دوستان از این بعد شماره های رمان فرق کردن و. ادامه اش رو به صورت بخش بخش میزاریم 😊
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#424
#سوره_ی_دهم
#بخش_اول
همانطور ڪہ سیبم را گاز میزنم،در خانہ قدم میزنم و جزوہ ام را میخوانم!
صبح با انرژے روزبہ را راهے شرڪت ڪردم! دوبارہ با هم جان گرفتیم!
باید از در دوستے و عشق وارد میشد! اما دست خودم نبودم گاهے تحملم سر مے آمد و از زبان و حرڪات تندم سرازیر میشد!
چند دقیقہ ڪہ میگذرد صداے زنگ در بلند میشود،جزوہ را روے مبل مے اندازم و بہ سمت آیفون قدم برمیدارم.
مقابل آیفون ڪہ مے رسم چشم هایم از تعجب گرد میشوند!
تصویر ملتهب و عصبے شهاب در صفحہ نقش بستہ!
دوبارہ زنگ را مے فشارد،مردد گوشے آیفون را برمیدارم.
_بلہ؟!
فریاد میڪشد:درو باز ڪن!
گیج بہ تصویرش چشم میدوزم،دوبارہ انگشتش را روے زنگ میگذارد و پشت سر هم زنگ را مے فشارد!
سریع گوشے آیفون را میگذارم و بہ سمت موبایلم مے دوم!
صداے زنگ در قطع نمیشود!
موبایل را از روے میز برمیدارم و از حفظ شمارہ ے روزبہ را میگیرم.
با استرس لبم را بہ دندان میگیرم و مقابل آیفون مے ایستم.
شهاب همان جا ایستادہ و چهرہ اش عصبے تر بہ نظر مے رسد!
روزبہ جواب نمیدهد،ڪلافہ موبایل را از گوشم جدا میڪنم و دوبارہ شمارہ اش را میگیرم.
باز هم جواب نمیدهد،سریع شمارہ ے شرڪت را میگیرم.
چند لحظہ بعد صداے جدے خانم عزتے مے پیچد:سلام! شرڪت نوین سازان بفرمایید!
نفس عمیقے میڪشم و مے گویم:سلام! خانم عزتے نیازے هستم! آیہ نیازے!
صدایش رنگ مهربانے مے گیرد:حالتون خوبہ خانم نیازے؟! جانم در خدمتم!
_مهندس ساجدے شرڪتن؟!
میدانستم باید ابهتش را مقابل ڪارمندانش نشڪنم و خودمانے نشوم و نگویم روزبہ!
_بلہ! جلسہ دارن!
سریع مے گویم:میشہ بهشون بگید با من تماس بگیرن! ڪار فورے دارم!
چند لحظہ مڪث میڪند و سپس میگوید:جلسہ تازہ شروع شدہ ولے چشم!
بعد از تشڪر و خداحافظے ڪردن تماس را قطع میڪنم.
شهاب از زنگ زدن دست برداشتہ اما هنوز از جلوے در تڪان نخوردہ!
دلم آشوب میشود! حس میڪنم اتفاق بدے افتادہ!
بیست دقیقہ میگذرد،خبرے از روزبہ نمیشود!
پوفے میڪنم و موبایل را در دستم میفشارم،میخواهم براے تعویض لباس بہ سمت اتاق قدم بردارم ڪہ موبایلم زنگ میخورد.
بدون معطلے جواب میدهم:الو روزبہ! خانم عزتے چقدر دیر بهت خبر داد!
صداے پر انرژے اش مے پیچد:علیڪ سلام! ممنون عزیزم! شمام خستہ نباشے!
بے اختیار لبخند میزنم:سلام!
جدے مے گوید:جانم؟! خانم عزتے گفت ڪار فورے دارے!
سریع مے گویم:شهاب!
_شهاب چے؟!
بہ تصویرش ڪہ در آیفون نقش بستہ خیرہ میشوم.
_نیم ساعتہ اومدہ جلوے در وایسادہ و عصبے زنگ درو میزنہ!
_یعنے چے؟!
دستے بہ موهایم میڪشم:نمیدونم بہ خدا! تو شرڪت اتفاقے افتادہ؟!
سریع مے گوید:نہ! درو باز نڪن الان خودمو میرسونم! تاڪید میڪنم آیہ! نہ درو باز میڪنے نہ جوابشو میدے!
همراہ سرم زبانم را تڪان میدهم:باشہ! منتظرم!
تماس را قطع میڪنم و بہ سمت اتاق میروم،بلوز و شلوارم را با دامن و سارافونے زرشڪے رنگ تعویض میڪنم.
شالے هم رنگ سارافون و دامن،روے سرم مے اندازم و چادر رنگے ام را روے ساعدم جاے میدهم.
همانطور ڪہ در دل آیت الڪرسے میخوانم بہ پذیرایے برمیگردم.
صداے زنگ در بلند میشود،آب دهانم را فرو میدهم.
چهرہ ے شهاب را مے بینم،مشتے بہ آیفون مے ڪوبد و عقب مے رود!
زمزمہ میڪنم:خدا بہ خیر ڪنہ!
از مقابل آیفون دور میشوم و بہ سمت پنجرہ مے روم،پردہ را ڪمے ڪنار میڪشم و نگاهم را بہ داخل ڪوچہ میدوزم.
دل توے دلم نیست!
ڪمے بعد ماشین روزبہ را مے بینم ڪہ وارد ڪوچہ میشود،نفس راحتے میڪشم.
ماشین را مقابل درب خانہ پارڪ میڪند و پیادہ میشود،همین ڪہ نگاہ شهاب بہ روزبہ مے افتد بہ سمتش مے رود و عصبے چیزهایے مے گوید!
با دیدن روزبہ جرات مے گیرم و سریع چادرم را روے سرم مے اندازم.
میترسم بحثشان بشود و شهاب دیوانہ بلایے بر سرش بیاورد! از او بعید نیست!
با عجلہ از خانہ خارج میشوم و بیخیال آسانسور میشوم.
پلہ ها را یڪے دو تا میڪنم و خودم را بہ حیاط مے رسانم،نفس نفس زنان در ڪوچہ را باز میڪنم.
روزبہ ڪنار ماشینش ایستادہ و شهاب پشت بہ من،جملات نامفهومے مے گوید!
نفس عمیقے میڪشم و مے پرسم:چے شدہ روزبہ؟!
نگاہ روزبہ بہ سمت من روانہ میشود و شهاب بہ سمتم بر مے گردد.
سرے تڪان میدهد و نگاہ خشمگینے نثار شهاب میڪند.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون ....
قـــــدرت کلمات ...
پیر زنی رفت داروخانه تا برای درد
مفاصلش دارو بخره ...
داروخانه چی بهش گفت:
«خوشگل خانم امر بفرمایید.»
پیرزنه فوری کمرش رو راست کرد و گفت:
«رژ لب میخواستم عزیزم.» ☺️😁
کلمات قدرت دارند.
با یکدیگر با انرژی مثبت صحبت کنیم.
کلماتی که شما استفاده میکنید ممکن است سرنوشت انسانی را تغییر دهد 🌹
🗞 #مثبت_اندیشی
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
داستان کوتاه پرو بازی
يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار
مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !
بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره
خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ...
مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن
يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي
اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که
بندازنش بيرون خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه
کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه
مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!!😂😂😂
نکته :قبل از تقلید از دیگران خود را به دقت ارزیابی کنید.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
به قول استاد باخِرَد:
"آبجی کوچولو های شهدا"
راه داداشهاتونو یادتون نره.✋ :)
گرچه مقصد آخر شهادت است
شرط اول 'شهیدانه زیستن' است.🍃
این را شهدا گفته اند:
خواهرم ...
من مدافع حرمم و تو در سنگر حجاب مدافع خون منی و اسلحه ما توپ و تفنگ است در مقابل دشمنان و سلاح شما چادر ...
#چادر_تو_حافظ_خون_شهدا🕊
#شهید_حسین_مشتاقی