را حساب میڪنم و بہ سمت بیمارستان راہ مے افتم.
نفس نفس زنان وارد بیمارستان میشوم،با دست گوشہ ے چادرم را گرفتہ ام ڪہ زیر پایم گیر نڪند و زمین نخورم!
بدون ثانیہ اے مڪث با قدم هاے بلند خودم را بہ پذیرش مے رسانم.
نفس نفس زنان مقابل پرستار مے ایستم و دستانم را روے میز میگذارم.
نفس عمیقے میڪشم و چشمانم را مے بندم! ڪمے نفس تازہ میڪنم و چشمانم را باز!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صدایے از پشت سر مے خواندم!
_آیہ!
سرم را برمیگردانم،پدرم را مے بینم ڪہ با شانہ هایے افتادہ و چهرہ اے ملتهب در چند قدمے ام ایستادہ!
قدش ڪمے خمیدہ بہ نظر مے رسد،پوست صورت و گردنش ڪمے سرخ شدہ و رگ هاے گردنش متورم!
چشمانم بہ خون نشستہ اند و غمے سنگین درشان موج میزند! موهایش سفیدتر بہ نظر مے آیند!
دستے بہ ریش پر پشتش مے ڪشد و با نگاهش نقطہ اے را نشان میدهد!
_اونجاست! بیهوشہ!
چادرم را مرتب میڪنم و بہ سمتش قدم برمیدارم،چند بار دهانم را باز و بستہ میڪنم تا حرفے بزنم اما نمیتوانم!
نمیتوانم خشمم را نشان بدهم! نمیتوانم سرزنشش ڪنم! حتے نمیتوانم حرفے بزنم ڪہ آرامش ڪنم!
انگار بہ این مردے ڪہ پدم مے خوانمش هیچ حسے ندارم!
سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم و بہ زور لبانم را تڪان مے دهم:حالش چطورہ؟!
ڪتش را روے ساعدش جا بہ جا میڪند و نفس صدا دارے میڪشد!
_انگار خوبہ! فشارش افتادہ بود و سرش شڪستہ! البتہ چیز خاصے نیست! چهار پنج تا بخیہ بیشتر نخوردہ!
چشمانم را مے بندم و با انگشتانم شقیقہ هایم را مے فشارم:خداے بزرگ بهم صبر بدہ! شهاب!
چند ثانیہ بعد چشمانم را باز میڪنم و بہ سمت اتاقے ڪہ پدرم اشارہ ڪرد راہ مے افتم.
صداے قدم هاے پدرم را از پشت سر مے شنوم.
مقابل در میرسم،چند تقہ بہ در میزنم و وارد اتاقڪ میشوم.
اتاقڪے بے نور و دلگیر ڪہ دیوارهاے سفید ڪدر شدہ اش توے ذوق مے زنند!
آرزو با سرے پانسمان شدہ روے تختے فلزے دراز ڪشیدہ و چشمانش را بستہ.
با قدم هاے ڪوتاہ خودم را ڪنار تخت مے رسانم،پوست گندمے اش بہ زردے میزند!
صورتش معصوم تر از همیشہ بہ نظر مے رسد!
سوزن سرم در دستش جا خوش ڪردہ و خوابش بردہ!
آرام انگشت اشارہ ام را روے گونہ اش میڪشم،صداے پدرم سڪوت را مے شڪند!
_نابیناییش...یعنے هیچ راهے ندارہ بتونہ ببینہ؟!
بدون این نگاهش ڪنم جواب میدهم:ڪدوم دردِ این هیجدہ نوزدہ سالو براش دوا میڪنہ؟!
نفس عمیقے میڪشم و انگشتم را از روے گونہ ے آرزو برمیدارم.
موبایلم را از داخل ڪیفم بیرون میڪشم و مردد براے روزبہ مے نویسم:
"من الان پیش آرزوام!"
و در ادامہ نام بیمارستان را برایش تایپ میڪنم و قبل از این ڪہ پشیمان بشوم پیام را ارسال میڪنم!
بہ سمت پدرم برمیگردم،با حالت غریبے بہ آرزو چشم دوختہ!
صدایش میزنم:بابا؟!
بہ خودش مے آید،نگاهش را از آرزو میگیرد و مسیر نگاهش را روے صورت من تنظیم میڪند!
سرم را تڪان میدهم:شهاب در بہ در دنبال آرزو میگردہ،با روزبہ رفتن! بہ روزبہ پیام دادم اینجاییم،لطفا شما برو! اینجا باشے اوضاع بدتر میشہ!
ساڪت سرش را پایین مے اندازد و نگاهش را بہ سرامیڪ ها میدوزد.
چقدر مظلوم بہ نظر میرسد! چقدر این حالتش را دوست ندارم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت425
#بخش_سوم
صدایش ڪمے بلند میشود:تو آیہ نیازے زن و عشق منے یا هنوز آیہ نیازے اے ڪہ نامزد شهید هادے عسگریہ؟!
تو گذشتہ موندے! تو گذشتہ موندے آیہ!
من چے زندگے توام؟!
حس میڪنم فقط یہ زاپاسم! یہ زاپاس ڪہ گاهے حالتو خوب میڪنہ و وجودش خوبہ! همین!
هاج و واج نگاهش میڪنم،چند بار دهانم را باز و بستہ میڪنم تا حرفے بزنم اما نمے توانم!
سرش را تڪان میدهد:وقتے از حال رفتے از اتاق اومدم بیرون،اون زنو دیدم! همون خانم باردار ڪہ همسرش شهید شدہ بود!
پرستار گفت رفتے پیششون و یهو از حال رفتے!
اگہ بخاطرہ اون حالت بد نشدہ تو چشمام نگاہ ڪن بگو!
لبم را با زبان تر میڪنم و سریع مے گویم:اشتباہ برداشت ڪردے عزیزم! من فقط...
اجازہ نمیدهد حرفم تمام بشود با تحڪم مے پرسد:با دیدن اون خانم حالت بد شد یا نہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم و لب میزنم:آرہ!
سرش را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد و پیشانے اش را بالا میدهد.
_انگار آدم دومیہ زندگیتم نیستم!
با قدم هاے بلند بہ سمتش مے روم،میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ مظلوم نگاهم میڪند:هنوز بهش علاقہ مندے؟!
با حرص مے گویم:این چہ سوالیہ مے پرسے؟! متوجہ حرفات هستے؟!
نفس عمیقے میڪشد:اصلاح میڪنم! هنوز فراموشش نڪردے؟!
جا میخورم،چند ثانیہ سڪوت میڪنم.
دستے بہ صورتش میڪشد:پس حق با مامانم بود!
ابروهایم را بالا مے اندازم:چے حق با مامانت بود؟!
پوزخندے میزند:شایدم آدم دومیہ زندگیتم!
بے اختیار بلند مے گویم:متوجہ حرفات هستے؟! خب منم آدم دومیہ زندگیتم!
چشمانش را بہ چشمانم مے دوزد:نہ نیستے! تو آدم دومے زندگیہ من نیستے! تو همہ ے زندگے منے اینو هنوز نفهمیدے؟!
وقتے تو اومدے دیگہ تو ذهن من آوایے نموند! گذشتہ اے نموند! علاقہ اے بہ آدم دیگہ اے نموند! دردے نموند! غمے نموند! زندگے عادے اے نموند!
همہ چے شدے تو! همہ چے شد آیہ!
پوزخندے میزند:اما تو چے؟! انگار...
مڪث میڪند،چشمانم را ریز میڪنم:انگار چے؟!
_انگار فقط از میون ناراحتیات بہ من پناہ آوردے!
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم:برات متاسفم! عصبے اے متوجہ نیستے چے میگے! بهترہ بحث نڪنیم!
لبخند میزند! از آن لبخند هاے بدتر از گریہ!
عمیقش میڪند! خیلے عمیق!
چشمان مشڪے اش دوبارہ برق مے زنند! برقے عجیب!
_قبل از عقد مامانم گفت همہ ے شرایط آیہ رو میدونے،تو عاشقشے و اون فقط شفیتہ ے عشقت شدہ! بہ مروز زمان متوجہ میشے!
انقدر برات ڪمم ڪہ هنوز فراموشش نڪردے؟! ڪہ هنوز با یہ تلنگر تن و قلبت براش مے لرزہ؟!
رقیبِ من یہ آدم مُردہ ست؟!
بے اختیار میگویم:هادے نَمُردہ! شهید شدہ! شهید زندہ ست!
بہ وضوح دیدم جان از چشمانش رفت...
سوره ے یازدهم نازل شد،آغازِ فاصلہ...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
:
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_426 /بخش اول
#بخش_سوم
بے اختیار مے پرسم:پسر دوس دارے؟!
سرش را تڪان میدهد:تا حالا بهش فڪر نڪردم! بہ نظرم بچہ ها ڪلا دوست داشتنے ان!
_بهت نمیخورہ!
متعجب نگاهم میڪند:چے بهم نمیخورہ؟!
_نمیخورہ بچہ دوست باشے! بهت میخورہ از این باباهایے باشے ڪہ بچہ ش جرات ندارہ جلوش پاشو دراز ڪنہ و حسابے ازش حساب میبرہ! از این باباهاے خشڪ!
قهقهہ میزند:تو ڪلا راجع بہ من برعڪس فڪر میڪنے!
بے اختیار لبخند میزنم:ظاهرت غلط اندازہ!
میخواهد چیزے بگوید اما پشیمان میشود،ڪمے مڪث میڪند و سپس مے گوید:نگفتے لالایے دوست دارے یا نہ؟!
لبخند گرمے میزنم:آرہ!
بوسہ اے روے پیشانے ام مے ڪارد،چشمانم را میبندم و دوبارہ انگشتانش میان موهایم مے لغزد.
شروع بہ خواندن لالایے میڪند و من غرق آغوشے میشوم ڪہ تا بہ حال طعمش را نچشیدہ بودم!
آغوشے خالصانہ و پاڪ! پاڪ از هر نیاز و سودے براے طرف مقابل!
آغوشے ڪہ براے اولین بار باید از جانب پدرم مے چشیدم!
این آغوش طعم و بوے عشق هم نمیداد! تنها بوے محبت میداد و بس!
من اولین آغوش محبتانہ ے زندگے ام را در بیست و دو سالگے چشیدم! یڪ و سہ ماہ بعد از ازدواجم!
از جانب مردے ڪہ همسرم بود اما سعے میڪرد جاے همہ ے افراد جاماندہ در زندگے ام را پر ڪند!
جاے پدر،برادر،دوست،همدم و...
و چہ چیزے جز #عشق میتوانست یڪ انسان را تا این حد مهربان و فداڪار ڪند؟!
تا این حد خواستنے و دوست داشتنے؟!
اصلا خاصیت #عشق همین است! همہ چیز براے معشوق! حتے تمامِ جان و وجودِ عاشق!
دوست داشتنے بود این عشق! داشت وجود خالے ام را پر میڪرد!
اما بیشتر از ظرفیتم! بیشتر از حد تحمل روحم!
گاهے در برابر این همہ علاقہ ے روزبہ ڪم مے آوردم!
هرچہ بود حاضر نبودم قبولش بڪنم،فقط دلم میخواست از علاقہ و محبت همسرے ڪہ گاهے محبت هایش رنگ پدرانہ داشت پر بشوم!
چشمانم داشت بستہ میشد،از یڪ جایے بہ بعد ڪارهاے روزبہ شد عادت،شد وظیفہ...
مقصر هم من بودم هم خودش!
زندگے روال عادے اش را در پیش گرفتہ بود تا این ڪہ چند هفتہ بعد خبرے مرا دوبارہ بہ هم ریخت...
شاید از همان جا بود ڪہ روزبہ از علاقہ ے من بہ خودش ڪم ڪم قطع امید ڪرد...
در حالے ڪہ خودش نمے دانست،شده بود تمامِ من...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_426 /بخش دوم
#بخش_سوم
سڪوت میڪند،چند ثانیہ بعد طاقت نمے آورد و دوبارہ دهان باز میڪند:آخہ تو و روزبہ باهم هیچ سنخیتے ...
ادامہ نمیدهد،سریع میگویم:روزبہ همہ ے اون چیزایے ڪه نداشتمو بهم داد!
ابروهایش را بالا میدهد:مثلا؟!
_آرامش! چیزے ڪہ هیچوقت تو زندگیم نداشتم!
لبخند تلخے میزنم و ادامہ میدهم:میدونے چرا وضعیت خانوادگیمون و نبودن هادے منو از پا درنیاورد؟!
چون روزبہ اومد تو زندگیم!
برعڪس دختراے همسن و سالم،من دنبال یہ عشق آتیشے و هیجانے نبودم! دنبال آرامش و محبت بودم! دنبال یہ زندگے آروم! دنبال مردے ڪہ بتونم بهش تڪیہ ڪنم و هوامو داشتہ باشہ! بفهمتم!
همہ ے چیزایے ڪہ نداشتمو روزبہ بهم داد!
با رفتنش همہ رو ازم گرفت!
نفس عمیقے میڪشم:بگذریم!
نورا سریع مے گوید:متاسفم!
از بحث روزبہ فاصلہ میگیریم،نورا از
این پنج سال مے گوید،از اتفاقاتے ڪہ افتادہ!
من هم برایش از این سال ها مے گویم،از پدر و مادرمان،از بزرگ شدن یاسین!
از دانشگاہ و تحصلاتم! از استخدام شدنم در شرڪت! از علاقہ ے مطهرہ بہ روزبہ! از روزبہ و اخلاق هاے خاصش! از جلساتم با سمانہ! از ڪارهاے شهاب! از دلبستہ شدنمان! از ابراز علاقہ اش،از فرار ڪردنم از روزبہ! از خواستگارے و مخالفت خانوادہ ها! از انتظارے ڪہ ڪشیدیم! از سامان! از ازدواج ڪردن و زندگے مان! از خوشبتختے مان! از اختلاف و بحث هایمان! از هم فاصلہ گرفتنمان!
از شهادت علیرضا و دچار شدن یاس بہ حال گذشتہ ے من!
از بہ هم ریختنم با شهادت علیرضا و تڪرار گذشتہ...
از آیہ اے ڪہ نیمے از روحش در گذشتہ ڪنار مشڪلاتش و هادے ماندہ بود و روزبہ را عذاب میداد...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_427
#بخش_سوم
بلافاصلہ خودش را در آغوشم مے اندازد،با ذوق محڪم بہ خودم مے فشارمش و موهایش را مے بوسم.
_سلام عشق خالہ! خوبے؟
خرسش را رها میڪند و دستانش را دور ڪمرم مے پیچد.
با لحن شیرینے مے گوید:دلم برات تنگ شدہ بودا!
بوسہ اے روے گونہ اش مے ڪارم:من بیشتر خالہ! بے معرفت شدے!
بے میل دستانش را از دور ڪمرم آزاد میڪند و خرسش را در آغوش میڪشد.
همانطور ڪہ بہ سمت مبل ها مے دود مے گوید:خودت بے معرفت شدے!
مریم تشر میزند:آروم امیرمهدے! اینجا خونہ ے خودمون نیستا!
همانطور ڪہ بہ سمتش مے روم میگویم:چے ڪارش دارے؟! بہ قول خودت مگہ خالہ با مادر فرق دارہ؟!
دستم را میگیرد و گرم میفشارد،همانطور ڪہ گونہ ام را مے بوسد مے گوید:سلام خانم وڪیل ڪم پیدا! ما رو براے رفت و آمد قابل نمیدونے!
دستش را محڪم میفشارم:ڪاش خدا یہ ذرہ از اعتماد بہ نفس و پررویے نساء رو بہ تو میداد!
آخش بلند میشود! گونہ اش را مے بوسم و دستش را رها میڪنم.
_حسام نیومدہ؟
نگاهے بہ اطراف خانہ مے اندازد:یڪے دوساعت دیگہ میاد!
_روزبہ هنوز نیومدہ راحت باش!
همانطور ڪہ چادرش را در مے آورد بہ سمت امیرمهدے میرود.
روسرے اش را هم باز میڪند و ڪنار امیرمهدے مے نشیند.
وارد آشپزخانہ میشوم و مشغول ریختن پفڪ و چیپس در ظرف بزرگے میشوم.
امیرمهدے ڪمے بهانہ میگیرد و غر میزند.
از آشپرخانہ خارج میشوم و بہ سمتشان میروم،امیرمهدے خرسش را میان خودش و مریم گذاشتہ،مثلا قهر ڪردہ!
ظرف پفڪ و چیپس را مقابلش قرار میدهم،نگاهے بہ ظرف مے اندازد و سریع برش میدارد.
مریم نگاهے بہ امیرمهدے مے اندازد و مے پرسد:بریم آشپزخونہ شامو آمادہ ڪنیم؟
سرے تڪان میدهم و بلند میشوم،همراہ مریم بہ سمت آشپزخانہ میرویم.
آرام مے پرسم:چے شدہ؟
دستم را میڪشد:بیا! امیرمهدے بفهمہ بہ حسام میگہ! آلو تو دهن این سرتق خیس نمیخورہ!
وارد آشپزخانہ میشویم،امیرمهدے بلند میگوید:خالہ!
بہ سمتش برمیگردم:جانم!
همانطور ڪہ پفڪے داخل دهانش میگذارد مے گوید:من هوس ماڪارونے ڪردم میشہ برام درست ڪنے؟
دستم را روے چشمم میگذارم:چشم برات میپزم! چیز دیگہ اے نمیخواے؟
سرش را بہ نشانہ منفے تڪان میدهد.
در فریزر را باز میڪنم و بستہ ے گوشت چرخ ڪردہ را بیرون میڪشم.
از مریم مے پرسم:براے شام چے درست ڪنیم؟
مریم با سر بہ امیرمهدے اشارہ میڪند:آقا دستور دادن دیگہ!
_ماڪارانے ڪہ براے امیرمهدیہ! خودمون چے بخوریم؟
ڪابینت ظرفشویے را باز میڪند و مشغول پیدا ڪردن سیب زمینے و پیاز میشود.
_تعارف ندارم ڪہ!
_بعد از مدتا خواهر بزرگم اومدہ خونہ م بهش ماڪارانے بدم؟! ابدا!
با خندہ قد راست میڪند و سیب زمینے و پیاز را داخل سینڪ ظرفشویے میگذارد.
لبخند ڪم رنگے روے لبانش نقش بستہ.
_هرچے دوست دارے بگو باهم آمادہ ڪنیم!
ڪمے فڪر میڪنم و مثل بچہ ها میگویم:دلم هوش اون اشتانبولے معروفاتو ڪلدہ!
مے خندد:چشم! اونوقت تو میخواستے بہ خواهرت غذاے سادہ ندے دیگہ!
تڪیہ ام را بہ ظرف شویے میدهم و مے پرسم:اتفاق خاصے افتادہ؟!
چند ثانیہ اے نگاهش را بہ امیرمهدے میدوزد و سپس بہ من.
آرام ولے قاطعانہ زمزمہ میڪند:میخوام از حسام جدا شم!
پیشانے را بالا میدهم:مطمئنے؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،اشڪ در چشمانش نشستہ!
_همہ نگرانیم امیرمهدیہ! میترسم ازم بگیرتش!
نفس عمیقے میڪشم و میگویم:بهترہ من نظرے ندم مریم! برو پیش یہ مشاور!
اول همہ ے راہ هایے ڪہ میتونے بریو امتحان ڪن!
پوزخند میزند،قطرہ اشڪے روے گونہ اش مے چڪد:این همہ سال چیزے تغییر نڪردہ!
جدے میگویم:چون تلاشے براے تغییر نڪردے!
نفس عمیقے میڪشد:الانم رمقے براے ادامہ دادن این زندگے ندارم! همہ وابستگے و دلبستگیم امیرہ!
دستم را روے ڪمرش قرار میدهم و آرام نوازشش میڪنم.
_قوربونت برہ آیہ! اگہ هیفدہ هیجدہ سالم بود میگفتم طلاق بگیر! یا اصلا شاید امیرمهدے نبود الانم میگفتم طلاق بگیر!
ولے نمیتونم بهت اطمینان بدم طلاق همہ چیو حل میڪنہ! بہ امیرمهدے دقت ڪردے چقدر بهونہ گیر و حساس شدہ؟!
سرش را بہ نشانہ مثبت تڪان میدهد!
_با طلاق و ڪشمڪش بین تو و حسام بدتر میشہ! نمیگم بسوز و بساز! نہ اصلا! ولے اول راہ هاے بهترو امتحان ڪن اگہ جواب نگرفتے بے معطلے جدا شو!
بهترین ڪار الان اینہ ڪہ برے پیش یہ روانشناس خوب! بعدم حسامو راضے ڪنے برہ!
پوفے میڪند و شیر آب را باز میڪند،مشغول پوست ڪندن پیازها میشود و مے گوید:محالہ! چندبار ازش خواستم! بہ هیچ صراطے مستقیم نیست!
_من یہ روانشناس خوب پیدا میڪنم،یہ مدت برو پیشش بہ حسام نگو!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_428
#بخش_سوم
نمیگذارم حرفش تمام بشود و وارد خانہ میشوم،دلم میگیرد از جمعیت زنان سیاہ پوشے ڪہ مے بینم.
تازہ بہ خودم مے آیم ڪہ با همان مقنعہ و فرم دانشگاہ آمدہ ام!
چنان از خود بے خود شدہ بودم ڪہ فراموش ڪردم براے عاقبت بہ خیرے آسد علیرضاے یاس سادات باید مشڪے بہ تن ڪنم!
دو راهے عجیبے ست،از طرفے دلدارت بہ بهترین عاقبت رسیدہ و تو دلت بہ زندگے و شادے نمے رود!
نبودنش سخت است آنقدر سخت ڪہ گویے هر ثانیہ مے میرے و دوبارہ زندہ میشوے و دوبارہ مے میرے و ...
و این چرخہ تا ابد ادامہ دارد! تا ابد مے سوزے!
متوجہ میشوم زنے ڪہ بیشتر از بقیہ بے قرارے میڪند مادر علیرضاست،عدہ اے اشڪ مے ریزند و نوحہ مے خوانند و عدہ اے پچ پچ و افسوس خوردن بہ حال یاس و هادے ڪوچڪش!
نگاهم را میان جمعیت مے چرخانم خبرے از یاس نیست!
همتا بہ سمت مادر علیرضا مے رود و من از زنے ڪہ نزدیڪ آشپزخانہ ایستادہ سراغ یاس را میگیرم.
با انگشت اشارہ بہ اتاق خواب مشترڪ علیرضا و یاس اشارہ میڪند و لب میزند:حالش خوب نیس!
انگشت هاے یخ زدہ ام را در هم مے فشارم و بہ سمت اتاق قدم برمیدارم.
بہ زور جان در انگشتانم مے ریزم و براے ڪوبیدن بہ در مشتشان میڪنم.
آرام تقہ اے بہ در میزنم،صداے زن میانسالے مے پیچد:بلہ؟!
دستگیرہ ے در را مے فشارم و در را ڪمے باز میڪنم،اتاق خواب ڪمے تاریڪ است!
وارد اتاق میشوم و در را مے بندم،یاس گوشہ ے اتاق ڪنار تخت خواب نشستہ،روسرے گلبهے رنگش ڪمے نامرتب و پیراهن سفیدش ڪمے خیس است!
زانوهایش را بہ شڪمش فشردہ و چیزے بینشان گذاشتہ و بہ آن خیرہ شدہ! صورتش را خوب نمے بینم!
عطیہ سر تا پا مشڪے پوش ڪنارش نشستہ و هادے ڪوچڪ را در بغل گرفتہ.
زن میانسالے رو بہ روے یاس زانو زدہ و بہ من چشم دوختہ.
زمزمہ میڪنم:سلام!
نگاہ یاس و عطیہ بہ سمت من مے آید! با دیدن صورتش روح از تنم پرواز میڪند!
دو چشم عسلے اش بہ خون نشستہ اند و هیچ جانے در چهرہ اش نیست!
انگار ڪہ تمام غم هاے عالم را بہ وجودش ریختہ باشند!انگار ڪہ مردہ باشد!
مثل چهار پنج سال پیش من...
اشڪ دیگر طاقت نمے آورد و روانہ میشود...
با شروع بارش اشڪ هاے من،چانہ ے یاس هم مے لرزد و دستانش را بہ سمتم دراز میڪند.
با قدم هایے بلند بہ سمتش مے روم و محڪم در آغوشش میگیرم!
هق هق میڪند و شانہ هاے من هم مے لرزند،فریاد میزند:آیہ! علیرضا دیگہ بر نمے گردہ! دیگہ بر نمے گردہ!
و این جملہ ے آشنایش براے تازہ شدن داغ دلم ڪافیست،هق هقم اوج میگیرد!
دستانش را دور ڪمرم مے فشارد:بہ خدا من هنوز ازش دل نڪندہ بودم! منتظر بودم امروز برگردہ! مگہ قرار نبود تا ازشون دل نڪنیم نرن؟!
سرم را روے شانہ اش میگذارم و چشمانم را مے بندم:مگہ روزے مے رسید ڪہ دل بڪنیم؟!
صداے گریہ ے هادے یڪ سال و نیمہ هم بلند میشود،اما یاس در حال خودش نیست.
_هیچ...هیچ...هیچڪس...بہ...اندازہ...ے...تو...حا...حالہ...منو...نمے...فهمہ!
ریزش اشڪ هایش شدت مے گیرند و چادرم را تر مے ڪنند:قول دادہ بود زود بیاد و تا تو راهے مون دنیا نیومدہ نرہ! علیرضام بد قول نبود!
