✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_سوم
#بخش_دوم
❀✿
عموجواد لبش راگاز میگیرد و بہ حاج حمید میگوید: خیلے شیطونہ ماشاءالله!
و من براے خودم زیرنویس رفتم : خیلے بیشوره بخدا!
آذر تخمہ ژاپنے را بین دندانهاے جلویش میشڪند و روبہ سهیلا همسر حاج حمید میگوید: راست میگہ! یجا نمیشینہ ڪہ!
بازهم ترجمہ: قد نخود حیا نداره...
چهار زانو ڪنار آذر میشینم و دستم رابہ طرف ظرف تخمہ دراز میڪنم ڪہ عمو میپرسد: خانوم این دختر ڪجاغیبش زده!؟
یحیے پوفے میڪند و با ڪلافگے لبش راگاز میگیرد." چش شده؟!"
سارا دختر ڪوچڪ حاج حمید لبخند معنادارے میزند و میگوید: آقاجواد حتما رفتہ گشت بزنہ!
عمو متعجب همراه باتردید رو بہ حاج حمید میڪند و میگوید: پسرتوام نیستا!
حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانہ اے بہ سهیلا میندازد.
سهیلا_ سهیل و سینا رفتن خوراڪے و دغال بگیرن براے جوجہ هایحیے خونسرد میگوید: ذغال ڪہ خودم خریدم سهیلا خانوم!
ازجا بلند مے شود ڪہ من برپا میدهم. آذر با اخم میپرسد: ڪجا؟!
_ میرم پیش یلدا... پیام داد گفت یجارو پیدا ڪرده سمت آب خورے!
آذر دهانش باز میماند. میخواهم بگویم هناق نیست ڪہ آخہ! دروغہ! مثل شما ڪہ دارید بہ عمو و یحیی دروغ میگید! دلیلش را خوب میدانستم. عمو میگوید: بہ رفیقم دختر نمیدم! والسلام!... عجب منطقے داردها! معادلہ ے نیوتون هم باید جلویش لنگ پهن ڪند!
ڪتونے هایم را پامیڪنم و از جمع دور میشوم. حضورش را پشت سرم احساس میڪنم... دنبال من مے آید؟!
بہ یڪ پیچ میرسم و وارد چمن میشوم... برگ هاے زرد، نارنجے و قهوه اے زمین را آرایش ڪرده! مثل زنے طناز میماند ڪہ اگر نازش ڪنے صداے خنده هاے مستانہ و ریزش دلت را میبرد! پاهایم راروے برگها میگذارم و سعے میڪنم صداے خنده ے زمین را بشنوم! پائیز را حسابے میپرستم!... فصل خنگے است! تڪلیفش باخودش روشن نیست! یڪروز آفتابے و یڪ روز سرد است! گیج میزند!... من هم ازگیج ها خوشم مے آید!
پشتم رانگاه میڪنم دستهایش را درجیب هاے شلوارش فروبرده و سرش پایین است! آفتاب دستہ اے ازموهایش راطلایے و دستہ اے دیگر را خرمایے ڪرده! بہ راهم ادامہ میدهم. دلم برایش میسوزد... براے دیدن یلدا بہ دنبال من آمده... مسیرم را سمت خلوت ترین جا ڪج میڪنم. متوجہ نیست!... یعنے گیج است!... باید دوستش داشته باشم!؟ پقے میخندم و میدوم... یعنے اوهم میدود؟
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
ایڹ شب ها همسایہ ات را
بہ ڪاسہای محبت
میهماڹ ڪڹ
شاید نفس ڪَرمش
اجابت دعاهاے
چندیڹ سالہات باشد
نماز و روزه هاتون قبول حق
التماس دعا🙏
شبتون خوش
@dokhtaranchadorii
🔸 دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان
🔅بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ على العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین.
🔹خدایا زینت ده مرا در آن با پوشش وپاکدامنى وبپوشانم در آن جامه قناعت وخوددارى ووا دارم نما در آن بر عدل وانصاف وآسوده ام دار در آن از هر چیز که میترسم به نگاهدارى خودت اى نگه دار ترسناکان.
@dokhtaranchadorii
رضایت نامه را گذاشتــ جلوی مادرش📝
چه امضا بکنی ،چه امضا نکنی ،من میرم!😞
اما اگر امضا نکنی من خیالم راحت نیست.☹️
شاید هم جنازه ام پیدا نشه!😢
در دل مادر آشوبی به پا شد.💔
رضایت نامه را امضا کرد...
پسر از شدتــــــ شوق سر به سر مادرش میگذاشتــــــ
جنازه ام را که آوردند ، یه وقت خودت را گم نکنی .😇
بیهوش نشی هااا
چادرت را هم محکم بگیر!😔✋
🌺🌺🌺🌺🌺
تو چه با غیرتــــــ نگران چادر مادرتــــــ بودی...
و مردان شهر من چه راحتــــــ چادر از سر زنانشانــــــ برداشتند.💔
#مڹ_از_گفــتڹ_شرمندهام_شرم_دارم!!😭✋
#تلنگر
#چادریم
#حیا_عفت
@dokhtaranchadorii
آه که چقدر دلم میخواهد تک و تنها بروم گلزار شهدا ساعت ها بنشینم بنشینم و فقط مناجات کنم ولی میدانی من دخترم 😔
آه که چقدر دلم میخواهد نصفه شب بروم کهف الشهدا بروم حرم زیارت❤️
ولی میدانی من دخترم 😔
دلم میخواهد با دوستانم بروم شلمچه❤️ ولی میدانی من دخترم 😔
آری قبول کن برادر چفيه به دوش...
گرچه زندگی برای چشمان پاک ات در این سرزمین سخت است💔 اما تو این آزادی ها را هم داری ...
قبول کن دیگر ...
گاهی هوا 43 درجه گررررم☀️
شررررجی🌊
یک چادر مشکی❤️ بر سرت ساق دست بر دستانت و تلاش برای اینکه نکند یک هو چادرم کنار رود ...
البته میدانم که فرار چشمانت از شراره های آتش شان😏 جهادی ست بس بزرگ ....
ولی گاهی هم بدان اگر دختری در خیابان بود که موجب شد بتوانی با آسایش سرت را بالا بگیری و با آرامش قدم بزنی بی آنکه ترس شکستن عهد با معبود ات ... دل محبوب ات را داشتہ باشے همان دخترے ست کہ چادر به سر یا محجہ بارها و بارها حسرت آزادے هایت را داشت ....❣
او یک فرشتہ است ... 👼
@dokhtaranchadorii 💟
°|🍃🌺
2⃣1⃣ فلسفه روزه 😇
°|🍃🌺 قال الصادق علیه السلام:
❤️انما فرض الله الصیام لیستوی به الغنی و الفقیر.
امام صادق علیه السلام فرمود:
❤️خداوند روزه را واجب کرده تا بدین وسیله دارا و ندار (غنی و فقیر) مساوی گردند.
من لا یحضره الفقیه، ج 2 ص 43، ح 1
°|🍃🌺
#التماس_دعا
@dokhtaranchadorii
🍃
من یہ دختر چادریم 😇
چـادر مشکے سرمیکنم ،
امــا دنیای دختـرونه ی صورتیم سرِ جاشـہ..😎
.
چادریم اما . .
.
❣ هنـوز عاشـق پاستیلـم . . 😋
❣ عاشق رنگ #صورتے . . 😍
❣ عاشق لاکای رنگارنگ . . 💅
❣ عاشق تفریح با دوستا . . 😊
❣ عاشق پوشیدن لباسای عروسکے و گُل گُلےجات . . 🌸
❣ عاشق دغدغه ی همیشگے خودم که #چے_بپوشم . . ! 😆
.
اما اینا اولویت زندگے من نیست..
اولویت من دستور دینمہ کہ پوشیدگیہ ...
زندگے دخترونہ ی من حریمے داره کہ هر کسے اجازه ی ورود بهش رو نداره ⛔
اما این پوشیدگے دلیل بر دوری من از دنیای پرنسس های زیبا نیست..😒
.
🌸 من یہ دختر چادریـ💓ـم با همہ ی احساسات دخترونہ ی صورتــ🎀ـے 🌸
@dokhtaranchadorii
🌹 واقعا دلت میاد شهادت رو از خدا نخوای...🌹
#نخونی_ضررکردیا😭
با هم قرار گذاشته بودیم هرکس زودتر شهــــیــــد🌷شداز اون طرف خبر بیاره..
شهیدکه شد خوابشو دیدم😴
داشت می رفت که با قسم حضـرت زهـــــرا (سلام الله علیها) نگهش داشتم..
با گریه😭گفتم مگه قرار نبود هرکــــــس که شهـیــــد شد از اون طرف خبر بیاره؟
بالاخره حـرف زد و گفت:
مهـدی این جــــا قیامته!خیلی خبراس
جمعمون جمعه ولـــی ظرفیت شمــــا پایینه هرچـــی بگم متوجــه نمیشی...
گفتم اندازه ظرفیت کوچیک من بگـو!
گفت:"همین دیگه! امام حســـــین❤️(علیه سلام) میشینن وسط ما هم حلقه میزنیم دورشون😍
برا آقـا خاطره تعریف می کنیم."
بهش گفتم:چیکار کنم تا آقا من رو هم ببره؟😔
نگاهم کرد وگفت:
مهدی!همه چیز دست امام حسـینه❤️
همه پرونده ها📜میاد زیر دست آقـا
حضرت نگاه میکنن...
هر کسی رو که بخوان یه امضای🖊ســــــبـز💚می زنن زیرش
دامـن آقا رو بگیـریـد."
😭😭😭آقابه حق مادرت زهرا به ماهم نگاهی کن.....
#شهید_جعفــــــر_لالـــــه..
@dokhtaranchadorii
+خوندی؟؟
-اره...
+فاتحه یادت نره😊
:
💠من مطمئن هستم چشمی ڪه
💠 به نگاه حرام عادت ڪند،
💠خیلی چیزها را از دست می دهد
💠چشم گنهکارلایق #شهادت نیست...
🌹مدافع حرم شهید هادی ذوالفقاری ♥
@dokhtaranchadorii
🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_سوم
#بخش_سوم
❀✿
پشت سرم را نگاه میڪنم... خشڪش زده و بہ دویدنم نگاه میڪند... دردلم فحشش میدهم... مثل بچگے... یڪ دفعہ میدود... بہ سرعت من... دیوانہ است! صدایم میزند: صبرڪنید... صبرڪنید!.. میدوم... اینگار ڪہ نشنیده ام... داد میزند: دخترعمو!... صبرڪنید!
بہ پشت سرم نگاه میڪنم... یڪ دفعہ پایم بہ یڪ چیز بزرگ و تیز گیر میڪند و با ڪف دست و صورتم روے زمین مے افتم... نالہ ے بلندے میڪنم و روے برگها از درد غلت میزنم. صدایش را میشنوم: محیاخانوم!.. بالاے سرم مے رسد و درحالیڪہ ڪف دستهایش را روے زانوهایش گذاشتہ بہ طرف صورتم خم مے شود. چشمهایم رامیبندم و لبم را محڪم گاز میگیرم. ڪف دستهایم را مشت میڪنم و پاے چپم را روے زمین میڪشم. تندو پشت هم ناله میڪنم. شڪمم ضرب دیده. نمیتوانم نفس بڪشم... اخمش بانگرانے گره خورده! میپرسد: درد دارید؟!
دوست دارم داد بزنم: پ چے احمق! واسہ چے دارم نالہ میڪنم!
ڪنارم مینشیند و میگوید: میتونید بلند شید!؟
نگاهش بہ پایم خشڪ میشود. یڪ دفعہ میگوید: تڪون نده!
میترسم و ناخوداگاه دهانم را میبندم! نفسم رادرسینہ حبس مے ڪنم... دستش رابہ طرف پایم دراز میڪند. ازتعجب شاخ ڪہ نہ روے سرم دم در مے آورم! دستش را عقب میڪشد: تڪون نخور... باشہ؟!
مثل بچہ حرف گوش ڪن ها سرم راتڪان میدهم. تلفنش را بیرون مے آورد و شماره اے رامیگیرد و منتظر میماند. بعداز چند دقیقہ میگوید: سلام بابا!... سارا خانوم اونجاست...
_....
_ ما توے چمن هاے قسمت آب خورے هستیم... یلداهمینجاست... بہ سارا خانوم بگید ایشونم بیاد بادخترا باشہ... من برم با سهیل و سینا یہ قدمے بزنم!
_....
_ یلدا!... گوشیش خاموشه... محیا... محیاخانومم شارژ نداشت!
_...
_ مامنتظریم بگید فقط سریع بیان!
تلفن را قطع میڪند و میپرسد: میسوزه؟!..
گیج نگاهش میڪنم. عصبے میپرسد: جوابمو بده!... مچ پات سرشده؟!
_ آره...فڪ...فڪ ڪنم...
_ خب... خب... تڪون نده...
ازترس دستهایم میلرزد. سارا بعداز پنج دقیقہ میرسد. بادیدن من شوڪہ میشود: چے شده!
نگاهش بہ پایم مے افتد... رنگش مثل برف سفید مے شود... داد میزنم: چتونہ؟! پام چے شده!؟
روبہ سارا میگوید: فقط ڪمڪ ڪنید پاشه... میبریمش بیمارستان! سارا بالاے سرم مے آید و از زیر بغلم میگیرد. پاے چپم را روے زمین محڪم میڪنم و بہ زور مے ایستم. سرم را ڪج میڪنم تاپایم راببینم ڪہ یحیے تلفنش را زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا مے گیرد... جاے دست ازتلفنش استفاده میڪند! محڪم میگوید: نگاه نڪن!.. اینقدر لجباز نباش!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_سوم
#بخش_چهارم
❀✿
سارا بزور حرڪتم میدهد... حس میڪنم پاے راستم قطع شده! لبهایم مے لرزد و تہ گلویم ترش میشود..حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم!!؟ ڪنارمان بااحتیاط قدم برمیدارد و با نگرانے لبش را میجود. سارا نفس هایش تند شده...یحیے میپرسد: خستہ شدید!؟
سارا بدون رودروایسي جواب میدهد : آره..سنگینہ!
_ عب نداره....باید تحمل ڪنید!
خنده ام میگیرد! چقدر بہ خستگے اش بها داد! سارا یڪے دوسال ازمن بزرگتر بنطر مے رسد...چهره ے نمڪے و سبزه اش بدل میشیند اما درنگاه اول نمیتوان بہ او گفت" خوشگل"... قدش ڪمے ازمن بلند تراست.. استخوانے و مردنے است! ساق پاے چپم منقبض و بے اراده زانوهایم خم میشوند... سارا جیغ ڪوتاهے میڪشد و واے بلندے میگوید...رگ پایم گرفته و ول ڪن معاملہ نیست... یحیے بہ یڪباره یقہ ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگہ میدارد.نفس هایم بہ دستش میخورد...چشمهایش رابستہ..لبهایش میلرزد... آنقدر نزدیڪ ایستاده ڪہ ڪوبش قلبش را بہ خوبے میشنوم....سارا بااسترس میگوید: چرا بہ آذر خانوم نگفتید!... چرا...
یحیے بلند جواب میدهد: چون بیان بیخود شلوغش میڪنن...پدرم هم جاے درڪ شرایط سرزنش میڪنہ...
ڪمے ازحرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابہ طرفش میڪشم. یحیے یقہ ام را ول میڪند و عقب مے رود...رنگش عین گیلاس بهارے سرخ شده..
تردید بہ جانم مے افتد: باید اورا باچوب محمدمهدے بزنم!؟
اخم ظریفے بین ابروهایم میدود: آره!... گول ریختشو نخور!
بہ ماشین یحیے میرسیم. سارا ڪمڪ میڪند تا روے صندلے بشینم. پاے راستم بے حس شده...قلبم تاپ تاپ میڪوبد و نفسم سخت بالا مے آید.. سارا ڪنار یحیے میشیند. پلڪ هایم سنگین مے شوند... میخواهم بالا بیاورم... مثل زن هاے باردار عق میزنم... بوے خون ماشین را پر میڪند... یحیے گاها بہ پشت سرنگاه میڪند... بہ من؟ نہ!... ترس بہ جانم مے افتد... خودم دیگر جرات ندارم پایم را ببینم... پنجره را بہ سختے پایین میدهم... ڪف دستهایم میسوزد... نگاهشان میڪنم... خراش هاے سطحے و عمیق... خون مچ دستم را رنگ میڪند... نمیفهمم درڪدام خیابانیم... یحیے داد میزند: پلیس؟... الان وقت تورو ندارم... هر ڪار دوس داري بڪن!
و بعد صداے ڪشیده شدن چرخ هاے ماشین روے آسفالت درمغزم میپیچد... مثل ڪلے ها حیغ میڪشند... انگار اتفاق شومے افتاده!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_اول
❀✿
بوے تند الڪل نفسم را میگیرد. دهانم خشڪ شده و گلویم طعم خون گرفتہ! بانوڪ زبان لبم را ترمیڪنم و چشمهایم را نیمہ باز میڪنم. گیج دستم را بالا مے آورم و روے سرم مے گذارم...سرم را تڪان میدهم.. گردنم تیر میڪشد!مقابلم تارو سفیداست..مردم؟! روشنایے چشمم را میزند... لبم راگاز میگیرم و نالہ میڪنم. چہ اتفاقے افتاده...دستے شانه ام را فشار میدهد...دردم میگیرد...جیغ میزنم!...صدایش درسرم میپیچد....:محیا!...آروم!...
دستے روے صورتم ڪشیده میشود: طفلڪ من!
چندبارپلک میزنم.چشمهاے عسلے یلدا تنها چیزے است ڪہ تشخیص میدهم.باید چہ واڪنشے نشان دهم...ڪسے میگوید: نگران نباشید بہ خیر گذشت! بہ تقلا مے افتم...نفسهایم تند میشود: تشنمہ!
چندلحظہ میگذرد...لبہ ے باریڪ و شڪننده ے لیوان بلورے روے لبهایم قرار میگیرد...یڪ جرعہ آب را بہ سختے فرو میبرم...گلویم میسوزد...صورتم درهم مے رود...ازدرد!
نگاهم بہ سوزن فرو رفتہ در گودے دستم مے افتد...نقطہ ے مقابل آرنجم..دستم ڪبود شده!...نگاهم میچرخد...فضاے سنگین حالم رابدتر میڪند.....عق میزنم! یحیے پایین پایم ایستاده...نگرانے درنگاهش دست و پا میزند...اما چهره ے درهمش داد میزند ڪہ عصبانے است!...ازمن؟! سارا باپشت دست گونہ ام رانوازش میڪند: چیزے نشده نترس!
ڪم ڪم ڪاملا هوشیار میشوم....یلدا بق ڪرده و ڪنارم نشستہ...پشت سرش سهیل ایستاده!..چرا؟! یڪ تا از ابروهایم رابالا میدهم: چے شده..
یلدا دستم را میگیرد...آرام! گویے میترسد چیزے بشڪند!!صداے بم و گرفتہ ے یحیے نگاهم را به سمتش میگرداند
_ اوردیمتون بیمارستان...چیزے نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمداللہ!
زمزمہ میڪنم: خطر؟!
سارا_ آره عزیزم! دڪتر میگفت ڪم مونده بود رگ اصلیت پاره بشہ!
گیج میپرسم:چے؟!..رگ؟
یحیے ڪلافہ یڪ قدم جلو مے آید و درحالیڪہ نگاهش بہ دستم خیره مانده میگوید: مچ پاتون رو شیشه دلستر برید.... خیلے بد و عمیق!...نباید خودتون نگاه میڪردید وگرنہ حالتون خیلے بدترمیشد! توے چمن ها یہ ازخدا بے خبر انداختہ شیشہ رو... دڪتر گفت فقط یڪ سانت با رگ اصلے فاصلہ داشتہ...اما ضعف و حالت تهوع بخاطر خون ریزے شدیده....
سارا_ اگر اقایحیے نبود من دست و پامو گم میڪردم...پات رو ڪہ دیدم..خودم ضعف رفتم!
یلدا بامهربونے میگوید: شرمنده تلفنم خاموش بود...
لحنش بوے پشیمانے میدهد.یحیے باغیض نگاهش میڪند....حتما موضوع را فهمیده! خدابہ خیر ڪند! یحیے آرام میگوید: نشد توے پارڪ بگم!...ولے اگر بہ مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم.... مادرم ممڪن بود شلوغش ڪنہ ...و فقط استرس بده...و نذاره زود ڪارمو ڪنم! پدرم هم...." نفسش را پرصدا بیرون میدهد" ... بابا معمولا توے این شرایط جاے دلدارے اول میگن چرا حواست نبوده...چرا دویدے...چے شد! چرا نشد!....و پشت هم سوال و سوال.... مابقے هم ڪہ مهمون بودن!
ساق دست یلدارا چنگ میزنم و میگویم: ڪمڪم ڪن!و سعے میڪنم بشینم. یلدا دستش راپشت ڪتفم میگذارد تا بلند شوم.ساراهم پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو مے آید و میگوید: خیلے ناراحت شدم...شرمنده ڪہ ما...
حرفش رابا نگاه جدے یحیے قورت میدهد! جواب میدهم: نہ!این چہ حرفیہ...شماڪہ نمیدونستید قراره اتفاقے بیفتہ...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_دوم
❀✿
یحیے بھ سمت در میرود: زنگ میزنم بھ مامان اینا بگم...اونا برن خونه...مام میریم....
و ازاتاق بیرون میرود. شلوارش خونـے شده....چرا؟! سارا ذهنم رامیخواند: توی ماشین بیهوش شدی...خیلے سخت بود بیرون اوردنت.... من نمیتونستم تڪونت بدم...ازیھ طرف اگر میڪشیدیمت پات گیر میڪرد بھ ڪف ماشین و زخمت باز ترمیشد...اقایحیـے مجبورشد بیرون بیارتت....
میخواهم بپرسم چطوری؟! ڪھ یلدا میگوید: خودم برات همرو میگم!...فعلا خداروشڪر ڪھ سالمے!...باید حسابے بهت برسیم ...خون زیادی ازدست دادی.
❀✿
کمرم را محڪم بھ بالشت فشار میدهم و لبخندڪجے بھ صورت اذر مےزنم. یلدا برایم اب سیب گرفتھ و ڪنارم گذاشتھ.پیش خودم فڪر میڪنم: همچین بدم نیستا. هے بهت میرسن وقتے یچیزیت میشھ. یحیے فردای ان روز اعلام ڪرد باازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی اذررا سرزنش ڪرد ڪھ چرا برای خودش بیخودتصمیم گرفتھ. عموهم بھ همان شدت ناراحت شد و روی حرفش تاڪید ڪرد ڪھ من بھ رفیق دختر نمیدم. یلداهم دراین پنج روز لام تاڪام با یحیـے حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیے،
یلدا عصبانے شد و گفت: نمیدونم بھ یحیـے چھ ربطے داره!!! من دختر نوزده سالھ نیستم ڪھ برام امرو نهے ڪنھ یا هیچے نفهمم. یادم مے اید حسابی بمن برخورد.دوست داشتم موهایش را ازتھ بچینم!
یعنے نوزده سالھ ها نفهمند؟!! سهیل رسما دربیمارستان از یحیے خواستگاری ڪرد. صحنھ ی جالبے بود... رفت و بادستھ گل امد.من فڪر ڪردم برای من خریده..و ازاین خیال هنوز هم خنده ام میگیرد.
یلدا مدام میپرسید: چرا میگے مخالفم.اقاسهیل پسره خوبیھ..امایحیے حرفے جز مخالفم نمیزد. تادوهفتھ حوصلھ ی ڪل ڪل و سربھ سر گذاشتن بایحیے را نداشتم...حواسم بھ پا و درس و ڪلاسم بود.اخرتمام بحث و گیس ڪشےها یحیے باتحڪم گفت: باشھ! ولے اگر ازازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا!...دردید من او یڪ موجود سنگ دل و بےعاطفھ بود.گرچھ اشتباه میڪردم و زمان چیز دیگری راثابت ڪرد. ماجرای بیهوشے ام رااز یلدا پرسیدم. اوهم با تامل و مڪث توضیح داد: یحیـے مجبور شده بلندت ڪنھ. پوزخندی زدم و پراندم: پس تودین شما دست زدن به نامحرم شعاره. یلدا هم با اخم توپید: وقتے یڪے داره میمیره ایرادی نداره...درضمن تو بیهوش بودی.یحیـے هم گفتھ بود بهت نگیم ڪھ یڪ وقت فڪرت مشغول نشھ...ازشونھ هات گرفتھ بوده. بیشتر دستش بھ مانتوت بوده..این تودین ما گناه نیست محیا خانوم. اگر بھ بحث ادامه میدادم حتمن مشتش را زیرچشمم ول میڪرد.درست زمانے پاپیچش شدم ڪھ با یحیـے بحثش شده بود!...ڪلاسهای دانشگاه راغیرحضوری دنبال ڪردم تا ڪامل خوب شوم. پانسمان پایم راڪھ باز ڪردم. جای زخم عمیق و بزرگ روی پایم مانده بود. دڪتر گفت: متاسفانھ جای این زخم تااخر عمر روی پاتون میمونھ. ان روز حسابی غمباد گرفتم. یعنے دیگر نمیتوانستم دامن ڪوتاه یا شلوارڪ بپوشم؟!.... ذهنم سمت همسراینده ام منحرف شد...نکند او بدش بیاید!...نه! مگر قراراست ازدواج هم ڪنم؟!... مادرم بعدازشنیدن ماجرای پارڪ پشت تلفن ڪم مانده بود خودش را رنده ڪند!! انقدر سوال ڪرد ڪھ سرم رفت!!..مدام تاڪید ڪردم ڪھ حالم خوب است!!...یک زخم ڪوچک بود!....اذر هم لطف ڪزد درتماس بعدی بھ مادرم گفت: پای محیا بھ یھ مو بند بود! یحیے رسوندش بیمارستان!..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
ڪم مونده بود قطع شہ عزیزم!خدابہ روت نگاه ڪرده!....نمیتوانم احساسم رادر آن لحظہ توصیف ڪنم! اواخر آبان ماه آذر قرار خواستگارے با خانواده ے شریفے گذاشت.همہ چیز برای ے یلدا بہ شیرینے عسل شد.
❀✿
خم مے شوم ، پاچہ ے شلوارم را ڪمے بالا میدهم و بہ مچ پایم نگاه میڪنم. ڪاش اثرے از زخم نمے ماند!آب دهانم را قورت میدهم و ڪتاب شعرم را روے پایم باز میڪنم. نیمڪت دانشگاه بدنم را اذیت میڪنم.انگار ڪسے چوب در ڪمرم میڪند. مے ایستم و مقنعہ ام را ڪمے جلو میڪشم. داخل زمین چمن میروم و زیریڪ درخت میشینم. ڪلاغے ازروےشاخہ ے زخیم درخت پرمیزند و مقابلم میشیند. زشت است؟!..نمیدانم!سرش را ڪج میڪند و بایڪ پرش بہ طرفم مے آید. ازداخل ڪیف ساندویچ مرغم رابیرون مے آورم و تڪہ اے گوشت برایش میندازم.گوشت را درهوا میقاپد و غار غار میڪند.زیرلب میگویم: مرض!...چقدر مهربانم ها!..دوباره بہ مچ پایم نگاه میڪنم.فڪرم راحسابے مشغول ڪرده.صدایے ازپشت سرم باعث مے شود پاچہ ے شلوارم را سریع پایین بڪشم.
_ پاتون طوریش شده؟!
سرمیگردانم و با لبخند گرم پسرے بیست و دو یا بیست و سہ سالہ مواجہ میشوم.موهاے اطراف سرش ڪوتاه تراز وسطش است! شبیہ طالبے است!...لبخند میزنم: نہ چیزے نیست!
ڪولہ پشتے اش را روے شانہ محڪم میڪند و میپرسد: اجازه هست؟!
بے تفاوت میگویم: بفرمایید! چقدر چهره اش آشناست!..اورا ڪجا دیده ام؟!
یڪبار دیگر نگاهش میڪنم...پوست گندمے،چشم و ابروے مشڪے.تہ ریش ڪوتاه و نامرتب!یادم امد... اوبامن هم کلاس است.ڪنارم میشیند و ڪولہ اش را بغل میگیرد.ڪمے خودم راڪنار میڪشم و مشغول ڪتاب شعرم میشوم. میپرسد:شعردوست دارید!؟...سریع میگویم: نہ!
متعجب نگاهم میڪند!
_ پس چرا میخونید؟!
_ بعضی اوقات مے چسبہ!
بدم نمے آمد ڪمے بااو گپ بزنم! هردودانشجوے یڪ رشتہ و ڪلاسیم!
سرش را میخاراند
_ محوطہ ے دانشگاه رو دوس دارم!...خلوتہ!...میتونے براے خودت باشے!
باپلڪ زدن حرفش را تایید میڪنم.
_ منو ڪہ میشناسید؟!
_ نہ!
_ واقعا؟!...من دوردیف پشت شما میشینم!
_ توجهے نڪردم!
_ من آرادم..آراد گودرزے!
چے چیہ؟!...آرده؟!..دردلم میخندم!...حالا برنج یا گندم!؟...
لبخندم را بایڪ سرفہ جمع میڪنم
_ آقاے گودرزے!...خوش بختم!
دستش را بہ طرفم دراز میڪند: شماهم ایران منش!
_ بلہ!!
بہ دستش خیره میشوم. باڪمے مڪث دستش را عقب میڪشد
_ عذرمیخوام!
_ نہ!...عیب نداره
_ چہ ڪتابے هست؟!
و با سر بہ ڪتابم اشاره میڪند
_ #سهراب_سپهرے
_ واقعا؟!....من خیلے ازشعراش سردرنمیارم!
ڪمے حرف زدیم و باهم آشناشدیم.اولین پسرے بودڪہ به او اجازه نزدیڪ شدن دادم!
بہ نظر نمے آید مریض باشد..نگاهش هم سودجو نیست!...دراولین برخود از چشم و موهایم هم تعریفے نڪرد...بااوخداحافظے میڪنم و ازمحوطہ بیرون میروم.
❀✿
یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تڪان میدهد.خیره بہ چشمان عسلے اش میخندم
_ چتہ!
_ چرا نیومدن؟ دیر ڪردن!
_ هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سہ دقیقہ اس!
اخم بانمڪے میڪند و یڪبار دیگر خودش رادرآینہ دید میزند
_ محیا!..روسریم.بهم میاد؟!
_ صدبار پرسیدے ...عااااره عاره!
صداے آیفون جیغش رابلند میڪند! غش غش میخندم و دراتاق راباز میڪنم ڪہ یلدا سریع میگوید: محیا این لباست دیگہ واقعا یہ جوریہ!
_ توفعلا بہ مستر سهیل فڪر ڪن!
یڪ شونیز گشاد چهارخانہ آلبالویے، آستین سہ ربع تا روے ڪمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس میڪند: بخدا مثل مرداس لباست! خیلے ڪوتاهہ! مث پیرهن شلوار یحیے است! بیاحداقل تونیڪ بپوش!
دهن ڪجے میڪنم و از اتاق بیرون میروم. موهاے روشنم زیر پارچہ ے حریر و قرمز رنگ شال نگاه عمو را خشڪ میڪند. شلوار لوله تفنگے آبے روشن و ڪفش اسپرت روفرشے. آذر باچندقدم بلند سمتم میپرد و دم گوشم میگوید: آخہ دخترجون! این چیہ! خوب نیست بخدا! یمدلے شدے!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_چهارم
❀✿
لبخند دندون نمایے میزنم و جوابے نمیدهم. عمو دررا باز میڪند و سهیلا و حاج حمید داخل مے آیند. سهیل مثل زن هایے ڪہ تازه بند انداختہ اند، سرخ شده! دستہ گل بزرگ و چشم پرڪنے دردست گرفتہ. بعداز سلام و احوال پرسے مے نشینند و من هم ڪنار آذر مے ایستم. سهیلا چپ چپ بہ سرتاپایم نگاه میڪند. سینا باپشت دست عرق پیشانے اش را مے گیرد. احساس میڪنم درتلاش است مرا نبیند!..پوزخند میزنم و بہ سارا نگاه میڪنم. آرایش ملایمے ڪرده و رویش راگرفتہ. بعداز صحبتهاے خستہ کڪنده سهیلا میخندد و میگوید:گلومون خشڪ شدا...چایے!
همان لحظہ یحیے ازاتاقش بیرون مے آید.چشمهاے سرخ و اخم همیشگے اش یڪ لحظہ دلم را میلرزاند. جذابیت ظاهرے اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد مے گوید.چندان خوشحال بنظر نمے رسید.حاج حمید میپرسد: یحیے بابا گریہ ڪردے؟!
یحیے خونسرد جواب میدهد: نہ سردرد داشتم!...عذرمیخوام طول ڪشید تابیام...داشتم حاضر میشدم.
صدایش گرفتہ و بزور شنیده میشود.یلدا بلاخره از اتاق بیرون مے آید و باگونہ هاے سرخ و چشمهایے ریز ازخجالت براے آوردن چاے بہ آسپزخانہ مے رود. یحیے دنبالش بہ آشپزخانہ میرود. میخواهم مرا ببیند...هرطور شده!..ازاتاق ڪہ بیرون آمد،نگاهش حتے یڪ لحظہ نلغزید.میگویم: میرم شیرینے بیارم.و از جا بلند مےشوم و بہ آشپزخانہ میروم. یلدا چاے در لیوان ڪمر باریڪ میریزد و هرزگاهے درنور بہ رنگش نگاه میڪند.
یحیے بہ یخچال تڪیہ میدهد و میگوید: من میوه میبرم...بہ طرفش میروم
_ نہ من میبرم...زحمت نڪش
رویش را برمیگرداند. اما جلویش مے ایستم و نزدیڪ تر میشوم
_ میخواید شما میوه ببر و من شیرینے؟!
لبش راگاز مے گیرد و ازڪنارم رد میشود.یلدا درعالم خودش سیرمیڪند.جعبہ ے شیرینے را روے میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. بہ سمت یحیے میدوم و جعبہ را مقابلش میگیرم و میگویم: اول داداش عروس! ازحرڪت سریعم جا میخورد و بے هوا نگاهش بہ من مے افتد.سریع پشتش را میڪند و میگوید: یلدا چقدر طول میدے بدو دیگہ!
ڪارخودم راڪردم....ڪمے فشار برایش لازم است!
❀✿
آراد بہ عنوان یڪ دوست اجتماعے همیشه ڪنارم بود و هوایم راداشت.بااو صمیمے شدم و تاحدے هم اعتماد ڪردم. گاها داداش صدایش میزدم اما او خوشش نمے آمد و قیافہ اش درهم میرفت! یلدا چهارجلسہ با سهیل صحبت ڪرد و بلہ را گفت! براے مراسم عقدش یڪ پیراهن گلبهے بلند و پوشیده خریدم.قرارشد با یلدابہ آرایشگاه بروم... آذر طعنہ میزد: معلوم نیست دختر من عروسہ یامحیا!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
#بخش_اول
❀✿
یحیـے انگشت سبابھ اش را دریقھ اش فرو میبرد و باڪمڪ شصتش دڪمھ ی اول پیرهنش راباز میڪند.با ڪت و شلوار ابے ڪاربنے و پیرهن سفید رنگ ڪناریلدا ایستاده. هرڪس نداندگمان میڪند ڪھ داماد خوداوست. موهایش را ڪمے ڪوتاه ڪرده و مرتب عقب داده. مثل همیشھ یڪ دستھ روی پیشانے و ابروی راستش رها شده.تھ ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر ڪرده. دوربین را بالا مے اورم و میگویم: لبخند بزنید.
هردو لبخند میزنند.یلدا باتمام وجود ولے یحیے.... آذر به اتاق عقد مے اید و میگوید: دخترشما برو بشین زحمت نڪش . یڪے دیگھ میگم بیاد عڪس بگیره. میدانستم میخواهد ڪمتر مقابل چشمهای خیره جولان دهم. باخونسردی جواب میدهم: یھ شبھ ، ازدستش نمیدم.
یحیے یڪ دستش را درجیبش فرو مے برد و بادست دیگر یقھ ی کتش را میگیرد و اینبار پشت سریلدا مے ایستد. یلدا هم دست به ڪمر میزند و سرش را ڪج میڪند. دامن پف دار و دست ڪش های سفیدش مرایاد سیندرلا میندازد.لبخنددندان نما ڪھ میزند،دل برایش قنج میرود.موهایش را بالای سرش جمع و تاج بزرگ و زیبایے هم جلویش گذاشتھ اند.عمو حسابـے به خرج افتاده. یک تالار بزرگ و مجلل برای اثبات علاقھ بھ دخترش گرفته. یڪ ربع میگذرد ڪھ اذر دوباره سرو ڪلھ اش پیدا مے شود و میگوید: عاقد داره میاد.... بیاید بیرون...قبلش اقاسهیل میخواد با یلدا تنها باشه. ریز میخندم: چقدرم طفلڪ هولھ .یحیے شنل را روی سر یلدا میندازد و بھ چشمهایش خیره میشود.
_ چقدر ناز شدی ڪوچولو!...
دلم میلرزد!...اولین باراست ڪھ صدای خشڪ و جدی اش رنگ ملایمت گرفتھ. یلدا خجالت زده تشڪر میڪند و سرش را پایین میندازد. یحیے چانھ اش را میگیرد و سرش را بالا میاورد.خم میشود و لبش راروی پیشانے اش میکذارد.همان لحظه یڪ عڪس میندازم. مڪث طولانے هنگام بوسیدنش، اشڪ یلدا را در مے اورد. بعداز ده ثانیھ یا بیشتر لبش رابرمیدارد و میگوید: یادت باشه قبل اینڪھ زن کسے باشے..ابجے خودمے.
لبخند میزند و بھ طرف در اتاق میرود.
یلدا بغضش را قورت میدهد. بھ سمتش میروم
_ دیوونھ اینا. خوبھ عقدتھ نھ عروسے!
یلدا باچشمان اشڪ الود میخندد و میگوید: اخه یلحظھ دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق بوسم نڪرده بود.
_ خب حالا! گریه نڪنے ارایشت بریزه!....بزار اقاسهیل گول بخوره راضے شھ بلھ رو بگھ!
بامشت بھ شانھ ام میزند: مسخره. اذیت نڪن بچھ سرتق!
جوابے نمیدهم و باخنده به طرف در میروم ڪھ میگوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن!
_ دیوونه!
اراتاق بیرون مے روم و ڪناری می ایستم.دنبالھ ی دامن بلند و ڪلوشم روی زمین مے ڪشد. استین های حریرم تادوسانت پایین مچ دستم مے اید.پایین دامن و بالاتنھ ام دانتل و حریر ڪار شده. یقھ ی لباسم بحالت ایستاده گردنم را میپوشاند. یڪ گردنبند ڪھ جای زنجیر ساتن صورتے دارد ، انداخته ام. سنگ سفیدبارگھ های سرخش چشم را خیره نگھ میدارد. موهایم فر درشت و باز اطرافم رهاشده. یڪ حلقھ ی گل بھ رنگهای سفید و صورتے هم روی سرم گذاشتند. پشت میز میشنم و یڪ شیرینے داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچھ ای بانمڪ باموهای لخت و مشڪے اش مقابلم مے شیند و زیرچشمے نگاهم میڪند.لیخند میزنم و میپرسم: شیرینے میخوری خالھ؟!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
#بخش_دوم
❀✿
سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد: آ.... آ...
بھ صورتم خیره میشود و میپرسد: ...چطوری اینقد موهات درازه؟!
خنده ام میگیرد: موهامو ازوختے ڪوشولو بودم مث تو دیگھ ڪوتاه نڪردم.... توضیح بهتری برایش نداشتم.جلوی دهنش را بادودست میگیرد و چیزی را نامفهوم میگوید.
_ چے گفتے؟!
سرش رامیخاراند و بامن و من میگوید: عین فرشتھ..اون ڪارتونھ هے ڪھ میدادش اون موقع!
و بعد بسرعت میدود و فرارمیڪند. بے اختیار لبخند میزنم. بچھ ها موحودات پاڪ و لطیفند. مثل خوردن ڪیڪ وانیلے باچایـے حسابے بھ ادم میچسبند.
❀✿
ڪنار دخترعموهای داماد مے ایستم و بھ عاقد نگاه میڪنم. پیرمرد بانمڪے ڪھ عینڪ بزرگے روی بینے عقابے اش دهن ڪجے میڪند. ڪمے انطرف تر اذرایستاده و اشڪ میریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیے ڪنار عمو ، سینا و حاج حمید ایستاده.سارا خودش را بمن میرساند و باذوق لبخند میزند. زیرلب میگویم: بلھ رو ڪھ گفت شمادست بزنید من سوت ! اوڪے؟
سارا باتعجب نگاهم میڪند.اذر هم سرش راباتاسف تڪان میدهد. چندتادختر حرفم راتایید میڪنند. یلدا بعدار سھ بار وکالت میگوید: با اجازه ی اقاامام زمان ...پدر و مادرم.و همھ ی بزرگترای جمع بلھ.
همان لحظه من و چند نفر دیگر دست میزنیم و ڪل میڪشیم. عمو بادهان باز و چشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم میکند.یحیے سرش پایین است و شوڪھ بھ سفره ی عقد خیره شده.سارا دستم راسریع میگیرد و میگوید: نامحرم وایستاده ابجےجون! توخونھ این ڪارو میڪنیم
اعتنا نمیڪنم و بلند میگویم: ایشالا خوشبخت شے عزیزدلم!
یحیے اینبار سرش را بالامے گیرد و بلند میگوید: الهے عاقبت بخیر شن.برای خوشبختے و سلامتیشون صلوات.
مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند . چھ مسخره! مگه ختمھ؟!
❀✿
مهمانها خداحافظے میڪنند و تنها یڪ عده درسالن میمانند تا عروس و داماد را همراهے ڪنند. دردلم خداروشڪری میگویم و شالم راروی سرم مرتب میڪنم. اگر پدر و مادرم مے آمدند ، اینقدر ازادی ممڪن نبود. پدرم عدزخواهے ڪرده بود ڪھ: مراسم خیلے سریع و اتفاقے بوده! من هم قرار مهمے دارم و بھ ڪسے قول داده ام. اگر خانوم بخواد بیاد میفرستمش. و تاڪید ڪرده بود ڪادوی عقد یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم اب میخورد؟! بھ گمانم اگر یک روز قرارباشد بعداز صدو بیست سال جان بھ عزرائیل بدهد، اول میگوید پدربمیرد تاپشت سرش مادرم راضے به رفتن شود.
❀✿
ازپلھ ها پایین مے روم و وارد خیابان می شوم. یلدا باکمک سهیل دردویست و شش سفید رنگ میشیند و همھ اماده ی رفتن مے شوند. اذررامے بینم ڪھ بھ سینا و سارا میگوید بایحیے بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود. به دنبال این حرف چشم میگردانم تا یحیے راببینم. به پرشیا تکیه داده و به ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی میزنم و بھ طرف پرشیای نوڪ مدادی اش مے روم. صدای تق تق پاشنھ های ڪفشم باعث مے شود بھ طرفم برگردد و نگاهش اتفاقے به مو و صورتم بیفتد.احتمالا فڪر ڪرداذراست.سریع برمیگردد،درماشین را باز میڪند و پشت فرمون میشیند.من هم بےمعطلے درسمت شاگرد راباز میڪنم و ڪنارش میشینم. مبهوت دنبال حرفی میگردد که میگویم: ماشینای دیگه جا نداشتن!
