#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت سی و یکم
خودش هم چون از تحصیلات حوزوی باز مانده بود، به دانشگاه روی آورد. یک دفتر خاص برای دانشگاه آماده کرده بود و در تمام صفحات آن تصاویر امام خامنه ای (مدظله العالی) و شهدا را چسبانده بود. دفترش را که دیدم به او گفتم:«مگر می خواهی به مدرسه بروی این چه کاری است؟» جواب داد:«عکس شهداست، چه اشکال دارد؟ خیلی هم خوب است.» گفتم«فکر کرده ای اگر کسی ببیند چه می گوید.» گفت:« مهم نیست هر کس هرچه می خواهد بگوید. من کاری را که دوست دارم انجام می دهم.» او واقعا عاشق شهدا بود. هر بار که تصاویر شهدا و دفاع مقدس از تلوزیون پخش می شد، مصطفی ضجه می زد. فردا که از دانشگاه برگشت با خوشحالی گفت:«دیدی بد نشد. تا دفتر را باز کردم یکی از دوستان پرسید: این عکس شهید هنری اینجا چه کار می کند؛ بعد هم ادامه داد: لباسی که هنگام شهادت تنش بود من شب عملیات به او دادم.» مصطفی هم که عاشق دفاع مقدس بود حسابی سوال پیچش کرده بود و کلی اطلاعات از او گرفته بود. مصطفی متوجه شده بود که این شهید و دوستانش بچه های گردان عمار لشگر 27 حضرت محمد (ص) تهران هستند. همان کسانی که در فکه محاصره شده و قتل عام شدند! مصطفی به این گردان و رزمندگان و شهدایش علاقمند شد و در مورد آن ها تحقیق زیادی کرد.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت سی و دوم
اقا زاده:
تولی و تبری
همسر شهید:
مصطفی به مناسبت های مذهبی، هم اعیاد و هم سوگواری ها خیلی اهمیت می داد.
یا در مراسم های مسجد شرکت می کرد یا در خانه به نحوی شایسته آن ها را برگزار می کرد.
یک سال 9ربیع الاول که آغاز امامت حضرت ولیعصر ارواحنا فدا است موفق به حضور در هیئت نشد. به خاطر این که بتواند بزرگی این روز را به فاطمه بفهماند، یک جشن ساده با خوردنی هایی مثل تخمه ی آفتاب گردان و هندوانه گرفت و گفت امشب یه جشن سه نفره داریم.
بعد هم مولودی خواند و دو نفری دست می زدند و شادی می کردند. حتی در اعیادی هم که قصد داشت به مراسم های مسجد و هیئت برود، اول در خانه شادی هایش را ابراز می کرد و بعد به مسجد می رفت.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت سی و دوم
سال اول زندگی در ایام شهادت حضرت زهرا (س) بسیار گرفته و ناراحت بود. از او پرسیدم:«شما همیشه اینقدر ناراحت هستید؟» گفت:«تا به حال می دانستم که حضرت زهرا(س) و امام علی (ع) چه کشیده اند،اما درک نمی کردم. اما بعد از ازدواج مقداری این داغ عظیم را درک می کنم.» برای هیئت هم برنامه های خاص خودش را داشت. در اوج عزاداری، سینه زنی را قطع می کرد و باصدای بلند دعا می کرد:«اللهم عجل لولیک الفرج» و اعتقاد داشت در آن لحظه که همه با شور و حرارت عزاداری می کنند، موقع استجابت دعاست و برای ظهور امام زمان (عج) دعا می کرد. مراسم ها را زود تمام می کرد تا به خانواده ها لطمه نخورد. به بچه ها تاکید می کرد به خانواده رسیدگی کنند و وقت خود را بعد از مراسم تلف نکنند. حب او به اهل بیت (ع) و بغضش به دشمنان اهل بیت (ع) مثال زدنی بود و این در گفتار و اعمالش نمود عینی داشت. یکی از دوستانش می گفت:«مصطفی از خدا می خواست بعد از شهادت اول خدا او را به جهنم ببرد تا یک تسویه حساب اساسی با دشمنان اهل بیت (ع) بکند و بعد به بهشت برود. وقتی در خانه مباحثه درسی می کردیم در بحث تشیع می گفت:«هر چه می کشیم از دشمنان ولایت و اهل بیت (ع) است.» محب دوستان اهل بیت (ع) بود و نسبت به دشمنان آن ها به شدت بغض و کینه داشت. این بغض هرگز فروکش نمی کرد و روز به روز شعله ور تر می شد.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت سی و سوم
زندگی و توکل
همسر شهید:
اگر یش می آمد که به خاطر مشغله و کار خانه، موقع آمدن مصطفی غذا حاضر نبود یا خانه مرتب نبود من از او عذر خواهی می کردم ولی او می گفت:«نه این وظیفه ی من است، من باید عذرخواهی کنم!» به شوخی می گفتم:«پس من چه کاره ام؟» جواب می داد:«وظیفه شما تربیت فرزندان است، تربیت فاطمه است؛ بقیه ی کار ها وظیفه ی من است.» همین اخلاقش بود که مرا حسابی به او وابسته کرده بود و چون خیلی وابسته اش بودم به او می گفتم:«زمان بیشتری را در خانه باشد.» اما اگر او نمی توانست کار و وقتش را طوری تنظیم کند که کنارم باشد، من وقتم را تنظیم می کردم که کنارش باشم و همراهش می شدم. چند بار پیش آمد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه بسیج برود و من با اصرار همراهش شدم. اعتراض می کرد و می گفت:«نمی توانم تو را بچه کوچک در ماشین تنها بگذارم.» اما من به او می گفتم:«در ماشین را قفل می کنم و منتظرش می مانم تا کارهایش تمام شود.» برایم مهم نبود که مثلا ساعت 12شب است و در ماشین منتظر او باشم.
ادامه دارد....
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت سی و چهارم
به شدت در مصائب و سختی های زندگی توکل داشت. در زندگی پستی و بلندی های زیادی داشتیم و به لحاظ اقتصادی شکست های بزرگی را متحمل شده بودیم. اما من خیالم راحت بود که با تو کلی که آقا مصطفی داشت همه موانع و مشکلات را پشت سر می گذاریم.
یک بار فاطمه را گذاشت روی این آشپزخانه و به او گفت:«بپر بغل بابا.» و
فاطمه سریع به آغوش او پرید بعد به من نگاه کرد و گفت:«ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و می دانست که من او را می گیرم، اگر ما این طور به خدا اعتماد داشتیم همه ی مشکلات مان حل بود. توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست.»
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت سی و پنجم
احساس وظیفه
مادر شهید:
پارکی در کهنز وجود دارد که مابین یک منطقه کوهستانی قرار گرفته و دور تا دور آن خانه ساخته شده است. با توجه به این که از خیابان اصلی فاصله دارد،مدتی بود که به محلی تبدیل شده بود برای تجمع اراذل و اوباش و وقوع انواع و اقسام خلاف، چون کسی به آن ها کاری نداشت از این محیط خلوت سوء استفاده می کردند. این پارک محل عبور و مرورو خانواده های اطراف آن بود و باتوجه به ناامنی شدید، جرات عبور از آن را نداشتند. یکی از خانواده ها که حسابی طاقتش سر آمده بود روزی پیش مصطفی آمد و به او گفت:«آقا مصطفی یک شب بیا این پارک را از نزدیک ببین تا متوجه اوضاع وخیم آن شوی. خانواده ها از ترس جان، مال و ناموس خود نمی توانند از خانه بیرون بیایند. چرا شما فکری برای آن ها نمی کنید؟»
ادامه دارد...
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت سی و ششم
مصطفی یک شب پارک را رصد کرده بود و متوجه وخامت اوضاع آنجا شده بود و مصمم شد که وضعیت آنجا را تغییر دهد. جلسه ای گذاشت و در آن جلسه گفته بود:« من کاری می کنم که نیمه شب هم اگر دختر یا زن تنهایی بیرون از خانه باشد، خیالش از هر حیث راحت باشد.» در اولین قدم تصمیم گرفت با دفن شهید گمنام در پارک، جو ناسالم و آلوده ی آنجا را به مدد شهدا تطهیر کند. مدتی پیگیر بود و هر روز صبح می رفت دنبال مجور از شهرداری و فرمانداری و ... علی رغم مخالفت برخی مسئولین شهر، آن قدر آمد و رفت تا بلاخره موفق شد. طی مراسم باشکوهی دو تن از شهدای گمنام دفاع مقدس در پارک دفن شدند. از مسئولین شهر هم کلی پول گرفت و در پارک پایگاه برادران و خواهران را نیز تاسیس کرد و از همان موقع به لطف خدا و عنایات شهدا با تلاش شبانه روزی مصطفی، محیط و فضای پارک تغییر کرد و برای همیشه امنیت به محله برگشت. حالا جایی شده برای برگزاری مراسمات بسیج و محلی برای تجدید میثاق آحاد مردم با آرمانهای شهدا و محیطی معنوی برای حضور خانواده ها و راز و نیاز با شهدای عزیز که همه مرهون فکر فرهنگی مصطفی است. او یک سرباز تمام عیار برای اسلام و انقلاب اسلامی بود. هر جا احساس وظیفه می کرد وارد میدان عمل می شد. اگر نیاز به کار فرهنگی بود،انجام می داد، اگر کار یدی ضرورت داشت، اهتمام می کرد.
@dokhtaranchadorii
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت سی و هفتم
سوریه
مادر شهید:
با تیزبینی همه جا را بررسی و رصد می کرد. اتفاقات تاسف باری که در سوریه افتاده بود، مصطفی را حسابی بر آشفته کرده بود. او طاقت کشته شدن مسلمانان مظلوم سوریه را نداشت. از طرفی نگران وضعیت شیعیان محاصره شده در نبل الزهرا بود، که از نسل موسی بن جعفر (ع) بودند. سوریه رفتن برای او یک دغدعه شده بود و پیگیری تحولات آنجا کار همیشگی اش بود. دلش برای حرم حضرت زینب (س) می تپید و ترس آن را داشت که خدایی نکرده روزی پای تکفیری ها به حرم برسد.
دائم از سوریه صحبت می کرد و می خواست ما را برای اعزام خودش آماده کند. هربار که بحث سوریه می شد، من به او می گفتم:«مصطفی جان من مشکلی با سوریه رفتن شما ندارم. من و پدرت از حق خودمان می گذریم؛ فقط یک موضوع برای من مهم است و آن رضایت همسرت است. اول او را راضی کن بعد برو.»
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت سی و هشتم
با لبخند نیم نگاهی می کرد و چند لحظه مرا تماشا می کرد و می خواست مرا با این کار به یاد نظرم بیندازد. من متوجه منظور او بودم ولی نمی توانستم نسبت به حق همسرش بی تفاوت باشم. من خودم خواسته بودم که پسرم فدایی اهل بیت (ع) باشد، اما دوست نداشتم که همسرش از سوریه رفتن او ناراحت و ناراضی باشد. همه فامیل و محل متوجه شده بودند و خیلی ها با من صحبت می کردند تا او را از سوریه رفتن منصرف کنم، حتی یکی می گفت:«به او بگو شیرم را حرامت می کنم تا نرود!» اما در قاموس من نمی گنجید که از حرمت حرم حضرت زینب (س) بگذرم و پسرم را از دفاع حرمش باز دارم . خدا را شاکرم که این کار را انجام ندادم.
@dokhtaranchadorii
#کتاب
#سید_ابراهیم
# مادر_و_همسر_شهید
قسمت سی و نهم
اولین اعزام
همسر شهید:
اخبار سوریه خیلی عذابش می داد. از اتفاقات آنجا زیاد برای من می گفت تا کم کم مرا آماده کند. که به هر دری می زد تا بتواند خود را به سوریه برساند. از طریق سپاه موفق به اعزام نشد، تا این که بلاخره با عده ای آشنا شد که برای آشپزخانه های آنجا کار می کردند و آن ها را متقاعد کرده بود که برای کمک در کار آشپزخانه برود. چون سربازی نرفته بود برای گرفتن پاسپورت مبلغی به عنوان ودیعه گرو گذاشته بود. ویزای عراق را گرفت تا بتواند از کشور خارج شود. یک روز از فرودگاه تماس گرفت و گفت:«که در حال پرواز به سمت سوریه است؛» و من که انتظار همچین حرفی را نداشتم خیلی شوکه شدم. با گریه به او گفتم:«حداقل از قبل به من می گفتید.» رفتم خانه مادرم و برادرم که ناراحتی مرا دید پیشنهاد داد که به فرودگاه امام خمینی (ره) برویم....
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#کتاب
#سید_ابراهیم
# مادر_و_همسر_شهید
قسمت سی و نهم
به فرودگاه که رسیدیم، او و تعدادی از دوستانش را جلوی در دیدم که با ناراجتی ایستاده بودند. معلوم شد که ساکش رفته و خودش از پرواز جامانده بود. سوار ماشین برادرم شد و با این که مادرم عقب نشسته بود،بدون توجه به حضور دیگران از قرودگاه تا خانه با صدای بلند گریه کرد. ولی من خوشحال شدم که موفق نشده بود. بعد از افطار لباس پوشید تا از خانه بیرون برود. از او پرسیدم:«کجا می روی؟» گفت:«می روم با یک از دوستانم دعوا کنم.» من که از عصبانیت او خیلی می ترسیدم! دیده بودم که چقدر شدید عصبانی می شود. با اصرار زیاد با او همراه شدم تا اتفاقی برای او نیفتد. با آژانس به مزار شهدای گمنام فاز3 اندیشه رفتیم. آنجا مراسمی برگزار بود. بی توجه به مراسم، سمت قبر شهدا رفت...
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت چهلم
من داشتم از پله های یادمان شهدا بالا می رفتم که متوجه شدم جلوی پله ها ایستاده و دارد با شهدا صحبت می کند برگشتم تا با هم بالا برویم. با لحنی آرام شهدا را تهدید می کرد و می گفت:«که اگر کار مرا درست نکیند آبروی شما را می برم! به همه می گویم شما هیچ کاری نمی توانید بکنید....» بعد هم رفت گوشه ای نشست و با شهدا صحبت کرد. تقریبا ده روز بعد من به همراه خانواده ام به شمال رفتم و اونیامد. روزی که برمی گشتیم با من تماس گرفت و گفت که در قرودگاه منتظر پرواز است. خیلی ناراحت شدم ولی از جهتی خبالم راحت بود که به اشپزخانه می رود. خیلی گریه کردم اما توجهی به گریه های من نکرد و خداحافظی کرد و برای اولین بارعازم سوریه شد. اما روحیات مصطفی برای آشپزخانه سازگار نبود.
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت چهل و یکم
آشپزخانه بهانه ای بود برای رسیدن به هدف دیگری که در سر داشت. او اصلا آشپزی بلد نبود. حتی یک نیمروی ساده را هم نمی توانست درست کند. آشپزخانه خواسته های روح بلند پرواز او را بر آورده نمی کرد. لذا بدون این که کسی با خبر شود از آشپزخانه می رود.
همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 25روز بعد برگشتند، اما خبری از مصطفی نشد. پیگیری های من هم حاصلی نداشت تا این که بعد از 45 روز برگشت. در این مدت دو مشکل عمده داشت، اول اینکه عربی بلد نبود تا بتواند گروهی پیدا کند و عضو آن ها بشود و آنان را متوجه کند که برای مبارزه آمده است و دوم مقامت های زیادی که برای حضور ایرانی ها در جنگ وجود داشت. چون سیاست بر این بود که هیچ ایرانی ای در این معرکه نباشد تا تهمت دخالت نظامی به ایران زده نشود. او در این مدت از طریق یکی از دوستان اهل نجف با رزمندگان عراقی آشنا شده و با آنها همراه شده بود.
ادامه دارد.....
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت چهل و دوم
برخی از ماجراهایی که در این 8سال زندگی مشترک مان رخ می داد، باب میلم نبود، ولی اگر آدم کسی را دوست داشته باشد به خاطر او همه کاری می کند. اوایل درباره خطر هایی که داشت به من چیزی نمی گفت. حدود سه ماه کنارمان بود و این بار به عراق رفت تا با رزمندگان عراقی به سوریه اعزام شود.
می گفت:«رزمندگان عراقی 24ساعت می جنگند و 48ساعت استراحت می کنند و من در این 48ساعتی که بیرون از میدان جنگ هستم اذیت می شوم.» به همین دلیل به محلی که رزمندگان حزب الله لبنان به مردم سوریه آموزش می دادند می رفت و در کنار آن ها بود. در حرم حضرت زینب (س) با رزمندگان فاطمیون آشنا می شود و ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون را قانع می کند که از این به بعد با آن ها اعزام شود. دومین حضورش 75روز طول کشید.
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت چهل و دوم
سید ابراهیم
همسر شهید
از سوریه که آمد با هم به مشهد رفتیم. آنجا مرا با رزمندگان فاطمیون آشنا کرد و مقدمات سفر سوم خود را مهیا کرد. چون قرار بود با بچه های افغانستان اعزام شود، می بایست خودش را تبعه افغان جا بزند. هر چند که آنها می دانستند او ایرانی است، اما به هر حال قوانین خاص خودش را داشتند. لهجه ی افغانستی را هم خیلی زود یاد گرفت. سومین بار با تیپ فاطمیون اعزام شد. در این مدت انواع دوره ها و آموزش ها را می دید. مصطفی نام جهادی «سید ابراهیم» را برای خود برگزید که نام پدربزرگ من بود. همه او را به همین نام می شناختند
ادامه دارد....
@dokhtaranchadorii
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت چهل و سوم
بعد از مدت کوتاهی که در کنار بچه های فاطمیون جنگید او به شرط نام گذاری گردان توسط خودش، فرمانده گردان شد و به خاطر علاقه زیادش به گردان عمار و شهدای آن، نام زیبای عمار را برای آن گردان انتخاب کرد. در همایشی هم که با جاماندگان گردان عمار در تهران داشت به آن ها قول داده بود که ما انتقام شهدای گردان عمار را میگریم. چرا که گردان عمار ادامه دهنده راه همان گردان و جنگ سوریه در امتداد جنگ ایران و ادامه انقلاب حضرت امام خمینی (ره) است. او معتقد بود افکار انقلاب اسلامی روز به روز در دل مردم سوریه رشد و نمو پیدا می کند و عشق به امام (ره) و آرمانهای او در بین مردم آنجا رواج پیدا می کند.
@dokhtaranchadorii
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت چهل و چهارم
چند روز قبل از تولد محمد علی استرس داشتم که بدانم برای تولد پسرمان هست یا نیست!؟ سه روز قبل از تولد محمدعلی از کمر و پهلو مجروح و در بیمارستان بقیه الله بستری شد. مصطفی طبقه ی پنجم و من طبقه ی دهم بستری بودیم! دائم به ما سر می زد و بیشتر پیش ما بود تا اتاق خودش. از مجروح شدندش ناراحت نمی شدم، چون مجروحیت هایش باعث می شد مدتی پیش ما باشد و خیالم راحت بود که حداقل دو هفته ای پیش ماست. هربار هم که می آمدده دقیقه ای حرف نمی زدم و فقط او را نگاه می کردم. به او خیلی وابسته بودم، اما او به هیچ کس و هیچ چیز این دنیا وابسته نبود و به همین دلیل خیلی راحت دل می کند و می رفت. اما دوستی و علاقه ی من به مصطفی به حدی رسیده بود که نبودن هر چیزی حتی نبود بچه ها را می توانستم تحمل کنم، ولی دوری از او برایم غیر قابل تحمل بود تمام وجودم مصطفی بود، اما او برای ماندن نبود، نمی توانست بماند. زمانی هم که ایران بود، دلش اینجا نبود! اصلا اینجا نبود.
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت چهل و پنجم
گمشده اش را پیدا کرده بود. از نوع رفتارش مطمئن بودم که روزی شهید می شود. مصطفایی که سال86 با او ازدواج کردم با مصطفای سال94 خیلی فرق داشت. به خودش هم یک بار گفتم:«من خیلی استرس دارم» چواب داد:«نگران نباش! بادمجان بم آفت ندارد؛» ولی من مطمئن بودم که اتفاقی برای او می افتد. رفتارش خیلی عوض شده بود، در خانه زیاد کمک می کرد، به بچه ها خیلی محبت می کرد، از من به خاطر کار خانه زیاد تشکر می کرد. وقتی که می رفت، شب اول خیلی سخت بود. بعد هم کار من روزشماری بود تا برگردد.
@dokhtaranchadorii
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت چهل و ششم
آخرین دیدار
همسر شهید:
آخرین بار که داشت که می رفت از بیرون آمدم و متوجه شدم که یکی از ساک های او نیست. به او گفتم:«ساکت را بسته ای؟» گفت:«از کجا فهمیدی؟» گفتم:«یکی از ساک هایت نیست!» کمی سر به سرم گذاشت و گفت:«تو باید در اطلاعات استخدام شوی!» و خندید. گفتم:«خب حالا ساک کو؟» گفت:«از ترس شما زود تر از خودم فرستادم پادگان.» پرسیدم:«می خواهی بروی؟» جواب داد:«حالا ببینم چه می شود.» فردا زنگ و گفت:«که دارد سوریه می رود.» و من طبق معمول گریه کردم و او هم کار خودش را کرد و رفت. چند روز بعد تماس که گرفت؛ گفت:«من شرمنده شما هستم و باید یک بار شما را برای زیارت بیاورم خدمت حضرت زینب (س) تا از شرمندگیم کم شود.»
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت چهل و هفتم
به سختی کار های اداری پاسپورت محمد علی را انجام دادم و راهی سوریه شدیم. به مصطفی گفتم:«خیلی سختی کشیدم تا کارهای اداری را انجام دادم.» در جوابم گفت:«من برای این که به سوریه برسم خیلی زحمت کشیدم، حالا ببینم شما چقدر زحمت می کشی؟» شب آخری که در سوریه بودیم، با هم رفتیم در زینبیه قدم بزنیم. یکی از دوستانش خبر داد که فرمانده اش با او کار دارد. با او که تماس گرفت ماموربت حلب را به او ابلاغ کرد. می خواست به زیارت حضرت زینب (س) برود. با خود گفتم:«
ادامه دارد....
@dokhtaranchadorii
#کتاب
#سید_ابراهیم
#مادر_و_همسر_شهید
قسمت چهل و نهم
کمی حرف زدیم و گنبد را به من نشان داد و گفت:«ببین چقدر قشنگ است.» در حالی که گنبد را از آن زاویه ی جدید می دیدم، پرسید:«اگر اتفاقی برای من بیفتد چه کار می کنی؟» گفتم:«نه اتفاقی نمی افتد.» گفت:«حالا یک درصد احتمال بده که اتفاقی بیفتد.» جواب دادم:«مادر هرگز اجازه نمی دهد اتفاقی که برای خودش افتاده برای بچه هایش هم بیفتد. حضرت زینب(س) مادر ماست و چون خودش طعم فراق و هجران عزیزانش را کشیده است اجازه نمی دهد این طعم تلخ را هم ما بچشیم.» دیگر اجازه ندادم ادامه بدهد. وقتی راه افتادیم از من پرسید:«از حضرت خواستی؟» گفتم:«طبق معمول شرمنده شدم و نتوانستم بگویم!» از هم جدا شدیم، مصطفی به مقرشان رفت من دوباره رفتم حرم و بعد هم در بازار مقداری خرید کردم.
ادامه دارد...
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
بریده ای از #کتاب مربع های قرمز:...📚
[مهدی کاظمبابایی] یکبار در صف نماز جماعت کنار رضا ایستاده بود. رضا در رکعت دوم قبل از تشهد خواست قیام کند. کمی نیمخیز شد و دوباره نشست و تشهد را خواند. بعد از نماز مهدی خیلی جدی سمت رضا برگشت:
- داداش حضور قلب نداری کنار من نشین!
خندهمان بلند شد. رضا با خنده محکم به پهلوی مهدی زد:
- تو که حضور قلب داری از کجا فهمیدی من تشهد رو یادم رفت؟
از آن روز هر کس هر خطایی میکرد بچهها برایش دست میگرفتند:
- داداش حضور قلب نداری با ما نگرد.
به روایت #حاج_حسین_یکتا
مربعهای قرمز، ص ۳۰۸
#طنز 🙃😂
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
.
📆قرار سهشنبه ها
.
🔸هر سهشنبه یک دورهمی با یک نویسنده✍🏻
.
قراره هرهفته یک اتفاق تازه داشته باشیم و در غالب یک دورهمی صمیمی و دوستانه پیرامون #کتاب و #کتابخوانی بحث و گفتگو کنیم که این گعده کتاب حضور گرم شما همراهان عزیز را میطلبد.🌸🍃
.
این هفته (98/9/5) با حضور #زینب_عرفانیان
خالق آثاری چون "مربع های قرمز" "رسول مولتان"
.
🔸میهمان برنامه: حاج حسین یکتا
.
📌ساعت۱۵ دفتر مرکزی انتشارات شهیدکاظمی
قم خیابان معلم مجتمع ناشران طبقه اول
.
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
♥️دختران حاج قاسم♥️
♥️🇮🇷♥️
سلام به #دختران_حاج_قاسم 💖🌸🍃
💞...
رفقا ان شاءالله با عنایت خود شهدا قرار هرشب یکی از داستان های #کتاب حاج قاسم داخل کانال بزاریم... ☺️