حالا میگن دیگہ نمیاد! حتے جنازہ شم نمیاد! تیڪہ پارہ شدہ! میگن از علے من هیچے نموندہ! تو باورت میشہ آیہ؟!
با صدایے خفہ مے گویم:نہ!
سرش را بہ شانہ ام مے چسباند و گُر میگیرد:نڪنہ دل تو ازم غصہ دار شد؟! نڪنہ وقتے خبر شهادت هادیو برات آوردم برام آہ ڪشیدے؟!
یہ عمر نگاہ اون روزت روم سنگینے ڪرد آیہ! حالا معنے اون نگاهتو میفهمم!
چیزے نمے گویم،آرام با ڪف دست شانہ و ڪمرش را نوازش میڪنم.
مدام صحنہ هاے تشیع جنازہ هادے و حرف هاے روزبہ در سرم مے پیچند!
مادر یاس با گوشہ ے روسرے اشڪش را مے گیرد و صاف مے ایستد،بہ عطیہ اشارہ میڪند ڪہ بلند شود!
عطیہ مردد نگاهش را بہ من و یاس مے دوزد،همانطور یاعلے اے مے گوید و بلند میشود.
هادے در آغوشش بغ ڪردہ و نگاهش را بہ یاس دوختہ!
سیاهے چشمانش بہ علیرضا رفتہ اند! عطیہ موهاے مشڪے اش را مرتب میڪند و بوسہ اے روے گونہ اش مے ڪارد.
همراہ مادر یاس از اتاق خارج میشوند،یاس بدون حرف در آغوشم جا خوش ڪردہ.
با صدایے بغض آلود مے پرسم:حاملہ اے؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد!
بے اختیار مے گویم:وقتے هادے شهید شد همہ ے حسرت و گلہ م از خدا این بود ڪہ میذاشت حداقل یہ مدت ڪوتاہ ڪنار هم زندگے ڪنیم و یہ یادگارے از هادے برام بمونہ!
سرش را بلند میڪند و چشمان بے جانش را بہ نگاهم گرہ میزند!
_وصیت نامہ ے هادیو خوندے؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم.
لبانش مے لرزند:دل هادے نبودہ ڪہ بیشتر از این پاگیرت ڪنہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_429
#سورہ_یازدهم
#بخش_سوم
مادرم نگاهے بہ من مے اندازد و لبخند ڪم رنگے میزند:ما شریڪ شادیا و غصہ هاے هم نباشیم پس ڪے باشہ؟! خیلے ام ڪار خوبے ڪردے!
سپس دستش را روے ڪمر من میگذارد و ادامہ میدهد:با اجازہ ما بریم پیش سمانہ خانم!
فرزاد ڪمے خودش را عقب میڪشد و مے گوید:بفرمایید!
از راهرو عبور میڪنیم و بہ سالن نسبتا ڪوچڪے مے رسیم.
دو ردیف صندلے آبے رنگ مقابل هم در دو طرف سالن قرار گرفته.
سمت چپ،زن میانسالے بے رمق روے صندلے نشستہ و نگاهش را بہ ساعت دیوارے دوختہ.
سمت چپ سمانہ و آقاجون ڪنار هم نشستہ اند،آقاجون ڪت و شلوار توسے رنگے همراہ با پیراهن مشڪے بہ تن ڪردہ.
موهاے یڪ دست سفیدش مرتب اند و ریش هایش هم همینطور!
نمیدانم آخرین بار ڪے دیدمش!
چندبارے بعد از مرگ روزبہ بہ دیدنم آمد،بغلم ڪرد،نوازشم ڪرد و دلدارے ام داد!
حتے پا بہ پایم اشڪ ریخت! اما من خراب تر از آنے بودم ڪہ خوب متوجہ شوم!
چند صباحیست بہ خودم آمدہ ام و خودم را در خاطرات گذشتہ غرق ڪردہ ام! در روزهاے بودن روزبہ!
با آرامش دانہ هاے تسبیح شاہ مقصودش را میان انگشتانش مے گرداند.
سمانہ با صورتے رنگ پریدہ و چشمانے اشڪ بار سرش را بہ شانہ ے آقاجون تڪیہ دادہ.
زمزمہ ے آرام لب هاے آقاجون را مے شنوم.
_اللَّهُمَّ اشْفِها بِشِفَائِڪَ وَ دَاوِها بِدَوَائِڪَ وَ عَافِها بِعَافیَتِڪ!
دانہ ے بعدے را میان انگشتانش میگیرد و مصمم تر ذڪر را تڪرار میڪند!
دهانم خشڪ شدہ،بے قرار نگاهم را بہ در شیشہ اے ڪہ رویش با قرمز c.c.u نوشتہ شدہ مے دوزم.
مادرم سرفہ ے آرامے میڪند و با آرامش و مهربان مے گوید:سلام!
نگاہ آقاجون و سمانہ بہ سمت ما روانہ میشود،آقاجون لبخند مهربانے میزند و با گفتن "یاعلی" بر مے خیزد. سمانہ هم پشت سرش!
چشمان نافذش را بہ صورت مادرم مے دوزد:علیڪ سلام پروانہ خانم! حالتون خوبہ؟!
درست نبود عروس ما رو با این وضعیت بہ زحمت بندازین!
مادرم همانطور ڪہ بہ سمت سمانہ مے رود جواب میدهد:وظیفہ ست نہ زحمت! خدا بہ آقا محسن سلامتے بدہ!
آقاجون محڪم مے گوید:ان شاء اللہ!
سپس نگاهش را بہ صورتم میدوزد،بدون حرف دستانش را بہ رویم باز میڪند.
بے معطلے بہ سمتش قدم برمیدارم و در آغوش مهربانش جاے میگیرم.
صوت دلنشینش گوش هایم را نوازش میدهد:حالت خوبہ بابا؟! تو راهیت چطورہ؟!
نفس عمیقے میڪشم:خوبیم! شما خوبے؟ دلم براتون تنگ شدہ بود!
آرام ڪمرم را نوازش میڪند:منم دلتنگت بودم! یہ سرے ڪار پیش اومد یہ مدت تهران نبودم. فڪر ڪنم سمانہ بهت گفتہ بود!
دیگہ ڪارا رو جمع و جور ڪردم ڪہ براے تولد نتیجہ م تهران باشم! براے دیدن پسرِ نوہ ے ارشدم!
صدایش براے جملہ ے آخر مے لرزد و دل من را هم مے لرزاند!
از آغوشش جدا میشوم،بہ سمت سمانہ مے روم.
مادرم مشغول دلدارے دادن است و سمانہ بغ ڪردہ. مردد دستش را میگیرم:سلام مامان!
چشمانش را از سرامیڪ ها میگیرد و با نگاهش صورتم را مے ڪاود.
_سلام عزیزم! ڪجا بودے آیہ؟! محسن میگفتا! میگفت سمانہ هواے آیہ رو داشتہ باش! ما دختر نداریم دختر دلسوزہ! بذار جاے دختر نداشتہ مون باشہ! دختر بزرگمون! غمخوارمون!
فاصلہ هامون زیاد بود درست! ولے انقدرم بد نبودیم ڪہ با رفتن روزبہ یہ خبر ازمون نگیرے،یہ حالے نپرسے!
سریع مے گویم:این چہ حرفیہ؟! هرچے بگے حق دارے سمانہ جون! گلہ هاتو بہ جون میخرم ولے تو ڪہ بهتر از هرڪسے میدونے نبودن روزبہ چے بہ روزم آورد! میدونے دوریا و خبر نگرفتنام از بے معرفتے نبودہ از بے رمق بودن و غصہ بودہ!
سپس دستش را محڪم مے فشارم،سرے تڪان میدهد و مے گوید:نمیدونم چہ گناهے ڪردم ڪہ الان دارم تقاصشو پس میدم؟! یا خدا چرا دارہ بیشتر از ظرفیتم امتحانم میڪنہ!
بغضش رها میشود و اشڪ هایش جارے.
_اگہ محسن چیزیش بشہ من چے ڪار ڪنم؟!
آقاجون لااللہ الااللهے مے گوید و ادامہ میدهد:انقدر آیہ ے یاس نخون دختر! خودتو تو این چند ساعت از بین بردے!
مادرم ڪمڪ میڪند سمانہ بنشیند.
_سمانہ خانم بہ دلت بد راہ ندہ،توڪلت بہ خدا باشہ!
سمانہ جوابے نمیدهد و دڪمہ ے ڪیف پولش را باز میڪند و بہ داخلش خیرہ میشود.
مادرم متاثر از این صحنہ ها آرام مے گوید:ڪاش ببریمش خونہ! اینجا حالش بدتر میشہ!
آقاجون سریع مے گوید:منم همینو بهش میگم! گوشش بدهڪار نیست!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_430 /بخش اول
#سورہ_یازدهم
#بخش_سوم
وارد اتاق میشویم،در اتاق را پشت سرم مے بندم.
روزبہ بہ سمت تخت مے رود و روے آن مے نشیند. همانطور ڪہ بہ سمت تخت مے روم مے پرسم:چرا گفتے مسڪن بودنت خوب نیست؟!
ڪمے مڪث میڪند و سپس در تاریڪے بہ چشمانم خیرہ میشود:چون منو بخاطرہ دردات میخواے! دردات ڪہ آروم بشن میذاریم ڪنار!
ساڪت نگاهش میڪنم،نفس عمیقے میڪشد:نمیخواے بخوابے؟!
روے تخت دراز میڪشم و نفسم را رها میڪنم،چند لحظہ بعد دستش را روے چشمانم مے نشیند!
صداے آرامش ڪنار گوشم مے پیچد:آروم چشماتو ببند و بہ هیچے فڪر نڪن!
چشمانم را مے بندم،انگشتانش را آرام روے چشمانم مے ڪشد و سپس بہ سمت شقیقہ هایم سوقشان میدهد.
ڪم ڪم درد سرم آرام گرفت و خوابم برد...
غافل از طوفانے ڪہ آغاز شدہ...
تا جنون دیگر فاصلہ اے نبود...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_430 /بخش دوم
#سورہ_یازدهم
#بخش_سوم
میخواهم چادر رنگے ام را بردارم ڪہ صداے روزبہ بلند میشود.
_تو ڪہ لباست پوشیدہ ست حالا حتما لازمہ تو خونہ جلو مهمونام چادر سر ڪنے؟!
متعجب نگاهش میڪنم،چشمان مشڪے اش خستہ اند و ڪمے خشمگین!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ سوالش سردرگمم میڪند.
_از ڪے چادرے شدے؟!
با چشمانے گشاد شدہ نگاهش میڪنم:خوبے؟!
روے تخت مے نشیند:آرہ!
سر تا پایم را برانداز میڪند:جوابمو ندادے!
_بعد از دو سہ سال زندگے این سوال برات پیش اومدہ؟!
خونسرد بہ صورتم چشم دوخته:آرہ!
شانہ اے بالا مے اندازم:فڪر ڪنم از نہ سالگے! قبلش هم چادر سر میڪردم ولے یہ خط در میون براے این ڪہ عادت ڪنم!
_یعنے تازگیا چادرے نشدے؟! مثلا پنج شیش سال پیش!
_نہ چِط...
حرف در دهانم مے ماند! حدود زمان مربوط بہ بودن هادے را گفت!
ابروهایم را بالا مے اندازم:منظورت...
صداے پر انرژے مجید مے پیچد:صاب خونہ! نیستید؟!
سپس آرام تر مے گوید:مهسا بریم! مثل این ڪہ اشتباہ اومدیم!
سریع مے گویم:بفرمایید!
چادرم را روے سر مے اندازم،میخواهم در را باز ڪنم ڪہ روزبہ دوبارہ دراز میڪشد.
_بگو روزبہ خستہ بود یڪم دیگہ میاد!
سرے تڪان میدهم و از اتاق خارج میشوم،سعے میڪنم خشم و ناراحتے را از چهرہ ام دور ڪنم.
وارد پذیرایے ڪہ میشوم مے بینم مجید روے مبل تڪ نفرہ اے نشستہ.
مهسا دستہ گل بہ دست نزدیڪ در ایستادہ،بہ سمتش مے روم و سلام میڪنم.
مهربان نگاهم میڪند،مانتوے بلند و راحت آبے ڪاربنے رنگے همراہ با شالے مشڪے رنگ بہ تن ڪردہ.
سریع بہ سمتم مے آید و در آغوشم مے ڪشد:سلام آیہ خانم! خانم ڪم پیدا و بے معرفت!
بہ خودم مے فشارمش:شما بذار بہ پاے درس و مشغلہ. دیگہ درس تموم شد!
گونہ ام را گرم مے بوسد:پس بهونہ ت تموم شد!
همانطور ڪہ از آغوشش بیرون مے آیم چشمڪ میزنم:شاید هم نہ! حالا ڪو تا ارشد و دڪترا! یہ چند سالے بهونہ دارم.
با اخم ساختگے نگاهم میڪند و با آرنج آرام بہ پهلویم مے ڪوبد:بچہ پررو!
سپس گل را بہ دستم مے دهد،با ذوق بہ گل هاے رز سفید و صورتے رنگ نگاہ میڪنم و مے گویم:آخہ چرا زحمت ڪشیدید؟! تو خودت گلے!
مجید سرفہ اے میڪند و مے گوید:منم خار گلم!
سریع سلام میڪنم و خوش آمد مے گویم.
_ببخشید آقا مجید! حواسم بود اما محو مهسا جون شدم یادم رفت سلام ڪنم.
مجید از روے مبل بلند میشود و لبخند میزند:شوخے میڪنم. پس ڪو این رفیق شفیق ما؟!
لبخند ڪم رنگے نثارش میڪنم:یڪم خستہ بود خوابش برد. یڪم دیگہ میاد!
مجید همانطور ڪہ مے نشیند مے گوید:این روزا هروقت سراغشو میگیرم شرڪتہ! انگار دارہ خودشو با ڪار خفہ میڪنہ! یڪے نیست بگہ مرد حسابے حالا بہ جاے میلیارد میلیارد پول درآوردن بہ فڪر ملیون ملیون باش! یڪم خودتو هم سطح ما فقیر فقرا بدون! چیہ چسبیدے بہ این مال دنیا؟!
مهسا چشم غرہ اے نثارش میڪند و روے مبل مے نشیند.
سپس بہ جعبہ ے شیرینے اے ڪہ روے میز است اشارہ میڪند.
_آیہ جان بے زحمت ڪیڪو بذار تو یخچال تا آب نشدہ!
پشت بندش مجید مے گوید:مناسبت دارہ چہ مناسبتے!
ڪنجڪاو نگاهشان میڪنم:چہ خبرہ؟!
مجید مے خندد:خبر بدبختے من!
متعجب نگاهش میڪنم،مهسا بشگونے از بازویش مے گیرد و سریع جعبہ ے شیرینے را از روے میز برمیدارد.
دستش را پشت ڪمر من میگذارد و مے گوید:مجیدو ول ڪن ڪہ حرف بیخود زیاد میزنہ! بیا بریم آشپزخونہ!
دنبالش بہ سمت آشپزخانہ مے روم،همین ڪہ وارد آشپزخانہ میشویم چشمانش را مے بندد و بو مے ڪشد.
_واے چہ بویے راہ انداختے دختر!
سپس چشم باز میڪند و آب دهانش را با شدت قورت میدهد.
_نمیدونے چند وقتہ هوس فسنجون ڪردم!
_عزیزم! پس تلہ پاتے داریم!
شالش را از روے سر برمیدارد:امشب من بہ ڪسے امون نمیدم! فسنجون فقط مالہ خودمہ!
_بهت نمیاد انقدر شڪمو باشیا!
همانطور ڪہ جعبہ ے شیرینے را داخل یخچال میگذارد مے گوید:شدم دیگہ!
سپس مے خندد،مردد نگاهش میڪنم ڪہ دڪمہ هاے مانتویش را باز میڪند. شڪمش ڪمے باد دارد!
با ذوق جیغ خفیفے میڪشم و محڪم بغلش میڪنم.
_واے خدا! یعنے الان یہ فسقلے پیشمونہ؟!
مے خندد:نشنیدے مجید گفت بدبخت شدہ؟!
بوسہ ے آبدارے روے گونہ اش میڪارم و مے گویم:نمیدونے چقدر خوشحال شدم مهسا؟! تبریڪ میگم عزیزم خیلے مبارڪہ!
مهربان نگاهم میڪند:مرسے عزیزدلم! نمیدونے تو این مدت چے ڪشیدم!
اشارہ اے بہ صندلے مے ڪند و مے پرسد:بشینیم؟!
_آرہ آرہ حتما!
سپس هر دو پشت میز جاے میگیریم. با ذوق مے پرسم:چندوقتہ؟!
_چهار ماہ!
با اخم نگاهش میڪنم:اونوقت الان خبر میدے؟! بعد بہ من میگے بے معرفت!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_431
#بخش_سوم
مجید مظلوم مهسا را نگاہ میڪند.
_من ڪہ چیزے نگفتم! دارم نصیحتش میڪنم چون دوستش دارم!
ساسان چشمڪے نثارش میڪند:شایدم از الان بہ فڪرے یہ پسر دست و پا ڪنے دخترت رو دستت نمونہ!
مجید آرام با آرنج بہ پهلویش میزند.
_دفعہ اول و آخرت باشہ راجع بہ دختر من حرف میزنے! بہ ڪس ڪسونش نمیدم! بہ همہ نشونش نمیدم!
ساسان اداے عُق زدن را در مے آورد،مجید چشم غرہ اے نثارش میڪند.
بنفشہ نگاهے بہ دریا مے اندازد و مے پرسد:دریا جان! شما چے؟! ازدواج ڪردید؟
دریا نگاهے بہ جمع مے اندازد و خندہ ے ڪجے ڪنج لبش مے نشیند.
_بلہ! ولے سہ سال پیش جدا شدیم!
مهسا مهربان نگاهش میڪند:بچہ ندارید؟
دریا سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد:نہ!
بنفشہ همانطور ڪہ با چنگال تڪہ اے ڪیڪ برمیدارد نگاهم میڪند.
_برنامہ ت چیہ آیہ جان؟! براے ڪار منظورمہ!
گلویم را صاف میڪنم:نمیدونم! شاید بخوام بین ڪارشناسے و ارشد وقفہ نندازم و براے ڪنڪور ارشد آمادہ بشم!
_اگہ براے ڪار خواستے چند تا از دوستام هستن ڪہ مشاور حقوقے میخوان!
روزبہ سریع مے گوید:آیہ اگہ بخواد ڪار ڪنہ میاد شرڪت!
مجید مے گوید:اوہ اوہ! خودت چسبیدے بہ شرڪت دل از مال دنیا نمیڪنے بقیہ رم میخواے آلودہ ڪنے؟!
جمع ڪم ڪم بہ سمت خاطرہ گویے مے رود،بیشتر راجع بہ خاطرات دانشجویے شان صحبت میڪنند.
من هم در سڪوت نگاهشان مے ڪنم،اگر بخواهم خاطرہ تعریف ڪنم باید از دوران دبستانم ڪہ با دوران دانشجویے شان تقارن داشتہ صحبت ڪنم!
بیشتر سرگرم تدارڪات پذیرایے و شام مے شوم،بنفشہ هم بہ ڪمڪم مے آید.
بعد از صرف شام و ڪمے صحبت،همہ باهم خداحافظے میڪنند و مے روند.
روزبہ هم بعد از جمع ڪردن ظرف ها و مسواڪ زدن،بدون حرفے روے تخت دراز میڪشد و مے خوابد!
متعجب و عصبے از رفتارش واڪنشے نشان نمیدهم و در لاڪ سردم بیشتر فرو مے روم...
روزها بہ سرعت و ڪاملا عادے مے گذشتند،گاهے هم با بحث و ڪشمڪش هاے ڪوچڪے ڪہ آزاردهندہ و تڪرارے شدہ بودند!
بحث بر سر هر چیز ڪوچیڪے! از نوع پوشش! صحبت ڪردن! جمع هاے دوستانہ و هر چیز دیگرے!
دنبال بهانہ اے بودم تا ناراحتے ام را بر سر روزبہ خالے ڪنم ڪہ شاید متوجہ بشود و مثل سابق رفتار ڪند!
اما فایدہ اے نداشت...
روزبہ غرق شرڪت و ڪارهایش بود و من درگیر درس خواندن و شرڪت در فعالیت هاے فرهنگے و مذهبے!
راهمان ڪامل جدا شدہ بود! ڪمتر براے هم وقت میگذاشتیم.
بیشتر از همہ نبودِ نگاهِ گرمش آزارم مے داد...
غافل از این ڪہ سرنوشت برایمان فرصت ڪوتاهے را در نظر گرفتہ!
دہ ماہ با اختلاف و سردے و دورے مثل برق و باد گذشت.
بہ اواخر مرداد ماہ رسیدہ بودیم،نزدیڪ سومین سالگرد ازدواجمان.
چند روزے میشد ڪہ مدام دچار معدہ درد و حالت تهوع میشدم.
روزبہ چند پروژہ ے هم زمان گرفتہ بود و علاوہ بر شرڪت،باید بہ ساختمان ها هم سرڪشے میڪرد.
هفتہ ے قبل توانستہ بودیم پول خرید خانہ را جور ڪنیم و خانہ ے نقلے مان را براے همیشہ صاحب شویم اما هنوز جشن نگرفتہ بودیم!
فڪر میڪردم دچار ناراحتے معدہ شدہ ام ڪہ بروز علائم دیگرے باعث شد بہ این ڪہ ناراحتے معدہ داشتہ باشم شڪ ڪنم!
شڪ ڪردہ بودم ڪہ باردارم! این شڪ داشت جانم را میگرفت!
برعڪس چند ماہ قبل اصلا انتظار و اشتیاقے براے مادر شدن نداشتم!
سردے هاے روزبہ من را ڪامل از او جدا و بہ گذشتہ و حسرت خوردن هاے سابق برگرداندہ بود!
نمیخواستم شڪم را بہ یقین تبدیل ڪنم،قید دڪتر رفتن و پیگیر ماجرا شدن را زدم!
رفت و آمدهاے دوستان روزبہ بہ خانہ مان زیاد شدہ بود،دریا پاے ثابت همہ ے جمع ها بود!
جمع هایے ڪہ خوب بودند و گرم اما براے من نہ!
دیگر خبرے از آن مراعات ڪردن هاے روزبہ و فاصلہ گرفتن از دوستانش نبود!
گاهے هم بہ مهمانے هایے ڪہ دعوتش میڪردند مے رفت. زیاد هم براے همراهے بہ من اصرار نمیڪرد! انگار بود و نبودم برایش فرقے نداشت!
بہ قدرے از من دور شدہ بود ڪہ دیگر حتے گوشہ اے از قلبم براے آن "روزبہ مهربانِ خودم" تنگ نمیشد!
دیگر براے پیشمانے ام بابت ازدواج با روزبہ عذاب وجدان و تردید نداشتم!
بہ حتم رسیدہ بودم ڪہ پاے هادے نماندن و ازدواج ڪردنم انتخاب اشتباهے بودہ!
هر هفتہ پنجشنبہ بہ مزار هادے میرفتم و برایش درد و دل میڪردم. طورے ڪہ روزبہ ڪمے بہ رفت و آمدهایم بہ بهشت زهرا حساس شدہ بود!
پا گذاشتہ بودم بہ مرز نقطہ ے پایان زندگے مان...
بہ نقطہ ے رفتن روزبہ...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_432
#بخش_سوم
روزبہ وارد خانہ میشود،سریع مے پرسم:ڪجا بودے؟!
سرش را بلند میڪند،خستگے از صورتش مے برد!
لبخند ڪم رنگے میزند:علیڪ سلام!
بعد از مدت ها لبخندش را مے بینم! سریع مے گویم:ببخشید سلام!
همانطور ڪہ ڪفش هایش را در مے آورد مے گوید:عذر میخوام خبر ندادم. امروز یہ جلسہ ے مهم داشتم قرار نبود انقدر طول بڪشہ اما ڪشید!
ابروهایم را بالا میدهم:تا الان؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد و بہ سمتم مے آید،مضطرب نگاهش میڪنم.
چشمانش را ریز میڪند،چند تار مو روے پیشانے اش می ریزند.
در دو سہ قدمے ام مے ایستد:خوبے؟!
من من ڪنان مے گویم:آ...آرہ! چطور؟!
متعجب پیشانے اش را بالا میدهد!
_حالتو پرسیدم!
لبخند تصنعے اے روے لبانم مے نشانم.
_آهان! نگران شدہ بودم فڪر ڪنم بخاطرہ همون یڪم بہ هم ریختم!
یڪ قدم هم نزدیڪتر میشود:رنگتم پریدہ!
بوے عطر تلخش در بینے ام مے پیچد،ناگهان حالت تهوع میگیرم!
سریع دستم را روے دهانم میگذارم و بہ سمت سرویس بهداشتے مے دوم!
همین ڪہ به سرویس مے رسم،تمام محتویات معدہ ام را بالا مے آورم!
شیر آب را باز میڪنم و صورتم را زیرش مے گیرم.
_مطمئنے خوبے؟!
سر بلند میڪنم،روزبہ در درگاہ در ایستادہ. با حالت عجیب و موشڪافانہ اے نگاهم میڪند!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم.
_آرہ شایدم نہ!
_یعنے چے؟!
مشتے آب روے صورتم مے پاشم:فڪر ڪنم ناراحتے معدہ گرفتم! چند روزہ معدہ م درد میڪنہ،استفراغم زیاد میڪنم!
_مطمئنے از معدہ تہ؟!
