💙🍃
🍃🍁
❣ #سبڪ_زندگے_اسلامۍ
✔️دو نڪته مهم در تربیت ڪودڪ (بخش یڪم)
① اگر فرزندتان با یڪی از والدین به یڪ مهمانی رفت،پس از برگشت از مهمانی برخی سوالات را هرگز از او نپرسید.
⭕️مانند این ڪه چه ڪسانی بودند؟چه می گفتند و چه می خوردند و....چرا ڪه این رفتار والدین باعث ، سخن چینی،عیب جویی، غیبت ڪردن، فضول شدن، ناخواسته در ڪودڪان و نوعی هنر بودن این ڪارها ، در نظر او خواهد شد و ڪودڪی ڪه چنین بزرگ شود ، در بزرگسالی از جمع دوستان طرد خواهد شد.
②هـرگز بهترین خوراڪی ها را به ڪودڪان خود اختصاص ندهید.
⭕️به عنوان مثال اگر پول هم ندارید ،ڪمی جگر خریده اید،همه آن را به ڪودڪ ندهید،با هم بخورید.
چون ڪودڪ وقتی بزرگ شد همیشه چنین فڪر خواهد ڪرد با دیگران تفاوت دارد و در خانه غذاهای خاص فقط مخصوص اوست.
❣ #اللهـم_عجـل_لولیڪ_الفــرج
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
👇👇👇👇👇👇👇
خانوم خوشگله شماره بدم؟؟؟☹️
خانوم خوشگِله کجا میری برسونمت؟؟؟😏
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!😞
بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود…😔
این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد.
به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی؛
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…
خسته…
انگار فقط آمده بود گریه کند…دردش گفتنی نبود….!!!😭
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست...
زیر لب چیزی می گفت انگار!!!
خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی!!!
مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…
به سرعت و با عجله از آنجا خارج شد...
اما…
اما انگار اتفاق عجیبی افتاده بود…
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار نگاه هوس آلودی تعقیبش نمی کرد!!!
احساس امنیت میکرد…با خود گفت: مگر میشود آنقدر زود دعایم مستجاب شده باشه!!!
فکر کرد شاید اشتباه میکند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چادر امامزاده را سر جایش نگذاشته است…!!!
🌹چادر یعنی امنیت🌹
🔚 عضو شوید👇
خانوم خوشگله شماره بدم؟؟؟☹️
خانوم خوشگِله کجا میری برسونمت؟؟؟😏
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!😞
بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود…😔
این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد.
به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی؛
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…
خسته…
انگار فقط آمده بود گریه کند…دردش گفتنی نبود….!!!😭
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست...
زیر لب چیزی می گفت انگار!!!
خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی!!!
مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…
به سرعت و با عجله از آنجا خارج شد...
اما…
اما انگار اتفاق عجیبی افتاده بود…
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار نگاه هوس آلودی تعقیبش نمی کرد!!!
احساس امنیت میکرد…با خود گفت: مگر میشود آنقدر زود دعایم مستجاب شده باشه!!!
فکر کرد شاید اشتباه میکند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چادر امامزاده را سر جایش نگذاشته است…!!!
🌹چادر یعنی امنیت🌹
♥دختران چادری
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۲۰
سریع روے مبل مینشینم و نگاهش میڪنم،قلبم فشردہ تر میشود و دلم آشوب تر!
دستانم یخ زدہ اند،یاس ڪنارم مینشیند سعے میڪند لبخند بزند!
_آدرستونو از علیرضا گرفتم،یعنے هادے بهش داد ڪہ اگہ ڪارے پیش اومد علیرضا بتونہ ڪمڪ ڪنہ.
بہ زور لبانم را تڪان میدهم:خب!
آب دهانش را با شدت فرو میدهد:علیرضا چند روز بعد از هادے دوبارہ اعزام شد سوریہ گفتم نرو دلم یه جوریہ اما گوش نڪرد و رفت،دیشب بهم زنگ زد دارہ برمیگردہ تهران مجروح شدہ!
نفس راحتے میڪشم! پس بخاطرہ این پریشان است!
شاید هم سعے دارم خودم را گول بزنم ڪہ ذهنم بہ سمت هادے نرود!
سریع میپرسم:آسیب خاصے ڪہ ندیدن؟!
لبانش مے لرزند:نہ! پاش تیر خوردہ!
با این جملہ اش قلب من هم تیر میڪشد،بے اختیار میپرسم:ڪے عملیات داشتن؟!
من من ڪنان میگوید:سہ شب پیش!
قلبم مے ریزد! همان شبے ڪہ هادے گفت ممڪن است چند روز نتواند تماس بگیرد!
ڪم جان میگویم:هادے ام تو عملیات بودہ؟!
بہ زور سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،سریع میپرسم:هادے چیزیش شدہ؟!
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد،تند تند میگوید:نہ! نہ! هادے چیزیش نشدہ!
اشڪ در چشمانم حلقہ میزند اما اجازہ ے ریزش نمیدهم،عصبے از روے مبل بلند میشوم و بلند مے گویم:پس چے؟! چرا بے خبر پا شدے اومدے اینجا؟! نگو اومدے براے دیدنم ڪہ باورم نمیشہ،چشمات دارن دیونہ م میڪنن یاس!
یاس مقابلم مے ایستد،بازوهایم را میگیرد و میگوید:قوربونت برم تو الان عصبے اے استرس درس و سوریہ بودن هادے اعصابتو بہ هم ریختہ! بذار یڪم آروم بشے بگم چے شدہ.
بہ چشمانش زل میزنم و دیوانہ وار میگویم:بگو هادے خوبہ! بگو رفتہ تو ڪما! بگو دست و پا ندارہ! بگو چشم ندارہ! فقط بگو هادے هنوز براے آیہ نفس میڪشہ!
این ها را ڪہ میگویم اشڪان یاس سرازیر میشوند،سرش را پایین مے اندازد و چیزے نمیگوید!
چیزے راہ نفس ڪشیدنم را بستہ! بہ زور میگویم:یاس! یادتہ؟! یادتہ دفعہ اول با هادے اومدیم خونہ تون چہ فڪرے ڪردے؟! یادتہ چطور از پلہ ها پایین اومدے؟! یادتہ چقدر نذر و نیاز ڪردے؟! یادتہ چطور پریشون بہ هادے خیرہ شدہ بودے و نفس نفس میزدے؟! یادتہ وقتے فهمیدے علیرضا خوبہ چطور اشڪ ریختے؟!
پس حالمو میفهمے بگو هادے خوبہ!
این ها را ڪہ میگویم یاس محڪم بغلم میڪند و هق هقش شدت میگیرد،با چشم هاے گشاد شدہ نگاهش میڪنم.
مبهوت مردمڪ هاے چشمانم را مے چرخانم،میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در اتاق پدر و مادرم مے آید.
مادرم را میبینم ڪہ در چهارچوب در ایستادہ و با چشمانے اشڪ آلود با غم بہ من خیرہ شدہ!
حالش از یاس بدتر است!
با آرامش میپرسم:چرا گریہ میڪنے مامان؟! مگہ چے شدہ؟!
یاس سرش را بلند میڪند،از نگاہ ڪردن بہ چشمانم فرار میڪند!
گیج بہ صورتش زل میزنم،لحظہ اے بہ چشمانم نگاہ میڪند.
انگار از آرامشم ترسیدہ!
من من ڪنان میگوید:سہ...سہ...سہ شب پیش،تو عملیات بہ قلبِ هادے تیر میخورہ!
دلم نمیخواهد این حرف ها را بشنوم،میدانم دروغ مے گوید!
شاید هم هادے میخواهد زودتر برگردد و اینطورے سر بہ سرم بگذارد!
بے توجہ بہ حرفش میپرسم:حالش خوبہ مگہ نہ؟!
یاس لبش را بہ دندان میگیرد،چشمانش را مے بندد و بہ جاے اشڪ سیل از چشمانش راہ مے افتدد!
_آیہ! هادے...هادے...
_هادے چے؟!
سرش را بہ شانہ ام مے چسباند و هق هق میڪند:شَ...شَ...شهید شدہ!
گیج نگاهے بہ یاس و سپس بہ مادرم ڪہ با دو دست صورتش را پوشاندہ و اشڪ مے ریزد مے اندازم.
با آرامش میگویم:اصلا شوخے خوبے نیست! چہ از طرف خودت باشہ چہ هادے گفتہ باشہ!
یاس متعجب سر بلند میڪند و بہ صورتم نگاہ میڪند،نفس عمیقے میڪشم و میگویم:هادے حالا حالاها شهید نمیشہ!
سپس دستم را بہ سمت گردنبندم میبرم و بیرونش مے آورم،همانطور ڪہ حلقہ را نشانش میدهم با آرامش و ذوق میگویم:نگاہ! هادے خودش قول داد میاد این حلقہ رو دستم میڪنہ هادے زیر قولش نمے زنہ!
چرا شماها عزا گرفتید؟! یا دارید انقدر خوب فیلم بازے میڪنید یا اشتباہ بهتون خبر دادن!
با احتیاط گردنبندم را زیر پیراهنم برمیگردانم و لبخندم را عمیق تر میڪنم.
نمیخواهم بہ دلشورہ ها و نگرانے هاے این چند روز فڪر ڪنم،حتما حال هادے خوب است و تا چند روز دیگر تماس میگیرد.
رو بہ یاس میگویم:برات چایے بیارم؟!
مات و مبهوت نگاهم میڪند،دستم را روے پیراهنم میڪشم آنجا ڪہ حلقہ ام جا خوش ڪردہ.
_چرا اینطورے نگام میڪنے؟!
نگران میپرسد:خوبے آیہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،صداے آرام مادرم را میشنوم ڪہ میگوید:شوڪہ شدہ!
پوزخندے میزنم و چیزے نمیگویم،فڪر میڪنند من انقدر زود باورم؟!
همانطور ڪہ بہ سمت اتاقم میروم میگویم:راستے مامان! براے سفرہ ے عقد ڪلہ قند نخرید هادے خودش با حلقہ خریدہ بود.
#ادامہ_دارد...
لیلی سلطانی
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۲۱
وارد اتاق میشوم و ادامہ میدهم:الان لباس عوض میڪنم میام!
صداے پچ پچ و هق هق هاے مادرم و یاس مے آید،بدون توجہ مشغول تعویض لباس هایم میشوم.
نفس ڪم آوردہ ام،دست و پاهایم سِر شدہ،دهانم تلخ است،دلشورہ دارم،قلبم تند تند خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد اما میدانم هادے برمیگردد!
صحیح و سالم بر میگردد،مراسم عقدمان را میگیریم و حلقہ اے ڪہ قولش را دادہ دستم میڪند!
براے رفتنش خیلے زود است،خدا ڪہ دلش نمے آید هادے را بدون خاطرہ از پیش من بِبَرد!
براے ڪمے خاطرہ،براے ڪمے زندگے،براے ڪمے عاشقے،براے یڪ بار "دوستت دارم" گفتن هادے را بہ من مے بخشد!
حتم دارم حالِ هادے خوب است...
مقابل آینہ مے ایستم تا موهایم را مرتب ڪنم،بے اختیار دستم را بہ سمت حلقہ ام میبرم ڪہ روے قفسہ ے سینہ ام بے حرڪت ماندہ!
اول ها با هر حرڪتے روے قلبم تاب میخورد،اما حالا تڪان نمیخورد گویے جان ندارد...
دستم را محڪم روے حلقہ و قفسہ ے سینہ ام مے فشارم،خبرے از ضربان تند و بے تابِ قلبم نیست!
انگار...
انگار...
انگار قلبم سر جایش نیست....!
چشمانم سیاهے میرود....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii
اربعـین ڪربُبَلاے
همہ را امـضاڪن🌱•°
ایـن گِدا،بهـرِ،زیارت
نگـران اسـت حـُسِین😭
#بخداڪربلایےشدنم_دست_شماست💔
هرکس رسید؛ سوال کرد: زائری؟
از این سوال،دلِ پُرخونِ ما گرفت...😔
@dokhtaranchadorii
🌸🍃✨💫
🍃✨💫
✨💫
💫
#بســـــم_اللّہ
.
.
#حجاب زمانی زیباست که با #حیا عجین شده باشد....
.
حیا که نداشته باشی چادر سیاه هم محجبه ات نمیکند...
.
.
.
حضورمان در فضای مجازی بی فایده است...❌
اگر ندانیم دشمن حیامان را نشانه گرفته است....🤔
.
.
#شیطان به من محجبه نمیگوید چادرت را بردار !😈
چون میداند من این کار را نخواهم کرد...
.
میگوید عکست را در معرض دید نامحرم قرار بده....
میگوید شوخی و صحبت با نامحرم در این فضا مشکلی ندارد....
میگوید با ناز و ادا صحبت کردن در پست ها و نظرها مشکلی ندارد....
میگوید دلبری از پسرهای مذهبی در فضای مجازی اشکالی ندارد...
.
میگوید تو عکسی که میخواهی را بگذار...
طوری که دوست داری صحبت کن...
بیخیالِ ذهن و دل جوان های مجرد و متاهل...
.
و اینطور میشود که کم کم شاهد کم شدن حیامان میشویم...😥
و امان از روزی که حیا برود....😭
.
#من_حجاب_را_دوست_دارم
#من_حیا_را_دوست_دارم
#تقوا_در_دنیای_مجازی
#دلبری_نکنیم......
❤️کپی با ذکر صلوات آزاد است
@dokhtaranchadorii
.
🌸ممنونم که با دقت مطالعه میکنید🌸
.
. #هو_الرحمان
. .
چادر مشکی است اما
دنیای دختران چادری صورتی است !
دنیایی پر از شادی و نشاط و خنده😁
پر از رفاقت های ناب و صمیمی😊
پر از دخترانه های قشنگی که
البته برای هرکسی خرجش نمیکنند😏
چادر مشکی است اما
قلب دختران چادری سبز است !
قلبی که پر از
دوست داشتنی هایی است
که خوب اند و خدایی😍
پر از دوست داشتن پدر های مهربان،
مادر های عزیز
و برادر های غیرتی شان است ،
قلبی که
دوست داشتنِ مرد هایِ رهگذرِ
ساعتی و روزی و ماهی
جایی در آن ندارد !
چادر مشکی است اما
فکر دختران چادری آبی است ..
آبی مثل آسمانِ آبی بهاری
آرام و زیبا و بزرگ
خالی از بوق های ماشین های هرزه
خالی از صداهای روح خراشه
آهنگ های تند و تو خالی😶
خالی از حرف های بچه گانه
پشت این و آن
دنیای دختران چادری
پر است از رنگ های شاد و زیبا😋
که آنها را مدیون وقار و سنگینی
سیاهی چادرشان هستند .
چادری ها شادترین دختران روی زمین اند 😉
.
.
.
.
التماس_دعا
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۲۲.۲۲۳
بے حرڪت بہ مادرم زل زدہ ام ڪہ از ڪمدم لباس در مے آورد،نگاهے بہ چهرہ ام مے اندازد و بُغ مے ڪند!
لبخند ڪم جانے میزنم و میگویم:میشہ خودم لباس انتخاب ڪنم؟
مادرم سعے میڪند بغضش را قورت بدهد و اشڪ هایے ڪہ در چشمانش حلقہ زدہ اند را پس بزند!
_نہ مامان جان! خودم الان برات لباس درمیارم.
دست بہ سینہ میشوم:چرا یاسینو فرستادے خونہ ے مریم؟!
بدون اینڪہ بہ طرفم سر برگرداند میگوید:چند روزے اینجا نباشہ بهترہ!
_چرا نباشہ؟! مگہ نمیگے هادے دارہ برمیگردہ نباید براے عقد خواهرش باشہ؟!
این را ڪہ میگویم شانہ هایش تڪان میخورند گویے دارد گریہ میڪند،نمیدانم این چند روز همہ چرا یڪ طورے شدہ اند؟!
از وقتے یاس بہ خانہ مان آمد مادرم مدام اشڪ مے ریزد و با ترحم نگاهم میڪند!
پدرم از خواب و خوراڪ افتادہ و سعے میڪند مدام دور و برِ من باشد!
نورا گاہ و بے گاہ در آغوشم میڪشد و با هق هق میگوید:گریہ ڪن آیہ! گریہ ڪن بریز بیرون!
و من گیج میپرسم:چرا باید گریہ ڪنم؟!
حتے یاسین هم با بغض نگاهم میڪند،بعد از یاس مهدے بہ خانہ مان آمد انگار هزار سال پیرتر شدہ بود!رمقے در صدا و چهرہ اش نبود،موهاے سفیدش بیشتر شدہ بودند و عجیب نگاهش قلبم را مے سوزاند!
میگفت حال فرزانہ اصلا خوب نیست و حالِ همتا و یڪتا هم تعریفے ندارد.
حتے شنیدم یواشڪے بہ مادرم گفت نگذارند من بہ خانہ شان بروم ڪہ جو آشفتہ ے آنجا حالم را بدتر ڪند!
میگویند هادے شهید شدہ!
میگویند هادے دیگر نفس نمیڪشد،میگویند دیگر هادے نیست!
فڪر میڪنند من باور میڪنم،این ها یا میخواهند من را سر ڪار بگذارند یا هادے براے غافلگیرے خواستہ فیلم بازے ڪنند!
دیشب مادرم اشڪ میریخت و بہ پدرم میگفت:چطور فردا آیہ رو ببریم تشیع جنازہ؟!
اما باز باور نڪردم،حتما هادے امروز میخواهد برگردد شاید هم دیشب برگشتہ و گفتہ بہ این بهانا مرا بہ خانہ شان ببرند،مثل غافلگیریِ خواستگارے و حلقہ!
ڪسے در گوشم میگوید شاید هم بساط عقد را چیدہ اند و منتظر تو اند،فڪرش را بڪن آیہ! این چند روز مدام گفتند هادے شهید شدہ و تو باور نڪردے سوپرایزشان تو را زیاد غافلگیر نمیڪند اما اگر باور میڪردے برایت چہ شیرین بود!
در این چند روز نہ اشڪ ریختم و نہ چیزے گفتم،فقط ڪنار تلفن نشستم و موبایلم را در دست گرفتم بہ انتظارِ تماسِ هادے!
یاس با حال بدے از خانہ مان رفت،گفت انگار برایش مرگ حتمے بودہ ڪہ او بخواهد خبر شهادت هادے را بہ من بدهد! در گوشم حلالیت طلبید و گفت حاضر بہ مرگ بودہ ولے براے آوردن این خبر بہ من نہ!
گفتند و گفتند و گفتند...
گریہ ڪردند و نالہ ڪردند...
اما من باورم نمیشود!
هادے برمے گردد...خودش قول دادہ!
حداقل بہ اندازہ ے یڪ "دوستت دارم" گفتن پیش من برمے گردد و بعد مے رود!
دست بہ سینہ بہ حرڪات مادرم نگاہ میڪنم،از دیشب ڪہ فهمیدم امروز هادے مے آید رفتم حمام و حسابے بہ خودم رسیدم!
دستے بہ صورت و ابروهایم ڪشیدم و مدام فڪر میڪردم باید چہ لباسے بپوشم ڪہ هادے بیشتر دوست داشتہ باشد،ذهنم بہ سمت لباس هاے آبے رنگ رفت.
مادرم گفت ڪمڪم میڪند و من هم قبول ڪردم،چند لحظہ بعد مادرم مردد بہ سمت من برمیگردد.
مانتو و شلوار و روسرے مشڪے رنگے را بغل ڪردہ! بدون اینڪہ بہ صورتم نگاہ ڪند مے گوید:میتونے خودت آمادہ بشے یا ڪمڪت ڪنم؟
متعجب نگاهش میڪنم:اینا رو بپوشم؟!
سرش را بے حال بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،میخندم:مگہ دفعہ اول ڪہ رفتیم خونہ ے هادے اینا،این لباسا رو پوشیدم بدت نیومد؟!
مادرم نفس عمیقے میڪشد و بلند میگوید:نورا!
چند لحظہ بعد نورا در چهارچوب در ظاهر میشود،سر تا پا مشڪے پوشیدہ!
_جانم مامان!
مادرم با گوشہ ے روسرے مشڪے رنگش اشڪش را پاڪ میڪند،صدایش مے لرزد:ڪمڪش ڪن آمادہ بشہ،من دیگہ نمیتونم!
سپس سریع از اتاق خارج میشود،نورا بہ سمتم مے آید و مے گوید:صاف وایسا ڪمڪت ڪنم.
با اخم میگویم:من اینا رو نمے پوشم انگار داریم میریم مجلس ختم!
نورا آب دهانش را فرو میدهد و میگوید:اینا رو بپوش خواهرے،اگہ رفتیم اونجا بد بود خودم سریع برت مے گردونم خونہ لباساتو عوض ڪنے!
متاصل نگاهش میڪنم:آخہ اینجورے هادے فڪر میڪنہ من باور ڪردم میگفتن شهید شدہ!
نورا چشمانش را مے بندد و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد،پشتش را بہ من میڪند و شلوارم را از روے تخت برمیدارد.
ڪمے بہ سمتم مے چرخد و شلوار را بہ دستم میدهد:اینو بپوش تا من لباساتو مرتب میڪنم،پشتم بهتہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۲۴
شے چوبے بزرگے ڪہ روے آن پرچم سہ رنگِ ڪشورم ڪشیدہ شدہ،شے بزرگ چوبے اے با روڪش پرچم ایران ڪہ بہ آن مے گویند تابوتِ شهید!
فرزانہ ڪنار تابوت نشستہ و نگاهِ بے جانش را بہ داخل تابوت دوختہ،زیر لب چیزهایے زمزمہ میڪند و مهدے سعے دارد از تابوت جدایش ڪند!
فرزانہ بدون توجہ مثل جانش تابوت را گرفتہ و سرش را روے جسم برجستہ اے ڪہ داخل تابوت است گذاشتہ.
چشمانش را بستہ،اینگونہ گودے هاے زیر چشمانش بیشتر توے چشم مے زنند!
صورتش رمق و جانے ندارد و لبانش خشڪ اند،گویے انقدر گریہ ڪردہ ڪہ دیگر اشڪے برایش نماندہ!
با دست شے برجستہ را نوازش میڪند و بدونِ جان برایش لالایے میخواند! صدایِ لرزانش قلبم را بہ هم مے ریزد!
_لالا لالا گلم لالا!
لالا لالا بهارم...
دوبارہ تڪرار میڪند:لالا گلم لالا!
لالا بهارم...
ناگهان سرش را بلند میڪند،آرام چشمانش را باز میڪند و نگاهش را بہ داخل تابوت مے دوزد.
حس و جانے در نگاهش نیست! بدنم بہ لرزہ مے افتد!
شروع میڪند بہ باز ڪردن پارچہ ے سفید از دور شے برجستہ و یا شاید جسمِ هادے،انگار حواسش بہ من نیست!
با باز شدن پارچہ ے سفید نیم رخ هادے را مے بینم!
چندبار چشمانم را باز و بستہ میڪنم،اما باز همان صحنہ را مے بینم! مبهوت لبانم را تڪان میدهم اما صدایے از گلویم خارج نمیشود!
نفسم بہ شمارہ مے افتد،داخلِ تابوت هادے دراز ڪشیدہ!
میخواهم بہ سمت تابوت قدم بردارم ڪہ حس از تنم مے رود و با صورت مے افتم روے زمین!
صداے "یا زهرا" گفتنِ مهدے در گوشم مے پیچد،بہ زور سرم را بلند میڪنم و بہ تابوت خیرہ میشوم.
مهدے با عجلہ بہ سمتم مے آید میخواهد ڪمڪم ڪند بایستم ڪہ نفس نفس زنان میگویم:نہ! نہ!
دستانش را پس میزنم و سعے میڪنم دست ها و پاهایم را بہ حرڪت دربیاورم!
بہ زور چهار دست و پا خودم را بہ سمت تابوت مے ڪشانم،در هر قدم زانوهایم از هم مے پاشند و با صورت بہ زمین میخورم!
مثل ڪودڪے ڪہ تازہ یاد گرفتہ چهار دست و پا برود! این فاصلہ یڪے دومترے چقدر زیاد شدہ!
نیمہ جان خودم را پاے تابوت مے رسانم،مات و مبهوت بہ داخل تابوت نگاہ میڪنم.
هادے ڪفن سفید بہ تن در تابوت دراز ڪشیدہ،صورتِ سفیدش ڪبود و رنگ پریدہ بہ نظر مے رسد،چشمانش بستہ اند،ریشش از وقتے ڪہ راهے اش ڪردم بلندتر شدہ و لبانِ خشڪش بہ لبخند باز شدہ اند!
چقدر آرام و معصوم خوابیدہ! با دستانِ لرزانم تابوت را میگیرم و بہ صورتِ هادے زل میزنم.
صداے هق هقِ چند روز پیش یاس در سرم مے پیچد:شَ...شَ...شهید شدہ!
گریہ هاے مادرم،بے قرارے هاے پدرم،اشڪ ها و نگاہ هاے نورا،صدا و صورتِ مهدے مثل پتڪ روے سرم ڪوبیدہ میشود!
ڪسے در گوشم زمزمه میکند:هادے شهید شدہ!
نفس هایم بہ شمارہ مے افتند،انگار من هم دارم جان میدهم.
فرزانہ بدون اینڪہ نگاهم ڪند همانطور ڪہ صورتِ هادے را آرام نوازش میڪند میگوید:هادے جان! پسرم! ببین ڪے اومدہ!
تازہ عروست اومدہ مامان! بخاطرہ آیہ پاشو!
چشمانم را مے بندم،نمیخواهم این ها را بشنوم،صداے گریہ ها و نالہ ها اعصابم را بہ هم ریختہ.
لبانم مے لرزند،با صدایے خفہ میگویم:مے...مے...خوا...م...
حرف زدن هم یادم رفتہ،مهدے ڪنارم مے نشیند و دستش را روے ڪمرم مے گذارد.
با غم لب میزند:میخواے باهاش تنها باشے بابا؟!
بدون اینڪہ نگاهم را از هادے بگیرم سرم را تڪان میدهم،مهدے نفس عمیقے میڪشد و بہ زور مے ایستد.
همانطور ڪہ بہ سمت فرزانہ مے رود میگوید:همتا! یڪتا! پاشید برید بیرون!
یڪتا هق هق ڪنان بہ سمت تابوت مے دود و محڪم لبانش را روے پیشانے هادے مے چسباند.
اشڪانش روے صورت هادے لیز میخورند،تمام تنش مے لرزد.
مثلِ شبِ قبل از اعزام هادے میگوید:خیلے دوستت دارم داداشے!
همتا ڪمڪ میڪند یڪتا بلند شود،با قدم هاے سست از اتاق بیرون مے روند.
مهدے آرام میگوید:فرزانہ جان! پاشو بریم وقت تنگہ بذار آیہ ام باهاش خداحافظے ڪنہ!
تمامِ سهم آیہ از تو همین است عزیزدلم! یڪ وقتِ ڪوتاہ براے خداحافظے!
نیامدہ دارے مے روے...
فرزانہ نفس عمیقے میڪشد و مے نالد:آخ!
حلما و نازنین وارد اتاق میشوند و ڪمڪ میڪنند فرزانہ بایستد،مهدے با نگاهش فرزانہ را بدرقہ میڪند.
فرزانہ ڪہ میرود مهدے دستِ لرزانش را آرام روے قفسہ ے سینہ ے هادے میگذارد،صورتش را بہ صورتِ هادے مے چسباند و چند نفس عمیق نفس میڪشد.
زمزمہ میڪند:نمیگم ڪمرم شڪست بابا! نہ! رو سفیدم ڪردے پسر!
پدرِ رو سیاهتو شفاعت ڪن!
این را ڪہ میگوید بوسہ ے عمیقے روے گونہ ے هادے مے نشاند و سریع بلند میشود.
با دست اشڪ هایش را پس مے زند،با ڪمر خمیدہ اش چہ خواهد ڪرد...؟!
صداے بستہ شدن در ڪہ مے آید سرم را ڪمے جلو میبرم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
@dokhtaranchadorii
💠 #فدایی_خانم_زینب
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید
شما بانوۍ عزیزهم میتواني براۍ مدافع حرم شدݩ ثبت نام کني⇦
مدارڪــ📋ـــ مورد نیاز:
۱_یک چـــ👑ـــادر زهـــــرا پســـ💞ــند
۲_حیـ🏅ـا و عفـ🌹ـت مقابل نامحرم.
#مدافع_چادر_زینب
@dokhtaranchadorii