♥️دختران حاج قاسم♥️
همیشہ از خدا مےخواست تا #گمنــام بماند خدا هم دعایش را مستجاب ڪرد \ ابراهیـم\ سالهاست کہ گمنام و
#خاطرات_شهدا 🌷
🍃🌹يك شب به اصرار من به جلسه #عيدالزهراء رفتيم، فكر ميكردم ابراهيم كه عاشق حضرت #صديقهست خيلي خوشحال ميشه.
🍃🌹مداح جلسه، مثلاً براي شادي حضرت زهرا (س) حرفاي #زشت و نامربوطي رو به زبان ميآورد، اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.
🍃🌹در راه گفتم: فكر ميكنم ناراحت شدين، درسته؟ ابراهيم در حالي كه #آرامش هميشگي رو نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش رو تكان ميداد گفت: توي اين جور مجالس #خدا پيدا نميشه، هميشه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه و چند بار اين جمله رو تكرار كرد.
🍃🌹بعدها وقتي نظر علماء رو در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ #وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم.
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌹🍃🌹
💠 #داستانک 💠
بهش گفتم امام زمان (عج) رو دوست داری؟🤔
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم🙂
گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟🤔
گفت: آره!😌
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟😏
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله🙄
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد😒
گفت: چرا؟😕
براش یه مثال زدم:🙃
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده
و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره.👫
تو هم سراسیمه میری🏃
و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.💑
عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟😠😭
بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم.🙁💓
بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟😔
چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه!😪❤️
دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده😔
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟😓
تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟😓
حرف شوهرت رو باور می کنی؟🤔
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟😔
معلومه که دروغ میگه😒
گفتم: پس حجابت….🤔
اشک تو چشاش جمع شده بود😢😓
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره😔💛
از فردا دیدم با چادر اومده😕
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!🤗
خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره🤗😊
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.☺️
#حجاب_خونبهایِ_شهیدان
#التماسِ_کمی_تفکر
@dokhtaranchadorii
من یه دختری مثل بقیه هستم...
با یک چادر به رنگ مشکی و بدون آرایش داخل خیابون میرم...
وقتی داخل خیابون میرم...
90 درصد دختر هارو می بینم که با مانتوی جلو باز ،
💋💅آرایش خیلییییی غلیظ ، مقنعه یا روسری افتاده، شلوار تنگ ، شلوار از مچ بالاتر ، و یه لباس خیلی کوتاه زیر مانتو میبینم...😔😭
خانوم ...
شما که راحتی خیابونو با خونه اشتباه گرفتی😡🔴
حداقل به فکر خودت نیستی ...
به فکر #امام_زمانت_باش
هرچقدر اینجور دختر به خیابون اضافه میشه به
#ظهور_آقا #دیرتر_میشه
😭😭
اللهم عجل لولیک الفرج ❣
#مراعات_لطفا✋
_________________
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
@dokhtaranchadorii
☺️ لبخند بزن رزمنده ...
#خـــــواستــــگاری 💑
تصمیم داشتم تا جنگ تموم نشده ازدواج نڪنم .
هر وقت ڪه می اومدم مرخصی مادرم اصرار می ڪرد برام بره خواستگاری ؛
ولی من زیر بار نمی رفتم .🏃🏃🏃
ولی این بار با دفعات پیش فرق داشت .
مادرم پاش را ڪرده بود توی یه ڪفش👟 ڪه آدرس هر ڪسی را می خوای بده تا برات برم خواستگاری .
بعد از ساعتها اصرار ، ناچار برای اینڪه قضیه را تمام ڪنم ،
نشانی الڪی دادم .😎
اسم و فامیل دختر را از من پرسید ،
گفتم فامیلش را نمی دانم ولی اسمش مریم است .
آن روز مادر خوشحال و خندان ☺️برای اینڪه دختر را ببیند و از او خواستگاری کند ، از خانه بیرون رفت .
بعد از دو ساعتی دیدم عصبانی آمد .
و مفصل با من دعوا ڪرد .
در حالی ڪه می خندیدم ،
گفتم : ندادند ڪه ندادند ، نه ؟؟😅😅
مادر در حالی ڪه دست از دعوا ڪشیده بود و مثل من می خندید گفت : آخه پسر این چه نشانی ای بود به من دادی ؟؟!!!
این نشانی پیرزنی 90 ساله ای بود به نام مریم خانم .
همه او را می شناختند ؛ با این ڪارت آبروی من را بردی 😅
آن روز با مادرم ڪلی سر خواستگاری مریم خانم خندیدیم
😂😂😂
و مادر فهمید سر تصمیمم جدی هستم .
🕊🕊 و این چنین بود ڪه در نهایت در منطقه ی عملیاتی فاو به اوج آسمان ها پر ڪشید .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#عاشقانهشهـــدا☺️❤️
.. ظرف های شام ، دو تا بشقاب و یک قابلمه بود .
رفتم سر ظرف شویی ،
گفت :
" انتخاب کن ، یا تو بشور من آب بکشم ، یا من میشورم تو آب بکش "
گفتم :
" مگه چقدر ظرف هست ؟ "
گفت :
" هر چی هست ، انتخاب کن با هم انجام میدیم " ..
رواے:همسرشهید❤️
#مهدےزینالدین🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید ....
رفتار چادری ها یا فرمان خدا ؟
یک سری افراد مدعی اند :
چادری ها از همه بدترند.😱 اما حجاب فقط چادر نیست .❌ ✅جواب:📢
در هر قشری خوب و بد هست .
اسلام ملاک است نه او که مدعی مسلمانی است .✅✅✅
بد بودن بعضی اعمال افراد چادری به حجاب آنها ربطی ندارد.❗️❌
خداوند متعال هرکس را متناسب با گناه او مجازات می کند.😰
مجازات بی حجابی سرجای خودش و مجازات با حجاب های گنهکار هم سرجای خودش .
👤استاد #رائفی_پور
@dokhtaranchadorii
#آرامش_من ⬅️#حجاب
#حجاب_یعنی:🌹🌹🌹
#حجاب ⬅️ یعنی ترجیح دادن #خدا برتمامی نظرها و نگاه ها 👁👁و سلیقه های غیرخدا
#حجاب⬅️ یعنی ارزش دادن به تلاش های زهرا
#حجاب⬅️ یعنی فهمیدن علت مظلومیت های زهرا
#حجاب⬅️ یعنی می دانم که صلاحم در #حجاب است چون #خدا صلاحم را اینگونه می داند
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
@dokhtaranchadorii
✅ ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ میکند؟
يكى ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنى ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭمى ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستى ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!
◆ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
يكى ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گرانبها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلى ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
◆ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبى ﮔﻮﺍﺭﺍ!
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنید؟
◆ﻫﻤگى ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلى ﺭﺍ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: میبینید؟! ﺯﻣﺎنى ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍنﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بى ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسانها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ میشود..
@dokhtaranchadorii
❣❣❣
#خواهرانه
#دختر یک #گنجه، خیلی با ارزش تر از گنج های توی قصه ها
آخه آفریده ای دارند که فوق العاده عاشقشونه و با ظرافت و لطافتی که تو خلقتشون به خرج داده، حسابی نور چشمی خدا و با ارزش شدند..😎
پس یادت نره👈🏻 تو از زیباترین خلقت های خداوندی که
💎قطعا ارزش تو رو فقط خدا میدونه و
در صورت بکر موندن خواستنی تر میشی
❌اگه در دسترس این و اون باشی و زیبایی هات رو به حراج بذاری، دیگه مثل گنج دست نیافتنی و با ارزش نخواهی بود..😏
قلب یه خانوم حرمت داره، که اگه شکسته بشه،قلب خدا هم میشکنه
وحرمت توئه دختر ،خانوم، زن👈
''⛔️ حیا و عفته ⛔️ ''
پس قدمی بردار برای حفظ ارزش هات... ✅فقط کافیه به این فکر کنی که تحسین و تمجید خدا از زیبایی هات ارزشش بیشتره یا خلق خدا⁉️
از تو حرکت🚶 از خدا برکت ، خدا
منتظر اولین قدم ته..👣
حیا و عفاف داشته باشی این نیست که حتما چادر سرکنی میشه با مانتو هم همون حجب و حیا رو رعایت کنی و داشته باشی😌 در دین هیچ سختی و اجباری نیست😌 خواهرم دلگیر نشو از اجباری بودن هااا..🌹
فقط تو این راه هوای چادر حضرت زهرا رو داشته باش چون چادر یه حرمت خیلی خاصی داره...😌
کسی میتونه چادری شه که اول یک مانتویی با حجب و حیا باشه😌 وگرنه محصولش و نتیجه ش میشه چادری های بد حجاب...😢😞😔
پس مراقب مظلومیت چادر باش...😒 💪من بهت قوووول میدم میتونی به خدا تکیه کن.
خدا منتظرته شروع کن...🌹
😇 @dokhtaranchadorii
#چادرے_طورے
چادرے کهـ باشے🌹
در تمامـ لحظهـ ها نگاهے روے خودٺـ
حس میکنے😊❤️
نگاهے مادرانهـ
نگاهے زهرایے👀🍃
کهـ برکٺـ میبخشد بهـ تمامـ لحظهـ هایٺـ😌🙈
#چادر_هواے_منو_دارهـ
@dokhtarancahdorii
کے رسد لحظه دیدار بیا آقاجان ... ❤✋
برای تعجیل در #فرج آقاجانمون #صاحب_الزمان عج ❤ صلوات 🌸
#صلوات_براےسلامتےرهبرواماممون💐
🌌
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🌠
#اللهم_الرزقناڪربلا 🌟
#التماس_دعا_براےخادماےڪانال🍃
✨🌟💛
√|| @dokhtaranchadorii
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_342
همانطور ڪہ چترم را باز مے ڪنم یڪ دستم را روے بینے ام میگذارم و بینے یخ ڪردہ ام را مالش میدهم!
سارہ پیام داد حالش بد است و امروز دانشگاہ نمے آید،جزوہ ها را تمیز بنویسم و تحویلش بدهم!
با عجلہ پلہ ها را یڪے دو تا میڪنم و وارد حیاط میشوم و چتر را بالاے سرم مے گیرم.
بہ نیمہ ے آذر ماہ رسیدہ ایم،دو هفتہ پیش مطهرہ بہ پسر دایے اش،محمدحسین جواب مثبت داد و صیغہ ے محرمیت خواندند تا نزدیڪ عید عقد و عروسے را باهم بگیرند.
مطهرہ مدام از محمدحسین تعریف مے ڪند،از اخلاقش،ادبش،متانتش،ایمان و اعتقادش!
گفت ڪہ راجع بہ علاقہ اش بہ روزبہ همہ چیز را بہ او گفتہ! محمدحسین هم بابت صداقتش تشڪر ڪردہ و گفتہ اگر مطهرہ بخواهد ڪنارش خواهد بود!
براے بلہ برون مراسم ڪوچڪ خانوادگے اے در خانہ شان گرفتند،مطهرہ من را هم دعوت ڪرد اما گفتم معذبم و در عروسے اش جبران میڪنم!
نزدیڪ دو ماہ گذشتہ و هیچ خبرے از روزبہ نیست،دیشب در نماز خدا را شڪر ڪردم ڪہ رفتہ پے ڪارش و من را تنگنا قرار ندادہ!
قطرہ هاے باران با شدت فرود مے آیند و صداے رعقد و برق بلند مے پیچد!
سرعتم را بیشتر میڪنم و بہ سمت در مے روم،با یڪ دست محڪم ڪولہ ام را گرفتہ ام و با یڪ دست چتر را!
چند نفر از پسرهاے دانشڪدہ ڪتاب ها و جزوهایشان را روے سرشان گرفتہ اند و بہ سمت بیرون مے دوند.
لبخند ڪم رنگے میزنم و زمزمہ میڪنم:دیونہ ها!
از دانشگاہ خارج میشوم و بہ سمت خیابان براے گرفتن تاڪسے راہ مے افتم.
نگار،یڪے از هم ڪلاسے هایم همانطور ڪہ ڪلاہ ڪاپشنش را روے سرش انداختہ و مے دود مے گوید:آیہ! اگہ میخواے بہ اتوبوس برسے بدو!
سپس سرعتش را بیشتر مے ڪند،سرعتم را ڪم مے ڪنم و با تمام وجود نفس عمیقے میڪشم! عاشق بوے باران و عطرِ خاڪ نم زدہ ام!
با قدم هاے ڪوتاہ بہ راهم ادامہ میدهم تا زمان بیشترے را زیر باران قدم بزنم.
از دانشگاہ دور میشوم و وارد خیابان اصلے میشوم،میخواهم بہ سمت جایگاہ بے آر تے بروم ڪہ ماشینے برایم بوق میزند.
بے توجہ بہ ماشین بہ راهم ادامہ میدهم،صداے بوقش نزدیڪتر میشود!
همانطور ڪہ سر بر مے گردانم مے گویم:ماشین نمیخوام!
با دیدن ماشینے ڪہ در چند مترے ام ایستادہ خشڪم مے زند،برف پاڪ هاے ماشین تند تند روے شیشہ ڪشیدہ میشوند و باران را از روے تصویر خندانش ڪنار مے زنند!
نفسم را بیرون میدهم،بخار دیدم را تار مے ڪند!
میخواهم برگردم و بہ راهم ادامہ بدهم ڪہ سریع از ماشین پیادہ میشود و آرام بہ سمتم قدم برمیدارد!
چتر را محڪم تر مے گیرم،چند نفر از دانشجوهاے دانشگاہ نزدیڪمان هستند!
لبم را بہ دندان مے گیرم و روے بر میگردانم،چادرم را ڪمے جلو میڪشم.
ڪمے استرس دارم! نہ از دیدنش! از اینڪہ ڪسے او را نزدیڪ من ببینید!
صدایش متوقفم مے ڪند:سلام خانم نیازے!
مے ایستم،سرفہ اے میڪنم و مڪث! بے توجهے ڪنم و دوان دوان بہ سمت اتوبوس بروم یا جدے و خونسرد بہ سمتش برگردم و مودبانہ جوابشم را بدهم و ردش ڪنم ڪہ فڪر نڪند دختر ترسو یا بے دست و پایے هستم؟!
با ڪمے تعلل خونسرد بہ سمتش بر میگردم،سوز هوا آزارم میدهد!
جوابش را مودبانہ و جدے میدهم:سلام!
اورڪت مشڪے رنگے همراہ شلوار ڪتان قهوہ اے تیرہ پوشیدہ و ڪفش هاے چرم هم رنگ اورڪتش بہ پا ڪردہ.
نگاهم بہ صورتش مے افتد،موهاے مشڪے رنگش زیر باران خیس شدہ اند و روے پیشانے اش افتادہ اند!
پوست گندمے اش ڪمے روشن تر از دو ماہ قبل بہ نظر مے رسد و تہ ریش گذاشتہ!
ڪمے پریشان بہ نظر مے رسد ولے چشم هاے مشڪے رنگِ سردش،جان گرفتہ اند!
لب هایم را از هم باز مے ڪنم:ڪے بهتون گفت من اینجا درس میخونم؟!
دست هایش را داخل جیب هاے اورڪتش مے برد و چند قدم نزدیڪتر میشود.
_هیچڪس! خودم دنبالت اومدم!
حرفش دو پهلو است،خودم را بہ آن راہ مے زنم:خب! امرتون؟!
جدے بہ چشم هایم خیرہ میشود،باران بے رحمانہ روے سر و تنش فرود مے آید و او توجهے ندارد!
_مطمئن شدم!
آب دهانم را آرام قورت میدهم،باز خودم را بہ آن راہ میزنم!
_از چے؟!
دست راستش را از داخل جیبش بیرون مے آورد و مشتش را مقابلم باز مے ڪند! یڪ گل رز سرخ روے ڪف دست نشستہ!
عطرِ عجیبے دارد،عطرش با بوے باران و خاڪ نم زدہ مخلوط میشود و میشود مست ڪنندہ!
همانطور ڪہ دستش را مقابلم گرفتہ و بہ چشم هایم خیرہ شدہ آرام ولے محڪم مے گوید:از اینڪہ دوستت دارم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_343
نگاهم میان صورت و دستش در چرخش است،چند قدم بہ سمت عقب برمیدارم!
لبخند ڪم رنگے میزند:میدونم از تو نباید اینطورے خواستگارے ڪنم! میخوام ازت مطمئن بشم و با خانوادہ م بیام خواستگارے!
جدے و سرد بہ چشم هایش زل میزنم:منم مطمئنم!
_از چے؟!
_از اینڪہ دوستت ندارم!
بے اختیار برایم مفرد شد! لبخندش پر رنگ تر میشود،آرام خم میشود و گل رز را در چند سانتے مترے قدم هایم میگذارد!
دوبارہ صاف مے ایستد:چرا؟!
با حرص مے گویم:تو چرا؟!
آرام و مردانہ مے خندد:من چے رو چرا؟!
نمیتوانم بہ زبان بیاورمش،تردید و معذب بودنم را ڪہ مے بیند خودش مے گوید!
_چرا دوستت دارم؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم!
دوبارہ لبخند میزند،از آن لبخندهایے ڪہ ڪم پیش مے آمد روے لب هایش ببینے!
_چون دوستت دارم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
❤️انگار نہ انگار ڪہ آونگِ زمان،در نَوَسان اَسته
اصلاً تو نباشے تاریخِ جهان بے هیجان است...
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_344
آرام خم میشود و گل رز را در چند سانتے مترے قدم هایم میگذارد!
دوبارہ صاف مے ایستد:چرا؟!
با حرص مے گویم:تو چرا؟!
آرام و مردانہ مے خندد:من چے رو چرا؟!
نمیتوانم بہ زبان بیاورمش،تردید و معذب بودنم را ڪہ مے بیند خودش مے گوید!
_چرا دوستت دارم؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم!
دوبارہ لبخند میزند،از آن لبخندهایے ڪہ ڪم پیش مے آمد روے لب هایش ببینے!
_چون دوستت دارم!
چند لحظہ ساڪت و سرد نگاهش میڪنم،سپس بے توجہ بہ شاخہ گلے ڪہ روے زمین گذاشتہ با آرامش رو بر مے گردانم و بہ سمت جایگاہ بے آر تے راہ مے افتم.
روزبہ واڪنشے نشان نمے دهد،اتوبوس بعدے مے رسد.
با قدم هاے بلند خودم را بہ اتوبوس مے رسانم و چترم را مے بندم.
سریع سوار اتوبوس مے شوم و نفس عمیقے میڪشم،روزبہ خونسرد خم مے شود و شاخہ گل را از روے زمین برمیدارد و نگاهے بہ من مے اندازد.
سپس بہ سمت ماشینش راہ مے افتد،اتوبوس حرڪت مے ڪند و ڪم ڪم از محدودہ ے دیدم خارج میشود...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با دقت خیارها را خورد مے ڪنم،یاسین ڪنارم نشستہ و هر چند ثانیہ یڪ بار بہ سالاد ناخنڪ مے زند.
برایش چشم غرہ مے روم اما فایدہ اے ندارد،ڪاسہ ے شیشہ اے بزرگ را ڪامل جلوے خودم مے ڪشم و بہ ڪارم ادامہ میدهم.
یاسین این بار خیار بزرگے برمیدارد و برایم زبان درازے مے ڪند،بہ حالت قهر؛جدے صورتم را بر مے گردانم و توجهے نمے ڪنم.
مادرم مشغول تست ڪردن خورشت است،پدرم هم در پذیرایے نشستہ و اخبار تماشا مے ڪند.
چند ثانیہ بعد صداے زنگ تلفن بلند مے شود،یاسین سریع از روے صندلے بلند میشود و بہ سمت پذیرایے مے دود.
مادرم بلند مے گوید:آروم!
صداے یاسین بہ گوشم مے رسد:بلہ؟!
_سلام! ممنون!
_بلہ! شما؟!
مادرم مے پرسد:ڪیہ؟!
یاسین بہ مخاطبے ڪہ پشت خط است مے گوید:گوشے!
سپس گوشے تلفن بہ دست وارد آشپزخانہ میشود،گوشے تلفن را بہ سمت مادرم مے گیرد:یہ خانمہ ست! با تو ڪار دارہ مامان!
مادرم در قابلمہ را مے گذارد و بہ سمت یاسین مے رود،گوشے تلفن را مے گیرد و بہ گوشش مے چسباند.
_بلہ بفرمایید!
_ممنون احوال شما؟!
چند لحظہ مڪث مے ڪند و مے گوید:بلہ! خواهش میڪنم!
صندلے مقابلم را عقب مے ڪشد و رویش مے نشیند،بہ حرف هاے ڪسے ڪہ پشت خط است گوش مے دهد.
خورد ڪردن خیارها تمام مے شود،گوجہ ے سفت و ڪوچڪے برمیدارم ڪہ نگاہ مادرم روے من میخڪوب میشود.
همانطور ڪہ بہ من چشم دوختہ مے گوید:خواهش میڪنم! واقعیتش غافلگیر شدم! یعنے...
حرفش را ادامہ نمیدهد،چند ثانیہ مڪث مے ڪند و سپس ادامہ میدهد:آخہ آقا پسر شما ڪم سن و سال بہ نظر نمے رسن! دخترِ من...
حرفش را ادامہ نمیدهد و دوبارہ بہ حرف هاے ڪسے ڪہ پشت خط است گوش مے دهد.
گوجہ فرنگے را رها میڪنم و ڪنجڪاو بہ مادرم چشم میدوزم،مادرم لبخند ڪم رنگے میزند:متوجهم! خواهش میڪنم!
_نہ این چہ حرفیہ؟! بزرگوارید!
_اجازہ بدید من با همسر و دخترم صحبت ڪنم! شما چند روز دیگہ تماس بگیرید یا میخواید شمارہ تونو بدید خودم باهاتون تماس بگیرم.
_ممنونم همچنین! بزرگے تونو مے رسونم! شب خوش!
سپس تماس را قطع مے ڪند،لبش را بہ دندان مے گیرد و چند لحظہ فڪر می ڪند.
پدرم نزدیڪمان مے شود:ڪے بود؟!
مادرم لبش را رها مے ڪند و نگاهے بہ من مے اندازد:خواستگار!
نفسم را با حرص بیرون مے دهم و از روے صندلے بلند میشوم.
پدرم جدے نگاهم میڪند:ڪجا؟!
شانہ اے بالا مے اندازم:میرم درس بخونم!
مادرم سریع مے گوید:داریم شام میخوریم!
ابروهایم را بالا مے اندازم:اشتها ندارم!
پدرم جدے نگاهم مے ڪند و رو بہ مادرم مے گوید:خواستگار؟! از فامیل؟!
مادرم پیشانے اش را بالا مے دهد و بلند مے شود:نہ غریبہ ست! یعنے آشناست ولے فامیل نیست!
_خب ڪیہ؟!
مادرم با احتیاط و آرام مے گوید:مهندس ساجدے!
نفس عمیقے میڪشم و سپس لبم را بہ دندان مے گیرم،اخم هاے پدرم درهم مے رود:ڪدومشون؟!
مادرم نفسش را بیرون میدهد:آقا روزبہ دیگہ! رئیسِ...
پدرم اجازہ نمیدهد حرفش تمام بشود و با لحن بدے همراہ تمسخر میگوید:آقا روزبہ؟! آقا روزبہ بہ شناسنامہ ش نگاہ ڪردہ؟!
سرفہ اے میڪنم و رو بہ مادرم میگویم:اگہ دوبارہ تماس گرفتن لطفا بگو جواب ما منفیہ!
پدرم محڪم مے گوید:آرہ! مرتیڪہ از سنش خجالت نمیڪشہ! میگفتے بہ پسرت بگو برو دنبال هم سن و سال خودت! دین و ایمون درست و حسابے هم ڪہ ندارہ!
مادرم اخم میڪند:وا! مگہ ما خداییم از دین و ایمونش خبر داشتہ باشیم؟!
پدرم استغفراللهے زیر لب میگوید و با چهرہ اے درهم دوبارہ روے مبل مینشیند و بہ تلویزیون خیرہ میشود.
مادرم آهستہ میگوید:باید با هم حرف بزنیم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے