🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_427
#سوره_یازدهم
#بخش_اول
پلہ ها را یڪے دوتا میڪنم و وارد حیاط دانشڪدہ میشوم،خبرے از سارہ نیست!
تنها بہ سمت در اصلے راہ مے افتم،نسیم گوشہ ے چادرم را بہ دست میگیرد و تڪان میدهد.
همانطور ڪہ قدم برمیدارم سعے میڪنم چادرم را مرتب ڪنم.
هواے اسفند ماہ بهارے شدہ،همہ در تڪاپوے عید و سال نو هستند.
نزدیڪ در ورودے میرسم،یڪ سال و نیم از ازدواج من و روزبہ گذشتہ و در آستانہ ے بیست و سہ سالگے ام!
نسیم دستش را روے صورتم میڪشد و ڪمے از تب درونے ام مے ڪاهد!
چند روزیست روزبہ سرسنگین شدہ!
روزهاے آرام و عاشقانہ جایشان را بہ بحث ها و ڪشمڪش هاے هر روزہ دادہ اند!
بحث هایے ڪہ من راہ مے اندازم و روزبہ سعے میڪند ڪوتاہ بیاید!
اگر خیلے برایش سنگین باشد مثل این چند روز قهر میڪند!
مدت زیادے نگذشتہ اما...
اما حس میڪنم ڪنار آمدن با عقاید روزبہ آنطور ڪہ فڪر میڪردم راحت نیست!
دلم از نماز خواندن هاے فُرادا و روزہ گرفتن هاے تنهایے خستہ شدہ!
رفتن بہ مسجد و هیات تنهایے بہ جانم نمے چسبد!
نزدیڪ خانہ مسجد یا حسینیہ نیست و مجبورم براے مناسبت ها و نماز جماعت بہ یڪے از مساجد اطراف بروم.
شب هاے قدر را در خانہ سر ڪردم! روزبہ خستہ بود و نمیتوانست همراہ من بیدار بماند! از طرفے مناسب نمیدانست نصفہ شب تنها رفت و آمد ڪنم!
چقدر ماہ رمضان آن سال دلم گرفت!
دهہ ے اول ماہ محرم هم دو روز درمیان بہ هیات رسیدم!
روزبہ حال و علاقہ ے همراهے هم را نداشت!
چند روز قبل سر رفتن بہ سفر زیارتے بحثمان شد! از روزبہ خواستم عید امسال را بہ ڪربلا برویم و بهانہ آورد!
آخر سر هم گفت برایم بلیط و ویزا میگیرد ڪہ همراہ مادر و پدرم بروم!
لجم گرفت! داشت خودش را ڪنار میڪشید!
دلم میخواست همراہ او بروم! لجبازے و پافشارے هایم شروع شد.
بحثمان ڪمے بالا گرفت و قهر ڪردیم!
در این بین رفت و آمد دوستانش و همسران بے حجابشان ڪہ مقابل روزبہ مے نشستند و خیلے راحت برخورد مے ڪردند و باهم دست میدادند بیشتر آزارم میداد.
سر این مسئلہ رفت و آمدهایمان با دوستان روزبہ ڪمتر شدہ بود،دیگر بہ هیچ عنوان دوستانش را بہ خانہ ے مان دعوت نمیڪرد و سعے داشت تا حد امڪان بہ خانہ ے دوستانش نرویم!
دلگیرے را در چشمانش مے دیدم اما زبان باز نمیڪرد!
فقط اگر من بحث را شروع میڪردم سعے میڪرد جوابم را ندهد یا جواب ڪوتاهے بدهد و بحث را تمام ڪند.
بے اختیار بغض گلویم را مے فشارد،دوستش دارم و اعتقاداتش برایم عذاب آور است! دوستم دارد و رفتار و اعتقاداتم عذابش میدهد!
چندبار سعے ڪردم بہ سمت اعتقادات خودم بڪشانمش اما بچہ ے دو سالہ نبود ڪہ متوجہ نشود و دنبالم بیاید!
سے و چهار سال با این اعتقادات بزرگ شدہ بود!
بہ قول سمانہ ازدواج تعمیرگاہ نبود ڪہ بتوانم هرطور ڪہ دوست دارم روزبہ را براے خودم تعمیر و درست ڪنم.
تا متوجہ نیتم میشد سریع عقب میڪشید و محترمانہ میخواست بہ ڪارے ڪہ دوست ندارد و اعتقادش نیست مجابش نڪنم!
از دانشگاہ خارج میشوم،نگاهم را در اطراف مے چرخانم.
خبرے از روزبہ نیست!
همیشہ سعے میڪرد بہ نحوے بهانہ ے آشتے را جور ڪند.
فڪر میڪردم امروز براے آشتے بہ دنبالم بیاید اما انگار سفت و سخت میخواهد ڪہ بہ خیال خودش تنبیهم ڪند!
دندان هایم را روے هم مے فشارم و با حرص قدم برمیدارم.
خواہ ناخواہ برایم توقع شدہ بود آن ڪسے ڪہ همیشہ باید معذرت خواهے ڪند و ڪوتاہ بیاید روزبہ است! حالا این برخوردش براے ادامہ ے قهر و لجبازے جرے ترم میڪرد!
شاید فهمیدہ بود بدعادتم ڪردہ و میخواست این عادت را ترڪ ڪنم!
هرچہ بود نمیفهیدم! همان روزبہ مهربان و حرف گوش ڪنم را میخواستم!
خلافِ این روزبہ برایم قابل قبول نبود!
ڪنار ایستگاہ اتوبوس مے ایستم و نگاهم را بہ خیابان میدوزم.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از آسانسور پیادہ میشوم و نفس راحتے میڪشم،همین ڪہ بہ سمت خانہ راہ مے افتم در واحد چهاردہ باز میشود و نسرین همسایہ ے جدیدمان در چهارچوب در ظاهر.
لبخند ڪم جانے میزنم و سلام میڪنم،با گشادہ رویے جوابم را میدهد و از خانہ خارج میشود.
همانطور ڪہ بہ سمت آسانسور مے رود با خندہ مے گوید:شما و آقاے مهندس هنوز خیال ندارید یہ صفایے بہ خونہ ے خودتون و ما بدید؟
متعجب نگاهش میڪنم و مے گویم:متوجہ نشدم!
بلند قهقهہ میزند:منظورم بچہ س!
لبخندم پر رنگ تر میشود:هنوز ڪہ زودہ!
سرے تڪان میدهد:آرہ! دیشب داشتم با مهرداد حرف میزدم بخاطرہ سوء سابقہ ش نمیتونیم از پرورشگاہ براے گرفتن بچہ اقدام ڪنیم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_428
#سورہ_یازدهم
#بخش_اول
جزوہ را ورق میزنم و پا تند میڪنم،سارہ همانطور ڪہ ڪلاہ سویشرتش را روے سرش مے ڪشد بلند مے گوید:آرومتر!
سرم را ڪمے بہ سمتش متمایل میڪنم:هیچے نخوندم! ساعتو نگاہ! چهار بعد از ظهرہ! چطور میتونم این همہ جزو رو تا فردا هفت هشت صبح بخونم؟!
شانہ اے بالا مے اندازد:من ڪہ از هفت دولت آزادم! چیزے نمیخونم! طرف رسما خلہ! آخہ آدم یهو میگہ ڪل اصول فقهو میخوام فردا ازتون امتحان بگیرم؟!
اونوقت میگم پارسایے خل وضع میزنہ میگے غیبت نڪن!
چپ چپ نگاهش میڪنم اما در دل با حرف هایش موافقم!
از دانشگاہ خارج میشویم،سارہ نگاهے بہ اطراف مے اندازد:شوهر جونت نمیاد دنبالت؟!
جزوہ را مے بندم و دست بہ سینہ میشوم:نہ خیر! شوهر جونم بیڪار نیس هر روز بیاد دنبال من!
ابرویے بالا مے اندازد و نچ نچے میڪند:آدم شوهرش مهندس باشہ! صاب شرڪت باشہ! یہ دیویست شیشم زیر پاش نباشہ؟!
میدانم شوخے میڪند،همانطور ڪہ بہ سمت ایستگاہ اتوبوس قدم برمیدارم جواب میدهم:اولا چیزے ڪہ تو این مملڪت زیادہ مهندسہ اونم بیڪار! دوما شوهر من صاب شرڪت نیس! مدیر شرڪت و نمایندہ ے باباشہ!
سرش را جدے تڪان میدهد:بلہ! بلہ! از برادر شوهرت چہ خبر؟ نمیخواد برگردہ ایران زن بگیرہ؟!
با خندہ مے گویم:نچ!
قیافہ اش پڪر میشود،سنگ ریزہ اے ڪہ جلوے پایش است را بہ سمتے پرتاب میڪند و مے گوید:بخشڪہ شانس! یہ نفرم نیس بیاد مارو بگیرہ بیخیال این درس و دانشگاہ بشیم بریم بہ زندگے مون برسیم.
با خندہ سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم،پشت چشمے برایم نازڪ میڪند و ڪنار ایستگاہ اتوبوس مے ایستد.
چادرم را مرتب میڪنم و ڪنارش قرار میگیرم،جمعیت تقریبا زیادے بہ انتظار اتوبوس ایستادہ اند.
آرام ڪنار گوشم مے پرسد:جدیدا زیاد عق میزنے!
گنگ نگاهش میڪنم،نگاهش را میان شڪم و صورتم مے گرداند.
_خبریہ؟!
سریع مے گویم:نہ بابا! چندوقتہ عصبے میشم معدہ م جوش میارہ!
لبخند میزند:مطمئنے؟!
سرم را تڪان میدهم:آرہ!
آرام مے گوید:گفتم نڪنہ حاملہ اے و بہ من نمیگے! حداقل بیام پرستار بچہ ت بشم! ولے ڪارے خوب میڪنے تا درسمون تموم نشدہ براے خودت دردسر درست نڪن!
اتوبوس سر مے رسد و جمعیت بہ سمتش روانہ میشوند،میخواهم بہ سمت اتوبوس بروم ڪہ سارہ بازویم را مے ڪشد.
_نرو! نمے بینے پر شدہ؟! درستہ هوا سردہ ولے تو فشار جمعیت آبپز و خفہ میشیم!
صاف سر جایم مے ایستم،میدانم مادر سارہ روانشناسے خواندہ!
قصد میڪنم ڪمے درد و دل ڪنم و جویاے راہ حل بشوم!
مردد لب میزنم:سارہ!
خونسرد نگاهم میڪند:جونم!
آب دهانم را فرو میدهم:هیچے!
محڪم با آرنج بہ بازویم مے ڪوبد،لبم را بہ دندان میگیرم و مے گویم:وحشے!
چپ چپ نگاہ میڪند:مثل آدم حرفتو بزن! منو تو خمارے نذار.
نفس عمیقے میڪشم،سریع مے گوید:جونت بیاد بالا بگو دیگہ! مردم از فضولے!
سرفہ اے میڪنم و نگاهم را بہ خیابان مے دوزم:احساس میڪنم با روزبہ دچار چالش شدیم! یعنے... زندگے مون دارہ دچار بحران میشہ!
ادامہ نمیدهم،سارہ دستش را روے ڪتفم میگذارد.
_مامانم میگہ تو سال اول تا دوم ازدواج یہ سرے اختلافا طبیعیہ چون زوجین شناخت ڪافے از هم ندارن و تفاوت هاشون ڪمے اذیتشون میڪنہ.
تو ڪہ مادرشوهرت روانشناسہ باید این چیزا رو بهتر بدونے!
البتہ اگہ میخواے با آشنا مشورت نڪنے از مامانم آدرس چندتا از همڪاراے خوبشو میگیرم.
لبخندے بہ رویش مے پاشم:خیلے ممنون!
اتوبوس مے رسد،دستش را از روے ڪتفم بہ سمت انگشتانم سوق مے دهد و مے گوید:حالا بدو تا اتوبوس پر نشدہ!
با هم سوار اتوبوس میشویم و سارہ دوبارہ شروع بہ بدگویے از پارسایے و اخلاق بدش میڪند!
اهل فضولے و دخالت نیست! در مسائل جدے تا جایے ڪہ درست باشد صحبت میڪند و نظر نمیدهد!
بے توجہ بہ صحبت هایش جزوہ را باز میڪنم تا بخوانم،جیغش مثل بچہ ها بلند میشود و جزوہ را از دستم میڪشد!
سارہ دوبارہ شروع بہ صحبت میڪند و من نگاهم را بہ شهر نم خوردہ مے دوزم.
اواسط فروردین ماہ است و باران گاهے سر و روے شهر را می شوید،صداے زنگ پیام موبایلم بلند میشود.
روزبہ برایم نوشته:
"سلام خانمم!
خستہ نباشے،ڪلاست تموم شد؟
تازہ از شرڪت اومدم بیرون،ساسان اومدہ دنبالم بہ یاد قدیما بریم بیلیارد.شامو باهم بیرونیم.
زنگ نزدم گفتم شاید سرڪلاس باشے.
دوستت دارم آیہ ے جنون!"
لبخندے ڪنج لبم مے نشیند،در این یڪ سال و شش ماہ دریافتہ ایم تنها چیز مشترڪے ڪہ بین مان وجود دارد "احساسات" است...!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت429
#سورہ_یازدهم
#بخش_اول
قلبم آب میشود و از چشمانم جارے...ه
یڪ چیزے در قلبم گر میگیرد و نمڪ میپاشد بہ این زخم ڪهنہ!
میخواهم هق هق ڪنم ڪہ حضور ڪسے را بالاے سرم احساس میڪنم!
سر بلند میکنم و چهره ی غمگین عطیه را می بینم،نگاه پر اشکش را به یاس می دوزد.
دوباره نگاهش را به سمت من بر می گرداند،چانه اش می لرزد و با قدم های بلند از اتاق خارج میشود!
مبهوت به در خیره میشوم،صدای هق هق یاس باعث میشود به خودم بیایم.
صفحه ی موبایل را خاموش میکنم و با زانو خودم را به سمتش می کشانم.
بغض راه گلویم را بسته،صدایی از گلویم خارج نمیشود.
سرش را روی شانه ام میگذارم و آرام کمرش را نوازش میکنه.
نگاه سردم را به دیوار مقابلم می دوزم.
_عادت میکنی! مثل من!
چشمانم را می بیندم.
_البته فکر میکنی عادت کردی...یه تلنگر کوچیک کافیه که قلبت زیر و رو شه...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ساعدم را روی پیشانی ام میگذارم و نفس عمیقی میکشم،سرم در حال انفجار است!
ناله ای میکنم و روی شکم دراز میکشم،محکم پیشانی و چشمانم را به بالشت می فشارم.
"جات خیلی پیشم خالیه! آیه ی هادی...!"
بغض به گلویم چنگ می اندازد،از رفتنم به خانه ی یاس پشیمانم!
خانه در سکوت و تاریکی غرق شده،خبری از روزبه نیست.
نمیدانم ساعت چند است و کی به خانه بازگشتم.
عذاب وجدان دارم و دلتنگی!
عذاب وجدان برای لحظه ای که دلم با دیدن تصویر هادی لرزید و دلتنگی برای...
با صدای باز و بسته شدن در قلبم می ریزد،آب دهانم را فرو میدهم و سریع پتو را روی سرم میکشم.
صدای افتادن دسته کلید روی میز به گوشم میخورد،خودم را روی تخت جمع میکنم.
صدای متعجب روزبه در خانه می پیچد:آیه! خونه ای؟!
جوابی نمیدهم،صدای قدم هایش نزدیک میشود.
چند ثانیه بعد در اتاق باز میشود و بوی عطرش می پیچد.
خنده در صدایش موج میزند:خوابیدی تنبل خانم؟! تازه ساعت یازدهه؟!
صدایش را که می شنوم بغضم می شکند و هق هقم بلند میشود...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با صدای زنگ تلفن به خودم می آیم و در جایم تکانی میخورم اما نگاهم را از پنجره نمی گیرم.
صدای مادرم بلند میشود:یاسین! یه وقت تلفنو جواب ندیا!
نفس عمیقی میکشم و از روی تخت بلند میشوم،زیر شکمم کمی تیر میکشد.
چهره ام در هم می رود،دستم را روی کمرم میگذارم و آرام قدم برمیدارم.
در اتاق را باز میکنم و وارد پذیرایی میشوم،مادرم از داخل آشپزخانه نگاهی به پذیرایی می اندازد و میخواهد به سمت تلفن برود که سریع می گویم:من جواب میدم!
سری تکان میدهد و عقب گرد میکنم،نفس عمیقی میکشم و تلفن را برمیدارم.
همین که گوشی تلفن را برمیدارم صدای مضطر فرزاد می پیچد:الو!
دستم را روی شکم میگذارم و متعجب می گویم:الو! آقا فرزاد چیزی شده؟!
نفس عمیقی میکشد:میشه گوشیو بدید به یکی دیگه؟!
دلم شور میزند:چی شده؟!
مکث میکند و درمانده می گوید:لطفا نگران نشید!فقط...فقط...
جانم به لبم می رسد.
_فقط چی؟!
_میام دنبالتون باید تشریف بیارید بیمارستان...!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت429
#سورہ_یازدهم
#بخش_دوم
مضطرب پاهایم را روے سرامیڪ هاے سفید میڪشم و سعے میڪنم آرام باشم!
مادرم همانطور ڪہ ڪنارم قدم برمیدارد دلسوزانہ مے گوید:آیہ جان! آروم قدم بردار هے سرعت قدمات دارہ بیشتر میشہ!
بدون توجہ با نگاهم دنبال اطلاعات میگردم،مادرم با دست نقطہ اے را نشان میدهد و مے گوید:اوناها! بذار بپرسم!
سپس سرعت قدم هایش را بیشتر میڪند،دلم آرام و قرار ندارد!
قلبم بے تاب خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد.
دلشورہ ے بدے دارم!
سرعت قدم هایم ڪم میشود و پاهایم ڪم توان!
زمزمہ میڪنم:خدایا! اگہ بلایے سر بابا محسن بیاد من خودمو نمے تونم ببخشم! عذاب وجدان دقم میدہ!
بغض گلویم را چنگ میزند و چشمانم را تار میڪند.
مادرم مشغول صحبت با دختر نسبتا جوانے ست ڪہ در بخش اطلاعات پشت سیستم نشستہ.
بہ چند قدمے شان میرسم،مادرم همانطور ڪہ تشڪر میڪند نگاهے بہ من مے اندازد.
نگرانے در چشمانش موج میزند و برق چشمانش ڪم رمق است.
آرام مے گوید:C.C.U طبقہ ے دومہ! فڪر نڪنم تو بتونے ببینیش!
سرے تڪان میدهم و بہ زور صدایم را از میان بغض آزاد میڪنم:حالش خوبہ؟!
نفس عمیقے میڪشد:زیاد نہ!
چشمانم را مے بندم و با دست گوشہ ے چادرم را چنگ میزنم.
_یا حسین!
سریع بازویم را مے گیرد و مے گوید:چرا سریع خودتو میبازے؟! چیزے نشدہ ڪہ! لطف و معجزہ ے خدا رو دست ڪم گرفتے؟!
خودتو جمع ڪن آیہ! اون بندہ هاے خدا اینطورے تو رو ببینن بدتر میشن ڪہ! براے بچہ تم این همہ استرس خوب نیست عزیزم!
چشمانم را باز میڪنم،همراہ مادرم بہ سمت آسانسور میرویم.
مادرم زیپ ڪیفش را باز میڪند و مشغول گشتن محتویاتش میشود. سوار آسانسور میشویم.
تسبیحش را بیرون میڪشد و دانہ ے اول را میان انگشت اشارہ و شصتش میگیرد.
آرام زمزمہ میڪند:یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِڪْرُهُ شِفآءٌ!
سہ بار این ذڪر را ڪہ مے گوید بہ طبقہ ے دوم میرسیم،نگاهے بہ سالن نسبتا خلوت مے اندازم،مادرم همچنان مشغول ذڪر گفتن است.
از روے تابلوها بہ سمت بخش C.C.U راہ مے افتیم. حدود چهل دقیقہ پیش فرزاد با خانہ تماس گرفت و خبر سڪتہ ے بابا محسن را بہ گوشم رساند!
اصرار داشت بہ دنبالم بیاید ڪہ قبول نڪردم و خواستم سمانہ را تنها نگذارد!
نفهمیدم چطور بہ مادرم خبر دادم و آمادہ و راهے بیمارستان شدیم!
بابا محسن برایم عزیز است! در حد و حدود روزبه!
همیشہ با حفظ فاصلہ هوایم را داشت و مهربانے اش را نثارم میڪرد.
هر چقدر تا قبل از مرگ روزبہ از سمانہ دلگیر بودم و نمیتوانستم زیاد باب صمیمیت و رابطہ ے مادر دخترے را باز ڪنم،بابا محسن را دوست داشتم!
مرد آرام و منطقے اے ڪہ ڪسے بدے اے از او ندیدہ بود،روزبہ بعضے خصلت هایش را از پدرش بہ ارث بردہ بود.
مادرم همیشہ میگفت پدرِ خانوادہ ڪہ خوب باشد خانوادہ را خوب و مستحڪم نگہ میدارد! بابا محسن از آن دستہ پدرها بود!
از درے عبور میڪنیم و بہ c.c.u مے رسیم،فرزاد را مے بینم ڪہ با چهرہ اے گرفتہ نزدیڪمان ایستادہ و تڪیہ اش را بہ دیوار دادہ.
بے تاب بہ سمتش قدم برمیدارم،صداے قدم هایم را ڪہ مے شنود سر بلند میڪند.
من را ڪہ مے بیند صاف مے ایستد و چند قدم پیش مے آید.
شلوار جین تیرہ اے همراہ با پیراهن چهارخانہ اے مخلوط از رنگ هاے آبے و توسے بہ تن ڪردہ.
ڪاپشن مشڪے رنگے هم میان دست هاے قلاب خوردہ اش آویزان شدہ.
سیاهے چشمانش ترسیدہ اند و بے قرار سو سو میزنند!
مقابلش مے ایستم:سلام! حال بابا چطورہ؟!
نگاهش را از چشمانم مے گیرد،لب هایش را بہ زور از هم باز میڪند:چے بگم؟!
چشمانم از ترس گشاد میشوند:یعنے انقدر...
نمیتوانم جملہ ام را ڪامل ڪنم. مادرم سریع مے گوید:سلام فرزاد جان! آخہ چے شد؟
فرزاد سرے تڪان میدهد:سلام! تو زحمت افتادید!
امروز صبح یهو تو شرڪت حالش بد شد،من نبودم بچہ ها زنگ زدن آمبولانس.
سڪتہ ڪردہ! با سابقہ ے سڪتہ ے قبلیش هم اوضاع چندان خوب نیست.
فعلا ڪہ بیهوشہ،میخوان براے عمل آمادہ ش ڪنن!
مادرم مهربان مے گوید:ان شاء اللہ ڪہ بہ سلامتے و نشاطشون ختم میشہ! توڪلت بہ خدا پسرم!
فرزاد با صدایے گرفتہ جواب میدهد:توڪل بہ خدا! همہ چے دست خودشہ هرچے بخواد همون میشہ!
مادرم مے پرسد:مامان ڪجاست؟!
فرزاد با دست بہ پشت سرش اشارہ میڪند:تو سالن انتظار! خیلے بے قرارے میڪرد من ڪہ نتونستم آرومش ڪنم. آقاجون ڪہ اومد یڪم آروم گرفت!
نمیخواستم نگران تون ڪنم ولے گفتم آیہ خانم باید خبردار باشن بہ قول بابا تنها دختر خانوادہ ان!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_429
#سورہ_یازدهم
#بخش_سوم
مادرم نگاهے بہ من مے اندازد و لبخند ڪم رنگے میزند:ما شریڪ شادیا و غصہ هاے هم نباشیم پس ڪے باشہ؟! خیلے ام ڪار خوبے ڪردے!
سپس دستش را روے ڪمر من میگذارد و ادامہ میدهد:با اجازہ ما بریم پیش سمانہ خانم!
فرزاد ڪمے خودش را عقب میڪشد و مے گوید:بفرمایید!
از راهرو عبور میڪنیم و بہ سالن نسبتا ڪوچڪے مے رسیم.
دو ردیف صندلے آبے رنگ مقابل هم در دو طرف سالن قرار گرفته.
سمت چپ،زن میانسالے بے رمق روے صندلے نشستہ و نگاهش را بہ ساعت دیوارے دوختہ.
سمت چپ سمانہ و آقاجون ڪنار هم نشستہ اند،آقاجون ڪت و شلوار توسے رنگے همراہ با پیراهن مشڪے بہ تن ڪردہ.
موهاے یڪ دست سفیدش مرتب اند و ریش هایش هم همینطور!
نمیدانم آخرین بار ڪے دیدمش!
چندبارے بعد از مرگ روزبہ بہ دیدنم آمد،بغلم ڪرد،نوازشم ڪرد و دلدارے ام داد!
حتے پا بہ پایم اشڪ ریخت! اما من خراب تر از آنے بودم ڪہ خوب متوجہ شوم!
چند صباحیست بہ خودم آمدہ ام و خودم را در خاطرات گذشتہ غرق ڪردہ ام! در روزهاے بودن روزبہ!
با آرامش دانہ هاے تسبیح شاہ مقصودش را میان انگشتانش مے گرداند.
سمانہ با صورتے رنگ پریدہ و چشمانے اشڪ بار سرش را بہ شانہ ے آقاجون تڪیہ دادہ.
زمزمہ ے آرام لب هاے آقاجون را مے شنوم.
_اللَّهُمَّ اشْفِها بِشِفَائِڪَ وَ دَاوِها بِدَوَائِڪَ وَ عَافِها بِعَافیَتِڪ!
دانہ ے بعدے را میان انگشتانش میگیرد و مصمم تر ذڪر را تڪرار میڪند!
دهانم خشڪ شدہ،بے قرار نگاهم را بہ در شیشہ اے ڪہ رویش با قرمز c.c.u نوشتہ شدہ مے دوزم.
مادرم سرفہ ے آرامے میڪند و با آرامش و مهربان مے گوید:سلام!
نگاہ آقاجون و سمانہ بہ سمت ما روانہ میشود،آقاجون لبخند مهربانے میزند و با گفتن "یاعلی" بر مے خیزد. سمانہ هم پشت سرش!
چشمان نافذش را بہ صورت مادرم مے دوزد:علیڪ سلام پروانہ خانم! حالتون خوبہ؟!
درست نبود عروس ما رو با این وضعیت بہ زحمت بندازین!
مادرم همانطور ڪہ بہ سمت سمانہ مے رود جواب میدهد:وظیفہ ست نہ زحمت! خدا بہ آقا محسن سلامتے بدہ!
آقاجون محڪم مے گوید:ان شاء اللہ!
سپس نگاهش را بہ صورتم میدوزد،بدون حرف دستانش را بہ رویم باز میڪند.
بے معطلے بہ سمتش قدم برمیدارم و در آغوش مهربانش جاے میگیرم.
صوت دلنشینش گوش هایم را نوازش میدهد:حالت خوبہ بابا؟! تو راهیت چطورہ؟!
نفس عمیقے میڪشم:خوبیم! شما خوبے؟ دلم براتون تنگ شدہ بود!
آرام ڪمرم را نوازش میڪند:منم دلتنگت بودم! یہ سرے ڪار پیش اومد یہ مدت تهران نبودم. فڪر ڪنم سمانہ بهت گفتہ بود!
دیگہ ڪارا رو جمع و جور ڪردم ڪہ براے تولد نتیجہ م تهران باشم! براے دیدن پسرِ نوہ ے ارشدم!
صدایش براے جملہ ے آخر مے لرزد و دل من را هم مے لرزاند!
از آغوشش جدا میشوم،بہ سمت سمانہ مے روم.
مادرم مشغول دلدارے دادن است و سمانہ بغ ڪردہ. مردد دستش را میگیرم:سلام مامان!
چشمانش را از سرامیڪ ها میگیرد و با نگاهش صورتم را مے ڪاود.
_سلام عزیزم! ڪجا بودے آیہ؟! محسن میگفتا! میگفت سمانہ هواے آیہ رو داشتہ باش! ما دختر نداریم دختر دلسوزہ! بذار جاے دختر نداشتہ مون باشہ! دختر بزرگمون! غمخوارمون!
فاصلہ هامون زیاد بود درست! ولے انقدرم بد نبودیم ڪہ با رفتن روزبہ یہ خبر ازمون نگیرے،یہ حالے نپرسے!
سریع مے گویم:این چہ حرفیہ؟! هرچے بگے حق دارے سمانہ جون! گلہ هاتو بہ جون میخرم ولے تو ڪہ بهتر از هرڪسے میدونے نبودن روزبہ چے بہ روزم آورد! میدونے دوریا و خبر نگرفتنام از بے معرفتے نبودہ از بے رمق بودن و غصہ بودہ!
سپس دستش را محڪم مے فشارم،سرے تڪان میدهد و مے گوید:نمیدونم چہ گناهے ڪردم ڪہ الان دارم تقاصشو پس میدم؟! یا خدا چرا دارہ بیشتر از ظرفیتم امتحانم میڪنہ!
بغضش رها میشود و اشڪ هایش جارے.
_اگہ محسن چیزیش بشہ من چے ڪار ڪنم؟!
آقاجون لااللہ الااللهے مے گوید و ادامہ میدهد:انقدر آیہ ے یاس نخون دختر! خودتو تو این چند ساعت از بین بردے!
مادرم ڪمڪ میڪند سمانہ بنشیند.
_سمانہ خانم بہ دلت بد راہ ندہ،توڪلت بہ خدا باشہ!
سمانہ جوابے نمیدهد و دڪمہ ے ڪیف پولش را باز میڪند و بہ داخلش خیرہ میشود.
مادرم متاثر از این صحنہ ها آرام مے گوید:ڪاش ببریمش خونہ! اینجا حالش بدتر میشہ!
آقاجون سریع مے گوید:منم همینو بهش میگم! گوشش بدهڪار نیست!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_429
#سورہ_یازدهم
#بخش_چهارم
مادرم ڪنار سمانہ مے نشیند،فرزاد درماندہ نگاهے بہ ما مے اندازد و آرام مے گوید:مامان جان! تو رو خدا آروم باش! رنگ بہ روت نموندہ چرا خودتو اذیت میڪنے؟! یڪم دیگہ میان بیرون مون میڪنن!
سپس نفسش را با شدت بیرون میدهد،آقاجون اشارہ میڪند روے صندلے بنشینم.
بدون حرف روے صندلے مینشینم،میان آقاجون و سمانہ جاے میگیرم.
مادرم یڪ دستش را دور شانہ ے سمانہ حلقہ ڪردہ و آرام بازویش را نوازش میڪند و با دست دیگر دانہ هاے تسبیح را مے گرداند و ذڪر "یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِڪْرُهُ شِفآءٌ" را از سر میگیرد.
نگاهم بہ ڪیف پول سمانہ مے افتد،خیرہ بہ عڪس چهار نفرہ ے مان شدہ!
عڪسے ڪہ من در میان بازوان روزبہ مے خندم و بابامحسن دستش را دور شانہ ے سمانہ حلقہ ڪردہ و رو بہ دوربین لبخند میزند!
عڪس مربوط بہ اوایل ازدواج من و روزبہ است! چهار نفرے رفتہ بودیم شمال!
لب دریا قدم میزدیم و صحبت میڪردیم،بابامحسن از خاطراتش میگفت و سر بہ سر روزبہ میگذاشت!
نزدیڪ غروب بہ پیشنهاد من پایہ ے دوربین و دوربین دیجتال روزبہ را از ویلا آوردیم.
چهار نفرے ڪنار دریا ایستادیم،موج هاے دریا آرام در تلاطم بودند و نسیم خنڪے مے وزید.
من مانتوے بلند نیلے رنگ سادہ اے همراہ روسرے حریرے تیرہ تر از رنگ مانتو پوشیدہ بودم.
روزبہ شلوار ڪتان ڪرم رنگے همراہ با پیراهن آبے آسمانے اے بہ تن ڪردہ و پاچہ هاے شلوارش را ڪمے تا ڪردہ بود.
من و سمانہ ڪنار هم ایستادیم،بابامحسن دستش را دور شانہ ے سمانہ حلقہ ڪردہ و روزبہ بازوانش را حصارِ تن من!
از عمد ڪمے پهلویم را قلقلڪ داد و در عڪس خندہ ے عمیقم ثبت شد!
نگاہ روزبہ از داخل عڪس هم جان دارد! روح دارد! بوے عشق دارد! زندگے دارد!
لبخند شیطنت آمیزے لبانش را از هم باز ڪردہ.
بوے نگاہ هایش را حس میڪنم! مثل بویِ گل محمدے!
روزبہ چهار عڪس چاپ ڪرد،یڪے براے سمانہ،یڪے براے بابا محسن و دوتا براے خودمان!
صداے آقاجون رشتہ ے افڪارم را پارہ میڪند!
_فرزاد! مادرتو آیہ و پروانہ خانمو ببر خونہ،پیش مادرت باش. لازم شد خبرت میڪنم بیاے!
فرزاد میخواهد دهان باز ڪند ڪہ با تحڪم مے گوید:نہ تو اما و ولے میارے نہ سمانہ! یالا برید! یاعلے!
فرزاد سرے تڪان میدهد و لبخند میزند:مگہ من میتونم بہ شما چشم نگم؟! بہ روے جفت چشمام!
_چشمات سلامت!
فرزاد نگاهش را بہ ما مے دوزد ڪہ یعنے بلند شویم،ناچار بلند میشوم و ڪمڪ میڪنم سمانہ هم بلند شود.
سمانہ بہ زور بغضش را قورت میدهد و رو بہ آقاجون مے گوید:منو بے خبر نذارید آقاجون! دق میڪنم!
آقاجون خونسرد نگاهش میڪند:برو بہ سلامت! در پناہ حق!
از آقاجون خداحافظے میڪنیم و از بیمارستان خارج میشویم.
سمانہ ڪمے آرام گرفتہ و با مادرم صحبت میڪند،در این بین هر چند ثانیہ یڪ بار نگاہ هایش بہ سمت شڪم برآمدہ ام روانہ میشود.
سوار ماشین فرزاد میشویم،نگاهے بہ مادرم مے اندازم و مے گویم:مام همراهتون میایم خونہ!
مادرم لبخند میزند و سرش را بہ نشانہ ے تایید تڪان میدهد.
تنها گفتگو ڪنندہ هاے جمع مادرم و سمانہ هستند،سرم بہ شیشہ ے ماشین تڪیہ دادہ ام و خیابان هاے شلوغ را تماشا میڪنم.
چهار پنج روزے بیشتر بہ آغاز بهار نماندہ و همہ در تب و تاب اند!
دستم را روے شڪمم میگذارم،ڪمتر از چهار هفتہ دیگر این موجود ڪوچڪ قرار است در آغوشم قرار بگیرید و من را بیشتر پایبند زندگے ڪند!
تا چند روز پیش براے آمدنش شوق داشتم اما حالا نہ!
هر چہ بہ زمان زایمان نزدیڪ تر میشوم ترس و دلهرہ ام بیشتر میشود!
ترس از بے ڪسے ام! از نبودن دار و ندارم! از نبودن روزبہ! از بے پدرے پسرم و تنهایے خودم!
انگار همہ ڪس برایم در روزبہ خلاصہ میشد.دیگر بہ گذشتہ سفر نخواهم ڪرد!
بیشتر از این زیر و رو ڪردن گذشتہ عذابم میدهد و طاقتش را ندارم!
چند دقیقہ بعد مقابل خانہ مے رسیم،سمانہ سریع پیادہ میشود و بہ سمت در میرود.
مادرم مهربان نگاهم میڪند:ڪار خوبے ڪردے نذاشتے تنها بمونہ! هواشونو خیلے داشتہ باش!
با لبخند ڪم رنگے جوابش را میدهم و پیادہ میشوم،سمانہ در را باز میڪند و تعارف میڪند اول مادرم وارد بشود. بعد از ورود مادرم بہ حیاط همراہ هم وارد میشویم.
حس عجیبے وجودم را در بر مے گیرد،سر جایم مے ایستم و نگاهے بہ دور تا دور حیاط مے اندازم.
نمیدانم چرا حالم دگرگون شدہ! ابرویے بالا مے اندازم و دوبارہ راہ مے افتم.
هنوز چند قدم بیشتر برنداشتہ ام ڪہ صداے افتادن چیزے از انتهاے حیاط بہ گوشم مے رسد!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_429
#سورہ_یازدهم
#بخش_پنجم
متعجب بہ انتهاے حیاط خیرہ میشوم،نفسم بندہ آمدہ!
قلبم تاپ تاپ میڪند،متعجب از حالم چند بار نفس عمیق میڪشم!
حضور ڪسے را پشت سرم احساس میڪنم،سر بر مے گردانم.
فرزاد نزدیڪم ایستادہ و در را مے بندد،ڪامل بہ سمت من بر مے گردد.
متعجب نگاهم میڪند:چرا نرفتید داخل؟!
شانہ اے بالا مے اندازم:نمیدونم!
پیشانے اش را بالا میدهد،من من ڪنان مے پرسم:هنوز نمیخواید صحبت ڪنیم؟! راجع بہ ناگفتہ هایے ڪہ گفتید!
متفڪر بہ چشمانم خیرہ میشود و سڪوت میڪند.
بعد از ڪمے مڪث جواب میدهد:الان نہ!
سپس اضافہ میڪند:هوا هنوز سوز دارہ بهترہ برید داخل!
ڪمے عصبے میشوم! میخواهم رو برگردانم ڪہ نگاهم بہ انتهاے حیاط مے افتد.
آرام مے گویم:یہ صدایے از تہ حیاط اومد!
فرزاد سرفہ اے میڪند،احساس میڪنم ڪمے دستپاچہ شدہ!
_چہ...چہ صدایے؟!
شانہ ام را بالا مے اندازم:نمیدونم! گفتم نڪنہ شاخہ ے درختے شڪستہ باشہ یا حیوونے زخمے افتادہ باشہ! الان نگاہ میڪنم!
سریع مے گوید:نہ! نہ! لازم نیست!
با چشمانے گرد شدہ براندازش میڪنم اضافہ میڪند:خودم یہ نگاہ میندازم! شما بفرمایید داخل!
سرے تڪان میدهم و باشہ اے زمزمہ میڪنم،یادم مے افتد روزبہ چقدر حیاطشان را دوست داشت! میگفت دوران مجردے هرگاہ عصبے یا ناراحت میشدہ دور تا دور حیاط را قدم میزدہ تا آرام شود!
حتے گفتہ بود: "حیاط ما بوے عشق تو رو میدہ ها! روش اسم تو هڪ شدہ آیہ! وقتے احساس ڪردم بهت علاقہ مند شدم تمام دلواپسے ها و تردیدا و ناراحتیامو تو اون حیاط قدم زدم!"
بے اختیار نگاهم را بہ سنگ فرش میدوزم و آرام قدم برمیدارم.
فرزاد از ڪنارم عبور میڪند و بہ سمت انتهاے حیاط مے رود.
احساس میڪنم پا روے جاے قدم هاے روزبہ گذاشتہ ام!
میخواهم مثل او دلتنگے و دلواپسے ها را در این حیاط قدم بزنم!
از سرعتم مے ڪاهم و پاهایم را روے نقاط مختلف سنگ فرش میڪشم ڪہ مبادا جایے از جاے قدم هاے روزبہ جا ماندہ باشد!
همانطور ڪہ قدم برمیدارم برایش با بغض زمزمہ میڪنم:چشمانِ تو آرامشِ جان است...!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_430/بخش اول
#سورہ_یازدهم
#بخش_اول
یڪے دو دقیقہ بعد خودم را مقابل در ورودے مے بینم،مادرم از پشت پنجرہ نگاهے بہ سر تا پایم مے اندازد و لب میزند:چے شدہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم و جواب میدهم:هیچے!
نفس عمیقے میڪشم و وارد خانہ میشوم،سمانہ در آشپزخانہ مشغول دم ڪردن چاے است و مادرم مدام مے گوید ڪہ زحمت نڪشد!
ڪش چادرم را آزاد میڪنم و از سرم برمیدارم،همانطور ڪہ چادرم را تا میڪنم بہ سمت آشپزخانہ مے روم.
_سمانہ جون! شما برید لباساتونو عوض ڪنید من چاے دم میڪنم.
چشمان نگرانش را بہ صورتم مے دوزد:برات زحمت نمیشہ؟!
لبخندے بہ رویش مے پاشم:چہ زحمتے؟!
تشڪر میڪند و از آشپزخانہ خارج میشود،وارد آشپزخانہ میشوم.
چادرم را روے میز غذا خورے میگذارم و پشت گاز مے ایستم.
زیر ڪترے را روشن ڪردہ،خم میشوم و در ڪابینت را باز میڪنم.
صداے یااللہ گفتن فرزاد در خانہ مے پیچد،سریع قد صاف میڪنم و چادرم را از روے میز برمیدارم.
چادرم را روے سرم مے اندازم،مادرم مے گوید:بفرمایید!
صداے قدم هایش مے پیچد،بانڪہ ے چاے را بیرون میڪشم و روے ڪابینت قرار میدهم.
همین ڪہ بر میگردم فرزاد گربہ بہ بغل وارد آشپزخانہ میشود!
متعجب نگاهش میڪنم ڪہ سریع میگوید:صدایے ڪہ شنیدید صداے افتادن ایشون بود! فڪر ڪنم پاش شڪستہ!
مادرم بہ سمت مان مے آید و بہ گربہ چشم مے دوزد:حیوونڪے!
فرزاد ببخشیدے مے گوید و از ڪنارم عبور میڪند،نگاهے بہ دور تا دور آشپزخانہ مے اندازد و مے گوید:میشہ برام یہ سبدے چیزے پیدا ڪنید بذارمش توش!
سریع مشغول گشتن در ڪابینت ها میشوم،سبد متوسطے پیدا میڪنم و داخلش پارچہ ے تمیز سفید رنگے پهن میڪنم.
فرزاد گربہ را داخلش قرار میدهد و مے گوید:سریع برسونمش دامپزشڪے! ببخشید تنهاتون میذارم!
سرے تڪان میدهم:خواهش میڪنم! سریع برید حیوونے انگار دارہ درد میڪشہ!
خداحافظے ڪوتاهے میڪند و از خانہ خارج میشود.
مادرم و سمانہ مشغول صحبت ڪردن میشوند،بے اختیار پشت پنجرہ مے نشینم و بہ منظرہ ے حیاط خیرہ میشوم.
باید با خودم رو راست باشم! باید خودم را از گذشتہ ها بیرون بڪشم و همہ چیز را تمام ڪنم!
همہ ے این فرار ڪردن ها را! همہ ے ترس ها و حسرت ها را...
همہ ڪاش هادے بودن ها...ڪاش جاے روزبہ،فرزاد را انتخاب میڪردم ها را...
خودم را نمے توانم گول بزنم و تسڪین بدهم! تسڪین دردها و زخم هاے من نہ هادے ست نہ ڪسے دیگر!
من خودم را در روزبہ جا گذاشتہ ام...تا ابد...
باید سورہ ے آخر را هم بخوانم!
زمزمہ میڪنم:شروع جنون!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ساعدم را روے پیشانے ام میگذارم و نفس عمیقے میڪشم،سرم در حال انفجار است!
نالہ اے میڪنم و روے شڪم دراز میڪشم،محڪم پیشانے و چشمانم را بہ بالشت مے فشارم.
"جات خیلے پیشم خالیہ! آیہ ے هادے...!"
بغض بہ گلویم چنگ مے اندازد،از رفتنم بہ خانہ ے یاس پشیمانم!
خانہ در سڪوت و تاریڪے غرق شدہ،خبرے از روزبہ نیست.
نمیدانم ساعت چند است و ڪے بہ خانہ بازگشتم.
عذاب وجدان دارم و دلتنگے!
عذاب وجدان براے لحظہ اے ڪہ دلم با دیدن تصویر هادے لرزید و دلتنگے براے...
با صداے باز و بستہ شدن در قلبم مے ریزد،آب دهانم را فرو میدهم و سریع پتو را روے سرم میڪشم.
صداے افتادن دستہ ڪلید روے میز بہ گوشم میخورد،خودم را روے تخت جمع میڪنم.
صداے متعجب روزبہ در خانہ مے پیچد:آیہ! خونہ اے؟!
جوابے نمیدهم،صداے قدم هایش نزدیڪ میشود.
چند ثانیہ بعد در اتاق باز میشود و بوے عطرش مے پیچد.
خندہ در صدایش موج میزند:خوابیدے تنبل خانم؟! تازہ ساعت یازدهہ!
صدایش را ڪہ مے شنوم بغضم مے شڪند و هق هقم بلند میشود. سرم را محڪم تر روے بالشت مے فشارم.
تخت ڪمے تڪان میڪرد،مضطرب مے خواندم:آیہ!
سپس گرماے دستانش را روے شانہ هایم حس میڪنم.
فشار خفیفے بہ شانہ هایم وارد میڪند.
_چے شدہ عزیزدلِ من؟! پاشو ببینمت!
همیشہ "عزیزدلِ من" را غلیظ و با تاڪید میگفت!طورے ڪہ قند میشد و در دلم آب!
اما این بار آتش شد و قلبم را سوزاند!
هق هقم دوبارہ شدت گرفت،دستانش را بہ سمت بازوهایم سوق داد و بہ زور بلندم ڪرد!
خودش را ڪمے جلو ڪشید و آرام موهایم را پشت گوشم انداخت.
سرم پایین بود و نگاهم بہ رو تختے!
دست گرمش زیر چانہ ام جا گرفت و سرم را بلند ڪرد.
چیزے ڪہ اول بہ چشمم خورد دو چشم مهربان و نگران بود!
هول ڪردہ بود!
انگشت شصتش را روے رد اشڪم قرار داد و با لحن دلبرانہ اے پرسید:چے شدہ ڪہ چشماے آیہ ے من ابرے شدن؟! ڪسے اذیتت ڪردہ؟!
نچے گفتم و سریع نگاهم را بہ نقطہ اے غیر از چشمانش دوختم!
_وقتے باهات حرف میزنم لطفا منو نگاہ ڪن!
لحنش مهربان بود و اما در عین حال قاطع!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت430/بخش اول
#سورہ_یازدهم
#بخش_دوم
بہ زور چشمانم را بہ سمت صورتش ڪشیدم!
شروع ڪرد بہ نوازش ڪردن صورتم!
_اتفاقے افتادہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم.
لبخند بانمڪے زد:فڪر ڪنم دلت براے من تنگ شدہ بودہ الان از شدت هیجان زبونت بند اومدہ!
با این جملہ اش بیشتر گر میگیرم! بہ زور خودم را ڪنترل میڪنم تا هق هق نڪنم!
خودش را نزدیڪ تر میڪند،آنقدر نزدیڪ ڪہ صداے ضربان بے قرار قلبش را مے شنوم!
سرم را بہ سینہ اش چسباندہ و انگشتانش میان موهایم مے رقصند!
عطر تلخش بینے ام را نوازش میڪند،آرام فڪش را بہ سرم مے چسباند و عاشقانہ مے گوید:از صبح صداتو نشیندم! نمیگے دلم براے صدات تنگ شدہ؟! نمیخواے قلبمو آروم ڪنے؟!
سرفہ اے میڪنم و بہ زور صداے لرزانم را آزاد میڪنم:مے...میشہ...بعدا راجع... بهش... حرف بزنیم؟!
آرام جواب میدهد:آرہ عزیزم! فقط خیالمو راحت ڪن خوبے و اتفاق بدے نیوفتادہ؟!
آرام زمزمہ میڪنم:اتفاق خاصے نیوفتادہ!
_خب خدا رو شڪر! راستے سلام! خستہ نباشم!
بے اختیار سر بلند میڪنم و شرم زدہ نگاهش میڪنم. لبم را میگزم:ببخش اصلا حالم تو خودم نبود!
مے خندد و چشمانش زیباتر مے شوند!
_نہ دیگہ قبول نیست!
سپس پر انرژے ادامہ میدهد:خانم ڪوچولوم چطورہ؟!
بے اختیار لبخند میزنم:حالا ڪہ تو هستے خوبہ!
با اجازہ اے مے گوید و از روے تخت بلند میشود،همانطور ڪہ بہ سمت ڪمد مے رود مے گوید:تا تو برے یہ دستے بہ سر و صورتت بزنے و یہ شربت خنڪ درست ڪنے منم لباس عوض میڪنم!
سپس مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے پیراهنش میشود،سریع از روے تخت بلند میشوم و بہ سمت سرویس بهداشتے مے روم.
این اخلاق روزبہ را دوست داشتم! این طور مواقع پافشارے نمیڪرد و اجازہ میداد راحت با مسائل ڪنار بیایے و حالت بهتر بشود و خودت بخواهے برایش حرف بزنے!
همین ڪہ وارد سرویس میشوم نگاهم بہ آینہ مے افتد. موهایم پریشان اند و چشمانم بارانے! رنگ بہ رو ندارم!
بغض گلویم را مے فشارد و لبانم مے لرزند.
شیر آب را باز میڪنم و زمزمہ میڪنم:این زندگے حقش نیست...نہ! حقش نیست...
سپس مشتے آب روے صورتم مے پاشم،خنڪے آب ڪمے حالم را جا مے آورد! البتہ حال جسمم را!
چند ثانیہ بعد براے فرار از خودم و آشفتگے هایم از سرویس بهداشتے خارج میشوم و بہ سمت آشپزخانہ میروم.
مشغول درست ڪردن شربت بهار نارنج میشوم،پارچ را بہ سمت لیوان ڪج میڪنم ڪہ بوے عطرش مے پیچد.
حضورش را پشت سرم احساس میڪنم،لیوان شربت را برمیدارم و بہ سمتش میگیرم.
_خدمت شما!
لبخندے میزند و لیوان را از دستم میگیرد:ممنون عزیزم!
همانطور ڪہ صندلے ڪوچڪ چوبے را از پشت میز بیرون مے ڪشد مے پرسد:شام خوردے؟!
براے خودم هم لیوانے شربت مے ریزم.
_نہ!
پشت میز مے نشیند:میگم چرا غذا بهم نچسبید!
مهربان نگاهش میڪنم:شبت چطور بود؟!
سرے تڪان میدهد:تقریبا خوب! ساسانو میشناسے دیگہ یڪم سبڪ و بچہ ست!
از لحنش خندہ ام میگیرد. رو بہ رویش مے نشینم،جرعہ اے از شربتش مے نوشد.
_بخور خنڪہ حالتو جا میارہ!
نگاهے بہ لیوانم مے اندازم و بہ زور جرعہ اے مے نوشم!
خنڪے و شیرینے شربت حالم را جا مے آورد!
ڪمے تب داشتم و فشارم پایین بود،از ظهر تا بہ حالا چیزے نخوردہ بودم!
سنگینے نگاہ روزبہ را احساس میڪنم،لیوان را از لب هایم جدا مے ڪنم.
نگاہ پرسشگرش را بہ لب هایم دوختہ.
سرفہ اے میڪنم و گلویم را صاف. من من ڪنان لب باز میڪنم:خب...خبر شهادت یڪے از آشناها پریشونم ڪرد...رفتم خونہ شون جو اونجا اذیتم ڪرد...همین!
جدے مے پرسد:ڪدوم آشناتون؟!
سڪوت میڪنم،دوست نداشتم نامے از هادے بہ میان بیاورم!
دستے بہ صورتم میڪشم:هَم...همسر دوستم...
سرے تڪان میدهد:روحش شاد! براشون آرزوے آرامش و صبر میڪنم!
از پشت میز بلند میشوم،بہ سمت یخچال مے روم و درش را باز میڪنم.
تا بستہ ے مسڪن را برمیدارم صداے روزبہ مے پیچد:چہ قرصے میخورے؟!
سرم را بہ سمتش بر مے گردانم:مسڪن! یڪم سرم درد میڪنہ!
_لطفا بذارش تو یخچال! جدیدا براے هر دردے مسڪن میخورے. خوب نیست عادت ڪنے!
بستہ ے قرص را سر جایش بر مے گردانم و بہ سمت روزبہ قدم بر میدارم.
لبانم را بہ لبخند باز میڪنم:راست میگے بہ مسڪن عادت ڪردم! مسڪن من تویے!
جدے نگاهم میڪند:ولے خوب نیست!
ابروهایم را بالا مے اندازم و مقابلش مے ایستم:این ڪہ بهت عادت ڪردم؟!
بلند میشود:نہ! این ڪہ من برات مسڪنم!
متعجب نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:خیلے بدہ خیلے بد!
دستش را پشت ڪمرم میگذارد:بریم بخوابیم ڪہ حسابے چشمات پف ڪردہ و رنگت پریدہ!
دنبالش بہ سمت اتاق خواب ڪشیدہ میشوم.
_روزبہ!
_جانم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_430 /بخش اول
#سورہ_یازدهم
#بخش_سوم
وارد اتاق میشویم،در اتاق را پشت سرم مے بندم.
روزبہ بہ سمت تخت مے رود و روے آن مے نشیند. همانطور ڪہ بہ سمت تخت مے روم مے پرسم:چرا گفتے مسڪن بودنت خوب نیست؟!
ڪمے مڪث میڪند و سپس در تاریڪے بہ چشمانم خیرہ میشود:چون منو بخاطرہ دردات میخواے! دردات ڪہ آروم بشن میذاریم ڪنار!
ساڪت نگاهش میڪنم،نفس عمیقے میڪشد:نمیخواے بخوابے؟!
روے تخت دراز میڪشم و نفسم را رها میڪنم،چند لحظہ بعد دستش را روے چشمانم مے نشیند!
صداے آرامش ڪنار گوشم مے پیچد:آروم چشماتو ببند و بہ هیچے فڪر نڪن!
چشمانم را مے بندم،انگشتانش را آرام روے چشمانم مے ڪشد و سپس بہ سمت شقیقہ هایم سوقشان میدهد.
ڪم ڪم درد سرم آرام گرفت و خوابم برد...
غافل از طوفانے ڪہ آغاز شدہ...
تا جنون دیگر فاصلہ اے نبود...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_430 /بخش دوم
#سورہ_یازدهم
#بخش_دوم
طرہ اے از موهایم را دور انگشت اشارہ ام مے پیچم و مظلوم نگاهش میڪنم:منم تا چند وقت پیش همین برنامہ ریزے رو داشتم ولے...
روزبہ ابروهایش را بالا مے اندازد:ولے چے؟
مظلوم تر مے گویم:یہ تصمیم دیگہ گرفتم ڪہ برنامہ ے درس خوندنو یڪم عقب میندازہ!
ڪنجڪاو نگاهم میڪند:چہ تصمیمے؟!
لبخندم عمیق میشود و شرمگین:مادر شدن!
چشمانش یخ میزنند و صورتش سرد میشود!
_همین یہ ماہ پیش راجع بہ این مسئلہ صحبت ڪردیم!
لبخند دندان نمایے میزنم:اوہ! میگے یہ ماہ پیش!
نگاہ عجیبے بہ صورتم مے اندازد و بہ سمت اتاق مے رود،سریع بہ دنبالش مے روم.
بدون توجہ بہ من و صحبت هایم مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے پیراهنش میشود و از در دیگرے صحبت میڪند!
_هوا سوز دارہ. باید ڪم ڪم شوفاژا رو راہ بندازیم.
دلخور چشم مے دوزم بہ صورتش.
_اصلا حرفامو شنیدے؟!
همانطور ڪہ آخرین دڪمہ ے پیراهنش را باز میڪند جدے مے گوید:بلہ عزیزم!
_خب نظرت؟!
خنثے نگاهم میڪند:هنوز نظرم تغییر نڪردہ!
بہ ابروها و چشمانم پیچ و تاب میدهم:آخہ چرا؟! اوایل ازدواج ڪہ خودت اصرار داشتے!
بہ سمت ڪمد مے رود و جوابے نمیدهد.
با زبان لبانم را تر میڪنم و ادامہ میدهم:بعدشم ڪہ من راغب شدم گفتے زودہ و درس دارے و این حرفا! حالا هم درسم تموم شدہ هم زود نیست!
بہ سمتش قدم برمیدارم حولہ ے تن پوشش را بہ دست میگیرد و آرام مے گوید:بہ نظرم زودہ!
_نہ! سال دوم ازدواجمون تموم شدہ وارد سال سوم شدیم! دیر نیست ولے زودم نیست!
یڪهو مثل برق گرفتہ ها سرش را بالا میڪند و حولہ را روے زمین مے اندازد.
صورتش ڪمے سرخ شدہ و تشویش در چشمانش موج میزند.
بہ سمتم مے آید و چشمانش را ریز میڪند:نڪنہ دارے مقدمہ چینے میڪنے ڪہ بگے خبریہ؟!
متعجب نگاهش میڪنم و شوڪہ مے گویم:خبرے هم باشہ ناراحتے و عصبانیت دارہ؟! چرا این شڪلے شدے روزبہ؟!
تُن صدایش ڪمے بالا مے رود:حاملہ اے؟!
گیج از رفتارش بے اختیار سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم.
نفس آسودہ اے میڪشد و براے چند لحظہ چشمانش را مے بندد.
بغض بہ گلویم چنگ مے اندازد و صدایم را ڪمے مے لرزاند:چے شدہ ڪہ دوست ندارے بچہ دار بشیم؟! هزار تا فڪر و خیال زَ...
نمیگذارد ادامہ بدهم ڪلافہ مے گوید:نہ! نہ! نہ! مسئلہ دوست داشتن و دوست نداشتن نیست آیہ جان!
بغضم را فرو میدهم:پس چے؟!
دستے بہ موهایش میڪشد و محڪم جواب میدهد:جو زندگے ما براے بچہ دار شدن مناسب نیست!
سپس خم میشود و حولہ را از روے زمین برمیدارد.
_از دستم ناراحت نشو میدونے ڪہ چقدر برام عزیزے! میدونے چقدر دوستت دارم! میدونے دلم براے داشتن یہ بچہ پر میزنہ! میدونے ڪہ دیگہ دارہ یڪم برام دیر میشہ و تردید دارم ولے نمیتونم این ظلمو در حق نفر سوم زندگیمون بڪنم!
حیران از جملاتش مے پرسم:ظلم؟!
لبش را بہ دندان مے گیرد و جوابے نمیدهد،بعد از ڪمے مڪث پشتش را بہ من میڪند و بہ سمت حمام مے رود.
سریع مے گویم:دارے گیجم میڪنے لعنتے! چِتہ؟!
سرش را ڪمے بہ سمتم بر مے گرداند:بهترہ اینو از خودت بپرسے!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ در حمام بستہ میشود. این بار بغض طاقت نمے آورد و مے شود اشڪ...
از سردے ها و بے توجهے هاے روزبہ،زانوهایم تا میشوند و روے زمین پخش...
اجازہ نمیدهم اشڪ زیاد ببارد! با حرص اشڪ هایم را پاڪ میڪنم و از جا بلند میشوم.
زیر لب زمزمہ میڪنم:بچرخ تا بچرخیم! بہ درڪ!
سپس از اتاق خارج میشوم،ظرف چند دقیقہ دست و صورتم را آب میزنم و آمادہ میشوم.
با دقت خودم را در آینہ نگاہ میڪنم،بدنم از آن حالت استخوانے و لاغرے درآمدہ و ڪمے پر شدہ.
پیراهن بہ خوبے در تنم نشستہ و قد متوسطم را ڪمے ڪشیدہ تر نشان میدهد.
صداے تڪان خوردن دستگیرہ ے در حمام بلند میشود،براے این ڪہ با روزبہ رو در رو نشوم از اتاق بیرون میروم و خودم را در آشپزخانہ مشغول میڪنم.
نیم ساعت میگذرد اما خبرے از روزبہ نمیشود،با حرص لبم را مے جوم و روے میز ضرب میگیرم.
چند ثانیہ بعد صداے زنگ آیفون بلند میشود،نفسم را آسودہ بیرون میدهم و زمزمہ میڪنم:خدا رو شڪر!
بہ سمت آیفون مے روم،تصویر مجید و مهسا روے صفحہ نقش بستہ.
لبخندے روے لبم مے نشیند،گوشے آیفون را برمیدارم و همانطور ڪہ دڪمہ را مے فشارم مے گویم:بفرمایید!
قفل در ورودے را باز میڪنم و بہ سمت اتاق مے روم.
روزبہ با لباس راحتے روے تخت دراز ڪشیدہ و ساعدش را روے چشمانش گذاشته.
نگاهم را از او میگیرم و روسرے ام را از روے تخت برمیداردم.
با بلند شدن صدایش جا میخورم!
_ڪیہ؟!
سرد جواب میدهم:مجید و مهسا!
تڪانے نمیخورد،مقابل آینہ مے ایستم و روسرے ام را مدل لبنانے میبندم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_430 /بخش دوم
#سورہ_یازدهم
#بخش_سوم
میخواهم چادر رنگے ام را بردارم ڪہ صداے روزبہ بلند میشود.
_تو ڪہ لباست پوشیدہ ست حالا حتما لازمہ تو خونہ جلو مهمونام چادر سر ڪنے؟!
متعجب نگاهش میڪنم،چشمان مشڪے اش خستہ اند و ڪمے خشمگین!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ سوالش سردرگمم میڪند.
_از ڪے چادرے شدے؟!
با چشمانے گشاد شدہ نگاهش میڪنم:خوبے؟!
روے تخت مے نشیند:آرہ!
سر تا پایم را برانداز میڪند:جوابمو ندادے!
_بعد از دو سہ سال زندگے این سوال برات پیش اومدہ؟!
خونسرد بہ صورتم چشم دوخته:آرہ!
شانہ اے بالا مے اندازم:فڪر ڪنم از نہ سالگے! قبلش هم چادر سر میڪردم ولے یہ خط در میون براے این ڪہ عادت ڪنم!
_یعنے تازگیا چادرے نشدے؟! مثلا پنج شیش سال پیش!
_نہ چِط...
حرف در دهانم مے ماند! حدود زمان مربوط بہ بودن هادے را گفت!
ابروهایم را بالا مے اندازم:منظورت...
صداے پر انرژے مجید مے پیچد:صاب خونہ! نیستید؟!
سپس آرام تر مے گوید:مهسا بریم! مثل این ڪہ اشتباہ اومدیم!
سریع مے گویم:بفرمایید!
چادرم را روے سر مے اندازم،میخواهم در را باز ڪنم ڪہ روزبہ دوبارہ دراز میڪشد.
_بگو روزبہ خستہ بود یڪم دیگہ میاد!
سرے تڪان میدهم و از اتاق خارج میشوم،سعے میڪنم خشم و ناراحتے را از چهرہ ام دور ڪنم.
وارد پذیرایے ڪہ میشوم مے بینم مجید روے مبل تڪ نفرہ اے نشستہ.
مهسا دستہ گل بہ دست نزدیڪ در ایستادہ،بہ سمتش مے روم و سلام میڪنم.
مهربان نگاهم میڪند،مانتوے بلند و راحت آبے ڪاربنے رنگے همراہ با شالے مشڪے رنگ بہ تن ڪردہ.
سریع بہ سمتم مے آید و در آغوشم مے ڪشد:سلام آیہ خانم! خانم ڪم پیدا و بے معرفت!
بہ خودم مے فشارمش:شما بذار بہ پاے درس و مشغلہ. دیگہ درس تموم شد!
گونہ ام را گرم مے بوسد:پس بهونہ ت تموم شد!
همانطور ڪہ از آغوشش بیرون مے آیم چشمڪ میزنم:شاید هم نہ! حالا ڪو تا ارشد و دڪترا! یہ چند سالے بهونہ دارم.
با اخم ساختگے نگاهم میڪند و با آرنج آرام بہ پهلویم مے ڪوبد:بچہ پررو!
سپس گل را بہ دستم مے دهد،با ذوق بہ گل هاے رز سفید و صورتے رنگ نگاہ میڪنم و مے گویم:آخہ چرا زحمت ڪشیدید؟! تو خودت گلے!
مجید سرفہ اے میڪند و مے گوید:منم خار گلم!
سریع سلام میڪنم و خوش آمد مے گویم.
_ببخشید آقا مجید! حواسم بود اما محو مهسا جون شدم یادم رفت سلام ڪنم.
مجید از روے مبل بلند میشود و لبخند میزند:شوخے میڪنم. پس ڪو این رفیق شفیق ما؟!
لبخند ڪم رنگے نثارش میڪنم:یڪم خستہ بود خوابش برد. یڪم دیگہ میاد!
مجید همانطور ڪہ مے نشیند مے گوید:این روزا هروقت سراغشو میگیرم شرڪتہ! انگار دارہ خودشو با ڪار خفہ میڪنہ! یڪے نیست بگہ مرد حسابے حالا بہ جاے میلیارد میلیارد پول درآوردن بہ فڪر ملیون ملیون باش! یڪم خودتو هم سطح ما فقیر فقرا بدون! چیہ چسبیدے بہ این مال دنیا؟!
مهسا چشم غرہ اے نثارش میڪند و روے مبل مے نشیند.
سپس بہ جعبہ ے شیرینے اے ڪہ روے میز است اشارہ میڪند.
_آیہ جان بے زحمت ڪیڪو بذار تو یخچال تا آب نشدہ!
پشت بندش مجید مے گوید:مناسبت دارہ چہ مناسبتے!
ڪنجڪاو نگاهشان میڪنم:چہ خبرہ؟!
مجید مے خندد:خبر بدبختے من!
متعجب نگاهش میڪنم،مهسا بشگونے از بازویش مے گیرد و سریع جعبہ ے شیرینے را از روے میز برمیدارد.
دستش را پشت ڪمر من میگذارد و مے گوید:مجیدو ول ڪن ڪہ حرف بیخود زیاد میزنہ! بیا بریم آشپزخونہ!
دنبالش بہ سمت آشپزخانہ مے روم،همین ڪہ وارد آشپزخانہ میشویم چشمانش را مے بندد و بو مے ڪشد.
_واے چہ بویے راہ انداختے دختر!
سپس چشم باز میڪند و آب دهانش را با شدت قورت میدهد.
_نمیدونے چند وقتہ هوس فسنجون ڪردم!
_عزیزم! پس تلہ پاتے داریم!
شالش را از روے سر برمیدارد:امشب من بہ ڪسے امون نمیدم! فسنجون فقط مالہ خودمہ!
_بهت نمیاد انقدر شڪمو باشیا!
همانطور ڪہ جعبہ ے شیرینے را داخل یخچال میگذارد مے گوید:شدم دیگہ!
سپس مے خندد،مردد نگاهش میڪنم ڪہ دڪمہ هاے مانتویش را باز میڪند. شڪمش ڪمے باد دارد!
با ذوق جیغ خفیفے میڪشم و محڪم بغلش میڪنم.
_واے خدا! یعنے الان یہ فسقلے پیشمونہ؟!
مے خندد:نشنیدے مجید گفت بدبخت شدہ؟!
بوسہ ے آبدارے روے گونہ اش میڪارم و مے گویم:نمیدونے چقدر خوشحال شدم مهسا؟! تبریڪ میگم عزیزم خیلے مبارڪہ!
مهربان نگاهم میڪند:مرسے عزیزدلم! نمیدونے تو این مدت چے ڪشیدم!
اشارہ اے بہ صندلے مے ڪند و مے پرسد:بشینیم؟!
_آرہ آرہ حتما!
سپس هر دو پشت میز جاے میگیریم. با ذوق مے پرسم:چندوقتہ؟!
_چهار ماہ!
با اخم نگاهش میڪنم:اونوقت الان خبر میدے؟! بعد بہ من میگے بے معرفت!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_430 /بخش دوم
#سورہ_یازدهم
#بخش_چهارم
ڪمے مڪث میڪند و سپس مے گوید:تو ڪہ غریبہ نیستے عزیزم منو مجید سال اول تصمیم گرفتیم بچہ دار بشیم اما متوجہ شدیم براے باردارے یڪم مشڪل دارم!
بعد از یہ مدت درمان،این فسقلے قدم رو دیدہ ے ما گذشت.
دکتر گفت باید خیلی مراقبت ڪنیم و سہ ماہ اول خیلے برامون حساسہ.
خیلے استرس داشتم صبر ڪردیم تا وقتے مطمئن بشیم مشڪلے نیست و فسقلمون موندنیہ!
آرام دستش را مے فشارم و دهان باز میڪنم:خدا رو شڪر! الان همہ چے خوبہ؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد.
_حالا فسقلمون دخترہ یا پسر؟
آرام شڪمش را نوازش میڪند:دختر!
_خالہ آیہ قربونش!
_خدانڪنہ خالہ!
دستم را میگیرد و آرام روے شڪمش میگذارد:ببین! چند وقتہ یہ تڪونایے میخورہ!
چند لحظہ بعد فشار خفیفے زیر دستم احساس میڪنم و نمیدانم چرا بغضم میگیرد! دلم بیشتر هوایے میشود!
_مجید دیونہ از حرڪاتش میترسہ! میگہ چطور تحمل میڪنے؟!
میگم تازہ اولشہ! بذار بزرگ بشہ پدرمو درمیارہ!
قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام مے لغزد:خیلے حس خوبیہ نہ؟
صورتش از هم باز میشود و لبانش مے خندند.
_خیلے!
دستم را عقب میڪشم و نگاهے حسرت بار بہ شڪمش مے اندازم.
همانطور ڪہ بلند میشوم مے گویم:الان برات یہ ذرہ فسنجون میارم تو دل دخترمون نمونہ!
مظلوم نگاهم میڪند:میدونستے خیلے خوبہ؟!
_اینو نگے چے بگے؟!
مے خندد،خورشت خورے اے برمیدارم و برایش از خورشت فسنجان پر میڪنم.
همین ڪہ ظرف خورشت را مقابلش میگذارم صداے زنگ آیفون بلند میشود.
چادرم را مرتب میڪنم و از آشپزخانہ خارج میشوم،مجید پیشانے اش را بالا میدهد:شما خانما خوب همو پیدا میڪنیدا!
مے خندم:پدر شدنتون مبارڪ باشہ!
لبخند عمیقے میزند:خیلے ممنون!
مقابل آیفون مے رسم،تصویر ساسان و بنفشہ روے صفحہ نقش بسته.
گوشے آیفون را برمیدارم:بفرمایید!
دڪمہ را مے فشارم و بہ سمت در ورودے میروم. دو سہ دقیقہ بعد ساسان و بنفشہ همراہ دخترے ناشناس از آسانسور پیادہ میشوند.
بنفشہ از ساسان جلو میزند و بہ سمتم مے آید.
_بہ بہ خانم وڪیل!
در آغوشم میگیرمش و مے گویم:سلام خانم! خوش اومدے! حالا تا وڪیل شدن موندہ!
از آغوشم بیرون مے آید:شما از نظر ما خانم وڪیلے تموم شدہ رفتہ!
لبخند محبت آمیزے بہ رویش مے پاشم،ساسان جدے نگاهمان میڪند:میخواید ادامہ ے روبوسے و احوال پرسیو بذارید براے تو خونہ؟
سریع بہ خودم مے آیم و مے گویم:واے ببخشید! انقدر فاصلہ ے دیدارا زیادہ تا مے بینمتون محو میشوم!
سپس تعارفشان میڪنم داخل،ساسان بہ دخترے ڪہ ڪنارش ایستادہ اشارہ میڪند و مے گوید:دریا از دوستاے قدیمے مونہ. از بچہ هاے دانشگاه.
نگاهم بہ سمت دختر ڪشیدہ میشود،قد نسبتا بلندے دارد و اندامے لاغر.
پوست صورتش سفید است و بسیار صاف!
لبان متوسط صورتے رنگش مثل غنچہ ے گلے روے صورتش نشستہ اند. بینے اش بہ صورتش مے آید.
زیباترین چیز در صورتش چشمان یشمے رنگش هستند ڪہ بین مژہ هاے قهوہ اے رنگش محاصرہ شدہ اند!
ابروها و موهایش قهوہ اے رنگ هستند با رگہ هاے از رنگ طلایے.
شال مشڪے رنگے را آزاد روے سرش رها ڪردہ و مانتوے یشمے ڪوتاهے بہ تن.
آستین هایش را ڪمے بالا زدہ،روے ساعدش تتویے یا طرح یڪ غنچہ گل رز دیدہ میشود.
با حالت عجیب و گنگے نگاهم میڪند،سعے میڪنم تعجب در چشمانم ننشیند.
دستم را بہ سمتش دراز میڪنم و مے گویم:سلام! خیلے خوشوقتم! آیہ هستم!
لبخند ڪم رنگے میزند و آرام دستم را مے فشارد.
_سلام! دریام! از دوستان قدیمے روزبہ.
ڪنار مے ایستم و مے گویم:بفرمایید داخل!
بنفشہ اول وارد میشود و پشت سرش دریا و ساسان.
در را مے بندم و بہ سمت مبل ها هدایتشان میڪنم،مجید تا چشمش بہ ساسان مے افتد گل از گلش مے شڪفد.
_بہ بہ ساسے آمریڪایے!
از نوع لحنش خندہ ام میگیرد،ساسان بہ سمتش مے رود و مردانہ در آغوشش میڪشد:خداے اعتماد بہ نفس و نمڪ!
مجید میخواهد چیزے بگوید ڪہ نگاهش بہ دریا مے افتد.
متعجب نگاهش میڪند:دریا؟! دریا رضوے؟!
دریا لبخند محوے میزند:بلہ جناب مجید رحمتے!
مجید ابروهایش را بالا مے اندازد:پارسال دوست امسال آشنا! ازتون خبرے نداشتیم!
بہ سمت مجید مے رود و دستش را دراز میڪند:افتخار ارتباط ندادید وگرنہ من راہ دورے نبودم همین ڪنار دبے!
سپس نگاهش را بہ من مے دوزد:مزاحم ڪہ نشدم؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم:این چہ حرفیہ؟! خیلے خوش اومدید!
چند لحظہ بعد مهسا هم بہ جمع مے پیوندد و با همہ سلام و احوال پرسے میڪند.
بنفشہ و مهسا و دریا شال ها و مانتوهایشان را درآوردہ اند و راحت نشستہ اند.
سعے میڪنم برایم مهم نباشد و شب را بگذرانم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_430 /بخش دوم
#سورہ_یازدهم
#بخش_پنجم
براے همہ چاے مے آورم و ڪنارشان مینشینم. ساسان مے پرسد:پس این مهندس ڪو؟! میدونہ مهمون دارہ؟!
از روے مبل بلند میشوم:الان بیدارش میڪنم!
هنوز ڪامل از جایم بلند نشدم ڪہ صداے روزبہ مے پیچد:لازم نیست عزیزم!
سر بر مے گردانم،روزبہ بہ سمتمان مے آید. پیراهن سفیدے همراہ با شلوار ڪتان مشڪے رنگے بہ تن ڪردہ و چهرہ اش ڪمے خستہ و گرفتہ است.
نگاهش بہ دریا ڪہ مے افتد متعجب نگاهش میڪند:خانم دریا رضوے؟!
دریا آرام و موقر از جایش بلند میشود و با حالت عجیبے بہ صورت روزبہ چشم مے دوزد.
_سلام!
_شما ڪجا اینجا ڪجا؟!
دریا لبخند زیبایے میزند:تازہ برگشتم ایران! امروز رفتم بہ ساسان و بنفشہ سر بزنم ڪہ گفتن میان اینجا. منم بہ خودم اجازہ دادم مزاحم همڪلاسیاے سابقم بشم.
روزبہ لبخند میزند:خیلے خوش اومدے!
سپس بدون توجہ بہ نگاہ هاے سنگین دریا بہ سمت مجید و ساسان مے رود و مشغول احوال پرسے و خوش آمدگویے میشود.
ڪمے بعد بہ سمت بنفشہ و مهسا و دریا مے رود،با آن ها هم سلام و احوالپرسے میڪند و دست میدهد.
با تشویش لبم را مے جوم و نگاهم را از آن ها میگیرم،روزبہ ڪنارم مے نشیند.
همہ بہ من و روزبہ بابت فارغ التحصیلے ام تبریڪ میگویند.
دریا بہ صورتم خیرہ میشود:حقوق خوندید؟
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:بلہ!
_دفتر وڪالتتون ڪجاست؟!
_هنوز نمیتونم دفتر بزنم.
متعجب نگاهم میڪند:مگہ بعد از گرفتن ارشد نمیشہ تو آزمون وڪالت شرڪت ڪرد؟!
تازہ ارشدتونو گرفتید؟! من فڪر ڪردم تو مقطع دڪترا فارغ التحصیل شدید!
متعجب نگاهش میڪنم:نہ! ڪارشناسے حقوق دارم!
ابروهایش را بالا مے اندازد،روزبہ سریع مے گوید:آیہ جان بیست و سہ سالشہ!
دریا نگاہ متعجبش را میان من و روزبہ مے چرخاند.
_بہ چهرہ شون میخورہ ڪم سن و سال باشن اما فڪر ڪردم سنشون بہ ما نزدیڪہ.
_شما چندسالتونہ؟
لبخند میزند:سے و چهار!
چشمانم گرد میشوند:ماشاللہ! اصلا بهتون نمیخورہ!
نگاهش را بہ روزبہ مے دوزد:چہ خبرا؟ ڪار چطورہ؟
ساسان پشت بند دریا مے گوید:پسر مغرور و غد و پاستوریزہ ے دانشگاہ!
همہ مے خندند،ساسان چشمڪے نثار مجید میڪند:اڪثر بچہ ها یہ نیمچہ شیطنتا و بچہ بازیایے داشتن بہ جز جناب ساجدے!
لبخند دریا عمیق تر میشود و قلبِ من پر تلاطم!
رفتارش یڪ جوریست،همہ مشغول صحبت و خاطرہ گویے میشوند.
دریا آرام است و ڪم حرف. نگاهش میان همہ میگردد بیشتر بین من و روزبہ!
نیم ساعت بعد آرام از جایش بلند میشود و از من مے پرسد:تراس دارید؟!
سرم را تڪان میدهم:آرہ! تو اتاق اولے!
میخواهم بلند شوم ڪہ روزبہ مے گوید:تو بشین! من راهنماییشون میڪنم!
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:دیگہ نمیتونم طاقت بیارم و امروز یہ نخ سیگار نڪشم!
دلخور و نگران نگاهش میڪنم،سیگار ڪشیدن هایش هم بیشتر شدہ!
روزبہ همانطور ڪہ بلند مے شود رو بہ دریا مے گوید:بفرمایید!
دریا دنبال روزبہ بہ سمت اتاق خواب مے رود،از رفتار دریا خوشم نمے آید! نگاهش بہ من و روزبہ یڪ جوریست! یڪ جورے ڪہ حس ڪنجڪاوے زنانہ را بر مے انگیزد.
بنفشہ و مهسا و مجید و ساسان ڪہ سرشان گرم میشود بہ بهانہ اے از جا بر مے خیزم و بہ سمت اتاق مے روم.
در اتاق نیمہ باز است،محتاط از میان فاصلہ ے در و دیوار رد میشوم.
در تراس باز است و باد پردہ ها را بہ بازے گرفتہ.
خودم را نزدیڪ دیوار مے ڪشانم،سرڪے بہ تراس میڪشم.
روزبہ و دریا با فاصلہ ڪنار هم پشت بہ من ایستادہ اند.
روزبہ پڪے بہ سیگارش میزند و تڪیہ اش را بہ نردہ ها مے دهد.
دریا نفس عمیقے میڪشد و مے گوید:اصلا تغییر نڪردے! صورتت! رفتارت! حرف زدند! حتے نگاهت!
روزبہ چیزے نمے گوید؛ادامہ میدهد:فڪر میڪردم باید با آوا ببینمت! البتہ قبل اومدن بچہ ها گفتن ڪہ نامزدیت با آوا بہ هم خوردہ و ازدواج ڪردے!
جداییت از آوا برام اصلا جاے تعجب نداشت اون موقعم همہ تعجب ڪردن ڪہ چرا آوا را انتخاب ڪردے!
روزبہ سڪوت را میشڪند:بالاخرہ آدم یہ اشتباهاتے تو زندگیش دارہ،اون موقع یہ پسر بیست و چهار پنج سالہ بودم!
آوا اشتباهے بود ڪہ زود جمع شد!
_نمیدونم این حرفا الان درستہ یا نہ ولے اون موقع خیلے سعے ڪردم بہ خاطرہ خودت بهت بفهمونم آوا آدم تو نیست ولے تو اصلا توجهے بہ من نداشتے ڪہ هیچ! باهام سر لجم افتادہ بودے!
صداے دریا مے خندد:دفعہ ے اول ڪہ سر ڪلاس دیدمت ازت بدم اومد! بیست سالت بیشتر نبود ولے عین این مرداے سن بالاے عصاقورت دادہ بودے! چقدر مسخرہ ت میڪردم!
نہ این ڪہ تیپ و قیافہ ت ایرادے داشتہ باشہ نہ! نوع صحبت ڪردن و رفتار ڪردنت تو دانشگاہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_430 /بخش دوم
#سورہ_یازدهم
#بخش_ششم
اون موقع پسرایے تو مرڪز توجہ بودن ڪہ خیلے مهربون و بامزہ و زبون دار بودن!
فڪر ڪنم یہ سال ڪہ گذشت بہ خودم اومدم دیدم و از اون پسر عصاقورت دادہ خوشم اومدہ! خیلے ام خوشم اومدہ!
اول با خودم جنگیدم اما وقتے دیدم توجہ بعضے دختراے دانشگاهم بهش جلب شدہ نتونستم عقب بڪشم!
هیچڪس بہ چشمت نمے اومد،سرت همش تو درس و جزوہ بود یا دنبال استادا بودے براے بحث و دونستن بیشتر!
استاد موسوے همیشہ میگفت ساجدے مدیر لایقے میشہ! تو خونشہ! تو وجودشہ!
درایت و شهامت و قاطعیتشو دارہ! همینطور یہ مهندس ڪاربلد میشہ!
نمیدونم چرا ولے وقتے این حرفا رو میشنیدم ڪیف میڪردم!
حتے دیگہ از اخما و بے توجهیاے اون پسر عصاقورت دادہ خوشم مے اومد!
گذشت و گذشت هرڪارے ڪردم پسرہ منو ندید! انگار نہ انگار من وجود داشتم!
دیگہ ڪلافہ شدہ بودم یہ روز تو ڪلاس خلوت جلوش وایسادم و گفتم ازش خوشم اومدہ دوست دارم بشنامسش!
اونم زل زد تو چشمام و خیلے جدے گفت منو خوب میشناسہ! جلف ترین و سبڪ سر ترین دختر دانشگاهم!
بعد خونسرد از ڪنارم رد شد و رفت،چقدر حرص خوردم چقدر فحشش دادم چقدر براش نقشہ ڪشیدم!
اما ڪجا دل آدم حرف آدمیزاد حالیش میشہ؟!
چند وقت بعد رفتم سراغش و پرسیدم چرا نظرش راجع بہ من اینطوریہ؟!
گفت چون خیلے بے پروایے،خیلے بلند میخندے با همہ راحت ارتباط میگیرے شوخے میڪنے،بچہ بازے درمیارے،با تتو زدنو نشون دادنش و سیگار ڪشیدن میخواے خودتو بزرگ نشون بدے!
نگاهے بہ نخ سیگار روزبہ مے اندازد:از اون روز دیگہ سیگار نڪشیدم!
_این یادآورے گذشتہ درست نیست! براے خودت!
دریا بدون توجہ بہ حرف روزبہ مے گوید:انتخاب دومت خیلے غافلگیرم ڪرد!
روزبہ آخرین پڪ را بہ سیگارش میزند:آیہ منو قلبمم رو هم خیلے غافلگیر ڪرد!
_دختر خوب و آرومے بہ نظر میرسہ!
روزبہ اضافہ میڪند:و فوق العادہ دوست داشتنے!
لبخند دریا رنگ غم میگیرد:باید خیلے خوشحال باشہ ڪہ تو رو دارہ!
روزبہ تہ سیگارش را داخل سطل زبالہ ے ڪوچڪ داخل تراس مے اندازد.
جملہ ے دریا خونم را بہ جوش مے آورد:چقدر بہ حالش غبطہ میخورم! بہ این ڪہ تو رو دارہ!
روزبہ دستانش را داخل جیب هایش مے برد:میتونے بہ خودش بگے و برامون آرزوے خوشبختے ڪنے!
دریا نفس عمیقے میڪشد:حتما!
با خشم چشمانم را باز و بستہ میڪنم،روزبہ میخواهد بہ سمت اتاق برگردد ڪہ دریا مے پرسد:فقط میخوام بپرسم چرا؟! انتخاب دومت هم براے همہ...
روزبہ با خشم انگشت اشارہ اش را بہ سمت دریا میگیرد:انتخاب من انتخاب منہ! بہ هیچ احدے الناسے ام ربطے ندارہ ڪہ انتخابم چطورہ! چندسالشہ! چند سال از من ڪوچیڪترہ! با من اختلاف عقیدہ دارہ یا نہ!
فهمیدے؟!
صدایے از پذیرایے میخواندم:آیہ جان! ڪجایے پس؟!
نفس در سینہ ام حبس میشود،قبل از این ڪہ نگاہ روزبہ بہ سمت من بچرخد خودم را پشت دیوار پنهان میڪنم و سریع از اتاق خارج میشوم!
دلم یڪ جورے میشود...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_432
#سورہ_یازدهم
#بخش_اول
از روے صندلے بلند میشوم و نگاهم را از حیاط میگیرم،آرام مے گویم:غرق خاطرات بودم! خوبم!
مادرم دستش را پشت ڪمرم مے گذارد:میخواے برگردے خونہ استراحت ڪنے؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم،سمانہ از آشپزخانہ بیرون مے آید و نگاہ بے رمقش را بہ ما مے دوزد:بیاید یہ چیزے بخورید. فراموش ڪردم پذیرایے ڪنم!
مادرم سریع مے گوید:ما ڪہ براے مهمونے نیومدیم،غریبہ هم نیستیم. راحت باش سمانہ جون!
سمانہ لبخند ڪم رنگے میزند،مادرم بہ سمتش مے رود و روے مبل ڪنارے اش جاے میگیرد.
میخواهم بہ سمتشان بروم اما پشیمان میشوم،دل توے دلم نیست ڪہ آیات آخر را براے خودم قرائت ڪنم و سایہ ے سنگین این خاطرات را تمام!
بغض گلویم را مے فشارد،بیشتر از هر زمان دیگرے!
صداے تپش قلب خودم و پسرم را واضح مے شنوم،دستے بہ گلویم میڪشم و آب دهانم را فرو میدهم،صداے مادرم توجهم را جلب میڪند.
آهے میڪشد و مے گوید:امون از این عشق ڪہ معشوق از جونت برات عزیزتر میشہ!
سمانہ نفسش را با شدت بیرون میدهد:نمیتونم اینجا بند بشم! ڪاش میشد برگردم بیمارستان!
حالم اصلا خوب نیست،تحمل این جو را هم ندارم. سرفہ اے میڪنم و مے گویم:میشہ برم تو اتاق یڪم دراز بڪشم؟
سمانہ سریع مے گوید:برو عزیزم! بہ فرزاد گفتم خبرت نڪنہ ممڪنہ استرس بگیرے حالت بد بشہ اما آقاجون گفت نہ سریع بہ آیہ خبر بدید! تنها دختر محسنہ!
صدایم مے لرزد:اما دختر خوب و با معرفتے نبودم!
مادرم نگاهش را میان من و سمانہ مے گرداند و اشارہ میڪند بروم!
دوست ندارد بحث بہ مرور گذشتہ و تازہ شدن زخم ها بڪشد!
تڪانے بہ خودم میدهم و بہ سمت اتاق روزبہ راہ مے افتم،نزدیڪ در مے رسم ڪہ صداے سمانہ را میشنوم.
_واقعا چہ حسے تو دنیا بہ قشنگے و تلخے عشقہ؟!
بے اختیار سر بر مے گردانم:حسرت!
نگاہ متعجب مادرم و سمانہ بہ سمتم روانہ میشود،لبخند تلخے میزنم:هم قوے ترہ هم آزاردهندہ تر!
سپس بدون مڪث وارد اتاق میشوم و در را مے بندم،بغضم را رها میڪنم و پشت در روے زمین مے نشینم.
اشڪ هایم روے گونہ هایم مے لغزند و گردنم را تر مے ڪنند،صداے روزبہ در سرم مے پیچد:تو آیہ ے جنون منے!
نمیتوانم تاب بیاورم و هق هق میڪنم،با دست جلوے دهانم را مے گیرم ڪہ صدایم بلند نشود!
تمام تنم مے لرزد،رفتنش آنقدر برایم سنگین بود ڪہ در این هفت ماہ قطرہ اے اشڪ نریختہ بودم.
باور نداشتم نبودش را...
این اشڪ ها یعنے باورم بہ بن بست رسیدہ بود...
یعنے تمام...
یعنے آخرین سورہ نازل شدہ و همہ چیز بہ پایان رسیدہ بود...
سرم را روے زانوهایم مے گذارم:واے روزبہ! واے! من حبس شدم تو نبودنت!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
نگاهم را بہ انگشتان در هم قفل شدہ ام دوختہ ام و با پاهایم روے زمین ضرب گرفتہ ام!
با تشویش لبم را مے جوم،عصبے انگشتانم را از هم باز میڪنم و دستانم را مشت!
صداے مسئول پذیرش آزمایشگاہ بلند میشود:خانم غلامے! جواب آزمایش تون آمادہ ست!
پوفے میڪنم و دوبارہ نگاهم را بہ زمین و حرڪت پاهایم مے دوزم.
از چند ساعت قبل ڪہ دڪتر برایم آزمایش باردارے نوشت دل توے دلم نیست!
هر ثانیہ برایم بہ اندازہ ے یڪ ساعت مے گذرد،ڪمے بعد با صدا زدن مسئول پذیرش سر بلند میڪنم:خانم نیازے!
سریع از جا بلند میشوم،لبخندے ڪنج لبش مے نشیند ڪہ قلبم را از جا مے ڪند!
مقابلش مے رسم،برگہ ے آزمایش را بہ سمتم مے گیرد.
_بفرمایید!
لبم را با زبان تر میڪنم.
_جواب آزمایش...
نمیتوانم جملہ ام را ڪامل ڪنم،لبخندش پر رنگ تر میشود!
_تبریڪ میگم! مثبتہ!
یڪ لحظہ احساس میڪنم جان از تنم مے رود! مات و مبهوت نگاهش میڪنم!
برگہ ے آزمایش را مقابل چشمانم تڪان میدهد:خانم نیازے جان!
برگہ ے آزمایش را از دستش مے گیرم و من من ڪنان مے پرسم:مُم...ممڪنہ جواب آزمایش اشتباہ شدہ باشہ؟!
متعجب نگاهم میڪند:تقریبا نہ! ولے با انجام سونوگرافے هم میتونید مطمئن بشید!
سپس دوبارہ آن لبخند نحس را ڪنج لبش مے نشاند!
تنم بہ لرزہ افتادہ،ڪم ماندہ از شدت خشم بر سرش فریاد بزنم!
بدون تشڪر یا حرفے با قدم هاے بلند از آزمایشگاہ خارج میشوم.
با قدم هاے سست بہ سمتے راہ مے افتم،نمے دانم ڪجا مے روم و چہ میڪنم!
برگہ ے آزمایش را میان مشتم می فشارم! با خشم زمزمہ میڪنم:آخہ الان؟! الان ڪہ بین ادامہ دادن و ادامہ ندادن موندم؟! چرا چند ماہ پیش ڪہ دلم براے داشتنت میرفت خبرے ازت نبود؟!
برگہ ے آزمایش را ڪامل مچالہ میڪنم،دندان هایم را روے هم مے فشارم:مهمون ناخوندہ نمیخوام!
مشتم را آرام روے شڪمم مے ڪوبم:با وجود تو چے ڪار ڪنم؟! وسط بدبختیام باید مے رسیدے؟!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے