eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
621 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟. اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد. و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست. شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود. آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران…. ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
🌸🍃 مقدمه نویسنده : این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ... با تشکر و احترام 🌷سید طاها ایمانی 🌷 🌷 قسمت ؛ دهه شصت...نسل سوخته هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ... آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ... و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ... من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ... داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... 👣"بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...👣 چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ... اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ... ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم ... مثل شهدا ... اون روز ... فقط 9 سالم بود ... 🌷نويسنده: 🌷 🌸🍃 @dokhtaranchadorii
گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را درمسیری قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!!پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتی بشم! ااااااااااههههه..!!!!!! این روزها خیلی درگیر کودوکیهامم.چندسالی میشه که خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره.شاید بخاطر همینه که بی اختیار هفته هاست راهم رو کج میکنم به سمت محله ی قدیمی و مسجد قدیمی! با اینکه سالها از کودکیهام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند. من اما به جای اینکه نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره می‌نشینم و با حسرت به آدمهایی که باصدای اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم. وقتی هنوز ساکن این محل بودم شنیدم که چندسالیه پیش نماز پیرح ومهربون کودکیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری. پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.یک تسبیح سبز رنگ به دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد. معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!! او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگی ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتی داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود.! شاید بخاطر مرد مهربون کودکیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد.آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبی بهم میداد. ساعتها روی نیمکت میدون که به لطف مسئولین شهرداری یک حوض بزرگ با فواره های رنگین چشم انداز خوبی بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهای رنگارنگی که از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبی بهم میداد. راستش حتی بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من کجا و مسجد کجا؟!!! ... @dokhtaranchadorii