eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
621 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
آيا ما برادر شيطانيم ؟ إِنَّ الْمُبَذِّرينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطينِ ... [الإسراء : 27 ] اسرافكاران، برادران شياطينند؛ ... به راستي چرا ما ايرانيان كه ادعاي مذهبي بودن داريم ، اينقدر اهل اسرافيم مثلا : چرا مصرف آب ، در كشور ما ، 2 برابر ميانگين جهاني است ؟! چرا مصرف برق ، در كشور ما ، 3 برابر ميانگين جهاني است ؟! چرا مصرف گاز ، در كشور ما ، 3 برابر ميانگين جهاني است ؟! چرا استفاده از تلفن ، در كشور ما ، 4 برابر ميانگين جهاني است ؟! چرا مصرف بنزين ، در كشور ما ، 6 برابر ميانگين جهاني است ؟! چرا مصرف نان ، در كشور ما ، 6 برابر ميانگين جهاني است ؟! **** داستانك 1: روزي خواستم عينك امام را به ايشان بدهم، ديدم مقداري گرد و غبار روي شيشه هاي آن نشسته است. يك برگ دستمال كاغذي برداشتم و عينك را تميز كردم و به امام دادم. ايشان عينك را به چشم زدند . بي توجه، قصد داشتم آن دستمال را مچاله كرده و دور بياندازم كه امام گفتند: «آقاي انصاري! اگر شما براي آن دستمال، مورد مصرف نداريد، به من بدهيد. اين دستمال هنوز جاي مصرف دارد» *** منبع : زندگي به سبك روح الله صفحه 30 **** داستانك 2 : يك بار كه خدمت امام بوديم، از من خواستند پاكت دارويشان را به ايشان بدهم.داخل پاكت دارويي بود كه بايد به پايشان مي ماليدند.شايد كسي باور نكند، بعد از مصرف دارو، امام يك دستمال كاغذي را به چهار تكه تقسيم كردند و با يك قسمت از آن چربي پايشان را پاك كردند و سه قسمت ديگر را داخل پاكت گذاشتند تا براي دفعات بعد بتوانند از آن استفاده كنند. *** راوي: خانم فريده مصطفوي (دختر امام ) منبع: نشريه امتداد - صفحه: 40 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
شهد شیرین #شهادت🌷 را کسانی می چشند که ...!!! لذت زودگذر 🔥 #گناه را خریدار نباشند ... شهید 17ساله مدافع حرم #شهید_علی_الهادی🌷 🍃🌹🍃
#یا_‌مهـــــــــــدے❤️ اَمَنْ یُجیبْ...بخوان برایم حالِ دلم اضطراری است!😔 در این دنیای شلوغ و هزار رنگ دل خوشم به بودنت..داشتنت.. کاش می دانستم این ندیدنٺ ڪی به پایان می رسد؟
🌹خــاطــرات طــنــز شــهـدا🌹 😂آقای نـورانی سـوخته😂 بعد از سه ماه دلم براى اهل و عيال تنگ شد و فكر و خيالات افتاد تو سرم. مرخصى گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما كاش پايم قلم مى شد و به خانه نمى رفتم. سوز و گداز مادر و همسرم يك طرف ، پسر كوچكم كه مثل كنه چسبيد بهم كه مرا هم به جبهه ببر، يك طرف. مانده بودم معطل كه چگونه از خجالت مادر و همسرم در بيايم و از سوى ديگر پسرم را از سر باز كنم. تقصير خودم بود. هر بار كه مرخصى مى آمدم آن قدر از خوبى ها و مهربانى هاى بچه ها تعريف مى كردم كه بابا و ننه ام نديده عاشق دوستان و صفاى جبهه شده بودند ، چه رسد به يك پسر بچه ده ، يازده ساله كه كله اش بوى قرمه سبزى مى داد و در تب مى سوخت كه همراه من بيايد و پدر صدام يزيد كافر! را در بياورد و او را روانه بغداد ويرانه اش كند. آخر سر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ هاى بادكش مانندش به سر و صورتم چسباند و آبغوره ريخت و كولى بازى درآورد تا روم كم شد و راضى شدم كه براى چند روز به جبهه ببرمش. كفش و كلاه كرديم و جاده را گرفتيم آمديم جبهه. شور و حالش يك طرف ، كنجكاوى كودكانه اش طرف ديگر. از زمين و آسمان و در و ديوار ازم مى پرسيد.😫 -اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟ - بابا چرا اين تانك ها چرخ ندارند ، زنجير دارند؟ - بابا اين آقاهه چرا يك پا ندارد؟ - بابا اين آقاهه سلمانى نمى رود اين قدر ريش دارد؟ بدبختم كرد بس كه سؤال پرسيد و منِ مادرمرده جواب دادم. تا اين كه يك روز برخورديم به يك بنده خدا كه رو دست بلال حبشى زده بود و به شب گفته بود تو نيا كه من تخته گاز آمدم.😂 قدرتىِ خدا فقط دندان هاى سفيد داشت و دو حدقه چشم سفيد. پسرم در همان عالم كودكى گفت: «بابايى مگر شما نمى گفتيد رزمندگان ما همه نورانى هستند؟»⁉️😳 متوجه منظورش نشدم: - چرا پسرم ، مگر چى شده؟ - پس چرا اين آقاهه اين قدر سياه سوخته اس؟ ايكى ثانيه فهميدم كه منظورش چيه ؛ كم نياوردم و گفتم: «باباجون ، او از بس نورانى بوده صورتش سوخته ، فهميدی!»😂😂😂 📚کتاب رفاقت به سبک تانک ┄┅═══✼🌹✼═══┅ https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
💌 نهفته‌های دل، آشکار خواهد شد #پیام_معنوی
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 روزبہ ویلچر را با سرعت بہ سمت در ڪافہ مے راند و مے گوید:مثل اینڪہ میاد! با لبخند دنبالشان مے روم،روزبہ "عذر میخوامی" مے گوید و همراہ سامان اول وارد ڪافہ میشود. نفس عمیقے میڪشم و مردد پشت سرشان وارد میشوم. دیوارهاے آبے روشن و صورتے ڪم رنگ ڪافہ آدم را بہ ذوق مے آورد! میز و صندلے هاے فلزے صورتے و آبے منظرہ را ڪامل ڪردہ اند! پشت میزے چهار نفرہ،چهار دختر جوان نشستہ اند و بلند مے خندند. روزبہ همانطور ڪہ ویلچر سامان را بہ سمت چپ هل مے دهد،بہ سمت من سر بر مے گرداند و مے گوید:اون گوشہ بشینیم؟! بدون اینڪہ جوابش را بدهم،معذب پشت سرش راہ مے افتم. مقابل میز دو نفرہ اے توقف مے ڪند،جاے ویلچر سامان را تنظیم مے ڪند و رو بہ من مے گوید:بفرمایید! نگاهے بہ اطراف مے اندازم و با استرس مے نشینم،روزبہ هم رو بہ رویم! سامان با لبخند نگاهے بہ من مے اندازد و سپس نگاهش را در اطراف مے چرخاند:اے...اینجا ڪہ...دُخ...دخترونہ ست! روزبہ آرام مے خندد و چیزے نمے گوید،سریع مے گویم:خیلے قشنگہ ڪہ! و نگاهم را بہ دیوار صورتے مقابلم مے دوزم،روزبہ منو را مقابلم میگذارد. سریع منو را بہ سمتش بر مے گردانم و مے گویم:چیزے نمیخورم! ابروهایش را بالا میدهد:یہ چیزے سفارش بدہ ڪہ نمڪ نداشتہ باشہ! سامان با خندہ مے گوید:دا...دارہ...برات...نا...ناز میڪنہ بابا! با لبخند نگاهش میڪنم و پر انرژے مے گویم:نہ خیر ناز نمیڪنم! سرش را تڪان میدهد:پَ...پس یہ چیزے بخور دیگہ! دستم را روے معدہ ام میگذارم،از صبح سوزشش امانم را بریدہ! مردد مے گویم:معدہ م یڪم ناراحتہ نمیتونم چیزے بخورم! سپس آرام زبانم را روے لب هایم مے ڪشم،لبش را بہ دندان مے گیرد:چرا؟! لبخندم را عمیق میڪنم:فڪر ڪنم بخاطرہ خورد و خوراڪ دانشجویے باشہ! ابروهایش را بالا میدهد:آهان! روزبہ همانطور ڪہ جدے نگاهم میڪند مے گوید:پس مام چیزے نمیخوریم! سامان سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد و چیزے نمے گوید،فشار دستم را روے معدہ ام بیشتر میڪنم و مے گویم:اگہ بہ خاطرہ منہ،مشڪلے ندارم! اینطورے ناراحت میشم! سپس منو را بہ سمت سامان هل میدهم،سامان نگاهش را بہ روزبہ مے دوزد. منتظر اجازہ ے اوست! روزبہ نگاهش را بہ سامان مے دوزد:تو سفارش بدہ! چند لحظہ بعد ڪافے من نزدیڪمان میشود و با رویے گشادہ مے پرسد چہ میل داریم،سامان نگاہ سرسرے اے بہ منو مے اندازد و مے گوید:یہ...یہ شے...شیر موز شڪلات! ڪافے من سرش را تڪان میدهد و رو بہ ما مے پرسد:و شما؟! روزبہ جدے مے گوید:یہ سیب زمینے با قارچ و پنیر و آب معدنے! همین! ڪافے من سرش را تڪان میدهد و میرود،سامان زیر زیرڪے من را نگاہ میڪند و چیزے نمے گوید. هر چند ثانیہ یڪ بار لبخندے تحویلم مے دهد و سرخ میشود! دستم را از روے معدہ ام برمیدارم و نگاهم را بہ میز مے دوزم. روزبہ هم سڪوت ڪردہ! از این سڪوت خستہ میشوم،سرم را بلند مے ڪنم و بہ سامان چشم مے دوزم:مدرسہ میرے؟! سرش را محڪم تڪان میدهد:آ...آدہ! ڪِ...ڪلاس سومم! روزبہ سریع مے گوید:درسشم خیلے خوبہ! شاگرد اول مدرسہ شونہ! سامان لبخند دندان نمایے میزند،گونہ هایش گل مے اندازند. دلم براے خندہ هایش غنج مے رود! براے معصومیتش! چند ثانیہ بعد ڪافے من سفارش ها را مے آورد و مے رود،روزبہ بشقاب سیب زمینے با قارچ و پنیر را مقابل سامان مے گذارد و رو بہ من مے گوید:عذر میخوام! سرم را تڪان میدهم:راحت باشید! قاشق را داخل محتویات بشقاب مے برد و ڪمے برمیدارد،همانطور ڪہ قاشق را بہ سمت دهان سامان مے گیرد با خندہ مے گوید:بہ مامانت نگے امروز از این ناپرهیزیا ڪردیما! سامان بلند مے خندد و با ذوق مے گوید:قول نمیدم! روزبہ مے خندد:خیلے ممنون از همڪاریت! قاشق را آرام و با حوصلہ داخل دهان سامان میگذارد و با دستمال دور دهانش را پاڪ مے ڪند! متعجب بہ حرڪاتش نگاہ میڪنم،سیب زمینے و قارچ و پنیر ڪہ تمام میشود در آب معدنے را باز مے ڪند و جلوے دهان سامان مے برد،همہ ے این ڪارها را با حوصلہ و رویے گشادہ انجام میدهد! سامان ڪہ چند جرعہ آب مے نوشد،روزبہ لیوان بلند حاوے شیر موز شڪلات را مقابل سامان مے گذارد و مے پرسد:میتونے خودت با نے بخورے؟! سامان سرش را تڪان مے دهد و نگاهے بہ من مے اندازد،روزبہ از روے صندلے بلند میشود و صاف مے ایستد. سیاهے چشم هایش را بہ صورتم مے دوزد:تا سامان مشغول رسیدگے بہ خودشہ مام بریم یڪم صحبت ڪنیم؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 نگاهے بہ سامان مے اندازم و مے پرسم:ڪجا بریم؟! بہ دو میز آن طرف تر اشارہ مے ڪند:اونجا! از روے صندلے بلند میشوم و رو بہ سامان مے گویم:تنها اذیت نمیشے؟! مے خندد و چشم هاے معصومش را باز و بستہ مے ڪند:نہ! مُ...مبارڪہ! خون در صورتم مے دود،روزبہ همانطور ڪہ بہ سمت میزے ڪہ اشارہ ڪردہ مے رود مے گوید:آروم بخور! حواسم بهت هست! ڪنارم مے ایستد،صورتم گر مے گیرد سریع بہ قدم هاے بلند بہ سمت میز راہ مے افتم. بدون معطلے صندلے اے عقب میڪشم و مے نشینم،روزبہ جدے مقابلم مے نشیند،انگشت هایش را در هم قفل مے ڪند و روے میز میگذارد. سرفہ اے میڪنم و نگاهم را بہ میز مے دوزم:چند وقتہ سرپرستے سامانو بہ عهدہ گرفتید؟! ڪمے فڪر مے ڪند و مے گوید:چهار سال! مادرش میخواست بذارتش آسایشگاہ،توانایے نگہ داریشو نداشت. پدرش ترڪشون ڪردہ! هزینہ هاے مالے سامانو بہ عهدہ گرفتم،هر هفتہ ام میرم بهش سر میزنم و بعضے وقتا میبرمش گردش. اولین بار دو سال پیش خودش بهم گفت بابا! لبخند پر جانے میزنم:خیلے معصوم و دوست داشتنیہ! نگاہ پر محبتش را بہ سامان مے دوزد:خیلے! _خب! مے شنوم! سنگینے نگاهش را احساس میڪنم! _از ڪجا شروع ڪنم؟! سرم را ڪمے بلند میڪنم:از هرجا ڪہ باید بدونم! صداے مردانہ اش آرام و در عین حال محڪم مے گوید:اسم و فامیلیمو ڪہ میدونے،سنمو ڪہ میدونے،شغلمم میدونے! تحصیلاتم تو رشتہ ے مهندسے عمران بودہ،فوق لیسانس! دوران دبیرستان بچہ ے درس خونے نبودم! دو سال پشت ڪنڪور موندم تا بتونم تو یہ دانشگاہ خوب دولتے درس بخونم! سربازے ام رفتم! تو یہ خانوادہ ے تحصیل ڪردہ و منضبط بزرگ شدم! از نظر اعتقادے هم پدرم هم مادرم اعتقادات معمولے اے دارن! هر دوشون نماز مے خونن،روزہ مے گیرن،هیئت و نذرے راہ مے ندازن اما نمیتونم بگم تو یہ خانوادہ ے ڪاملا مذهبے بزرگ شدم! برادر ڪوچیڪترم هم مثل پدر و مادرم ولے ڪمے معتقدتر و مذهبے ترہ! آدم معتقدے بہ دین و مذهب نیستم! یعنے طبق تفڪرات و اعتقادات خودم از نوزدہ بیست سالگے بہ این نتیجہ رسیدم! سرفہ اے مے ڪند و با تاڪید ادامہ میدهد:نماز نمیخونم! روزہ نمیگیرم! قرآن نمیخونم! هیئت نمیرم! سفر زیارتے هم نمیرم! اما آدم بے قید و بند و بار و بے اخلاقے نیستم،بہ اعتقادات بقیہ احترام میذارم و متقابلا همین توقع رو دارم! براے خودم یہ سرے قانونا و مرزایے دارم،مرد زن بازے نیستم و تا بہ این سن هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض نڪردم! یعنے جز آوا ڪہ نامزد بودیم با دختر دیگہ اے در ارتباط نبودم! مشروبات الڪے مصرف نمیڪنم و اهل یہ سرے چیزاے نامتعارف نیستم،فقط سیگار میڪشم ڪہ خودت در جریانے! بے اختیار مے پرسم:چند وقتہ سیگار میڪشید؟! مڪثے میڪند و چند ثانیہ بعد جواب میدهد:هفت سال! مستقیم بہ چشم هایش نگاہ میڪنم:یعنے از وقتے نامزدے تون بہ هم خورد! سرش را تڪان میدهد:درستہ! دستم را زیر چادرم مشت میڪنم و چیزے نمے گویم،لبخند ڪم رنگے ڪج لبش مے نشیند. بے رو در بایستے مے گویم:رفتارتون خیلے با وقتے ڪہ شرڪت بودم فرق میڪنہ! چشم از چشم هایم نمے گیرد! _چون تو برام فرق ڪردے! نہ الان تو منشے منے نہ من رئیس تو! محیط ڪارے برام جدا از زندگے شخصیمہ،ترجیحم اینہ تو محیط ڪارے در عین این ڪہ هواے ڪارمندامو دارم آدم جدے و سخت گیرے باشم! پیشانے ام را بالا میدهم:درستہ! لبخند پر جانے میزند:وضعیت مالیم هم بد نیست! از اون بچہ پولدارایے نیستم ڪہ بگم بابام خرج عروسے و خونہ و ماشینمو میدہ! یہ ماشین دارم ڪہ دیدے،خونہ هم فعلا ندارم! ولے میتونم یہ جاے خوب خودم خونہ رهن ڪنم! میان حرفش مے پرم:هنوز بحثمون بہ مادیات نرسیدہ! هیچ جوابے از من نگرفتید! پریشان دستے بہ موهایش مے ڪشد:صحیح! مردمڪ چشم هایم را مے چرخانم:چے باعث شد ڪہ فڪر ڪنید من... من فردے ام ڪہ میخواید زندگے تونو ڪنارش بسازید؟! چشم هایش برق مے زنند،بدون معطلے جواب میدهد:نجابتت،آروم بودنت،غرورے ڪہ تو برخورد با بقیہ دارے و استقلال طلبیت،همینطور پایبند بودنت بہ اخلاق مدارے! هر چند علاقہ دلیلخ نمیخواد! ولے تو رو هم با عقلم انتخاب ڪردم هم قلبم! چیزے نمے گویم،سرش را تڪان میدهد:میخوام راجع بہ رابطہ هاے عاطفے ڪہ تو گذشتہ داشتیم صحبت ڪنیم! اول تو میگے یا من بگم؟! گلویم را صاف میڪنم:شما بگید! میخواهد دهان باز ڪند ڪہ صداے زنگ موبایلش بلند میشود،عذرخواهے میڪند و موبایل را از جیب شلوارش بیرون میڪشد. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
: 🗓 #تقویم_تاریخ دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ ۱۸ ربیع الاول ۱۴۴۰ ۲۶ نوامبر ۲۰۱۸
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 نگاهے بہ نام تماس گیرندہ مے اندازد و موبایل را سایلنت مے ڪند و دوبارہ داخل جیبش بهر مے گرداند. دستے بہ موهایش مے ڪشد و نگاهش را بہ صورتم مے دوزد:هفت هشت سال پیش،با آوا تو دانشگاہ آشنا شدم. آدمے نبودم ڪہ بخوام دنبال رابطہ هاے موقتے باشم! از اولم اینو بہ آوا گفتہ بودم! دو سہ ماهے با هم در ارتباط بودیم،بعدش خانوادہ ها رو در جریان گذاشتیم و نامزد ڪردیم‌. آوا یہ سرے اخلاقایے داشت ڪہ درست نمے دونستم،زیاد تفاهم نداشتیم! میگفتم ازدواج‌ ڪنیم باهاش صحبت میڪنم و تغییرش میدم! اما خب سر همین اخلاقا اصلا بہ عقد نرسید چہ برسہ ازدواج! روز قبل از عقد جا زد و رفت! بهش علاقہ داشتم ولے یہ سال بعد از اون ماجرا بہ ڪل از ذهن و قلبم بیرونش ڪردم. _پس چرا تا الان ازدواج نڪردید؟! انگشت هایش را دوبارہ درهم قفل مے ڪند:نہ آمادگے روحے شو داشتم نہ مورد مناسب براے ازدواج! مردد مے پرسم:چرا دوبارہ برگشتہ؟! نفس عمیقے میڪشد:از رابطہ هاے موقتش خستہ شدہ دنبال ازدواجہ! جدے میشود:خب تو بگو! سوزش معدہ ام دوبارہ شدت میگیرد! دستم را روے معدہ ام میگذارم و آب دهانم را فرو میدهم! _خب نامزدے من اجبارے بود! یعنے نہ من نہ هادے... با آوردن نامش ساڪت میشوم،چند لحظہ بعد زمزمہ میڪنم:نامزد سابقم! هیچڪدوم نمیخواستیم ازدواج ڪنیم! بہ اصرار خانوادہ هامون صیغہ ے موقت خوندیم تا باهم آشنا بشیم! بعد از یہ مدت بہ همدیگہ علاقہ مند شدیم،متوجہ شدم مدافع حرمہ! نزدیڪ عقد رفت سوریہ و دیگہ برنگشت... بہ اینجا ڪہ میرسم بغض میڪنم،روزبہ آرام مے گوید:روحشون شاد! زمزمہ وار مے گویم:ممنون! _چند وقت از شهادتشون میگذرہ؟! _دوسال و یڪ هفتہ! لبخند تلخے میزند،چشم هایش برق عجیبے مے زنند! _بہ خانوادہ تون بگید امروز صحبت ڪردیم! باقے صحبت ها بمونہ براے بعد! سرم را تڪان میدهم و از روے صندلے بلند میشوم،نگاهش را بہ چشم هایم مے دوزد و چیزے نمے گوید! چند ثانیہ بعد از روے صندلے بلند میشوم،بہ سمت میزے ڪہ سامان پشتش نشستہ میروم. مظلوم روے ویلچرش ڪز ڪردہ و نگاهش را بہ من و روزبہ دوختہ. فقط ڪمے از شیر موز و شڪلاتش را نوشیدہ! آرام دستش را مے گیرم و مے گویم:از آشنایے باهات خیلے خوشحال شدم سامان! لبخند پهنے میزند:مَ...منم! بوسہ ے ڪوتاهے روے دستش مے نشانم:من باید برم! ببخش تنهات گذاشتیم و معطلت ڪردیم! خدافظے! آرام دستم را مے فشارد و مظلومانہ مے پرسد:بازم مے بینمت؟! سپس نگاهش را بہ روزبہ ڪہ ڪنارم ایستادہ مے دوزد،روزبہ دست هایش را داخل جیب هاے شلوارش مے برد:اذیتش نڪن سامان! سامان سرے تڪان میدهد و مظلوم مے گوید:خداحافظ! صاف مے ایستم،نگاهے بہ روزبہ مے اندازم:خدانگهدار! با قدم هاے بلند بہ سمت در مے روم،میخواهم در را باز ڪنم ڪہ روزبہ صدایم مے زند:آیہ! قلبم مے لرزد،دیگر دلم نمیخواهد بگویم خودمانے نباش! دلم میخواهد هر یڪ ثانیہ یڪ بار بگوید "آیه"! هے در گوشم بخواند آیہ! نفس عمیقے میڪشم،دست یخ ڪردہ ام را مشت مے ڪنم و بہ سمتش بر مے گردم‌. در چند قدمے ام مے ایستد،نگاہ جدے اش را بہ چشم هاے درماندہ ام مے دوزد! محڪم و سرد مے گوید:تا اینجاش اومدم چون میخواستم همہ ے تلاشمو ڪنم! ڪہ رڪ و راست بگم دوستت دارم! اگہ از اینجا بہ بعدش نخواے میڪشم ڪنار! یہ لحظہ ام اذیتت نمیڪنم! ڪاملا جدے و محڪم این را مے گوید! نمیدانم چرا مے ترسم؟! چند ثانیہ بہ چشم هایش خیرہ میشوم و بدون حرف از ڪافہ بیرون مے روم! همانطور ڪہ آرام بہ سمت خانہ قدم برمیدارم مے گویم:تا بابا مهدے نگہ هیچ جوابے بهت نمیدم! هیچ جوابے! سپس در دل دعا میڪنم مهدے،روزبہ را تایید ڪند... دیگر بہ خودم و دلم نمیتوانم دروغ بگویم! میخواهمش... میخواهمش... و باز براے خودم تڪرار میڪنم:میخواهمش! بے اختیار بر مے گردم و بہ پشت سرم نگاہ میڪنم،از پشت شیشہ ے ڪافہ با طرز عجیبے تماشایم میڪند... دلم بیشتر مے لرزد... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے گ ❤️قدرتِ عشق بِنازم ڪہ بہ یڪ تیرِ نگاہ جانِ شیرین بسپارند دوبیگانہ بہ هم❤️