🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت429
#سورہ_یازدهم
#بخش_اول
قلبم آب میشود و از چشمانم جارے...ه
یڪ چیزے در قلبم گر میگیرد و نمڪ میپاشد بہ این زخم ڪهنہ!
میخواهم هق هق ڪنم ڪہ حضور ڪسے را بالاے سرم احساس میڪنم!
سر بلند میکنم و چهره ی غمگین عطیه را می بینم،نگاه پر اشکش را به یاس می دوزد.
دوباره نگاهش را به سمت من بر می گرداند،چانه اش می لرزد و با قدم های بلند از اتاق خارج میشود!
مبهوت به در خیره میشوم،صدای هق هق یاس باعث میشود به خودم بیایم.
صفحه ی موبایل را خاموش میکنم و با زانو خودم را به سمتش می کشانم.
بغض راه گلویم را بسته،صدایی از گلویم خارج نمیشود.
سرش را روی شانه ام میگذارم و آرام کمرش را نوازش میکنه.
نگاه سردم را به دیوار مقابلم می دوزم.
_عادت میکنی! مثل من!
چشمانم را می بیندم.
_البته فکر میکنی عادت کردی...یه تلنگر کوچیک کافیه که قلبت زیر و رو شه...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ساعدم را روی پیشانی ام میگذارم و نفس عمیقی میکشم،سرم در حال انفجار است!
ناله ای میکنم و روی شکم دراز میکشم،محکم پیشانی و چشمانم را به بالشت می فشارم.
"جات خیلی پیشم خالیه! آیه ی هادی...!"
بغض به گلویم چنگ می اندازد،از رفتنم به خانه ی یاس پشیمانم!
خانه در سکوت و تاریکی غرق شده،خبری از روزبه نیست.
نمیدانم ساعت چند است و کی به خانه بازگشتم.
عذاب وجدان دارم و دلتنگی!
عذاب وجدان برای لحظه ای که دلم با دیدن تصویر هادی لرزید و دلتنگی برای...
با صدای باز و بسته شدن در قلبم می ریزد،آب دهانم را فرو میدهم و سریع پتو را روی سرم میکشم.
صدای افتادن دسته کلید روی میز به گوشم میخورد،خودم را روی تخت جمع میکنم.
صدای متعجب روزبه در خانه می پیچد:آیه! خونه ای؟!
جوابی نمیدهم،صدای قدم هایش نزدیک میشود.
چند ثانیه بعد در اتاق باز میشود و بوی عطرش می پیچد.
خنده در صدایش موج میزند:خوابیدی تنبل خانم؟! تازه ساعت یازدهه؟!
صدایش را که می شنوم بغضم می شکند و هق هقم بلند میشود...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با صدای زنگ تلفن به خودم می آیم و در جایم تکانی میخورم اما نگاهم را از پنجره نمی گیرم.
صدای مادرم بلند میشود:یاسین! یه وقت تلفنو جواب ندیا!
نفس عمیقی میکشم و از روی تخت بلند میشوم،زیر شکمم کمی تیر میکشد.
چهره ام در هم می رود،دستم را روی کمرم میگذارم و آرام قدم برمیدارم.
در اتاق را باز میکنم و وارد پذیرایی میشوم،مادرم از داخل آشپزخانه نگاهی به پذیرایی می اندازد و میخواهد به سمت تلفن برود که سریع می گویم:من جواب میدم!
سری تکان میدهد و عقب گرد میکنم،نفس عمیقی میکشم و تلفن را برمیدارم.
همین که گوشی تلفن را برمیدارم صدای مضطر فرزاد می پیچد:الو!
دستم را روی شکم میگذارم و متعجب می گویم:الو! آقا فرزاد چیزی شده؟!
نفس عمیقی میکشد:میشه گوشیو بدید به یکی دیگه؟!
دلم شور میزند:چی شده؟!
مکث میکند و درمانده می گوید:لطفا نگران نشید!فقط...فقط...
جانم به لبم می رسد.
_فقط چی؟!
_میام دنبالتون باید تشریف بیارید بیمارستان...!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت429
#سورہ_یازدهم
#بخش_دوم
مضطرب پاهایم را روے سرامیڪ هاے سفید میڪشم و سعے میڪنم آرام باشم!
مادرم همانطور ڪہ ڪنارم قدم برمیدارد دلسوزانہ مے گوید:آیہ جان! آروم قدم بردار هے سرعت قدمات دارہ بیشتر میشہ!
بدون توجہ با نگاهم دنبال اطلاعات میگردم،مادرم با دست نقطہ اے را نشان میدهد و مے گوید:اوناها! بذار بپرسم!
سپس سرعت قدم هایش را بیشتر میڪند،دلم آرام و قرار ندارد!
قلبم بے تاب خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد.
دلشورہ ے بدے دارم!
سرعت قدم هایم ڪم میشود و پاهایم ڪم توان!
زمزمہ میڪنم:خدایا! اگہ بلایے سر بابا محسن بیاد من خودمو نمے تونم ببخشم! عذاب وجدان دقم میدہ!
بغض گلویم را چنگ میزند و چشمانم را تار میڪند.
مادرم مشغول صحبت با دختر نسبتا جوانے ست ڪہ در بخش اطلاعات پشت سیستم نشستہ.
بہ چند قدمے شان میرسم،مادرم همانطور ڪہ تشڪر میڪند نگاهے بہ من مے اندازد.
نگرانے در چشمانش موج میزند و برق چشمانش ڪم رمق است.
آرام مے گوید:C.C.U طبقہ ے دومہ! فڪر نڪنم تو بتونے ببینیش!
سرے تڪان میدهم و بہ زور صدایم را از میان بغض آزاد میڪنم:حالش خوبہ؟!
نفس عمیقے میڪشد:زیاد نہ!
چشمانم را مے بندم و با دست گوشہ ے چادرم را چنگ میزنم.
_یا حسین!
سریع بازویم را مے گیرد و مے گوید:چرا سریع خودتو میبازے؟! چیزے نشدہ ڪہ! لطف و معجزہ ے خدا رو دست ڪم گرفتے؟!
خودتو جمع ڪن آیہ! اون بندہ هاے خدا اینطورے تو رو ببینن بدتر میشن ڪہ! براے بچہ تم این همہ استرس خوب نیست عزیزم!
چشمانم را باز میڪنم،همراہ مادرم بہ سمت آسانسور میرویم.
مادرم زیپ ڪیفش را باز میڪند و مشغول گشتن محتویاتش میشود. سوار آسانسور میشویم.
تسبیحش را بیرون میڪشد و دانہ ے اول را میان انگشت اشارہ و شصتش میگیرد.
آرام زمزمہ میڪند:یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِڪْرُهُ شِفآءٌ!
سہ بار این ذڪر را ڪہ مے گوید بہ طبقہ ے دوم میرسیم،نگاهے بہ سالن نسبتا خلوت مے اندازم،مادرم همچنان مشغول ذڪر گفتن است.
از روے تابلوها بہ سمت بخش C.C.U راہ مے افتیم. حدود چهل دقیقہ پیش فرزاد با خانہ تماس گرفت و خبر سڪتہ ے بابا محسن را بہ گوشم رساند!
اصرار داشت بہ دنبالم بیاید ڪہ قبول نڪردم و خواستم سمانہ را تنها نگذارد!
نفهمیدم چطور بہ مادرم خبر دادم و آمادہ و راهے بیمارستان شدیم!
بابا محسن برایم عزیز است! در حد و حدود روزبه!
همیشہ با حفظ فاصلہ هوایم را داشت و مهربانے اش را نثارم میڪرد.
هر چقدر تا قبل از مرگ روزبہ از سمانہ دلگیر بودم و نمیتوانستم زیاد باب صمیمیت و رابطہ ے مادر دخترے را باز ڪنم،بابا محسن را دوست داشتم!
مرد آرام و منطقے اے ڪہ ڪسے بدے اے از او ندیدہ بود،روزبہ بعضے خصلت هایش را از پدرش بہ ارث بردہ بود.
مادرم همیشہ میگفت پدرِ خانوادہ ڪہ خوب باشد خانوادہ را خوب و مستحڪم نگہ میدارد! بابا محسن از آن دستہ پدرها بود!
از درے عبور میڪنیم و بہ c.c.u مے رسیم،فرزاد را مے بینم ڪہ با چهرہ اے گرفتہ نزدیڪمان ایستادہ و تڪیہ اش را بہ دیوار دادہ.
بے تاب بہ سمتش قدم برمیدارم،صداے قدم هایم را ڪہ مے شنود سر بلند میڪند.
من را ڪہ مے بیند صاف مے ایستد و چند قدم پیش مے آید.
شلوار جین تیرہ اے همراہ با پیراهن چهارخانہ اے مخلوط از رنگ هاے آبے و توسے بہ تن ڪردہ.
ڪاپشن مشڪے رنگے هم میان دست هاے قلاب خوردہ اش آویزان شدہ.
سیاهے چشمانش ترسیدہ اند و بے قرار سو سو میزنند!
مقابلش مے ایستم:سلام! حال بابا چطورہ؟!
نگاهش را از چشمانم مے گیرد،لب هایش را بہ زور از هم باز میڪند:چے بگم؟!
چشمانم از ترس گشاد میشوند:یعنے انقدر...
نمیتوانم جملہ ام را ڪامل ڪنم. مادرم سریع مے گوید:سلام فرزاد جان! آخہ چے شد؟
فرزاد سرے تڪان میدهد:سلام! تو زحمت افتادید!
امروز صبح یهو تو شرڪت حالش بد شد،من نبودم بچہ ها زنگ زدن آمبولانس.
سڪتہ ڪردہ! با سابقہ ے سڪتہ ے قبلیش هم اوضاع چندان خوب نیست.
فعلا ڪہ بیهوشہ،میخوان براے عمل آمادہ ش ڪنن!
مادرم مهربان مے گوید:ان شاء اللہ ڪہ بہ سلامتے و نشاطشون ختم میشہ! توڪلت بہ خدا پسرم!
فرزاد با صدایے گرفتہ جواب میدهد:توڪل بہ خدا! همہ چے دست خودشہ هرچے بخواد همون میشہ!
مادرم مے پرسد:مامان ڪجاست؟!
فرزاد با دست بہ پشت سرش اشارہ میڪند:تو سالن انتظار! خیلے بے قرارے میڪرد من ڪہ نتونستم آرومش ڪنم. آقاجون ڪہ اومد یڪم آروم گرفت!
نمیخواستم نگران تون ڪنم ولے گفتم آیہ خانم باید خبردار باشن بہ قول بابا تنها دختر خانوادہ ان!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے