eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
623 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ...💔 🌷مدتی بـود که حسـن مـثه همــیشه نبـود... بیشتر وقــتا تـو خودش بـــود... فهمیده بـودم دلــش هوایـی شـده... 🌷تـا اینکه یه روز اومد و نـشست روبــروم و... گفـت... "از بی بی حضرت زینب (سلام الله علیها)... یه چیزی خواستم... اگه حاجتمو بده... مطمئن میشم که راضیه به رفتنم... 🌷پرسیدم: "چی خواستی ازش...؟!" گفت:"یه پسر کاکل زری...❤ اگه بدونم یه پسر دارم... که بعد من میشه مرد خونه ت... دیگه خیالم از شما راحت میشه...💕 " 🌷وقـتی که رفـــتم سونـوگـرافی... متوجه شدم که بـچم ... قلـبم هرّی ریخت...💔 تمــوم طـول مســیر... تـا خونه رو گـریه میکردم...😭 دیگه مطـمئن شدم که حسنم...💕 باید بره سوریه... 🌷به خونه که رسیدم... پرســید: "بـچه چیه...؟ پسره یا دختر...؟" نگاش کردم و گفـتم... 💔...دیدارمون به قیامـت...💔 (همسر شهید،حسن غفاری) 🌷 یاد عزیزش با صلوات @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
0️⃣5️⃣1️⃣1️⃣ 🌷 🔰او یک بود و آنقدر به سوریه رفت تا به عشقش رسید💞 بسیار خستگی‌ناپذیر بود، گاهی اوقات ساعت 2 شب🌒 به خانه می آمد و ساعت سه . معمولا کسی که از ماموریت می آید، مدتی در خانه🏡 می ماند تا بگیرد؛ ولی او اینطور نبود❌ تا می آمد سریع به دنبال کار دیگری می رفت. مخصوصا برای مسابقات ضد گلوله💥 خیلی تلاش کرد. 🔰در این سال ها بارها به سوریه رفت. بهمن ماه📆 مجددا برای دفاع از حرم به سوریه اعزام شد و به خاطر فوت پدرم به خانه برگشت و پس از مراسم بلافاصله به رفت. 🔰فوق العاده استثنایی بود👌 چه در مراودات کاری چه در روابط تک بود. خیلی آرزوی شهادت🌷 داشت، به سوریه رفت که بشود، خوشحالم که به آرزویش رسید😊 خدا را شکر می کنم که لیاقت داشتم شوم. 🔰2 روز قبل از با او صحبت کردم📞 گفت به زودی که کارهایم را انجام بدهم. کار کوچکی دارم که تا 2 روز دیگر انجام می شود✅ و در این فاصله بود که به رسید🕊 🔰پنج ماهی بود که او را بودم و تماس و ارتباطی باهم نداشتیم😔 از آنجا که هر سال نورافشانی را انجام می دهیم🎆 امسال گفت این بارم است که نورافشانی می کنم، حضرت حجت، شهادتش را از امام زمان (عج) گرفت🌷 🔰و گفت که است اینجا را می کنم، گفتم: اگر قرار باشد نیایید دیگر نمی شود کار را انجام داد✘ گفت: شما خودت هستی و کار روزی زمین نمی ماند🚫 🔰 که می خواست به سوریه برود برایم بود. چه آن یک ساعتی که در مسیر بودیم🚖 و حرف هایی که بینمان رد و بدل شد و چه لحظه خداحافظی👋 همه برایم جور دیگری بود. راوی: همسرشهید ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿ 🌹🍃🌹
6⃣5⃣1⃣1⃣ 🌷 💠کتاب 🔰شوق داشت، به ویژه ازچندماه مانده به ؛ اما این چیزی نبود که یک شبه در او ایجاد شده باشد❌ علی رغم اینکه درجمهوری اسلامی، دوست و دشمن😈 این همه توی سر تبلیغ از وجنگ وگفتن ونوشتن از دفاع مقدس📝 می زنند 🔰به عنوان برادرِمحمودرضا👥 می گویم: که او هرچه داشت، از دفاع مقدس داشت.شخصیت محمودرضا حاصل اُنس💞 باهمین ها وفیلم ها🎥 و ها وگفتن ها ونوشتن ها از شهدای دفاع مقدس🌷 بود. 🔰دانش آموز بود که با پروین قدس در تبریز رفاقتی به هم زده بود. مرتب برای دیدن آرشیو🎞 عکس هایش سراغش می رفت. اولین ریشه های به فرهنگ جبهه وجنگ راحاج بهزاد در او ایجاد💖 کرده بود. 🔰کتابخانه ای📚 که از او به جامانده، تقریباً تمام کتابهای منتشرشده در حوزه دفاع مقدس در چند سال گذشته را در خود گنجانده است. مثل همه ی بچه های ، به یاد ونام وتصاویر📸 سرداران شهید دفاع مقدس، به ویژه تعلق خاطر داشت. 🔰این اواخر پیگیر محصولات جدید ادبیات بود. گاهی ازمن می پرسید فلان کتاب راخوانده ای⁉️ واگر میگفتم نه✖️ نمیگفت بخوان، می خرید وهدیه🎁 میکرد. اواخر، چندتا کتاب را توصیه کرد که بخوانم. ازبین این کتابها📚کوچه نقاش ها، دسته یک، همپای صاعقه وضربت متقابل یادم مانده💬 است. 🔰مجموعه سیری درجنگ ایران وعراق💥 را که ازکتابخانه ی خودش به من کرد، هنوز به یادگار دارم. یک بار هم رُمانی را که براساس زندگی نوشته شده بود، ازتهران برایم پست کرد📬 که بخوانم. 🔰یادم هست باهم در مراسم این کتاب📙 شرکت کرده بودیم. سردار هم درآن مراسم حضورداشت. به سردارسعیدقاسمی وموسسه فرهنگی میثاق هم علاقه مند💖 بود و بدون استثنا، هرسال بارفقایش درمقتل شهدای فکه🌷 که سردار حضور می یافت، حاضر می شد. چند بار هم به من گفت که عاشورا بیا . هربار گفتم می آیم ولی نمی رفتم😔 به روایت: برادر بزرگوار شهید 🌷
🔰شب بود.از مراسم کہ برگشتیم به سید و رفقا گفتم امشب رو🌙 بیان منزل ما... اون شب هم کسے منزلمون نبود 🔰خیلے خسته شده بودیم. هیئت و کار توے انرژی برامون نزاشته بود.به محض اینکہ به خونہ رسیدیم خیلی سریع خوابمون برد 🔰ساعت سہ یا چهار احساس ڪردم یہ صدایی از راهرو میاد ، ترسیدم😨 !!! خیلے رفتم تا ببینم صداے چیه⁉️ 🔰با تعجب دیدم سیده ، مشغول خوندن نـمـــاز به حالش خیلـے خوردم سید اون روز از همہ ما خسته تر بود. کار و مداحے🎤 و رمقی براش نذاشتہ بود 🔰اما براش صفایـے داشت کہ حاضر نبود به این راحتے ها از دستش بده اون هم در ... 🔰گاهے کہ با دوستان دور هم جمع مےشدیم👥 و صحبتمون درباره ی مسائل زندگی و دنیا می شد با ناراحتی می گفت :: اگہ این دوستان بخونند اصلاً این حرفـــ ها رو بیان نمےکنند🚫 🔰 باعث میشه قدر و منزلت خودشون رو متوجه بشوند👌. ✍️ از کتاب : علـمــــدار🚩 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
📖 #خاطرات_شهدا ( نامحرم ) چند خانم رفتند جلو سؤالاتشان رو بپرسند . در تمام مدت سرش رو بالا نیاورد ... نگاهش هم بہ زمین دوختہ بود . خانم ها ڪه رفتند ، رفتم جلو گفتم : تو اونقدر سرت پایینہ نگاه هم نمیڪنی بہ طرف ڪه داره حرف میزنہ باهات ، اینا فڪر نڪنن تو خشڪ و متعصبی و اثر حرفات ڪم شہ ?! گفت : من نگاه نمیڪنم تا خدا مرا نگاه ڪند ! #شهید_عبدالحمید_دیالمه #نگاه_به_نامحرم ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷 #خاطرات_شهـــــدا ♻️ پیگیـر #شهــادت بــود ... ✍️محسن #پیگیـری خاصے براے #شهـادت داشت، عیـد با خانمش آمد پیش من خیلی نصیحتش ڪردم ڪہ محسن نمی‌خواهد، تو بچہ داری و… هیچ جورے توی ذهنش نمی‌رفت... 🔹روز آخرے ڪہ آمد پیش من، گفت: « حاجـی، چرا من نمی‌توانم بروم؟ چرا کارم جور نمی‌شود کہ بروم؟» گفتم: «محسن،‌ یڪ جای ڪارِت #گیر دارد؛ مثل مایی. برو آن گیـر را درست ڪن.» باتعجب گفت: «من فهمیدم کجای کار گیر دارد: #مـادرم راضی نیست!» 🔹من هم می‌دانستم که نمی‌رود پیش مادرش تا #رضایت بگیرد؛ گفتم: «پس برو رضایتش را به دست بیـاور.» احساس هم ڪردم کہ نمی‌رود. ولے با #مادرش کہ صحبت ڪردیم، می‌گوید کہ رفته آنجا، بہ دست و پای مـادر افتاده و‌ گریه شدید ڪرده که از گریه‌اش پاهای ایشان خیس می‌شده است. 🌷به مـادر #التماس ڪرده است: «اجازه بده من بروم.» مـادرش هم می‌گوید: «برو؛ ولے #شهید_نشو » ڪہ محسن در جواب گفته است: «نه، من می‌روم؛ ولی #عزیز_می‌شوم مادر.» 🔹راوی : جناب حمید خلیلی (مدیر انتشارات شهید ڪاظمی) 🌷#شهید_محسن_حججی ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#خاطرات_شهدا 🌹 💟مصطفی و نذرش🙏 زمانی که #هیئت را بنا کرد اصلا از نذرش اطلاعی نداشت. یک روز آمد خانه و با خوشحالی گفت: #مامان یک هیئت به اسم حضرت #عباس ( ع) زدم. 🌷خیلی خوشحال شدم و #اشک در چشم هایم جمع شد. وقتی دید دارم گریه می کنم با تعجب علتش را پرسید؟😔 اشک هایم را پاک کردم و گفتم: آخه تو رو نذر عمویم عباس(ع) کردم 🙏🌹 حالا خوشحالم که این کاروکردی . 🌷ازآنجا متوجه شدم که حسابی #هوای مصطفي را دارند. برای مصطفي خیلی اتفاقهای #خطرناکی می افتاد و همیشه ختم بخیر می شد.🌹 🌷همیشه برایم عجیب بود که چقدر #مصطفي درمعرض خطر بوده و همیشه به خیر گذشته. کنجکاو حکمت خدا می شدم..... حالا خوب دلیلش را می فهمم. #عمویم مصطفی را برای خاندان آل علی علیه السلام انتخاب کرد. #شهید_مصطفی_صدرزاده🌷 #شهید_مدافع_حرم ‌✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
گفت میخواهم عربی یاد بگیرم ، کسی نمی دانست چرا جز خودش و خدا. پیشنهاد مباحثه به یکی از آشنایان عراقی را داده بود. برای شروع باید متنی را ترجمه می کردند. محمد مهدی با یک تیر دو نشان زده بود ، سلام بر ابراهیم. آنچنان تسلطی بر این کتاب داشت و مجذوب ابراهیم شده بود ، که گویی خاطرات برای خودش اتفاق افتاده بود و در آخر همینطور هم شد. در اتاق کارش سلام بر ابراهیمی داشت که با عربی حاشیه نویسی کرده بود ، می خواست خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند فرمانده ی معنوی او کیست. به همه گفته بود ، باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از جسم ما نماند تا مردم به زحمت تشییع نیفتند. درست مثل ابراهیم هادی که آرزوی گمنامی داشت ، انگار گمنامی گمشده همه ی مخلصین است. حالا دیگر کسی از خودش نمی پرسد چرا محمد مهدی در آن محاصره ، کنار بچه های مجروح ماند و برنگشت ، مثل ابراهیم ، او هم فرمانده نبود و اگر بر می گشت ، کسی بر او خرده نمی گرفت ، اما ماند تا به همه ثابت کند آنچنان که شهدا زنده اند ، سیره عملی آنها نیز هنوز راه گشا و کلید سعادت است. شاید خودش را برده بود به سال ۶۱ ، والفجر مقدماتی و محاصره در کربلای کانال کمیل. با خودش گفت ، مگر عاشق ابراهیم نبودی؟ ، مگر نمی خواستی مثل او باشی؟ ، امروز همان روزی است که سالهاست منتظرش بودی ، بسم الله ، ابراهیم ماند کنار بچه های کمیل تو هم کنار بچه های فاطمیون بمان. او ماند و معبری زد از بصر الحریر به کانال کمیل..... اولین روحانی مدافع حرم 📕 مدافعان حرم 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 ‌✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌺 ایشان برای اجاره‌ی خانہ ی مشترڪ ، مقداری پول داشت ؛ خانہ ی بزرگ و نوسازی در منطقہ ی خوبی از شهر پیدا ڪردیم . 🌺 وقتی پسندیدیم و از خانہ خارج شدیم ، گوشی آقا حمید زنگ خورد . وقتی تلفن‌شان تمام شد ، گفت « یڪی از دوستانم دنبال خانہ است و پولش ڪافی نیست . 🌺 قبول می‌ڪنی مقداری از پولمان را بہ آن‌ها بدهیم ؟» قبول ڪردم و نصف پول پیش خانہ مان را بہ آن‌ها دادیم . 🌺 نهایتاً یڪ خانہ ی ۴۰ متری و قدیمی را در محلہ ای پایین شهر اجاره ڪردیم . سال بعد ڪہ بہ طبقہ ی بالای همان خانہ نقل مڪان ڪردیم ، از سقفش آب وارد خانہ می‌شد ... 🌹👈 اگر چہ رفاه و آسایش دنیایی‌مان در آن خانہ ڪم بود ، اما آرامش و ایمانی ڪہ از نگاه خدا و امام زمان (عج) نصیبمان می‌شد ، بسیار دلچسب بود . حقوق اندڪ آقا حمید برڪت زیادی داشت . من در آن خانہ ی ۴۰ متری ، بہ شدت خوشبخت بودم . 👉🌹 @dokhtaranchadorii
📖 🌹 از صبـح می‌رفت تو انبار تا بعد از ظهر ؛ با خودم گفتم شاید حسین میره اونجا می‌خوابه . خواستم برم مچشو بگیرم . رفتم داخل انبار ، انتظار داشتم ڪولر گازی داشته باشه . وارد ڪه شدم خفه شدم ، گرما و شرجی بودن هوا یه حالت ڪوره پز خانه درست ڪرده بود . یه لحظه هم تحملش سخت بود . (توی گرمای 60-70 درجه‌ای اهواز) باورش برام سخت بود ڪه حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط ڪار می‌ڪنه . سر تا پا خیس عرق بود ؛ داشت مداحی می‌خوند و مشغول مرتب ڪردن انبار بود . با عصبانیت بهش گفتم بیا بریم ، آخه اخلاص هم حدی داره ، الانه ڪه فشارت بیفته‌ها . گفت : داداش این وسایل مال بیت‌الماله و من طبق وظیفه‌ای ڪه دارم مسئولم اینجا رو مرتب ڪنم . رفتم خونه ساعت 2 عصر شده بود ، خوابیدم و تا ساعت 6 خواب بودم . وقتی بیدار شدم اولین ڪارم این بود ڪه به حسین زنگ بزنم و حالش رو بپرسم . گوشی رو برداشت و سریع گفت : من الان سرم شلوغه بعدا زنگ می‌زنم . گفتم : ڪجایی مگه ؟ گفت ڪار انبار هنوز تموم نشده . گفتم : به خدا اگه همین الان نری آسایشگاه ، زنگ می‌زنم به فرمانده و میگم ڪه این پسر دیوونه شده . راستش نقطه ضعفش همین بود نمی‌خواست ڪسی از ڪارایی ڪه می‌ڪنه مطلع بشه ، تا اینو شنید سریع گفت باشه . ✍️ راوی : همڪار شهید مدافع وطن ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#خاطرات_شهدا 💌 بهش گفتن آقا ابراهیم... چرا جبهہ رو ول نمیکنے بیاے دیدار #امام_خمینی؟ گفت ما امام رو براےاطاعت میخوایم نہ براے تماشا🌷 #شهید_ابراهیم_هادی🕊 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
از سردار شهید همدانی پرسیدند: بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیه؟ گفت: «تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴٠سال مجاهدت بالاتره،... بروم یک گوشه‌ای از این مملکت تو یه مسجدی، تو یه پایگاه بسیجی برای بچه‌های نوجوان و جوان کار فرهنگی انجام بدم برای ‌امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف آدم تربیت کنم، سرباز تربیت کنم، کاری که تا حدودی کوتاهی کردیم و آن دنیا باید جواب بدیم...!! @dokhtaranchadorii