ڪسی روهم نمیشناسم!
بھ روبه رو خیره میشود و میگوید: لطف ڪنید عقب بشینید.همان لحظھ در ماشین باز مے شود و سارا و سینا عقب میشینند. سینا بادیدن من تعجب میڪند اما فقط میگوید: شرمنده مث اینڪھ باید زحمت مارو بڪشے.ماشین مامان اینا پروسیلھ بود!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
#بخش_سوم
❀✿
یحیے گیج جواب میدهد: نھ...مشڪے نیست.
زیرلب طوری ڪھ فقط او بشنود میگویم: دیگھ جانیست! سارا همراه خودش ڪیف و وسایل یلدا را اورده و ڪنار خودش گذاشتھ. یحیے پنجره ی ماشین راپایین میدهد و باحرص دنده را عوض میڪند و پشت ماشین عروس راه مے افتد. ذوق زده میگویم: بوق نمیزنے؟!
ابروهایش هرلحظھ بیشتر درهم میرود. اصرارمیڪنم: بوق بزن دیگھ! عقد خواهرتھ!
اطمینان دارم ڪھ اگر من نبودم حتما شلوغش میڪرد.وجودمن عذاب الیم است برای روح حساسش! توجهے نمیڪند، باحرص دستم رادراز میڪنم و میگویم: نزنے خودم میزنما! عصبے چندبار بوق میزند. باخوشحالے دستم راازپنجره بیرون میبرم و هو میڪشم!سارااز پشت سر شانھ ام رامیگیرد و میگوید: عزیزم یڪم اروم تر!
احمق ها! نمیخواهند یڪ شب خوش باشند!!.. دستم راداخل مے اورم و درصندلے جمع میشوم. بھ جهنم ڪھ همتون خل و چلید. درست ڪنار ماشین عروس پیش مے رویم.
تلفن همراهم را بیرون مے اورم و ازقسمت موزیک، اهنگ شاد و مورد علاقھ ام را پلے میڪنم.
_ ستاره بارون ڪن و داغون ڪن و بیا حالمو دگرگون ڪن و برو
دیوونه بازی ڪن و
نازی ڪن و
بیا باز دلو راضی ڪن و
برو....
موهاتو افشون کن بیا باز دلو پریشون ڪن و برو...
بے اراده پایم را تڪان میدهم و متن موزیک را زمزمه میڪنم.
. زیر چشمے بھ چهره ی سرخش نگاه میڪنم و پوزخند میزنم. سوهان روح توام. میدونم عزیزم!... دنده را باتمام توانش عوض میڪند و ازماشین عروس جلو میزند. سرعتش هرلحظھ بیشتر میشود. هفتاد،هشتاد....صد....صدو ده.... باترس بھ روبرو زل میزنم. چیزی نمیبینم...جز سایھ های رنگے ماشین هاڪھ ازڪنارشان رد میشویم.موزیڪ را قطع میڪنم و بلند میگویم: چتھ ! اروم!..
توجهے نمیڪند...سارا بھ التماس مے افتد: اقایحیے....لطفا!
سینا اصرارمیڪند: خطرناڪھ یحیے داداش..اروم.
درصندلے فرومیروم و خودم رامچالھ میڪنم.قلبم خودش را بھ دیواره قفسه ی سینھ ام محڪم میڪوبد...هربار شدید تر. بے اراده زمزمه میڪنم..: ب...ببخشید...ببخشید!
لبخند ڪجے فڪش را بھ حرڪت در مے اورد. دوباره بریده و ارام میگویم: خواهش میڪنم اروم...سرعتش راڪم میڪند و دریڪ ڪوچھ میپیچد.سرم گیج میرود.رسیدیم!!..
سریع ازماشین پیاده میشود و دررا بهم میڪوبد. سارا دستش رااز روی سینه برمیدارد و میگوید: هوف! یهو چشون شد!؟
بانفرت دردلم میگذرد: عقده ایھ روانے!
درحالیڪھ زانوهایم میلرزد و ساق پاهام سست شده ازماشین پیاده مے شوم. حلقھ ی گل روی پیشانے ام را مرتب و باغیض بھ صورتش خیره میشوم. بلندمیگوید: لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ. دررو بازڪردم برید بالا!
سینا و سارا بے معطلی ازماشین پیاده میشوند ، تشڪر مے ڪنند و داخل میروند. یحیے سوار ماشین میشود.همان لحظھ خم میشوم و از پنجره ی شاگرد میگویم: متاسفم! هنوز بچھ ای!!
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
°|🍃🌷
❤️دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان👇
°|🍃🌷بسم الله الرحمن الرحیم
♡اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ علی کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقی وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین♡
°|🍃🌷خدایا پاکیزه ام کن در این روز از چرک وکثافت وشکیبائیم ده در آن به آنچه مقدر است شدنی ها وتوفیقم ده در آن برای تقوی وهم نشینی با نیکان به یاریت ای روشنی چشم مستمندان.
°|🍃🌷
#التماس_دعا
@dokhtaranchadorii
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
💢 #شبهه: 🕵♀
❌بعضــے ها میگن:
خدا مهربان تر از آن است که:😳
مثلا ما را به خاطر چند تار مو ،مجازات کند !
✅مثبت های باحجاب مـے گن:
پس اگر اینطور است :
🔹خدا مهربان تر از آن اونه
که ما رو به خاطر چند رکعت نماز یا
🔹خوردن چند تکه نان در روز ماه رمضان
🔹و چند جمله غیبت و تهمت و ناسزا و دروغ و شکستن دلها...به آتش بندازه!
ببخشید! 😕
بفرماید دیگه از دین چیزی باقی می مونه؟؟!!😳
آخه عزیز دلم!
چرا نمیخوای قبول كنی ؟😳
با حجاب هم زیباتری هم راحت تر☺️😉
یه لحظه آروم فكر كن.............
┘◀حرفهای اطرافیانت رو بنداز دور،
خودت باش ...🙂
┘◀باور داشته باش🙂
▫️🔸🔹🔸🔹🔸🔹▫️
❤️ کپی مطالب با ذکر #صلوات آزاد است ❤
️
@dokhtaranchadorii