نگاهم را بہ شیر آب مے دوزم:آرہ! پس از چے میخواد باشہ؟!
_نمیدونم! شاید مسئلہ ے دیگہ اے باشہ!
شیر آب را مے بندم و حولہ را برمیدارم،همانطور ڪہ با حولہ صورتم را خشڪ میڪنم مے گویم:فڪر نڪنم! آخہ امروز رفتہ بودم دڪتر گفت چیز خاصے نیست،عصبیہ. منم ڪہ این روزا یڪم درگیر بودم و مدام غذاے بیرونو خوردم. فڪر ڪنم یہ مقدار ڪار دست معدہ م دادم!
حولہ را سر جایش میگذارم،هنوز با حالت عجیبے نگاهم میڪند. احساس میڪنم حرف هایم را باور نڪردہ!
_چہ دارویے برات نوشتہ؟!
چند ثانیہ مڪث میڪنم اما سریع بہ خودم مے آیم و جواب میدهم:فعلا هیچے! یہ سرے آزمایش نوشت قرار شد دو سہ روز دیگہ برم آزمایشا رو انجام بدم.
ابروهایش را بالا مے اندازد:ڪہ اینطور! الان بهترے؟
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:آرہ!
از درگاہ در ڪنار مے رود،از سرویس خارج میشوم. بہ سمت اتاق راہ مے افتد.
نفسم را با شدت بیرون میدهم،میخواهم بہ سمت آشپزخانہ بروم ڪہ ناگهان بہ سمتم برمے گردد:مطب دڪتر ڪجاست؟! مطمئنے ڪارش خوبہ؟!
شانہ ام را بالا مے اندازم:امروز اتفاقے تو خیابون تابلوے مطبشو دیدم گفتم برم براے معاینہ. مطبش ڪہ خیلے شلوغ بود،بہ زور بین مریض رفتم. منم یہ ساعتہ رسیدم خونہ!
میدانم اگر اسم یا آدرسے بگویم حتما پرس و جو میڪند و پے اش را میگیرد تا از ڪار پزشڪ معرفے شدہ مطمئن شود!
سرے تڪان میدهد،دوبارہ قصد میڪنم بہ سمت آشپزخانہ بروم ڪہ با قدم هاے بلند بہ سمتم مے آید!
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪہ لبخند مهربانے میزند:اینو یادم رفت!
سپس نزدیڪتر میشود و لبانش را بہ پیشانے ام مے چسباند! دوبارہ بوے عطرش حالم را بد میڪند!
سریع دستم را روے دهان و بینے ام میگذارم،بے اختیار مے گویم:بوے عطرت یہ جوریہ روزبہ! اذیتم میڪنہ!
متعجب نگاهم میڪند:چہ جورے؟! عطر همیشگے مہ!
چند قدم فاصلہ میگیرم،چهرہ ام درهم رفتہ!
سرش را نزدیڪ قفسہ ے سینہ اش میبرد و پیراهنش را چندبار بو میڪند،سپس سر بلند میڪند.
_بوش فرقے نڪردہ!
_نمیدونم!احساس ڪردم بوش خیلے تند شدہ!
بہ پیرهنش اشارہ میڪند:من ڪہ حس نڪردم! بیا خودت بو ڪن!
سریع مے گویم:نہ!
شانہ اے بالا مے اندازد و بہ سمت اتاق مے رود،پوفے میڪنم و وارد آشپزخانہ میشوم.
مشغول خرد ڪردن پیاز و گوجہ فرنگے میشوم،چند دقیقہ بعد روزبہ با لباس راحتے وارد میشود.
بوسہ اے روے موهایم مے ڪارد و رو بہ رویم مے نشیند.
نگاهے بہ اطراف خانہ مے اندازد و مے گوید:باید یہ جشن درست و حسابے بگیریم،این روزا خیلے ڪم باهمیم!
جوابے نمیدهم،سرفہ اے میڪند. سڪوتم را ڪہ مے بیند ادامہ میدهد:نگفتم چرا جلسہ طول ڪشید نہ؟
_نہ!
_دو سہ ماہ پیش یہ پروژہ ے سنگین و زمان بر بہ شرڪت پیشنهاد شد تا امروز ڪہ همہ چیزو قطعے ڪردیم. خیلے طول ڪشید تا بہ نتیجہ ے دلخواہ برسیم!
با شوق اضافہ میڪند:این پروژہ اعتبار و سرمایہ ے شرڪتو از این رو بہ اون رو میڪنہ!
لبخند ڪم رنگے میزنم:بہ سلامتے!
زبانم بہ بیشتر از این نمے چرخد،دلم هم...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_433
#بخش_سوم
آرام دستم را نوازش میڪند،صدایش بوے غم میدهد:حقوق ماهیانہ ے روزبہ هر ماہ بہ حسابت واریز میشہ،براے خونہ و درصد حقوق منو سمانہ چیزے نمیخوایم!
شرم باعث میشود گونہ هایم سرخ بشوند.
_این چہ حرفیہ؟! هرچے هم باشہ حق تونہ!
محڪم مے گوید:نہ! روزبہ بہ اندازہ ے ڪافے حق فرزندے رو بہ جا آوردہ بود.
حق توئہ ڪہ ڪنارش زندگے تونو ساختے!
دستم را گرم مے فشارد.
_فعلا نمیخوام حرفے از ارث و میراث بزنم،وصیت نامہ م رو چند وقت پیش نوشتم!
سریع میان حرفش مے دوم:ان شاء اللہ صد سال سایہ تون بالاے سرمون باشہ!
لبخندش جان مے گیرد.
_عمر دست خداست اما ڪوتاهہ! از حرفے ڪہ میخواستم بزنم دور نشیم.
شاید فرزاد رو نشناسے اما من بهش اطمینان دارم،بہ اندازہ ے روزبہ!
سرم را بہ نشانہ ے تایید تڪان میدهم.
_ادارہ ے ڪامل شرڪت دست فرزادہ،بهش سپردم وقتے من نباشم همون قدر ڪہ از دار و ندارم سهم میبرہ بہ پسر روزبہ هم سهم میدہ! انگار خود روزبہ هست!
بابت تامین آیندہ ش نگران نباش!
سریع مے گویم:اما...
دستم را مے فشارد و بہ چشمانم خیرہ میشود.
_ولے و اما ندارہ! براے پسرمہ!
هالہ ے اشڪ را دور مردمڪ چشمانش مے بینم،اما اشڪ نمے ریزد!
آب دهانش را فرو میدهد. لبخند تلخے لبانش را از هم باز میڪند.
_تو الان مادرے،عشق بہ فرزندو درڪ میڪنے!
اما... اما شاید خوب نتونے متوجہ علاقہ ے پدر بہ پسرش بشے!
بچہ براے پدر جونہ! جون!
اگہ بچہ ے اول باشہ ڪہ دیگہ حسابش سواست!
پسر بزرگ تڪیہ گاہ پدرہ،عصاے دست پدرہ،قوت زانوے پدرہ.
آہ عمیقے میڪشد:همہ ے امید پدرہ!
اگہ خدا پسر بزرگمو ازم گرفت بہ جاش پسرشو بهم داد!
حالا پسر روزبہ تڪیہ گاہ و عصا و قوت زانو و امیدمہ!
لبخند ڪم رنگے میزنم:خوش بہ حالش ڪہ شما رو دارہ! با اجازہ تون میخوام یہ مبلغے از حقوق روزبہ رو هر ماہ بہ سامان اختصاص بدم!
هالہ ے تعجب را در چشمانش مے بینم،ڪمے بعد بہ خودش مے آید:آهان! یادم اومد! تو این مدت بہ ڪل سامان رو فراموش ڪردہ بودم!
دستانم را بہ سمت ظرف سوپ خورے میبرم تا از داخل سینے برش دارم ڪہ بابا محسن مے گوید:فعلا نمیخورم! دستت درد نڪنہ باباجان!
_گرسنہ نیستید؟
_نہ عزیزم فعلا اشتها ندارم!
_مطمئنید؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان مے دهد و مے گوید:برو استراحت ڪن!
همانطور ڪہ بلند میشوم پتو را رویش مرتب میڪنم.
_چشم! ڪارے داشتید صدام بزنید!
چشمانش را با لبخند بہ نشانہ ے باشہ باز و بستہ میڪند.
با قدم هاے ڪوتاہ از اتاق خارج میشوم،فرزاد دست بہ سینہ روے پلہ نشستہ و نگاهش را بہ در اتاق دوخته.
من را ڪہ مے بیند نگاهش را بہ سمت دیگرے مے ڪشاند،میخواهم بہ سمت اتاق روزبہ بروم ڪہ صدایم میزند:آیہ خانم!
سر بر مے گردانم:بلہ؟!
نگاهش را بہ در اتاق بابا محسن مے دوزد:بابا راجع بہ شرڪت و مسائل مالے باهاتون صحبت ڪرد؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،نگاهش را روے صورتم ثابت مے ڪند.
_چرا تو این هفت ماہ از حقوق روزبہ برداشت نڪردید؟!
گنگ نگاهش میڪنم:شما از ڪجا مے دونید؟!
_پدرتون گفتن!
سرفہ اے میڪنم:بہ بابا محسن هم گفتم حقوق ماهیانہ ے روزبہ رو براے پسرمون و سامان در نظر دارم.
خونسرد مے پرسد:و خودتون؟!
بے توجہ بہ سوالش مے گویم:با اجازہ!
سوالش باعث میشود در جا میخڪوب شوم.
_چرا از من فرار مے ڪنید؟!
پوزخند میزنم:براے چے باید از شما فرار ڪنم؟!
شانہ اے بالا مے اندازد:منم همینو ازتون پرسیدم!
محڪم جواب میدهم:من از ڪسے فرار نمے ڪنم!
_حتے از خودتون؟! حتے از آدماے گذشتہ؟!
پیشانے ام را بالا میدهم:سوالاتون یڪم شخصیہ!
_دوست ندارید جواب بدید؟
_نہ!
سرش را تڪان میدهد:اگہ ناراحتتون ڪردم عذر میخوام!
_خواهش میڪنم! ناراحت نشدم!
نگاهش را از صورتم مے گیرد و از روے پلہ بلند میشود،آرام و خونسرد از پلہ ها بالا مے رود و از محدودہ ے دیدم خارج میشود...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
برگہ ے ڪتاب را میان انگشت اشارہ و شصتم مے گیرم و ورق میزنم.
مادرم ڪنارم نشستہ و بہ تابلوهاے روے دیوار زل زده.
آرام زمزمہ میڪند:جَوش یہ جوریہ!
سر بلند میڪنم و نگاهم را دور تا دور سالن مے چرخانم،سالنے نسبتا ڪوچڪ با دیوارهایے ڪہ با ڪاغذ دیوارے هاے استخوانے و آبے ڪم رنگ تزئین شدہ اند.
ڪف سالن را سرامیڪ هاے سفید پوشاندہ اند و مبل هاے آبے ڪم رنگ دور تا دور سالن چیدہ شدہ اند.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_434
#بخش_سوم
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،گلویم خشڪ شدہ.
نمیدانم توان مقابلہ شدن با سامان را دارم یا نہ اما احساس میڪنم مسئولیتے ست ڪہ بعد از روزبہ بہ دوش من افتادہ!
با قدم هاے آرام خودم را مقابل اتاق مے رسانم،لبخند پر رنگے میزنم و نگاهم را بہ داخل اتاق مے دوزم.
اتاق ڪوچڪے ڪہ تخت تڪ نفرہ و میز تحریر و ڪمد دیوارے ڪوچڪے فضایش را ڪامل اشغال ڪردہ!
سامان پشت میز تحریر نشستہ،نگاہ بے رمق و متعجبش را بہ من مے دوزد.
سریع مے گویم:سلام!
نگاہ سرگردانش میان صورت و شڪم برآمدہ ام مے گردد!
لبخندم را عمیق تر میڪنم:میتونم بیام تو؟
سریع سرش را تڪان میدهد،هنگامہ نگاهے بہ سامان مے اندازد و رو بہ من مے گوید:تا شما صحبت ڪنید منم یہ چیزے آمادہ ڪنم بخوریم!
سپس از اتاق خارج میشود،نگاهم را در اطراف مے چرخانم.
_میتونم بشینم؟!
لبانش را از هم باز میڪند:بَ...بعلہ!
بہ سمت تخت مے روم و مے نشینم،سامان نگاهے بہ ولیچرش مے اندازد اما چیزے نمے گوید.
با ذوق نگاهش میڪنم چهرہ اش ڪمے تغییر ڪردہ،از آن حالت ڪم سن و سال بودن در آمدہ!
شاید شبیہ بہ پسرے چهاردہ پانزدہ سالہ نباشد اما ڪم سن و سال هم دیدہ نمے شود.
آخرین بار یڪ سال قبل دیدمش،با روزبہ بہ خانہ مان آمد و بعد از شام رفت.
چشمان معصومش را بہ صورتم مے دوزد،اشڪ در چشمانش حلقہ زدہ!
قلبم مے سوزد! سرفہ اے میڪنم و سعے میڪنم بغض بہ گلویم راہ پیدا نڪند.
_خوبے؟!
بے توجہ بہ سوالم مے گوید:خیل...خیلے...بے...معر...فتے!
بہ زور ڪلمات را مے ڪشد،سرم را پایین مے اندازم.
_میدونم! هرچے بگے حق دارے!
چیزے نمے گوید،سر بلند میڪنم قطرہ ے اشڪے روے گونہ اش نشستہ.
سوزش قلبم بیشتر میشود،نگاهم را از چشمانش مے دوزم و بہ گردنش مے دوزم.
_منم حالم بد بود...مثل خودت!
_دِ...دلم...خے...خیلے...براش...تنگ میشہ آیہ!
بغض بہ گلویم راہ پیدا میڪند!
_میفهمم!
هین بلندے میڪشد و هق هق میڪند! بغضم را بہ زور قورت میدهم!
_سامان! خواهش میڪنم گریہ نڪن!
بے توجہ بہ حرفم قلبم را بیشتر آتش میزند!
_فڪ...فڪر میڪردم...بعد از...بابا تو هستے!
درماندہ مے گویم:میدونم سهل انگارے ڪردم اما باور ڪن حالم خیلے بد بود! خیلے! تو منو میفهمے مگہ نہ؟! معنے نبودن روزبہ رو میفهمے؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد.
_پس درڪم میڪنے!
اشڪ هایش بند مے آیند،نفس راحتے میڪشم!
با دلخورے نگاهش میڪنم:منم ازت خیلے ناراحتم سامان!
با ترس نگاهم میڪند! چشمانش معصوم تر و مظلوم تر از همیشہ بہ نظر مے آیند!
صورت نحیفش زرد بہ نظر مے رسد!
_چرا؟!
_چرا مدرسہ نمیرے؟!
اخم میڪند و سڪوت!
_با توام!
با حرص مے گوید:دوس...دوس ندارم!
خونسرد بہ چشمانش خیرہ میشوم:پس روزبہ چے؟! بہ نظرت اینطورے خوشحالہ؟!
نگاہ بے رمقش را از چشمانم مے گیرد و بہ سمت موڪت سوق میدهد.
_سامان! جوابمو نمیدے؟
چیزے نمے گوید،نفس عمیقے میڪشم و سرم را تڪان میدهم.
_فڪر میڪردم بعد از روزبہ بشہ روت حساب باز ڪرد! بشہ بهت دل خوش بود!
نگاهش را از موڪت مے گیرد اما بہ صورتم نگاہ نمے ڪند!
لبخند میزنم:فڪر میڪردم خواستہ هاے روزبہ برات مهمہ! فڪر میڪردم مثل پدرت دوستش دارے! اما انگار نہ!
سریع نگاہ تیزش را حوالہ ے چشمانم میڪند و صدایش ڪمے بالا مے رود!
_او...اون...بابامہ!
چنان ڪوبندہ این جملہ را مے گوید ڪہ چند ثانیہ سڪوت میڪنم.
بعد از چند لحظہ بہ خودم مے آیم و محڪم مے گویم:پس براش پسر خوبے باش!
صدایش بغض آلود میشود،دستان نحیفش مے لرزند.
_وقتے...وقتے...نیس!
بے اختیار مے پرسم:تو باور دارے دیگہ روزبہ نیست؟!
گیج نگاهم میڪند،صدایم ڪمے مے لرزد:اون توے قلب ما زندہ ست!
چندبار پشت سر هم پلڪ میزند:دُ...دُر...ستہ!
لبخندم تلخ میشود:پس براے ما حضور دارہ! بہ خواستہ هاش احترام میذاریم!
متفڪر سرش را خم میڪند و چیزے نمے گوید.
تا همین جا ڪافیست! بهتر است بیشتر از پیش نروم تا خوب فڪر ڪند.
زیر لب یاعلے اے مے گویم و از روے تخت بلند میشوم.
سرش را بلند میڪند،دلهرہ در چشمانش موج میزند.
_ڪُ...ڪجا؟!
چادرم را روے سرم مرتب میڪنم:دیگہ مزاحم نشم! بازم میام بهت سر میزنم!
انگشت اشارہ ام را بہ سمتش مے گیرم.
_ اگہ دفعہ ے بعد تو همین وضعیت باشے ڪلاهمون میرہ تو هم!
بے توجہ بہ حرفم مے گوید:میشه...
هنوز صحبت ڪردن برایش سخت است،اما لڪنتش خیلے بهترہ شدہ!
بعد از چند ثانیہ مڪث ادامہ میدهد:بیشتر بمونے؟!
لبخند مهربانے نثارش میڪنم:حتما عزیزم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_435
#بخش_سوم
بازم نتونست راضیم ڪنہ،وقتے دید نمیتونہ تصمیمم رو تغییر بدہ گفت آیہ دنبال پر ڪردن جاهاے خالے قلب و روحشہ! با تو زخماشو تسڪین میدہ اما همہ ے احساسات و روحش درگیر حسرتاے گذشتہ ست!ممڪنہ بعد از یہ مدت پَست بزنہ!
باز ڪوتاہ نیومدم،وقتے دید هشداراش هیچ نتیجہ اے ندارہ ازم خواست حداقل بہ سمت درمان ڪامل بڪشمش و تا درمان نشدہ ازدواج نڪنیم!
نمیتونستم این ڪارو ڪنم چون آیہ بخاطرہ اعتقاداتش باهام ارتباط نمے گرفت،اگہ مستقیم هم بهش میگفتم ممڪن بود شانس بہ دست آوردنش رو از دست بدم!
گفتم بعد از ازدواج میتونم زخماے ڪهنہ شو درمان ڪنم!
اگہ خودم نتونستم راضیش میڪنم مدام برہ پیش یہ روانشناس تا گذشتہ رو فراموش ڪنہ!
لبخندش عمیق تر میشود و غمگین تر!
_وقتے ازدواج ڪردیم یہ سرے رفتارها و حالت هاش نگرانم ڪرد.
اولین بار تو بیمارستان وقتے بے تابے هاے یڪے از همسراے شهداے مدافع حرم رو دید حالش بد شد.
بهش حق میدادم ناراحت بشہ اما نہ انقدر پر رنگ!
ناراحتے ها و بے تابے هاش ادامہ داشت،چیزے نمے گفت اما مشخص بود!
از یہ جایے بہ بعد ترسیدم! آیہ میخواست ڪم ڪم از من هادے بسازہ! هادے اے ڪہ نداشت!
با حرص دندان هایش را روے هم مے سابد و فشار انگشتانش را بیشتر میڪند.
_میتونے بفهمے براے یہ مرد چقدر سختہ ڪہ بدونہ فڪر و روح و قلب زنش یہ جاے دیگہ ست؟! هر چند اون آدم مُردہ باشہ!
لب هایم روے هم مے فشارم و جمع میڪنم:هادے نمردہ! شهید شدہ!
پوزخند میزند:آرہ! براے تو نمردہ!
با تمام قدرت مچ دستانم را از میان انگشتانش بیرون میڪشم.
نفس نفس زنان انگشت اشارہ ے لرزانم را بہ سمتش مے گیرم:خیلے...خیلے...
شانہ اش را بالا مے اندازد:خیلے چے؟! فڪر ڪردے تعهد فقط بہ اینہ ڪہ جسمت پیش منہ؟! توے این سہ سال بہ من و زندگے مون متعهد نبودے!
صدایم را تا جایے توان دارم بالا مے برم:ساڪت شو!
با اخم بہ سمتم مے آید،تحڪم در صدایش مے زند:ساڪت بودم ڪہ این حال و روزمونہ! ساڪت بودم ڪہ یہ روز نقش پدرو برات داشتم! یہ روز نقش هادے رو! ساڪت بودم ڪہ نقش اصلیم این وسط گم و گور شد و هیچوقت نفهمیدے!
لبانم از شدت خشم و بغض مے لرزند،صداے تپش هاے نامنظم قلبم را مے شنوم.
حواسم از لڪہ خونے ڪہ در رحمم جا خوش ڪردہ بہ ڪل پرت میشود!
با دست بہ در اشارہ میڪند:برو دیگہ! چرا وایسادے؟! دیگہ حرمتے بین مون نموندہ! شڪست هر چے ڪہ نباید مے شڪست!
_خیلے پررویے! خیلے!
ڪف دستم را با حرص تخت سینہ اش مے ڪوبم:حالمو بہ هم میزنے! دیگہ یہ لحظہ ام اینجا نمے مونم!
پوزخند میزند:خب منم ڪہ میگم برو! بابات برات فرش قرمز پهن ڪردہ!
با چشم هاے گشاد شدہ از طعنہ اش بہ چشمانش خیرہ میشوم. بزرگترین ضعفم را بہ رویم آورد!
حالم را نمے فهمم! روزبهے ڪہ مقابلم ایستادہ را نمے فهمم!
چند ثانیہ هاج و واج نگاهش میڪنم،قلبم مے سوزد! بد هم مے سوزد!
میخواهم حرصش را دربیاورم،جملہ اے بہ ذهنم مے رسد ڪہ با آن روے قلب و عصابش خط بڪشم!
آنقدر گرم خشم و ضربہ هاے ڪارے اش هستم ڪہ حرفم را مزہ مزہ نمے ڪنم!
غرور مردانہ اش را نشانہ مے روم! لبانم را با آرامش از هم باز میڪنم:بہ جونِ هادے...
دهانم بستہ میشود! لال میشوم! دنیا در گوشم زنگ میخورد،از صداے دست سنگینے ڪہ بہ دهانم خورد!
برق از چشمانم مے پرد،روح هم همراهش! خیسے خون ڪہ چانہ ام را تَر میڪند بہ خودم مے آیم.
صداے نفس هاے عصبے روزبہ گوشم را مے خراشد!
_مذهبے نیستم اما بے غیرتم نیستم!
دست لرزانم را بلند میڪنم و روے لبم مے گذارم،رد خون را ڪہ روے ڪف دستم مے بینم آب دهانم را با شدت فرو میدهم.
چشمہ اشڪم خشڪید و بغض در گلویم خفہ شد!
شوڪہ،دوبارہ روے لبم دست مے ڪشم و مات و مبهوت بہ دنبال صاحب دست سر بلند میڪنم!
ڪسے جز روزبہ را نمے بینم،ڪنار لبم مے سوزد مثل قلبم!
درماندہ نگاهش را از صورتم مے گیرد و روے تخت مے نشیند.
با هر دو دست صورتش را مے پوشاند،تمام تنش مے لرزد!
صدایش رنگ بغض و التماس دارد!
_آیہ غلط ڪردم!
چشمان شیشہ اے ام را از روے جسمش برمیدارم و بہ سمت در سوق مے دهم.
پاهایم توان ندارند،بے رمق خودم را بہ سمت پذیرایے مے ڪشانم....
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_436
#بخش_سوم
مردد زمزمہ میڪنم:موندم...موندم ڪہ...
صدایش را ڪمے بالا مے برد:درست حرف بزن بفهمم چے میگے دختر!
نفس عمیقے میڪشم و چشمانم را مے بندم.
_حاملہ ام!
مادرم چند ثانیہ مڪث میڪند و سپس مے پرسد:چند وقتہ؟!
_فڪر ڪنم پنج شیش هفتہ!
عصبے مے گوید:شما دوتا زندگے رو بہ شوخے گرفتید؟! اگہ خیلے وقتہ میونہ تون شڪرآبہ بچہ دار شدنتون براے چے بودہ؟! اگہ بچہ دار شدید این الم شنگہ تون براے چیہ؟!
چشمانم را باز میڪنم:روزبہ نمیدونہ!
متعجب مے پرسد:یعنے چے؟!
دوبارہ روے تخت مے نشینم:بهش نگفتم حاملہ ام! ناخواستہ بود!
با هر دو دست صورتم را مے پوشانم:مثل چے گیر ڪردم تو گِل! نہ میتونم با روزبہ زندگے ڪنم نہ میتونم این بچہ رو ڪارے ڪنم! آشفتہ ام! خیلے آشفتہ!
صدایش نزدیڪتر میشود:چرا بهش نگفتے؟!
حضورش را ڪنارم احساس میڪنم،دست هایم را از روے صورتم برمیدارم.
مادرم دستش را روے ڪمرم میگذارد و آرام نوازشم میڪند.
_خودم امروز مطمئن شدم! میخواستم چند روز بگذرہ فڪر ڪنم بعد بهش بگم ڪہ اینطورے شد!
غمگین نگاهم میڪند،با بغض مے گویم:مامان من نمیتونم بسازم و بسوزم! روزبہ هم نمیتونہ!
_پس بچہ تون چے؟! بابات چے؟! فڪر ڪردے میذارہ؟!
بغض گلویم را مے فشارد:مگہ زندگے باباست؟! زندگے ماست! ما دیگہ نمیتونیم!
_اون طفل معصوم چے؟!
قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام جا خوش مے ڪند.
_نمیدونم!
سرم را پایین مے اندازم:میشہ تنها باشم؟!
نفسش را بیرون میدهد و چند ثانیہ بعد از روے تخت بلند میشود.
_چیزے نمیخواے؟!
با لب زبانم را تر میڪنم:نہ!
لحنش مهربان میشود:یہ لیوان شیر برات میارم!استراحت ڪن عزیزم!
سپس از اتاق خارج میشود،بے رمق از جا بلند میشوم و بہ سمت در مے روم.
صداے پچ پچ ڪردن مادرم از پذیرایے بہ گوش مے رسد،در را باز میڪنم.
پدرم روے مبل تڪ نفرہ اے نشستہ،اخم هایش در هم رفتہ و نگاهش را بہ فرش دوختہ.
مادرم رو بہ رویش نشستہ و آرام صحبت میڪند،بہ سمت سرویس بهداشتے قدم برمیدارم.
یاسین دست بہ سینہ ڪنار در ایستادہ و عصبے پاهایش را تڪان میدهد.
وارد سرویس بهداشتے میشوم،با حرڪاتے آرام دست و صورتم را مے شویم و از سرویس خارج میشوم.
نگاہ خشمگین پدرم روے صورتم ثابت میشود،نگاهم را بہ سمت دیگرے سوق میدهم و بہ اتاقم برمیگردم.
همہ ے حرڪاتم شل و آهستہ هستند،انگار انرژے و جان را از تنم گرفتہ باشند!
بے حوصلہ لباس هایم را عوض میڪنم،میخواهم روے تخت دراز بڪشم ڪہ چند تقہ بہ در میخورد.
آرام مے گویم:بلہ؟!
در اتاق باز میشود و مادرم در چهارچوب در پیدا،لیوان بزرگ شیرے در دست دارد.
_میخواستے بخوابے؟!
شانہ اے بالا مے اندازم:اگہ خوابم ببرہ!
بہ سمتم مے آید و لیوان را بہ دستم مے دهد،زیر لب تشڪر میڪنم.
لاجرعہ شیر را سر میڪشم و لیوان را بہ دستش میدهم.
نیم نگاهے بہ صورتم مے اندازد و مے گوید:سر خود دارو و قرص نخوریا!
سپس از اتاق خارج میشود،روے تخت دراز میڪشم. اواخر مرداد ماہ است اما انگار تنم یخ بستہ! ملاحفہ را تا گردن روے تنم میڪشم!
هیچ صدایے از موبایل بلند نمیشود،هیچ خبرے از روزبہ نیست!
روے پهلو مے چرخم،نگاهم را بہ آسمان تیرہ مے دوزم.
بقیہ هنوز بیدار هستند،احساس میڪنم قلبم شڪستہ! بیشتر از هر زمان دیگرے!
چشمانم را مے بندم،نمیخواهم اشڪ بریزم. براے چہ؟! براے چہ ڪسے؟!
بیشتر سردم میشود،ملاحفہ را روے سرم مے ڪشم.
نفسم ڪمے تنگ میشود،مدام از این پهلو بہ آن پهلو مے چرخم.
ڪلافہ نفسم را بیرون میدهم و خودم را جمع میڪنم.
تمام شب را بہ سختے بہ صبح مے رسانم،نزدیڪ طلوع آفتاب چشمانم سنگین مے شوند.
خدا را شڪر میڪنم ڪہ بالاخرہ خواب مهمان چشمانم شد...
با سر و صداے مداومے ڪہ از بیرون اتاق مے آید از خواب مے پرم!
زیر لب اَهے مے گویم و پتو را روے سرم مے ڪشم.
سرم از شدت درد در حال انفجار است،سر و صداها قطع نمیشود!
دو سہ دقیقہ میگذرد طاقت نمے آورم و با تنے ڪرخت روے تخت مے نشینم.
ڪش و قوسے بہ بدنم میدهم و از جا بلند میشوم،با موهایے پریشان و چشمانے نیمہ باز بہ سمت در مے روم.
میان راه نگاهے بہ ساعت ڪہ دو بعد از ظهر را نشان میدهد مے اندازم!
پشت در ڪہ مے رسم صداے نگران و بغض آلود مادرم،توجهم را جلب میڪند.
_یا فاطمہ ے زهرا! یا فاطمہ ے زهرا!
پدرم عصبے مے گوید:پروانہ تو رو خدا یہ دیقہ دندون رو جیگر بذار برم ببینم چے شدہ!
صداے هق هق ڪردن آرام مادرم را مے شنوم،قلبم مے ریزد.
میخواهم دستگیرہ ے در را بفشارم ڪہ خشڪم مے زند.
_چطورے بہ آیہ بگم؟! خدایا این چہ مصیبتے بود؟! چرا ما نباید یہ روز خوش ببینیم؟!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_437
#بخش_سوم
حالتاے نامتعال روحے و بچہ بازیام اجازہ نمیداد همہ چیزو درست ببینم و تصمیم بگیرم.
وقتے بہ خاطرات خودم و روزبہ رسیدم احساس ڪردم این آیہ من نبودم!
یہ دختر بچہ ے لجباز و لوس بودہ ڪہ هیچ چیز جز خواستہ هاے خودش براش مهم نبودہ.
_فڪر نمیڪردم انقدر راحت اشتباهات رو قبول ڪنے!
_دیگہ نمیخوام فرصتا رو از دست بدم و معطل گذشتہ باشم!
نفس عمیقے میڪشد:بہ یہ نڪتہ اشارہ نڪردے!
ڪنجڪاو مے پرسم:چہ نڪتہ اے؟!
_این ڪہ فقط آیہ تو زندگے با روزبہ مقصر نبودہ!
متعجب پیشانے ام را بالا میدهم.
ادامہ میدهد:روزبہ با علم بہ این ڪہ دخترے ڪہ بهش علاقہ مندہ،شرایط روحے ڪاملا مناسبے ندارہ خواست با آیہ ازدواج ڪنہ!
همیشہ سڪوت ڪرد! اگہ چیزے آزارش میداد باید بہ آیہ میگفت ڪہ متوجہ بشه.
در واقع روزبہ با این ڪار بہ افڪار و رفتار اشتباہ آیہ دامن زدہ!
نفس عمیقے میڪشم:درستہ!
_آیہ نیاز بہ یہ تلنگر داشتہ! ولے نہ تلنگرے بہ شدیدے برخورد آخر!
اشتباهاتے ڪہ ڪردے رو ریز بہ ریز یادداشت ڪن و با دقت بخون.
ببین هنوز چقدر بہ اون اشتباها نزدیڪے.
از قید و بند گذشتہ و اے ڪاش خودتو آزاد ڪن،تو اول براے خودت و بعد براے پسرت زندگے میڪنے!
یڪم از حال و آیندہ صحبت ڪنیم!
زمان دقیق زایمانت ڪیہ؟
بے اختیار لبخند پر رنگے میزنم:یڪ هفتہ دیگہ!
_استرس دارے؟
میخندم:یڪم! مامان میگہ چون برام یہ تجربہ ے جدید و تازہ ست اینطور احساس میڪنم!
_درست میگہ! مطمئنم خوب از پسش برمیاے!
خیلے مراقب خودت و ڪوچولوت باش!
_چشم!
_حرف دیگہ اے نمیخواے بزنے؟
ڪمے فڪر میڪنم و سپس جواب میدهم:فعلا نہ!
_روز خوبے داشتہ باشے عزیزم،خدانگهدار!
_همچنین خانم دڪتر! روز خوش!
سپس تماس قطع میشود،نگاهم را دوبارہ بہ حیاط میدوزم.
لبخندم تلخ میشود! دستم را روے شڪمم میگذارم و برایش زمزمہ میڪنم.
_قصہ ے ما بہ سر رسید...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_438
#بخش_سوم
بغض گلویم را مے فشارم:چون فڪر میڪنم قاتل روزبہ منم!
اگہ تو شرڪت استخدام نمے شدم،اگہ با روزبہ ازدواج نمے ڪردم،اگہ توے زندگے مون طور دیگہ اے رفتار مے ڪردم،اگہ اون شب بحثمون نمے شد،اگہ عصبیش نمے ڪردم...حداقل الان زندہ بود!
روز و شبم پر شدہ از این اگہ ها!
خیلے اصرار ڪردم ڪہ جنازہ شو ببینم اما اجازہ ندادن! گفتن شرایط جسد طورے نیست ڪہ من ببینم!
_دیدن جنازہ ے روزبہ چہ فایدہ اے داشت؟ یعنے باعث میشد ڪامل باور ڪنے؟
چشمانم را مے بندم و آرام باز میڪنم.
_شاید!
یادمہ وقتے دہ دوازدہ سالہ م بود،پسر جوون یڪے از همسایہ هامون فوت ڪرد.
مادرش خیلے دوستش داشت،موقع تشیع جنازہ ش خیلے بے تابے میڪرد! آخہ نذاشتہ بودن پسرش رو ببینہ!
هرڪارے ڪرد بهش اجازہ ندادن،موقع بردن تابوت پشت تابوت از حال رفت!
یهو یہ آقایے از وسط جمعیت داد زد تابوت رو برگردونید داخل خونہ مادرش پسرش رو ببینہ! اگہ الان پسرش رو نبینہ یہ عمر چشمش بہ در خشڪ میشہ! یہ عمر منتظر میمونہ! باور نمیڪنہ!
موقع شهادت هادے،همین حرفو نورا بہ مادرم زد!
گفت اگہ الان آیہ،هادے رو نبینہ یہ عمر چشم انتظار مے مونہ! باور نمے ڪنہ!
اون موقع نمے فهمیدم "باور نمے ڪنه" یعنے چے!
آدم گاهے دنبال یہ بهونہ ے ڪوچیڪہ ڪہ باور نڪنہ! ڪہ دلیل و برهان بچینہ براے امید داشتن! خودش هم میدونہ دارہ بہ خودش دورغ میگہ اما همون دروغ و امید واهے سر پا نگهش میدارہ!
الان میفهمم! هنوز چشم انتظارم! چشم انتظار روزبہ!
_چرا نذاشتن ببینیش؟!
نفس عمیقے مے ڪشم:میگفتن چون باردارم خوب نیست! از طرفے جنازہ سوختہ بود و زیاد قابل شناسایے نبود!
_بہ نظرت مے تونے امروز برے سر مزارش و باهاش صحبت ڪنے؟! ڪہ با نبودنش مواجہ بشے!
گنگ نگاهش میڪنم،لبخند مهربانے نثارم میڪند.
_باهاش صحبت ڪن،مثل الان همہ چیز رو براش تعریف ڪن. همہ ے حس و حالت رو براش شرح بدہ و ازش معذرت خواهے ڪن.
بهش بگو با خوب تربیت ڪردن و مراقبت از امید همہ ڪمبوداے زندگے مشترڪ تون رو براش جبران میڪنے! مطمئن باش روزبہ خوشحال میشہ و آروم میگیرہ!
با بغض لب میزنم:هنوز نمے تونم...نمے تونم برم سر خاڪش!
_باز دارے اذیتش میڪنے آیہ جانم! هشت ماهہ روزبہ رو از دست دادے و سر مزارش نرفتے!
بہ نظرت بیشتر از دستت ناراحت نشدہ؟! بہ نظرت منتظر نیست بہ جایے ڪہ دفن شدہ و حضور مادے دارہ سر بزنے؟
سرم را ڪلافہ تڪان میدهم:نمیدونم!
درماندگے ام را ڪہ مے بیند سریع مے گوید:آروم باش عزیزم! ما میخوایم تو فردا رو بدون استرس و فشار،با یہ روحیہ ے خوب بگذرونے!
اگہ اذیت میشے راجع بہ این موضوع فعلا دیگہ صحبتے نمے ڪنیم.
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند میشود.
لبم را آرام مے گزم و سریع مے گویم:عذر میخوام! فراموش ڪردم موبایلم رو بذارم روے سایلنت!
چشمانش را با آرامش مے بندد و باز میڪند.
_ایرادے ندارہ عزیزم!
سریع ڪیفم را برمیدارم تا موبایلم را خاموش ڪنم.
همین ڪہ موبایل را از داخل ڪیف بیرون میڪشم چشمم بہ نام تماس گیرندہ مے خورد.
"فرزاد"
ابرویے بالا مے اندازم و نگاهم را بہ سمت دڪتر همتے مے ڪشانم.
_فڪر میڪنم ضررویہ! میشہ جواب بدم؟
سرش را تڪان میدهد:راحت باش!
لبخندے میزنم و آب دهانم را فرو میدهم،علامت سبز رنگ را بہ سمت علامت قرمز رنگ مے ڪشم. صدایم ڪمے بے رمق شدہ.
_بلہ؟!
صدایے نمے آید،متعجب مے گویم:الو!
