eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
603 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
برادرم...سلام اجازه‌ی اندکی صحبت...! این روزها هوا گاهی نفس‌ گیر میشود... این روزها گاهی به اوج میرسد... این روزها گویی همه جا ‌‌ است. برادرم، نمیدانم چقدر دلتنگ شده‌ای برای: "منم باید برم، آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره" سوریه نرفته‌ای.... قبول اما در کوچه و بازار این سرزمین هم میشود شد... آری آن هنگام که در اوج جوانی چشم میبندی بر روی صورت نامحرم یعنی ... آن هنگام که بخاطر حیای چشم متلک میشنوی و به خود افتخار میکنی که چشمانت را کنترل کردی آن هنگام که در مجازی، هیچ دختری را خواهر خودت نمیدانی ... آن هنگام که با گریه برای پاک دامنی‌ات دعا میکنی یک نکته❗ در پاک بودن شیوه‌ی پیغمبری است. این روزها زخم‌زبان‌ها که به اوج رسید باید به علیه‌السلام اقتدا کنی...🍃 @dokhtaranchadorii
🌹 #شهیدمحمودرضابیضایی...💛 آرزوش بودخدابهش دختر بده و اسمشو بذاره #کوثر به آرزوشم رسید توبحبوحه جنگ #سوریه شب یکی ازعملیاتابهش گفتن امکان تماس هست نمیخوای صدا #کوثر توبشنوی جواب داد از کوثرم .. #گذشتم #به_رسم_رفاقت_دعای‌_شهادت
♥️دختران حاج قاسم♥️
: #هدفش که معلوم شد #راهش را که شناخت دیگر به دنیا اجازه نداد سد راهش شود📛 از آن گذشت. #شهید_محم
: 🌷 💠تا آخر بخوانید (هو الحَقُّ المُبین) همیشه روضه شنیده ایم ⚡️اما هم عالمی دارد... 💢صحنه اول: محمدرضا از تماس گرفته☎️؛ پشت تلفن التماس میکند: -مامان! توروخدا دعا کن بشم. +تو شو، شهید میشی... -به خدا دیگه خالص شدم. دیگه یه ذره ناخالصی تو دلم نیست🚫. +پس شهید میشی🕊. _ حالا که راضی شدی، دعا کن برگردم. 💢صحنه دوم: مهمان شدیم. قرار است بدنِ پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع کنیم😢. بعد از روز دلتنگی، با خودم گفتم محکم در آغوشش می گیرم💞 و التماسش میکنم سلام و ارادت و دلتنگی مرا به برساند. اما... ⇜ به سینه اش دست نزن🚫. ⇜نمی شود در آغوشش بگیری. ⇜صورتش را آرام ببوس و اذیتش نکن. ⇜به زیاد دست نزن. مضطر به روی ماهش نگاه کردم و پرسیدم: ! چه کردی با خودت⁉️😭 💢صحنه سوم: شب قبل از است. مادر بی تاب شده، قرار ندارد. دست به دامان شهدای شدیم . مادر با همرزم 👥محمدرضا در کهف خلوت کرده: _ بگو محمد چطور شهید شد؟ +بگذرید... _ خودش گفت دوست دارد بی سر برگردد. +همانطور که دوست داشت شد؛ و ... 💢صحنه چهارم: برای بدرقه اش نشسته ایم کنار منزل جدیدش بی ترس و بی درد و آرام😌. متحیر ایستاده و این پا و آن پا می کند، _ پس چرا نمیخوانی⁉️ _ نیست که تکان دهم و تلقین بخوانم... 🔸حالا میدانیم ⇜اربا اربا یعنی چه ⇜ یعنی چه، ⇜ یعنی چه، ⇜ یعنی چه 🔹از تو ممنونیم که به اندازه بال مگسی، سیدالشهدا را به ما چشاندی، گوارای وجودت نازنینم. 🌾آسان و سختِ عشق، سوا كردنى نبود! 🌾ما نيز مهر و قهر تو در هم خريده ايم 🌺👇🌸👇🌸👇🌺 @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۲۸۵ با ذوق بہ بادڪنڪ ها نگاہ میڪنم اما حرفے نمیزنم،روزبہ زمزمہ میڪند:حالا رها شدن! بہ نیم رخش ڪہ حالت خاصے دارد نگاہ میڪنم سرش را برمیگرداند و نگاهم را غافلگیر میڪند. براے اولین بار بہ عمق چشمانِ مشڪے اش خیرہ میشوم،ڪمے شبیہ بہ چشمان هادے ام هستند... سریع نگاهم را از چشمانش مے گیرم و دستم را مشت میڪنم،انگار زین پس تمامِ چشمانِ مشڪیِ جهان با من سَرِ جنگ دارند...حتے اگر شبیہ بہ چشمانِ معصومِ نباشند... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ عینڪ آفتابے ام را روے چشمانم میزنم و بہ جمعیت خیرہ میشوم،همہ گرداگردِ مزارِ هادے با احترام ایستادہ اند. مداح روضہ ے حضرت علے اڪبر را مے خواند و شانہ هاے مهدے مے لرزند! پدرم ڪنارش ایستادہ و دستش را دور شانہ هایش پیچیدہ،فرزانہ با چشمانے اشڪ آلود بہ عڪس هادے خیرہ شدہ و مثل سابق بے تابے نمے ڪند! همتا و یڪتا ڪنارش نشستہ اند و چند نفرے دور و برشان را گرفتہ اند،وجودِ چند عڪاس و یڪ خبرنگار باعث شد عقبِ جمعیت بمانم و جلو نروم! یڪ سال گذشت،یڪ سال از پرواز هادے گذشت! بغضِ نفس گیرے در گلویم نشستہ اما نمے توانم اشڪ بریزم! یاس از دور نگاهم میڪند و چشمانش را با لبخند باز و بستہ میڪند،لبخند ڪم رنگے میزنم و نگاهم را بہ دیگران مے دوزم. پارسال چنین روزهایے در حالِ خودم نبودم،زیاد چیزے یادم نیست! تنها تصویرے ڪہ در ذهنم نقش بستہ قطع شدن تاب خوردن هاے حلقہ ایست ڪہ هیچگاہ هادے دستم نڪرد! سپس دیدنِ هادے در تابوت و وداع ڪوتاهمان! راستش را بخواهے هادے من از همتا و پدرت فرارے ام! چطور مے توان چشمانشان را دید و یادِ تو نیوفتاد؟! چطور مے توان پدرت را دید و تو را اگر بودے تصور نڪرد؟! تصورِ اینڪہ بہ پاے من پیر میشدے! هادے! راستش را بخواهے من چندین بار آخرِ قصہ ے مان را عوض ڪردہ ام! همہ چیز را از اول نوشتہ ام بہ اردیبهشت ماہ ڪہ رسیدہ ام تو را براے خودم بازگرداندہ ام! تو هربار صحیح و سالم از برگشتہ اے،با همان لبخند و برقِ خاصِ چشمانت! من تمام این یڪ سال را ڪابوس دیدہ ام،تو را ڪہ مقابل درِ خانہ مے بینم اشڪ امانم نمے دهد! اشڪ ریزان بہ سمتت مے دوم و بدون حرف براے اولین بار در آغوش مردانہ ات جاے مے گیرم! هق هق میڪنم و مے گویم:نمیدونے وقتے نبودے چہ ڪابوسایے مے دیدم! با همان لحن مهربانِ دستورے میگویی:هیس! حق ندارے گریہ ڪنے تفهیم شد؟! سرم را بلند میڪنم و نگاهِ اشڪ آلودم را بہ چشمانت مے دوزم براے اولین بار رو در رو نامِ ڪوچڪت را میخوانم:هادے! لبخندت را عمیق میڪنے،از آن لبخند حبہ قندے ها! آرام مے گویی:جانِ هادے! بے مقدمہ و شرم براے اولین بار مے گویم:دوستت دارم! پیشانے ات را بہ پیشانے ام مے چسبانے و بہ چشمانم زل میزنے مثل پسر بچہ هاے تخس مے گویی:ولے من بیشتر دوستت دارم تَ... نمیگذارم ادامہ بدهے و سریع مے گویم:تفهیم شد! هر دو بلند مے خندیم،هربار در قصہ ام باهم بہ خرید مے رویم و ڪت و شلوار دامادے ات را خودم انتخاب میڪنم! با شوق و ذوق روزها را مے گذرانیم و خودمان را سرِ سفرہ ے عقد مے بینیم! خجول ڪنارت نشستہ ام و نگاهم را بہ آیہ هاے قرآن دوختہ ام! روحانے در حال خطبہ خواندن است و نگاهِ تو سمتِ من! مشتت را مقابلم باز میڪنے و گل هاے یاس خشڪ را نشانم مے دهے! _گفتم از سوریہ سوغاتے نمیارم اما این فرق میڪنہ! بهترین یاسِ دنیاست یاسِ دمشق! گل ها را بہ دستم میدهے و زمزمہ میڪنی:از این بہ بعد رمز بین مون باشہ گلِ یاس! تفهیم شد گلِ یاسم؟! خجول لبخند میزنم و در قلبم حبہ حبہ قند آب میشود،زمزمہ میڪنم:تفهیم شد باغبونِ گلِ یاس! میخوام بہ مهریہ م یہ چیز دیگہ ام اضافہ میڪنم! آرام مے پرسی:چے؟! _یہ مشت یاس! آرام مے خندی:سبد سبد یاس برات میارم! هربار تو تا ابد محرم و همدمِ من مے شوے و بعد از عقد دوبارہ راهیِ سوریہ! هربار صحیح و سالم از سوریہ برمے گردے و ماہ ها سریع مے گذرند و یڪ مجلس عروسے سادہ مے گیریم! خرج مراسم عروسے مان را بہ زوج دیگرے هدیہ میڪنیم و یڪ مراسم جمع و جور در خانہ تان مے گیریم! خودت لباس عروسم را گرفتہ اے! لباسے سفید و سادہ ڪہ روے بالا تنہ اش چند گل سفید و ڪمے سنگ ڪار شدہ و دامنش ڪمے پف دارد! تورش بلند است و بہ جاے تاجے مملو از نگین برایم تاجے از گل گرفتہ اے! شب عروسے مان میگذرد و زندگے مشترڪمان را در خانہ ے نقلے مان ڪہ خودت بہ تنهایے اجارہ ڪردہ اے شروع میڪنیم! دوبارہ اعزام شدن هایت شروع میشود و من در خانہ ے خودمان بہ انتظار بازگشتنت مے نشینم! ... ✍نویسنده:لیلے سلطانی
🌷حرف دل با امام زمان (عج) آقا! خیلی دوست دارم برای نزدیک شدن #فرج و ظهورت کاری کنم و باری از روی دوش شما بردارم نه اینکه ... 🌷آقا ! احساس می کنم چند وقتی است که #سرگرم دنیا و از شما غافل شده ام و امیدوارم این حضورم در #سوریه و خدمت در اینجا مرا به شما نزدیک کند تا جایی که وقتی به یاد من هستی لبخند #رضایت بر لب داشته باشی نه اینکه ... آقا ! شما #امامِ_زمان من هستی، شما صاحب اختیار من هستی، شما صاحب اصلی دل من هستی پس عنایت کن و نگاهی از روی لطف و رحمت به این بیچاره کن، از همان نگاه هایی که دل را #منقلب می کند. 🌷از خداوند سلامتی و تعجیل  در فرج شما را مسئلت دارم وشما هم دعا کنید خداوند توفیق ونعمت #شهادت در رکابت را بعد از خدمات زیاد نصیبم کند. #شهید_رسول_پورمراد🌷 🍃🌹🍃
Narimani-13941108-007-1-www.Baradmusic.ir.mp3
5.79M
🎵 #صوت_شهدایی ★تا کی باید نگاه کنم ❣به قاب عکس این ★ #شهیدای مدافع حرم ★بذار برم تا #سوریه ❣تا که یکم اروم بگیره ★این غصه های تو دلم 🎤🎤 #سیدرضا_نریمانی 🍃🌹🍃🌹 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
❣️امير مثل خيلي از #تازه_دامادها عاشق زن💞 و زندگي‌اش بود 💥اما درست در زماني كه مي‌خواستند زندگي #مشتركشان را زير يك سقف آغاز كنند همه داشته‌هاي دنياييـ🌎 را رها كرد و در اعزام به #سوريه شهيد شد🕊🌷 #شهید_امیر_سیاوشی ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
0️⃣5️⃣1️⃣1️⃣ 🌷 🔰او یک بود و آنقدر به سوریه رفت تا به عشقش رسید💞 بسیار خستگی‌ناپذیر بود، گاهی اوقات ساعت 2 شب🌒 به خانه می آمد و ساعت سه . معمولا کسی که از ماموریت می آید، مدتی در خانه🏡 می ماند تا بگیرد؛ ولی او اینطور نبود❌ تا می آمد سریع به دنبال کار دیگری می رفت. مخصوصا برای مسابقات ضد گلوله💥 خیلی تلاش کرد. 🔰در این سال ها بارها به سوریه رفت. بهمن ماه📆 مجددا برای دفاع از حرم به سوریه اعزام شد و به خاطر فوت پدرم به خانه برگشت و پس از مراسم بلافاصله به رفت. 🔰فوق العاده استثنایی بود👌 چه در مراودات کاری چه در روابط تک بود. خیلی آرزوی شهادت🌷 داشت، به سوریه رفت که بشود، خوشحالم که به آرزویش رسید😊 خدا را شکر می کنم که لیاقت داشتم شوم. 🔰2 روز قبل از با او صحبت کردم📞 گفت به زودی که کارهایم را انجام بدهم. کار کوچکی دارم که تا 2 روز دیگر انجام می شود✅ و در این فاصله بود که به رسید🕊 🔰پنج ماهی بود که او را بودم و تماس و ارتباطی باهم نداشتیم😔 از آنجا که هر سال نورافشانی را انجام می دهیم🎆 امسال گفت این بارم است که نورافشانی می کنم، حضرت حجت، شهادتش را از امام زمان (عج) گرفت🌷 🔰و گفت که است اینجا را می کنم، گفتم: اگر قرار باشد نیایید دیگر نمی شود کار را انجام داد✘ گفت: شما خودت هستی و کار روزی زمین نمی ماند🚫 🔰 که می خواست به سوریه برود برایم بود. چه آن یک ساعتی که در مسیر بودیم🚖 و حرف هایی که بینمان رد و بدل شد و چه لحظه خداحافظی👋 همه برایم جور دیگری بود. راوی: همسرشهید ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿ 🌹🍃🌹
🌺☘ حرفم اول با خودمه بعد بقیه👌 بیایین جـــــدی فڪر💭ڪنیم... ڪجا و ما ڪجا... ما ڪه دغدغه روز و شبمون... شده اینستاگرام و تلگرام📱 و... شهــــــــــدا🌷 بخاطر رفتن... اینهمه شهــــــــــید میاد از ... ڪی به روے خودش میاره...😔 یڪم بیشتر حواسمون به باشه... بیشتر حواسمون به ڪارامون باشه... ما ...😔 ما منتظر آقاییم........ بیاین کمتر گناه🔞 کنیم... به نگاه نکنیم🍂 مایی که ادعای مذهبی بودنمون میشه.... اگر عکس با میگیریم حداقل شهدایی هم عمل کنیم...✊ خودمون رو جای تصور کنیم..... بببینیم چه طوری رفتند که ما آزاده زندگی میکنیم..... قدر داشته هامونو بدونیم👌 حرفم با کسایی هست که رو میکنند اما عمل نمیکنند📛 به خودت بیا.....!!!!! حواست باشه چه کار میکنی... ♨️تقوا یعنی... 👈 تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه از همه‌ی کارهای ما فیلم 📹 گرفتند و گفتند اعمال هفته‌ی گذشته‌ات در تلویزیون 📺 پخش شده،ناراحت نشویم🚫 @dokhtaranchadorii
حرفم اول با خودمه بعد بقیه👌 بیایین جـــــدی فڪر💭ڪنیم... ڪجا و ما ڪجا... ما ڪه دغدغه روز و شبمون... شده اینستاگرام و تلگرام📱 و... شهــــــــــدا🌷 بخاطر رفتن... اینهمه شهــــــــــید میاد از ... ڪی به روے خودش میاره...😔 یڪم بیشتر حواسمون به باشه... بیشتر حواسمون به ڪارامون باشه... ما ...😔 ما منتظر آقاییم........ بیاین کمتر گناه🔞 کنیم... به نگاه نکنیم🍂 مایی که ادعای مذهبی بودنمون میشه.... اگر عکس با میگیریم حداقل شهدایی هم عمل کنیم...✊ خودمون رو جای تصور کنیم..... بببینیم چه طوری رفتند که ما آزاده زندگی میکنیم..... قدر داشته هامونو بدونیم👌 حرفم با کسایی هست که رو میکنند اما عمل نمیکنند📛 به خودت بیا.....!!!!! حواست باشه چه کار میکنی... ♨️تقوا یعنی... 👈 تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه از همه‌ی کارهای ما فیلم 📹 گرفتند و گفتند اعمال هفته‌ی گذشته‌ات در تلویزیون 📺 پخش شده،ناراحت نشویم🚫 @dokhtaranchadorii
#رسـم_خـوبان 💟تا پیش از سفر #کربلا خیلی پسر شری😈 بود، همیشه #چاقو در جیبش بود، خالکوبی🌀 هم داشت. 💟وقتی از سفر کربلا برگشت مادرش ازش #پرسیده بود چه چیزی از امام حسین💞 ع خواستی؟! مجید گفته بود یه نگاه به گنبد امام #حسین (ع) کردم 💟و یه نگاه به #گنبد حضرت عباس (ع)انداختم😔 و گفتم آدمم کنیدسه چهار ماه قبل رفتن به #سوریه به کلی متحول شد، بعد از اون همیشه در حال دعا و گریه😭 بود. نمازهایش را اول وقت میخواند 💟خودش #همیشه میگفت نمیدانم‼️ چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه #دعا بخوانم و گریه کنم و در حال عبادت باشم.😇 📎از قلیان کشیدن و خالکوبی تا پاک شدن در خانطومان ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
💠من یک روز شهید می‌شوم 🌷 #حسین_ولایتی_فر در شش تیرماه 1375 در شهرستان #دزفول دیده به جهان گشود. هشت سالگی عضو #جلسات_قرآن مسجد حضرت مهدی(عج) شد. حضور چندین ساله در فضای مسجد و جلسات تاثیر به سزایی در شکل گرفتن #روحیات حسین گذاشت. 🌷در 20 سالگی جذب سپاه شد. دوره‌های #تکاوری را پشت سر گذاشته بود. محل خدمت حسین بعد از گذراندن دوره‌های ابتدایی #اهواز بود. 🌷در جمع رفقای هیئتی حسین لقب #سردار داشت. همیشه می‌گفت: «من یک روز شهید می‌شوم.» 🌷هیچ‌وقت اهل ریا نبود، اما یکجا #ریا کرد آنجایی که گفت:«بذار تا ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند، من می‌دانم شهید می‌شوم.» همیشه می‌گفت: «من یک روز #شهید می‌شوم.» 🌷حتی یکبار هم در همان سنین نوجوانی به علت بازیگوشی معلم او را از کلاس بیرون کرد. حسین هم می‌گوید: «حالا که مرا از کلاس بیرون می‌کنید حرفی نیست، اما حواستان باشد که دارید #شهید_آینده را از کلاس بیرون می‌کنید.» 🌷چند وقتی پیگیر اعزام به #سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند #مدافع_حرم شود. سرانجام روز 31 شهریور ماه 97 در حمله تروریست‌ها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، حسین ولایتی فر در سن 22 سالگی به #شهادت رسید. #شهید_حسین_ولایتی_فر🌷 #سالروز_شهادت ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii ┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هفته_بسیج #سوریه #شهید_مصطفی_صدر_زاده : ❣️پایان مأموریت بسیجی شهادت است. #کلام_حضرت_آقا: 🕊❣️بسیجی احتیاج به محافظه كاری ندارد و به دنبال از دست دادن چیزی نیست!یک كارت عضویت دربسیج دارد و آن هم سند شهادتش است❣️🕊 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @dokhtaranchadorii ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
🔴🔴آخرین روز قبل از واقعه ... ⏪اسرار ناگفته از آخرین روز زندگی سپهبد سلیمانی پنج‌شنبه(98/10/12) ساعت 7 صبح با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم، هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. . ساعت 7:45 صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در حاضرند. . ساعت 8 صبح همه با هم صحبت می‌کنند... درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند... هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید؛ همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین! همیشه نکات را می‌نوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت. . گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از... کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه . آنهایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه... . ساعت 11:40 ظهر زمان اذان ظهر رسید با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد! . ساعت 3 عصر حدود ! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. پایان جلسه... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا درب خروج همراهیش کردیم. خوردویی بیرون منتظر حاجی بود حاج‌قاسم عازم شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند... . ساعت حدود 9 شب حاجی از به دمشق برگشته شخص همراه‌ش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم است و هماهنگی کنند سکوت شد... یکی گفت؛ حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین! حاج‌قاسم با لبخند گفت؛ می‌ترسین بشم! باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد _ که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ست! _ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت: میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته! بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست... ساعت 12 شب هواپیما پرواز کرد ساعت 2 صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود. (راوی؛ ستاد لشکر فاطمیون) خدایا مارا از غافله شهدا جدا نفرما شادی همه شهدا راه حق وحقیقت صلوات ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
آخرین روز ...💔 پنج‌شنبه(98/10/12) ساعت 7 صبح 🔻با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم، هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. ساعت 7:45 صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در حاضرند.🔸 ساعت 8 صبح همه با هم صحبت می‌کنند... درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند...💎 هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید؛ همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین! همیشه نکات را می‌نوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت📝 گفت و گفت... از منشور پنج ‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از... کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه😳 آنهایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه..☺️ ساعت 11:40 ظهر زمان اذان ظهر رسید با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد! 🔻ساعت 3 عصر حدود ! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. پایان جلسه... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا درب خروج همراهیش کردیم. خوردویی بیرون منتظر حاجی بود🚗حاج‌قاسم عازم شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند... ساعت حدود 9 شب حاجی از به دمشق برگشته. شخص همراه‌ش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و کردند.‼️ حاجی اعلام کرد امشب عازم است و هماهنگی کنند سکوت شد... یکی گفت؛ حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!🙏 حاج‌قاسم با لبخند گفت؛ می‌ترسین بشم!☺️ باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد _ که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ست! _ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم... حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت: میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش☝️ اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته❗️ بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست... ساعت 12 شب هواپیما پرواز کرد✈️ ساعت 2 صبح جمعه خبر حاجی رسید😔😔 به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.🔖 (راوی؛ ستاد لشکر ) 🔻پ.ن: آخرین عکس رزمندگان فاطميون با ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