eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
623 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 برنامه داری و میخوای مجتهد بشی... تکلیفت با زندگی معلومه....از کدوم قصابی گوشت میخری ماهم بریم همونجا؟ قاسم لبخندی میزند و با لحن غریبی میگوید:طرف ما و زندگی ماهم اون خلد برینی که میفرمایید نیست میرحیدر...ما دردای خودمونو داریم واسه خودمون.... درد تو چیه اخوی اینجوری داری لا منگنه دست و پا میزنی؟ امیرحیدر کلافه میگوید: نمیدونم...یه مانع گنده وخیلی بزرگ تو زندگیمه که واقعا نمیدونم چجور میشه درستش کرد؟ یه طرف دلمه...یه طرف دیگه باز دلمه و مادرم...حرف ایذا و احترامشون وسطه و دلم راضی نیست به رضاشون! قاسم کنارش مینشیند و میگوید: اصلا حرفی بهش زدی از اون خانم؟ امیرحیدر پوزخندی میزند و میگوید: یه لقمه برام گرفتن که میگن یا این یا هیچکی...اون بنده خدا هم نمیتونه کنار من خوشبخت بشه میدونم. قاسم دست به سینه متکیه میدهد به صندلی و متفکر میگوید: دلو بزن به دریا سید....توکل کن به خدا و حرفتو بزن بزار یه کفری رو بهت بگم....هرچیزی تو دنیا دست خدا نباشه این امر ازدواج عجیب دستشه...کارتو بکن ولی اون خداییشو میکنه! امیرحیدر لبخند زنان نگاهش میکند و میگوید:یه پا حاج رضاعلی شدی واسه خودت ! باریک الله... قاسم میخندد و چیزی نمیگوید....از جا بلند میشود و به آشپزخانه میرود برای تهیه شام....در همان حال میگوید: من که سر در نمیارم این همکارات چی میگن ولی به نظرم شما زودتر برو خونه به زندگیت برس یه امشبو کارها عقب بمونه اتفاق خاصی نمی افته! امیرحیدر گویی دنبال همین تلنگر بود.... دل قرص و محکم از جا برمیخیزد و میگوید:دارم میرم...بچه ها اومدن بگو حیدر گفت کارها رو تا هرجایی میتونن پیش ببرن فردا بررسیشون میکنم... و با خداحافظی کوتاهی سمت در رفت که صدای سید گفتن قاسم متوقفش کرد....سمتش برگشت و منتظر نگاهش کرد...قاسم لبخندی زد و گفت: _گر خدا یار است با خاور بپیچ! گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ... امیرحیدر به خنده می افتد و میگوید: مثلاتم عین خودته! ** راحله همانطور که با سارای کوچک بازی میکرد رو به طاهره خانم گفت: خب مادرم وقتی نمیخواد چرا اینقدر اصرار داری؟ طاهره خانم میگوید: برای اینکه اون جوونه و نمیفهمه چی به صلاحشه! _ای بابا این چه حرفیه شما میزنی؟ امیرحیدر بچه نیست که! طاهره خانم بی حوصله میگوید:راحله با من یکی به دو نکن...ما خیلی وقته قرار گذاشتیم... کربلایی ذوالفقار معترض میگوید:خانم شما با اجازه کی بریدید و دوختید؟ یه حرفی که تو دهن چند خانم بوده الان شده حجت شرعی و ردش شده برابر با رد آیه قرآن؟ طاهره خانم کمی از موضع خود کوتاه آمد و گفت:آقا شما که تا چند وقت پیش مخالفتی نداشتید...چی شده یهو همتون مخالف شدید؟ کربلایی ذوالفقار میگوید:برای اینکه تا چند وقت پیش فکر میکردم داستان اونقدری جدی نیست و اگه جدی هم بشه حیدر موافقه! _حیدر هم موافقت میکنه اگه شما موافق باشید! کربلایی ذوالفقار اصلا نمیخواست صدایش جلوی فرزندانش بر سر همسرش بالا رود تنها با اقتدار گفت: موافقت من مهم نیست...حیدر میخواد یه عمر زندگی کنه! و شما طاهره خانم خدا رو خوش نمیاد رو نقطه ضعف پسرت دست بزاری! طاهره خانم اصلا این انتظار را نداشت که کربلایی ذوالفقار همسو با او نباشد.... اعتراف میکرد با این اوضاع درصد زیادی از پا فشاری اش برای غرور خودش است...غرور و احترامی که تا بوده رعایت میشده و این مسئله هم خب....📚 ..... @dokhtaranchadorii
میزند:یه دقیقه آروم بگیر دارم مرتبش میکنم امیرحیدر کمی بیشتر از کمی بی حوصله بود آن شب...داشتند میرفتندخواستگاری آخر! طاهره خانم گیره ی روسری اش را میبندد و بعد از سر کردن چادرش بلند آوا میدهد:حاضرید؟ دیر شد! راحله هم کارش راتمام میکند و سارا را از بغل الیاس بیرون میکشند و جمع از خانه بیرون میزند....الیاس راننده میشود امیرحیدر پشت پیش مادرش مینشیند...📚 ..... @dokhtaranchadorii
📚 صبر نداری آیه...صبر نداری..اتفاقا این حرفش گوشت شد به تنم چسبید! چیزی نگفتم و رفت بالای منبر:خب میشه گفت ازدواج شاید بعد از تولد مهم ترین مقوله زندگی آدمه...اینکه کی کنارت باشه کی همراهت باشه کی دست تو دستت بزاره کی کنارت باشه و زندگی رو زیبا کنه برات...کی زندگی کردن رو برات سهل و آسون تر کنه...مرهم باشه نه دردت.... میدانی آیه این آقا همانی است که تو میخواهی جای خودت دارد حرف میزند! باید حرفی میزدم:دقیقا همینطوره که میفرمایید... آرام میگوید:خوبه...خب من حس میکنم هرچند سطحی ایدهآل هام روتو شما دیدم... امشب شب جالبی بود...خدا داشت همه جوره سنگ تمام میگذاشت... صحبت های خوبی بود او از خودش گفت از کار و بارش که قرار نیست اینجا باشد و به احتمال زیاد در بوشهر ساکن میشود همراه همسرش...خنده ام گرفته بود وقتی به جدیت تمام گفت:در خصوص شاغل بودن همسرم هم...باید رک بگم من از کار کردن زن تو محیط زنونه کراهت دارم و تو محیط مختلط مخالفم! چه محمد وار حرف میزد این میرحیدر... اینها چقدر شبیه هم بودند...دلیل هم می آورد برایم که زن وظیفه اش پول در آوردن نیست وظیفه اش آرامش دادن به مرد است رنگی کردن زندگی وظیفه اش خانمی کردن است و مادر بودن وظیفه اش گرم کردن خانه است و پول درآوردن را خدا به عهده ی مرد گذاشته! خب غیر عقلانی بود اگر من رگ فمنیستی نداشته‌ام بالا بزند و مثل بنده خدایی اجتماع اجتماع کنم و نطق غرا کنم که استعداد هایم در خانه تلف میشود! هرچند اینها را نگفته جوابم را داد که :زن استعدادش در نسل پروری است که انشیتن و ادیسون وحتی ماری کوری یک مادر یک زن پشتشان بود...زن وظیفه اش پشتیبانی است...البته که من مانع پیشرفتتون نمیشم و اگه قصد ادامه تحصیل داشته باشید مشکلی نیست و اصلا این مرد چه زیبا فکر میکرد! اصلا تو خوشت می آمد از زن بودن.... تعریفش از دنیا هم قشنگ بود...میگفت من در وهله اول یک طلبه ام و بعد یک مهندس اتمام حجت کرد که زندگی کنار یک طلبه سختی های خودش را دارد که بعد اجتماعی زندگیمان بیش از همه با بعد شخصی اش قاطی است‌.‌...که مردم اشتباه برداشت کرده اند حرفهای منبری ها را برای همین است که حتی طاقت دیدن مبل راحتی در خانه ما آخوند ها را ندارند که همیشه انتظار فقر از ما دارند و این را اضافه کرد که او به وظایفش آگاه است و شان من را در نظر دارد و وظیفه اش این است که زندگی بسازد برای من در شان خودم... و من هم البته حرفهایی زده بودم ... از خودم گفته بودم وانتظاراتم...از اینکه مرد میخواهم....میدانید قرآن که میخوانی آیه ایست که میگوید مردها (قوَام) زنان هستند و قوَام یعنی به پا دارنده و قائم یعنی ایستاده و خب مرد لازم است تا تو را به پا دارد...مردت که مرد باشد می ایستاند تودرا و شاید این سطحی ترین خواسته یک زن از مردش باشد(قوام بودن)؛از زندگی و معاش هم غافل نشدم ودروغ چرا من دختر پرخرجی بودم...و خب با کار نکردن خیلی هم مخالف نبودم...من و مادرم تفاوت زیاد داشتیم...اجتماع از نظر من خانواده بود...مادر بودن و زنیت کردن و توی خانه ی چند ده متری اجتماع ساختن...حرف زیاد زدیم و بعد از حدود دوساعت دل کندیم و بیرون زدیم...قرار شد چند بار دیگر صحبت داشته باشیم و چون محرم و صفر نزدیک بود اگر به نتیجه ای رسیدیم قبل از محرم محرمیتی بینمان خوانده شود و بعد هم عقد و باقی تشریفات...خب ازدواج آنقدرها هم که میگویند سخت نیست... *** دو هفته ازآن شب گذشته بود و ما تقریبا یک روز درمیان همدیگر را میدیدم و حرف میزدیم ازخودمان دیگر تقریبا مطمئن شده بودم تصمیمم یک تصمیم احساسی نیست و خودش پیشنهاد داد تا آخرین فکر هایم را بکنم و اگر موافق بودم موافقتم را اعلتم کنم...میگفت هرچه بیشتر طول بکشد بیشتر توهم شناخت پیدا میکنیم....📚 ..... @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت غرور یا عزت نفس اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ... مدام به اون جمله فکر می کردم ... 👈منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... 👉 اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ... بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ... غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ... - ببخشید ... عذر می خوام ... شرمنده ام ... هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ... صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ... - من هرگز کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ... - دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ... یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ... خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ... هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ... ... 🌷نويسنده: 🌷 🍃🌸 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#معرفے‌_شهدا 🌹🍃 #شهید_علے__صیاد‌_شیرازے 💔•°
🌹🍃 💔•° علي در سال 1352 به دليل و دقت‌هايش در کار، براي تکميل تخصص‌هاي توپخانه از طرف به امريکا اعزام شد تا دوره ی هواسنجي بالستيک را بگذارند. او اين دوره ی آموزشي را در شهر فورت سيل از ايالت اوکلاهما، در منطقه‌اي نظامي، با موفقيت طي کرد. در اين دوره ی فشرده ستوان همچون مبلغي مذهبي به دعوت امريکاييان به مي‌پرداخت و در مجالس بحث و مناظره ی آنان شرکت مي‌کرد. او در بين آشنايان جديدش به مرد مذهبي مشهور شد. او پس از گذراندن دوره، با تخصصي جديد و روحيه‌اي بانشاط به ايران مراجعت کرد. 💔•° 🥀 ✅ ||•🏴 @dokhtaranchadorii .
گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را درمسیری قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!!پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتی بشم! ااااااااااههههه..!!!!!! این روزها خیلی درگیر کودوکیهامم.چندسالی میشه که خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره.شاید بخاطر همینه که بی اختیار هفته هاست راهم رو کج میکنم به سمت محله ی قدیمی و مسجد قدیمی! با اینکه سالها از کودکیهام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند. من اما به جای اینکه نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره می‌نشینم و با حسرت به آدمهایی که باصدای اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم. وقتی هنوز ساکن این محل بودم شنیدم که چندسالیه پیش نماز پیرح ومهربون کودکیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری. پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.یک تسبیح سبز رنگ به دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد. معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!! او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگی ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتی داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود.! شاید بخاطر مرد مهربون کودکیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد.آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبی بهم میداد. ساعتها روی نیمکت میدون که به لطف مسئولین شهرداری یک حوض بزرگ با فواره های رنگین چشم انداز خوبی بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهای رنگارنگی که از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبی بهم میداد. راستش حتی بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من کجا و مسجد کجا؟!!! ... @dokhtaranchadorii
بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولی آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.چون کسی منو سیده خانوم صدا نمیکرد!چون هیبت آقام کنارم نبود. از طرفی چندبار این حاج خانومهایی که کنارم نشسته بودن از نمازم ایراد میگرفتن .یکیشون که آخرین سری برگشت با لحن بد بهم گفت : -دختر تو که بلد نیستی درست نماز بخونی چرا میای صفهای اول،نماز ما هم بهم میریزی؟.پاشو برو عقب.!!! بعد با سرعت جانمازمو جمع کرد بازومم گرفت بلندم کرد و باصدای نسبتا بلندی روبه عقب صدا زد: -خانوم حسینی جان بیا اینجا برات جا گرفتم.وبدون اینکه به بغض گره خورده تو سینه ی من فکر کنه و اشک چشمهامو ببینه شروع کرد برای خانوم حسینی از اشکالات نمازی من صحبت کردن.. و اینقدر بلند تعریف میکرد که صفهای عقب و جلو هم توجهشون به سمت من جلب شد و شروع کردن به اظهار فضل کردن.. و من در حالیکه داشتم از شدت خجالت آب میشدم به سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشک میریختم .اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگه هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهکار نبود که نبود.میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!! البته اگر دروغ نگم یکبار دیگه هم رفتم مسجد.پانزده سال پیش واسه فوت آقام. ... @dokhtaranchadorii
یڪ هفته ای میشد ڪه نتونسته بودم یڪ دل سیر حاج مهدوی رو ببینم.تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشه ای از میدون ڪمین ڪنم و هروقت راه افتاد دنبالش ڪنم!این ڪار با وجود تمام اضطرابش، ڪمی ازترسها ونا آرومیهام رو التیام میداد. چادرم رو از سرم در آوردم و داخل ڪیفم گذاشتم.هنوز عادت نداشتم ڪه همه جا با چادر باشم.ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد.دلم شور افتاد. خودم رو توجیه ڪردم ڪه اگه با چادر باشی ممڪنه واسه حاجی جلب توجه ڪنی بشناستت!! مهم اینه ڪه موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!! اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم.خواستم دوباره چادرم رو از ڪیفم در بیارم و سرم ڪنم ڪه متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه.یڪ حس دیگه ای بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر.!!! اگه این جماعت ببینند ڪه چادری رو ڪه داخل ڪیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره! حاج مهدوی طبق معمول، با دسته ای از جوانان، بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد.اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد.و گوشه ای از خیابون ڪنار پژویی ایستاد و تا سوییچ رو از جیب ڪیف دستی اش در آورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم ! گوشه ای دور تر ایستادم.او چند دیقه ی بعد از پارڪ در اومد و حرڪت ڪرد . خیابان این محل بخاطر باریڪ بودنش همیشه ترافیڪ بود.به اولین تاڪسی ای ڪه ڪنار پام توقف ڪرد گفتم دربست. وقتی پرسید : ڪجا؟ گفتم: اون لطفا اون پژو رو تعقیب ڪنید. راننده با تعجب از آینه ی ماشینش نگاهم ڪرد و پرسید: ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا ڪاراگاهی؟! من با بی حوصلگی گفتم : هیچ ڪدوم آقا.لطفا گمش نڪنید. او هنور نگران بود.پرسید:شر نشه برام.! با ڪلافگی گفتم نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نڪنید. خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشین او بود. دقایقی بعد در نزدیڪی خیابانی در محله های جنوب تهران توقف ڪرد وپیاده شد. سراغ صندوق عقب رفت ومقدار قابل توجهی ڪیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت ڪوچه های باریڪ حرڪت ڪرد. من هم سریع با راننده حساب ڪردم و با فاصله ی قابل توجهی تعقیبش ڪردم. او با قامتی صاف و پرابهت در ڪوچه پس ڪوچه ها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقونه از دور دنبالش میڪردم وغرق شادی و هیجان میشدم. قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخش تر از تعقیب این مرد نبود. بالاخره وارد ڪوچه ای بن بست شد و زنگ خانه ای رو به صدا درآورد. انتهای ڪوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میڪردم.چند دقیقه ی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت وتعارفش ڪرد ڪه داخل بره.ولی او قبول نڪرد و بعد از تحویل ڪیسه ها، با صدایی نسبتا اروم مشغول حرف زدن شد.مرد ڪه به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب ومتانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد.خیلی دلم میخواست میشنیدم چه میگوید ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مڪالمه طولانی تر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم! او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصورمیڪردم ڪه اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟ ! مشغول دید زدن او بودم ڪه متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم.سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلو تلوخوران نزدیڪم میشه. ایستادن در اون نقطه ڪمی شڪ برانگیز بود.باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم. مردهیز وبدچشم ڪه از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم.. با قدمهایی تند بی آنڪه او را نگاه ڪنم راهم رو ڪج ڪردم و رفتم.ولی او دنبالم راه افتاد.!! قلبم نزدیڪ بود از جا بایستد.ساعت نزدیڪ ده بود و ڪوچه ها خلوت وتاریڪ.! گم شده بودم.هرچه میگشتم راه خیابان اصلی رو پیدا نمیڪردم و از ڪوچه ای به ڪوچه ای دیگه میرسیدم. و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میڪرد.یڪ لحظه با خودم تصمیم گرفتم ڪه سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بی سروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممڪن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیڪار میڪنه؟ ! نه! او نباید پی به این رازم میبرد. خودم رو سپردم دست خدا.زیر لب آیت الڪرسی میخوندم و خدا خدا میڪردم یڪی پیداش شه.چیزی ڪه بیشتر منو میترسوند سڪوت این مردڪ بود.مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد ڪه او از پشت منو خفت میڪنه ودرحالیڪه یک چاقو زیر گلوم گذاشته .... حتی فکرش هم چندش آور و وحشتناڪه.پس نباید او به من میرسید.با تمام توانم به سمت انتهای ڪوچه دویدم اما.... صدای دویدن او هم در گوشم پیچید. . ... @dokhtaranchadorii
‍ او در سڪوت خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید.. ناگهان بی مقدمه گفت: -چرا منو تعقیب میڪنید؟ دلم آشوب شد. با دقت نگاهش ڪردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود! با لڪنت پرسیدم:با.. من ..هستید؟ او سرش رو با حالت تایید تڪون داد. _هرجا میرم شما هستید. اوایل فڪر میڪردم اتفاقیه ولی با چیزی ڪه امشب دیدم بعید میدونم. خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته. امشب اگر سڪته نڪنم خوبه.چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟ سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم ڪرد. -نمیخواین چیزی بگید؟ انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میڪردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم! با شرمندگی گفتم:چی بگم؟؟ او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:راستشووو!! نفس عمیقی ڪشیدم و زیر لب ڪردم:راستشو؟!!! این برای ڪسی ڪه عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه ڪار سختی نیس؟ او همچنان نگاهم میڪردگفت:این جواب من نیست! سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم. او در حالیڪه سوار ماشین میشد گفت:بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!ڪجا باید ببرمتون؟ خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین. گفتم:شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاڪسی میرم. او با ناراحتی مردمڪ چشمهاشو چرخوند و گفت:این وقت شب تاڪسی وجود نداره! الان وقت تعارف ڪردن نیست بفرمایید ڪجا برم؟ چقدر لحن ڪلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فڪرهایی میکرد! ؟ دوباره سڪوت ڪردم.تنها چیزی ڪهمن میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست ڪمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم ڪرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو ڪاملا درک میڪردم. ✍دل به دریا زدم. پرسیدم:شما در مورد من چه فڪری میڪنید؟ سرم رو بالا گرفتم تا عڪس العملش رو ببینم او به حالت اولش نشست و گفت:من هیچ فڪری در مورد شما نمیڪنم. با دلخوری گفتم: چرا..شما خیلی فڪرها میڪنید. این رو میشه از حرڪات و طرز حرف زدنتون فهمید. او با خنده ی ڪوتاه و عصبی گفت:استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فڪر خاصی نمیڪنم چیزی ڪه از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! ڪه هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید. پس او هم به من فڪر میڪرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟ با غرور به چشمهایش در آینه نگاه ڪردم وگفتم:یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.! بر عڪس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!! او اخم ڪرد و درحالیڪه ماشین رو روشن میڪرد گفت:خودتون هم میدونید ڪه اینطور نبوده.نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میڪنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید. به سرعت و با دلخوری گفتم:برای اینڪه دلیلم شخصیه! او با عصبانیت جمله ام رو سوالی ڪرد:دلیل شخصی؟؟خانوم..سادات..بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟ راست میگفت!! با بغص گفتم:دیگه تڪرار نمیشه. . و زدم زیر گریه. او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میڪردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرڪس خودم رو آزار میداد. ✍بعد از چند دقیقه گفت:میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی.. حرفش رو خورد. سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیڪه اشڪھامو پاڪ میڪردم منتظر شدم تا جملشو ڪامل ڪنه. ولی او آهی ڪشید و گفت:استغفرالله گفتم:چرا باید بهتون بگم وقتی ڪه قرار نیست دیگه این ڪارو ڪنم؟ شما گفتید با این ڪار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه.. جمله م رو قطع ڪرد و گفت: -عرض ڪردم میخوام علت اینڪارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تڪرار نشه.!! فڪر میڪنم این حق من باشه ڪه بدونم. سڪوت ڪردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم. دستهام رو باحرص مشت ڪردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وڪمی از فشاری ڪه روم بود ڪم میڪرد. خودش شروع ڪرد به جواب دادن: _ڪسی ازتون خواسته.درسته؟ من باتعجب گفتم:نه!!! چرا باید ڪسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور ڪه شما فڪر میڪنید نیست. ... @dokhtaranchadorii
این شک لعنتی دست بردارم نبود.مبادا حاج مهدوی از روی اجبار و بی رغبتی اومده بود؟! مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟! در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت:خب سادات عزیز،این حاج کمیل ما، پسر ارشد و البته تاج سر ما هستند. در خوبی و اخلاق که به لطف خدا شهره اند..من ازش راضی ام ان شالله خدا ازشون راضی باشه. همینطور داشت تعریف میکرد که در دلم خطاب بهش گفتم:برای کی داری از پسرت میگی؟ من همینطوری مجنون وشیدای او هستم دیوونه ترم نکن حاج آقا. گفت:حتما مطلع هستید که ایشون یک بار ازدواج کردند ولی متاسفانه قسمت نبود فرشته ای که خدا بهمون داد زیاد کنارمون باشه.از اون روز تا حالا هم که پنج سال و نیم میگذره اسم ازدواج مجدد رو نمیشد در حضورشون آورد تا به امشب که خدمت شماییم. نیم نگاهی به حاج مهدوی انداختم که روی پیشونیش دانه های درشت عرق نشسته بود. یعنی او واقعا منو پذیرفته بود؟؟ اون هم با وجود اینهمه اتفاقات بد؟؟! نمیترسید آبروش رو به خطر بندازم؟؟ اصلا نمیترسید که من چند وقت دیگه دوباره برگردم به گذشته م؟! اشرف خانوم به عنوان نماینده ای از جانب ما شروع کرد به تمجید از خوبیهام و حاج احمدی در لابه لای هر سخنی یک خاطره از آقام تعریف میکرد وباز هم روح او رو مهمان یک صلوات میکرد. حرفها ادامه داشت که حاج مهدوی پدر، رو به جمع گفت:اگر موافق باشید این دوتا جوون برن گوشه ای بشینن حرفهاشون و بزنن.اینطوری فقط ما داریم صحبت میکنیم.بعد رو کرد به پسرش وگفت:موافقید حاج آقا؟! حاج کمیل گردنش رو خم کرد و در حالیکه عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت: تا نظر خود سیده خانوم چی باشه.. من با اشاره ی اشرف خانوم بلند شدم و رو به حاج کمیل با شرم و حیا گفتم:بفرمایید.. رفتیم به اتاقم.حاج کمیل گوشه ای از اتاق نشست ودوباره با دستمال تاشده ش عرق پیشانیش رو پاک کرد. قبل از اینکه او را ببینم کلی سوال ازش داشتم ولی حالا که مقابلم نشسته بود هیچ چیزی نمیتونستم بگم.فقط دلم میخواست نگاهش کنم و عطرش رو بو بکشم. تنها کلامی که تونستم بگم این بود:باورم نمیشه ... او خنده ی محجوبی کرد. _میتونم بپرسم چی رو باور نمیکنید؟ دست و صدام میلرزید! گفتم:اینکه شما. . شرم از او مانع تموم شدن جمله م شد. الهام حق داشت که برای او دستمال بدوزه چقدر پیشونی او عرق میکرد! پرسید:خب من درخدمت شمام سیده خانوم. من واقعا نمیتونستم چیزی بگم گفتم:میشه اول شما صحبت کنید.. او دوباره خندید. نگاهم کرد.با کمی مکث شروع کرد به دادن شرح حال مختصری از خودش و پرسیدن سوالات رایجی که هر مردی از زن دلخواهش میپرسه و من یکی یکی پاسخ سوالات رو می دادم. نوبت به من که رسید هیچ سوالی نداشتم! او اونقدر خوب وکامل بود که من هیچ سوالی از رفتارو اخلاقش برام ایجاد نشد. جز چند سوال که نمیدونستم آیا پرسیدنش کار درستیه یا خیر. پرسیدم:شما دوست دارید همسر آینده تون چطوری باشه؟ جمله م رو قطع کرد. _من دوست دارم هم خودم و هم ایشون طوری زندگی کنیم که خدا دوست داره.اگر ملاک رو رضایت پروردگار در نظر بگیریم رضایت ما هم به دنبال داره..که البته این خیلی سخته ولی با کمک همدیگه و لطف پروردگار ممکنه.. جواب او خیلی هوشمندانه وکامل بود.تا جاییکه سوال دیگری باقی نمیگذاشت. همونجا با صدای بلند عهد کردم که تمام سعیم رو میکنم اونطور که خداوند انتظار داره زندگی کنم. حرفهامون تموم شد و او حتی کوچکترین اشاره ای به گذشته ی من نکرد! چرا او به من اعتماد داشت؟! اگر کامران به من قول می داد که تغییر میکنه و دست از گذشته ش برمیداره من هرگز به او اعتماد نمیکردم .حاج کمیل چطور به من تا این حد اعتماد داشت؟ میخواست بحث رو ببنده که همه ی شهامتم رو جمع کردم و پرسیدم:چرا به من اعتماد کردید؟ شما تقریبا همه چیز رو درمورد گذشته ی من میدونید.من حتی با آبروی شما هم در مسجد بازی کردم. این شما رو نمیترسونه؟! او حالت صورتش تغییر کرد. به گل قالی خیره شد و گفت: _وقتی خدا به بنده ش فرصت جبران میده من کی باشم که این فرصت و ازش بگیرم؟ وقتی خدا با شنیدن یک العفو کل کارها و گناهان بنده شو فراموش میکنه من کی باشم که اونو یادآوری کنم؟ او انگشت سبابه اش رو بالا آورد و با جدیت گفت:همون حرفی که در جواب سوالتون دادم... وقتی میگم ملاکم خدایی زندگی کردنه یعنی اونطوری که او دوست داره..نه اونطوری که من میخوام یا عقل و عرف حکم میکنه... یک چیزی در قلبم تکون خورد..مو بر اندامم سیخ شد..این مرد واقعا انسان بود؟!! ... @dokhtaranchadorii
✍من و او تا ساعتها کنار در نشسته بودیم و بی توجه به گذر زمان صحبت میکردیم وپرده از رازها برمیداشتیم! نوبت او شد. پرسید:واقعا خود الهام خاتون بهتون گفتن تسبیح و از من بگیرید؟؟ من اونچه که در خواب دیده بودم رو تعریف کردم و منتظر عکس العملش شدم! او چشمهایش پر از اشک شد و با آهی عمیق گفت:تا چند شب کارم شده بود گریه..بدون اون تسبیح انگار یه چیزی کم داشتم. تسبیح رو از گردنم در آوردم و در حالیکه روی سینه ام میگذاشتم گفتم:درکتون میکنم! ظاهرا یک تسبیحه ولی انگار هر دونه از این مهره ها متصل به روح الهامه.من خیلی با اون مانوسم. راستش اون شب که نسیم اینجا اومد و اون زدو خورد پیش اومد بیشتر از اینکه اتفاقات آزارم بده پاره شدن تسبیح اذیتم میکرد. او با تعجب پرسید:تسبیح پاره شده بود؟! سرم رو با تاسف تکون دادم وگفتم:بله..من دوباره اونها رو به نخ وصل کردم..البته یک مهره ش کمه. او خندید:حالا یک صلوات کمتر نفرستید! حالا من هم میتونستم با خیال راحت او را عاشقانه نگاه کنم. گفتم:اون شب و شب دعوا در مسجد بدترین شب زندگی من بود ولی هر دوشب پایان خوبی با شما داشت. او پرسید:راستی شما که خونت سند داشت.پس چرا تو بازداشتگاه موندی؟! نکنه میخواستید ما رو نصفه شبی زابراه کنید؟ من بلند خندیدم و گفتم:اگر میشد حتما این کارو میکردم..ولی سند تو صندوق امانات بانک بود و در اون وقت شب بهش دسترسی نداشتم.البته واقعا از این بابت مدیون بانکم.. او آهی کشید و به نقطه ای خیره شد.انگار داشت به چیزی فکر میکرد. پرسیدم:به جی فکر میکنید؟ گفت:به الهااام و خوابی که ازش دیدید.شما میفرمایید منظورش در خواب از کسی که سختی کشیده آقاتون بوده ولی من شک ندارم او مرادش من بودم. با تعجب نگاهش کردم. او لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت: الهام برای این دنیا نبود!! او هم یک هدیه از جانب خدا بود برای سربه راه کردن من! چشمام از حدقه بیرون زد!! حاج کمیل شما به این خوبی..به این پاکی..مگه میشه سر به راه نبوده باشید؟! او آه کشید و به نقطه ای خیره شد. دلم میخواست علت این سوالش رو بپرسم ولی میدونستم درست نیست. چون اعتراف به گناه خودش گناه بود.این چیزی بود که در این یکسال ازفاطمه آموخته بودم. صحبتهای ما دونفرتا سحر طول کشید. نزدیک اذان صبح باهم به مسجد محله ی قدیمی رفتیم. نماز رو به اقامت او خواندم! همیشه پشت مردی قامت میبستم که هیچ چیز از او نمی‌دانستم فقط بدون هیچ توجیهی دیوانه وار دوستش داشتم اما حالا میدانستم که او بعد از خدا و ایمه معصومین تنها مقتدای من در زندگیست. در اون لحظات اولیه ی صبح با نهایت وجودم از خدا خواستم که این عشق ومحبت رو از دلم نگیرد وشرمنده ی اعتماد حاج کمیل نشم. 🌿🌹🌿🌹🌿 ✍دراون لحظات آرزو کردم برای تمام دختران سرزمینم که همانند من حاج کمیل های عمامه به سر و بی عمامه در سر راهشون قرار بگیرد و اونها مثل من طعم خوشبختی و امنیت رو بچشند! و دعا کردم خدا به همه ی رقیه سادات ها، طعم مهربان و مطمئن آغوش خودش رو بچشاند. اون روز فکر کردم دیگه تمام سختیها به پایان رسید و از حالا به بعد زندگی روی خوشش رو نشونم میده اما لحظه لحظه ی زندگی پره از اتفاقهای بد وخوب! حالا که دارم فکر میکنم مزه ی زندگی به همین ترکیب غم ها وشادیهاو آرامش و سختیهاست. همین معجون بی نظیره که نشون میده چقدر پای قول وقرارهامون با خدا وخودمون هستیم. بعد از نامزدی،کم کم پچ پچ ها شروع شد. حرفهای زیادی از جانب عده ای به گوشمون میرسید. همه ی اونهایی که بعد از دعوای اون شب مسجد و صحبتهای حاج مهدوی در روز بعدش لاجرم سکوت کرده بودند با شنیدن این خبر دست به دامن قضاوت و تهمت شدند وحتی دیگر به مسجد نمیومدند چون حاج کمیل پاک و اهورایی من رو به امامت وبندگی قبول نداشتند!! اون روزها دوباره روحم پرازتلاطم و نا آرومی شد. احساس گناه میکردم.چون اگر من در گذشته گناهکار نبودم هرگز این حرفها و تهمتها در مسجد نمیپیچید و قلب پاک و خدایی مرد زندگیم نمیشکست.اگرچه او برعکس من خیلی آروم بود. چندباری به او گفتم:عقد رو فسخ کنیم تا خط بطلان بکشیم به همه ی این تهمت ها.ولی او میخندید و میگفت: اون وقت هم همان عده میگن از روی شهوات نفسانی این دختر یتیم رو گرفت و با احساساتش بازی کرد... بعد در مقابل نگرانی من میخندید و هربار تکرار میکرد: رقیه سادات خانوم..همان که گفتم فقط رضایت خدااا.خدا داره امتحانمون میکنه.میخواد ببینه من موقعیتم برام مهم تره یا حرف مردم.بزار این جماعت هرچی دلشون میخواد بگن.همون که اون بالاسریه ازمون راضی و خشنود باشه کافیه.. و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم.. ... @dokhtaranchadorii
✍بعد از محرم و صفر در شب تاج گذاری حضرت مهدی جشن مختصر وساده ای گرفتیم و با دعای خیر دیگرون به سر خونه زندگی خودمون رفتیم.فاطمه که دیگه نمیتونم بگم همچون خواهر..چون واقعا در حقم خواهر بود در تمام این دوران یارو همراهم بود و تمام زحمتم رو دوش او بود شب عروسی ،او در حالیکه منو بوسه بارانم میکرد گفت:خوب الوعده وفااا. باتعجب پرسیدم:کدوم وعده؟ او چشمکی زد وگفت:معلومه!! یادت رفته چندماه پیش عهد کردیم هرکی زودتر حاجتش رو گرفت برای برآورده شدن حاجت اون یکی نماز شب بخونه؟؟ گفتم:آره یادمه! ! او گفت:من تا دیشب به عهدم وفا کردم و خداروشکر حس میکنم تو هم مثل من مسیر زندگیت مشخص شد. او را دوباره در آغوش کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. _ممنونم ممنونم دوست خوبم..آره منم حاجتم رو گرفتم... او پیشونیم رو بوسید و گفت: از امشب برا خوشبختیتون دعا میکنم.به شرطی که قول بدی تو هم در این شب خاص دعام کنی. با تمام وجودم گفتم:حتماا! از ته دلم.. وقتی با حاج کمیل از مهمانها دل کندیم و سواررکاب خوشبختیمون شدیم او عاشقانه خندیدوگفت: _مبارک باشه رقیه سادااات خانووم...امیدوارم هرگز از وصلتمون پشیمون نشی..چه فکرها میکرد او !!!! من کی میتونستم از بودن با اوخسته و پشیمون بشم؟! گفتم : شما دعای قنوت ما بودی حاج کمیل چطور پشیمون بشم؟! ان شالله شما پشیمون نشی او همیشه یک جوابی در آستین داشت:با خنده گفت:فراموش نکن شما نمازت رو به من اقتدا میکردی!! خیره به نیم رخ زیبای او از اعماق قلبم خندیدم. او هم میخندید. . مثل همیشه!! ریز و شیرین!! به خانه رفتیم.خانه ای که از در ودیوارهای اون عشق و انسانیت میبارید.حاج کمیل بعد از پس گرفتن خونه از مستاجرقبلی، وسایل شخصیش رو دوباره چیده بود. 🌿💐🌿💐🌿 ✍وقتی وارد اتاق خواب شدم.چشمم افتاد به عکس روی پاتختی.. یادم اومد چند روز پیش که برای چیدن وسایلم اومده بودم روی همین پاتختی ها عکس الهام وحاج کمیل گذاشته شده بود. مرضیه خانوم عکس رو برداشتند و گفتند ببخشید یادم رفته بود اینو بردارم.کمیل بدون این عکس خوابش نمیبره! خونه ما هم که بود این عکس کنار تختش بود. عکس رو ازش گرفتم و گفتم: نه برش ندارید مرضیه خانووم.دوست دارم تا وقتی من هستم این عکس هم اینجا باشه. .تا یادم بیفته که من قراره جای خالی چه کسی رو پرکنم.من هرگز به الهام خاتون حسادت نمیکنم. زیر لب به الهام سلام کردم. _سلام الهام..من از دعای تو به حاجتم رسیدم.ولی فکر نکن دست از خوندن تسبیحات برمیدارم..من تا زمانی که زنده ام به عهدم وفا میکنم. تسبیح رو از داخل کشو برداشتم و با چشم اشکبار نگاهش کردم. بی اختیار یاد خوابم افتادم.یاد اون لحظه که الهام تسبیح رو دستم داد وگفت برام دعا میکنه اگر براش تسبیحات بفرستم .. به دنبال اون خواب لحظه ی پاره شدن تسبیح به خاطرم اومد و گم شدن یک دانه از اون.. همه ی اتفاقات رو کنار هم چیدم و یقین داشتم که هیچ اتفاقی بی حکمت نبود.!! روزی که با حاج کمیل آپارتمان سابقم رو تخلیه میکردم او صدام کرد.به سمتش رفتم و او دانه ی تسبیح رو نشونم داد. با خوشحالی به طرف دستش خیز برداشتم ولی او دستش رو کنار کشید.. _خودم پیداش کردم برای خودمه... با خنده گفتم:تسبیح ناقص میشه ..این یک دونه مهره به چه دردتون میخوره؟؟ گفت: نودونه تا از اون دونه ها برای شماست.این یه دونه برای من باشه. من مونده بودم که چی بگم!! خندیدم و گفتم قبول!! او دانه ی تسبیح رو بوسید و در حالیکه داخل جیب پیراهنش میگذاشت گفت: آخیییش...همین یه دونه ش هم حالم رو خوب میکنه! من به احساس او نسبت به الهام اون هم بعد از گذشت این سالها غبطه میخوردم. احساس حاج کمیل به این زن یک نوع دیگه بود.فکر میکنم نوع احساس او به الهام از جنس احسآس من به خودش بود.یک احساس مقدس و نورانی!! _به چی نگاه میکنید رقیه سادات خانوم؟؟ صدای حاج کمیل از افکارم بیرونم آورد. او کنار من روی تخت نشسته بود و به قاب عکس روی دستانم نگاه میکرد. اشکم رو پاک کردم و با لبخندی گفتم: معلوم نیست؟!! گفت:چرا معلومه!! عکسش ناراحتتون میکنه؟ یا باهاش خلوت کرده بودین؟ صورت الهام رو نوازش کردم وگفتم: یک خلوت خالص و دوستانه..الهام رو ندیدم ولی احساس میکنم صد ساله میشناسمش. او آهی سر داد و روی تخت دراز کشید! با حسرت نجوا کرد: الهام خاتون حتی بعد از رفتنش هم فراموشم نکرد.همیشه دلواپس منه.خدا رو شاکرم بخاطر همون چندسالی که هم نفسش بودم.او هدیه ی خدا بود به من گنهکار.. در دلم گفتم:وشما حاج کمیل مهدوی، شما هم هدیه ی خدا به من هستی! عجب خدای عادل و کریمی داریم. ... @dokhtaranchadorii