بعد از چند ثانیہ مڪث صداے فرزاد در گوشم مے پیچد:سلام!
_سلام!
من من ڪنان مے گوید:مے...مے دونم فردا براتون روز مهمیہ و باید استراحت ڪنید اما باید ببینمتون!
ڪنجڪاو مے پرسم:آقا فرزاد! چیزے شدہ؟
سریع مے گوید:نہ! نہ! نگران نشید!
آب دهانش را با شدت فرو میدهد،طورے ڪہ مے شنوم!
_میشہ حضورے صحبت ڪنیم؟ مے ترسم پشیمون بشم!
_دارم نگران مے شم!
جدے اما با خواهش و لحنے نرم مے گوید:لطفا نگران نشید وگرنہ بہ هم مے ریزم و نمیتونم صحبت ڪنم! شما الان ڪجایید؟
_مطب روانشناسم!
نفسش را با شدت بیرون میدهد.
_لطفا آدرس رو برام بفرستید بیام دنبالتون!
متعجب و با دلهرہ مے گویم:حتما! الان مے فرستم!
اضطراب در صدایش موج میزند:مے بینمتون! فعلا!
سپس قطع میڪند،بدون این ڪہ منتظر جوابے از جانب من باشد...!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_439
#بخش_سوم
با ڪمے مڪث سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد.
نفس عمیقے میڪشد:لطفا پیادہ بشید!
بدون حرف از ماشین پیادہ میشوم،فرزاد ماشین را پارڪ میڪند و پیادہ میشود.
همانطور ڪہ بہ سمت در مے رود مے گوید:لطفا دنبالم بیاید!
نمیدانم چرا تپش قلب مے گیرم! با تردید پشت سرش قدم برمیدارم.
مقابل در مے ایستد و چشمانش را بہ سمت من مے ڪشاند.
انگشت اشارہ اش را بہ سمت زنگ مے برد و محڪم مے فشارد!
ڪنارش مے رسم،چند ثانیہ بعد صداے پیرمردے از پشت آیفون مے آید.
_بلہ؟!
فرزاد با لبخند مے گوید:سلام آقاے ابراهیمے! میشہ درو باز ڪنید؟!
صداے مرد خندان میشود:آقا فرزاد شمایے؟! بفرمایید!
سپس در باز میشود،فرزاد بہ در اشارہ میڪند:بفرمایید!
تن سردم را بہ زور بہ سمت در مے ڪشانم،وارد حیاط بزرگے میشوم.
با دقت اطراف را نگاہ میڪنم،فرزاد پشت سرم وارد میشود و در را مے بندد.
در دو سہ مترے در ورودے اتاقڪے سفید رنگ قرار گرفتہ،پنجرہ اش ڪامل باز است.
پیرمردے با لباس نگهبانے از اتاقڪ بیرون مے آید،لبخند مهربانے لب هاے نازڪش را از هم باز میڪند.
_سلام! خوش اومدید!
سپس نگاہ پرسشگرش را بہ صورتم مے دوزد،فرزاد سریع بہ سمتش مے رود.
همانطور ڪہ دستش را دراز میڪند مے گوید:سلام! خستہ نباشے باباے موسسہ!
آقاے ابراهیمے لبخند شیرینے میزند و نگاهش را بہ سمت فرزاد سوق میدهد.
_ممنون پسرم! از این ورا؟!
فرزاد نگاهے بہ ساختمان مے اندازد و سپس مے گوید:با حاجے ڪار دارم! هستش ڪہ؟!
آقاے ابراهیمے سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:آرہ! تو دفترشہ!
فرزاد گرم دستش را مے فشارد.
_پس فعلا!
سپس بہ سمتم مے آید و آرام مے گوید:بریم داخل!
ڪنجڪاو و با استرس قدم برمیدارم،حیاط بہ قدرے وسعت دارد ڪہ نمیتوانم متراژش را حدس بزنم.
گوشہ ے سمت راست زمین والیبال است و گوشہ ے سمت چپ زمین فوتبال!
دور تا دور حیاط را درخت هاے سرسبز حصار ڪشیدہ اند،ڪمے از انتهاے حیاط در دید است.
فضایے شبیہ بہ پارڪ با سرسرہ و تاب و الہ ڪلنگ!
ساختمانے با نماے آجرے هم وسط حیاط برپا شدہ.
مقابل ساختمان ڪہ مے رسیم فرزاد در ورودے را برایم باز میڪند. وارد راهرویے عریض و خلوت مے شویم.
چند اتاق با درهاے چوبے تیرہ بیشتر بہ چشم نمے خورد و رفت و آمدے نیست!
بے اختیار مے گویم:اینجا چقدر خلوتہ!
فرزاد جواب میدهد:بچہ ها سر ڪلاس هاے مختلفن!
ڪمے ڪہ راہ مے رویم مقابل اتاقے ڪہ سر درش تابلوے مدیریت نصب شدہ مے ایستد.
تقہ اے بہ در میزند،چند ثانیہ بعد صداے مرد میانسالے مے پیچد:بفرمایید!
فرزاد دستگیرہ ے در را مے فشارد و رو بہ من مے گوید:اول شما!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_440
#بخش_سوم
نہ الان وقت اشڪ ریختن نیست! الان نہ!
دستم را بہ دیوار مے گیرم،لبانم مثل پاهایم مے لرزند!
بہ زور لبانم را تڪان میدهم:آقا...فَر...فرزاد! شُ...شمام...مے...مے بیندش؟!
نفس در سینہ ام حبس میشود،قدرت دم و باز دم را از دست دادہ ام!
چشمانم را با ترس مے بندم ڪہ شاید این رویا و خیالِ خوش از مقابل دیدگانم ڪنار برود!
سورہ ے جنون ڪہ نازل شده و من هم شدہ ام آیہ ی جنون،پس چرا باید بیشتر از این مجنون بشوم؟!
آنقدر مجنون ڪہ روزبہ را در بیدارے هم ببینم؟!
چرا این مردے ڪہ روے پلہ نشستہ و با ڪودڪ مجروح صحبت میڪند،انقدر شبیہ روزبہ من است؟!
چرا این صورت مهتابے و چشمان پر از آرامش در بیدارے بہ سراغم آمدہ اند؟!
محڪم تر چشمانم را روے هم مے فشارم و بے اختیار مے گویم:نہ! نہ! دیوونگے حقم نیست!
صداے فرزاد را از دور مے شنوم از میان همهمہ!
_آیہ خانم! لطفا آروم باشید! حالتون خوبہ؟!
صداے متاصلش را مے شنوم:یا خدا! عجب غلطے ڪردم!
چشمانم را باز نمے ڪنم،بہ زور پاهایم را تڪان میدهم و عقب گرد میڪنم.
لرزش تنم بیشتر میشود،قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد.
صداے بستہ شدن در مے آید،حضور ڪسے را مقابلم احساس میڪنم.
صداے نگران فرزاد را مے شنوم:زن داداش! تو رو خدا چشماتونو باز ڪنید!
تا بہ حال من را اینطور خطاب نڪردہ بود!
قلبم مے لرزد،احساس میڪنم با هر لرزش خفیف؛تڪہ اے از قلبم از دست مے رود!
نفسم تنگ میشود،تنگ تر و تنگ تر...
صدایش رعشہ مے اندازد بہ تنم!
_درست دیدے! روزبہ بود!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانی
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_441 /بخش دوم
#بخش_سوم
عمیق و جانانہ مے بوسدش،زمزمہ میڪند:سلام مرد ڪوچڪ!
با ذوق سرش را بلند میڪند و مے گوید:بوے تو رو میدہ آیہ!
متعجب نگاهش میڪنم،سریع ادامہ میدهد:بوش ڪن!
پرستار رو بہ روزبہ مے پرسد:بچہ ے اولتونہ؟!
روزبہ سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:بلہ!
_خدا براتون حفظش ڪنہ!
روزبہ همانطور ڪہ بہ صورت امید خیرہ شدہ مے گوید:ان شاء اللہ! البتہ اول مامانشو برام حفظ ڪنہ!
گیج و منگ از عبارت هایے ڪہ بہ ڪار مے برد،نگاهش میڪنم.
بدون توجہ بہ تعجبم،خم میشود و آرام امید را بہ دستم میدهد.
_اصلا حواسم نبود شیر نخوردہ! اگہ...
نگاهے بہ پرستار مے اندازد و آرام تر ادامہ میدهد:اگہ راحت نیستے میرم!
جوابے نمیدهم،لبخندے نثارم میڪند و قد علم میڪند.
همانطور ڪہ بہ سمت در مے رود مے گوید:همین جام! پشت در!
بہ سمت در ڪہ مے رسد سر بر مے گرداند،چشمانش آرام و قرار ندارد!
_دلم براے خندہ ت تنگ شدہ! همون خندہ اے ڪہ شبیهش نیست! همون خندہ اے ڪہ دلمو برد!
دوبارہ برام میخندے آیہ؟!
با شدت آب دهانم را فرو میدهم،روح نگاهش در جانم سرازیر میشود.
_راستے! خیلے خواستنے تر شدے!
سپس از محدودہ ے دیدم خارج مے شود..
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانی
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_آخر
#بخش_سوم
_ما رو قابل نمے دونے؟! دستپخت مهین خانم حرف ندارہ.
بہ زور توے اون حال بد لبخند زدم!
_جسارت نباشہ اما...اما عادت ندارم با ڪسے ڪہ نمے شناسم هم سفرہ بشم!
لبخند رو توے چشم هاش دیدم اما برعڪس چشم هاش روے لب هاش لبخند نبود!
_یادم نمیاد لقمہ ے حروم سر سفرہ م آوردہ باشم!
_جسارت نڪردم!
_اما ڪردے!
_عذر میخوام! بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
با اجازہ اے گفتم و از پشت میز بلند شدم،مهین خانم بہ صورتم زل زد. اشڪ توے چشم هاش جمع شدہ بود.
بہ زور بہ روش لبخند زدم و گفتم:از شما هم ممنونم. حتما خیلے بهتون زحمت زدم!
خواستم قدم بردارم ڪہ صداے محڪم حاجے نذاشت!
_بہ نظر آدم حسابے میاے! لحن حرف زدن و نگاہ ڪردنت ڪہ اینو میگہ!
بہ سمتش برگشتم:شما لطف دارید شاید اینطور باشہ!
پوزخند زد:شاید؟! یعنے تو از خودت مطمئن نیستے؟!
_از هیچے مطمئن نیستم!
با اخم بہ صورتم خیرہ شد:دیشب تو خواب و بیدارے یہ چیزایے گفتے!
_خب!
_اگہ میخواے برے پیش خانوادہ ت صبر ڪن ناهارم رو بخورم بریم!
متعجب پرسیدم:بریم؟!
مشغول غذا خوردن شد:بلہ!
گنگ نگاهش ڪردم:شما براے چے تشریف میارید؟!
بدون توجہ مشغول غذا خوردنش شد و چیزے نگفت!
از آشپزخونہ خارج شدم و بہ سمت در راہ افتادم،خواستم در رو باز ڪنم ڪہ دیدم در قفلہ!
عصبے داد ڪشیدم:چرا این در قفلہ؟!
هیچ جوابے نشنیدم،هرچے تقلا ڪردم در باز نشد!
چند دقیقہ بعد حاجے اومد و گفت تا خیالش ازم راحت نشہ نمیذارہ جایے برم!
داد و بیداد ڪردم،باهاش بحث ڪردم اما فقط سڪوت ڪرد! همین بیشتر عصبیم میڪرد!
هرڪارے ڪردم فایدہ اے نداشت،هرچے پرسیدم دلیل این رفتارش چیہ؟ هیچ جوابے نداد!
هر راهے رو امتحان ڪردم اما نتونستم از خونہ بیرون برم،مهین خانم زیاد دور و ورم نمے اومد!
خستہ رفتم توے اتاقے ڪہ توش بودم و روے تخت نشستم،براے شام صدام ڪردن اما نرفتم.
از روے تخت بلند شدم و سرگردون روے زمین نشستم و بہ اتفاقاتے ڪہ بین مون افتادہ بود فڪر ڪردم و آدماے غریبہ اے ڪہ توے خونہ شون حبسم ڪردہ بودن!
نمیدونم چقدر گذشت تا خوابم برد،فردا شد و دوبارہ حرف هاے حاجے همون بود!
چند روز گذشت،هر روز من داد و بیداد میڪردم و حاجے سڪوت!
توے اون چند روز فهمیدم مرد مذهبے و معتقدیہ.
نماز اول وقت میخوند،قرآن تلاوت میڪرد و مدام ذڪر میگفت.
اسمش رو از زبون مهین خانم شنیدم بهش میگفت حاج حسن!
از اون روز برام شد حاجے!
هر روز ازش مے پرسیدم دلیل این ڪارهاش چیہ ولے بهم جواب نمیداد
نویسنده:لیلے سلطانے
@dokhtaranchadorii