eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
642 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از اولین نیروهای بود مردی پرتلاش و دلسوز بود آخرین بار که او را دیدم یک ماه قبل از شهادتش بود با شوخی بهش گفتم : سید جان نورانی شدی نڪند شهید بشی !؟ باحسرت گفت ما کجا وشهادت کجا؟!
یکی از اولین نیروهای بود مردی پرتلاش و دلسوز بود آخرین بار که او را دیدم یک ماه قبل از شهادتش بود با شوخی بهش گفتم : سید جان نورانی شدی نڪند شهید بشی !؟ باحسرت گفت ما کجا وشهادت کجا؟! گلویش را بغض گرفت ... گفت تمــام دوستانـم دستمزدشان را گرفتند ، رفتند ولی من لایق نبودم دیگه خسته شدم ڪاش بی ‌بی زیـنب (س) دستمزد منو هم می‌داد می‌رفتم ... من بهش گفتـم : سید جان فعلا کار داری بهت نیاز است ، گفت : بیشتراز ۳سال خدمت کردم دیگه بسه سرانجـام در ایام محـرم دستمزدش را گرفت و با لب خندان به جمع دوستان شهیدش پیوست . ولادت : 1352 شهادت : 8 آبان 1394 ✍ راوی : همرزم شهید
🍃❤️ 😍 رفیقت شدم تا شبــ❤ــیهت شوم شبیهت شوم ،شهید میشوم... هرڪه مَـــــرد است... قوے مےمیرد؛ شـــــیعہ زاده علـــوے مےمیرد... براےشادے روح شهدا
علیکم یا اولیاء الله
#ماجرای_عروسک_باربی_من 💃 عروسک باربی💃 رو وقتی کلاس سوم👧 بودم شناختم. دست و پاش ۹۰درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف بودم، رویا بود...💓 خونه یکی از دخترهای افه ای😌 فامیل بودیم که برای آب کردن دل من😕 ، کمد باربی هاشو بهم نشون داد... باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت یکی از اینا رو براش می آورد. عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید.... اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من لباس درست و حسابی نداشت....مامانم قاطیِ بازی کردن من میشد و میگفت آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون... و براش یه شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه😋.فکر میکنید چی شد؟ زانوهای باربی ام شکست.... چون با من نماز میخوند و من وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه زانوهاشو تا ته خم میکردم...🙈😁 و طبعا یک باربی آمریکایی عادتی به دو زانو چهار زانو نشستن نداره و اصلا خمی زانوهاش تا این حد طراحی نشده.... من بعد از اون ۵ -۶ تا باربی دیگه خریدم و همشون بعد از دو روز زانو👩🔧 نداشتند... داشتم فک میکردم چقد تحت تاثیر این عروسک بودم؟ مامانم یه کاری کرد که من فک کنم بازیه ناخناشو با هم کوتاه کردیم چون میرفت مدرسه، لاکاشو💅 پاک کردیم، موهاشو بافتیم، مث خودم چادر سرش کردم، و نماز جمعه هم میرفت... مامانم خیلی ساده نذاشت من 😇 مث باربی بشم چون باربی 💃 مث من شد و این راه حل خوبی بود تا وفتی که جایگزینی براش پیدا میکرد... ❤️➖❤️➖
✠ وصف حالِ از کربلا برگشته ها؛ حسی شبیه بیرون شدن از #بهشت ...😭😭 دوباه دلتنگی دوباره حسرت دوباره آه😭 آه ای حرم ای شاه کرم روزیم کن آقا بازم برم😭
ایه های جنون قسمت 298 بہ سمتش بر مے گردم،بہ صورتم خیرہ میشود:خانم عزتے،منشے اصلے شرڪت! باهام تماس گرفتہ بودن،شمارہ شونو میدم باهاشون تماس بگیرید بگید تا آخر هفتہ بیان شرڪت باهاشون صحبت ڪنم! سرم را تڪان میدهم:چشم! میخوان برگردن؟ مشغول گرفتن لقمہ اے دیگر میشود:شاید! لبخند میزنم:اگہ میخوان برگردن من مشڪلے ندارم دو سہ ماہ زودتر از موعد قرارداد،فسخ ڪنم و برم! سرش را بلند میڪند و بہ چشمانم زل میزند:قرارداد ما تا اول مهرہ! فسخ زودتر از موعود نداریم! شانہ اے بالا مے اندازم:باشہ! فقط چون گفتید ممڪنہ خانم عزتے برگردن گفتم شاید بہ پولش احتیاج دارن و دو سہ ما بخاطرہ من معطل نشن! نگاهش را از چشمانم مے گیرد:اینڪہ وجود ڪے توے اینجا لازم هست رو من تعیین میڪنم! میتونید بہ ڪارتون برسید! ابروهایم را بالا میدهم و چپ چپ نگاهش میڪنم،قبل از اینڪہ سربلند ڪند از اتاق خارج میشوم و پشت میزم مے نشینم‌. بے تفاوت مشغول ڪارهایم میشوم،نمیتواند شادیِ ڪوچڪِ امروزم را با بد عنقے هایش خراب ڪند... در یادداشت هاے موبایلم مے نویسم: "سہ شنبہ باید برے مطب دڪتر ساجدے! هر روز شرڪت ساجدے،یہ روزم مطب ساجدے! اینجا ساجدے اونجا ساجدے همہ جا ساجدے! گیر افتادے بین ساجدیا" پایین یادداشت آیڪون خندہ میزنم و خودم هم ریز میخندم! حالِ دلم ڪمے خوب شدہ... ✍نویسنده:لیلے سلطانے ❣دنیاے ما اندازہ ے هم نیست... مَن خیلے وقتا ساڪتم،سَردَم وقتے ڪہ میرم تو خودم شاید... پاییزِ سال بعد برگردم...❣
قسمت 299 نباتے برمیدارم و داخل فنجان چاے حل میڪنم،نگاهے بہ اطراف مے اندازم و چند جرعہ از چایم را مے نوشم! امروز سومین جلسہ ے دیدار من و دڪتر سمانہ ساجدیست،چند دقیقہ پیش ڪہ وارد اتاقش شدم موبایلش زنگ خورد و گفت باید جواب بدهد و از اتاق بیرون رفت! از روے صندلے بلند میشوم و چادرم را در مے آورم،همانطور ڪہ مرتب چادرم را تا میڪنم دوبارہ مے نشینم. سمانہ گفت باید فضاے اینجا را براے خودم راحت بدانم و با او احساس صمیمت ڪنم! چند لحظہ بعد در باز میشود،سرم را برمیگردانم سمانہ همانطور ڪہ وارد اتاق میشود مے گوید:واقعا عذر میخوام! دہ دقیقہ از وقتمونو گرفتم در عوضش امروز بیست دقیقہ بیشتر باهم صحبت میڪنیم! بہ احترامش از روے مبل بلند میشوم و مے گویم:خواهش میڪنم! همون دہ دقیقہ ڪافیہ! انگشت اشارہ اش را تڪان میدهد:نہ اصلا! باید موبایلمو میذاشتم روے سایلنت اما خب راجع بہ یڪے از بیمارام بود! پشت میزش مے نشیند و مے گوید:من در خدمتم! لبخندے میزنم و مے گویم:فڪر ڪنم ڪنڪورو خوب دادم! یعنے نسبت بہ سال قبل خیلے راضے ام نمیدونم شایدم دارم اشتباہ فڪر میڪنم! لبخند گرمے میزند:این خیلے خوبہ! حالا میگم دیگہ بہ نتیجہ ے ڪنڪورت فڪر نڪن تا نتیجہ ها بیاد! توے حال زندگے ڪن،نہ گذشتہ نہ آیندہ! براے ادامہ ے حرفاے جلسہ ے قبل آمادہ اے؟ سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:بعلہ! _خب از نبودن هادے بگو! از احساساتے ڪہ داشتے! لبخندم را مے خورم:چیزے از یڪے دوماہ اول یادم نمیاد! خونسرد مے پرسد:چرا؟! _میگن شوڪہ بودم! چیز خاصے یادم نمیاد فقط یادمہ اصلا حالم خوب نبود! تا وقتے جنازہ ے هادے رو ببینم باور نمے ڪردم شهید شدہ باشہ! گاهے آدم دلش میخواد بہ خودش هے دروغ بگہ و باورش ڪنہ اما من واقعا باور داشتم هادے شهید نشدہ و حس میڪردن دیگران دارن بهم دروغ میگن یا اشتباہ میڪنن! هیچوقت بہ نبودنِ هادے فڪر نڪردہ بودم! _وقتے دیدیش باورت شد؟! سرم را تڪان میدهم:آرہ! _وقتے دیدیش چے ڪار ڪردے؟! بغض گلویم را مے فشارد:از تمام اون یڪے دو ماهے ڪہ چیز زیادے یادم نمیاد این صحنہ رو خوب یادمہ! لحظہ بہ لحظہ شو! اولش گیج و منگ بودم هنوزم باورم نمیشد!‌ دیدم یہ شے برجستہ ے سفید پوش تو تابوت دراز شدہ! صورتشو ڪہ باز ڪردن دیدم هادیہ! صورتش هنوز جلوے چشمامہ! صورتش ڪبود شدہ بود و زخمے بود،لباش خشڪِ خشڪ بود! آروم دراز ڪشیدہ بود انگار خوابیدہ باشہ! اونجا یہ لحظہ همہ ے اعتماد و اطمینانم بہ زندہ بودنش از بین رفت! دیگہ ڪنترل بدنم دست خودم نبود پاهام سست شد و افتادم زمین! هرطور بود خودمو بہ تابوتش رسوندم،دیگہ دلم میخواست بہ خودم دروغ بگم! ڪہ حالش خوبہ و دارہ نمایش بازے میڪنہ! الان چشماشو باز میڪنہ! مڪث میڪنم،سمانہ مے گوید:خب! بغضم مے ترڪد با صداے لرزان مے گویم:بہ صورتش دست زدم سردِ سرد بود! سرمو ڪہ روے قلبش گذاشتم ضربان نداشت! دیگہ نتونستم بہ خودم دروغ بگم! ضربان قلب نداشتنش ڪہ خواب و خیال و نقش بازے ڪردن نبود! گریہ ڪردم،زار زدم،گفتم نباید انقدر زود میرفت! اشڪ هایم آروے روے گونہ هایم سُر مے خورند،سمانہ جعبہ ے دستمال ڪاغذے را بہ سمتم مے گیرد:از اونجا بود ڪہ حالتاے روحیت تغییر ڪرد؟! دستمال ڪاغذے اے برمیدارم و مے گویم:شاید! بعد از دو ماہ از شهادتش بہ خودم اومدم و دیدم اون آیہ ے سابق نیستم! دیگہ نمیتونم اون آدم سابق باشم! _چرا؟! _انگار نبودنش قلب و روح منو با خودش برد! شاید قلب و روح منم با هادے خاڪ شد! _یہ سرے از علاقہ ها و روحیاتت رو براے زندگے از دست دادے درستہ؟ مثل همین قضیہ ے ڪنڪور! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم! _الان دقیقا چہ احساسے دارے؟ چے دیگہ نمیتونہ مثل سابق بشہ؟! ڪمے فڪر میڪنم و مے گویم:انگار دیگہ هیچ چیز و هیچ ڪس و هیچ ڪارے رو دوست ندارم! فقط براے بقا زندگے میڪنم! _احساساتت بہ هادے چے؟! لبخند خجولے میزنم:هنوز دوستش دارم و برام عزیزہ اما بیشتر محبتش رو تو قلبم نگہ داشتم تا بخوام... حرفم را ادامہ نمیدهم،سمانہ مے پرسد:تا بخواے چے؟! سرم را پایین مے اندازم:تا بخوام غم نبودن و عشقشو نگہ دارم! _سر مزارش میرے؟ _گاهے! یعنے خودش دوست ندارہ تا وقتے ڪامل ازش دل بریدم بهش سر بزنم! _خودش؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم و چیزے نمے گویم! _ولے من میخوام خیلے عادے هر پنجشنبہ بهش سر بزنے!‌ نمیخوام از هادے دورے ڪنے میخوام با نبودنش ڪنار بیاے! بدون حرف نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:جز ڪار توے شرڪت فعالیت دیگہ اے ندارے؟ ڪلاس خاصے نمیرے یا هنرے رو تو خونہ دنبال نمیڪنے؟ سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم:نہ! ✍نویسنده:لیلے سلطان