🔅🌸💮 💮🌸🔅
#چادرانھ
🌹روزے ڪه تو را آفرید
آرام در گوشتــ زمزمه ڪرد :
تو جهاد نڪن
تو مانند مردان ڪار نکن
تو دستــ به سیاه و سفید هم نزدے،
نزدے...🙂
فقط حجابتــ را
فقط عفافتــ را
فقط نجابتتـ را
با چنگ و دندان نگھ دار💪
تا از آغوش تو مردانے بہ معراج بیایند
و از پاڪے تو فرزندان بشر پاڪ شوند
و خواستــ به تو بفهماند ڪہ چقدر برایش ارزشمندے و مرد هیچ
برتری بر تو ندارد☺️🌺
آنگاه فاطمه (س) را آفرید😍
و گفتـ این بهانه ی
آفریدن زمین و همه ی کائناتــ و عالمیان استــ و عفاف را در فاطمه نهاد تا زن او را الگو ڪند و بداند وظیفه اش چیستــ .🍃
فاطمه ای که چادرش پشتــ در
سوختــ اما از سرش نیفتاد
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
شُکر، خالقی را که برایش بزرگی و کوچکی خواسته من معنایی نداره
مگر نه اینست که "یدالله فوق ایدیهم " خداوند در راس همه امور است ، پس مقیاس برای او معنی ندارد که چه آرزویی بزرگ است و کدام کوچک است.
امیدوارم درهای رحمتی که دور از انتظارت بود به روت باز شه و زندگیت تغییر کنه.آمین❤️
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_437
#بخش_دوم
مادرم هر روز ڪنارم بود،مریم و نساء هم هر روز بہ دیدنم مے آمدند.
حرف مے زدند،سوال مے پرسیدند و گریہ مے ڪردند!
اما صدایے از حنجرہ ے من خارج نمے شد،ناے صحبت ڪردن و زندگے ڪردن نداشتم!
پدرم و بابا محسن جنازہ ے روزبہ را دیدہ بودند،پدرم میگفت بابا محسن از پا افتادہ!
میگفت سمانہ یڪ شبہ پیر شدہ،میگفت مرگ روزبہ بہ ڪل تغییرشان دادہ!
روزبہ همان شب دعوا،در مسیر ڪردان بہ سمت ویلاے پدرش تصادف ڪردہ بود.
سرعت ماشین بہ قدرے زیاد بودہ ڪہ ماشین از جادہ خارج و بہ سمت درہ منحرف شدہ!
چند روزے گذشت،بابا محسن و سمانہ بہ دیدنم آمدند.
در تمام مدت بہ یڪ نقطہ از دیوار زل زدہ بودم و چیزے نمے گفتم.
سمانه گریہ و بے تابے مے ڪرد،گلایہ میڪرد چرا در مراسم ها حضور ندارم؟ چرا حرفے نمے زنم؟
اما چیزے متوجہ نمیشدم،نمے توانستم بگویم دیگر تابِ دیدن تابوت ندارم،دیگر نمیتوانم گوش بہ قلبِ بے صدایے بِسپُرم...
از مرگ خستہ ام... بیشتر از خودم...
نمیدانم چند روز از مرگ روزبہ گذشت ڪہ از بیمارستان مرخص شدم،تنم ڪرخت شدہ بود،همینطور روحم.
ڪسے امید نداشت جنینے ڪہ در رحم دارم دوام بیاورد اما ماند!
ماندن امید واقعا معجزہ بود،اگر امید را نداشتم شاید دوام نمے آوردم.
روزها بہ سردے و ڪند از پے هم مے گذشتند،اقوام و دوستان براے دیدار و گفتن تسلیت بہ دیدنم مے آمدند.
حوصلہ ے ڪسے را نداشتم،فقط روے تخت مے نشستم و بہ دیوار خیرہ میشدم.
مادرم صبح تا شب ڪنارم مے نشست،قربان صدقہ ام مے رفت و صحبت میڪرد.
حدود دوماہ از مرگ روزبہ گذشتہ بود ڪہ بہ اصرار و زور مادرم براے معاینہ پیش پزشڪ زنان رفتیم. براے اولین بار صداے قلب امید را شنیدم!
حس عجیبے بہ تڪ تڪ سلول هاے بدنم تزریق شد.
گویے در حال مرگ بودم و شوڪ الڪترونیڪے بہ قلبم دادند!
از آن روز دوبارہ زبان باز ڪردم،سر پا ایستادم،بهتر غذا خوردم فقط براے ماندن آن موجودے ڪہ چند "تاپ تاپ" از قلبش شنیدہ بودم!
مادر و پدرم هرڪارے ڪردند براے جمع ڪردن وسایلم بہ خانہ ام بازنگشتم،طاقت دیدن آن خانہ را نداشتم!
وقتے ڪمے بہ خودم آمدم با روزبہ سر لج افتادم! نہ سرمزارش رفتم نہ در مراسم هایے ڪہ برایش برگزار شد شرڪت ڪردم.
شاید بیشتر عذاب وجدان داشتم،خودم را قاتل روزبہ مے دانستم!
غرق شدہ بودم در "اگرها" و "ڪاش ها"...
آنقدر غرق،ڪہ خستہ شدم و بہ گذشتہ پناہ بردم.
از زمانے ڪہ همہ چیز شروع شد،زمانے ڪہ حالم بهتر بود و مسائل پیش پا افتادہ را مشڪل و سخت مے دانستم و برایشان مے جنگیدم.
از آن زمانے ڪہ با پدرم شروع بہ جنگ،براے ورود بہ دانشگاہ ڪردم.
آن روزهایے ڪہ پاے شهاب بہ زندگے مان باز شد.
اگر شهابے نبود،نہ هادے اے بہ آیہ تحمیل میشد و نہ روزبهے پا بہ زندگے اش میگذاشت.
پدرم را مقصر همہ ے این اتفاقات مے دانستم. او پاے شهاب و ڪینہ هایش را بہ زندگے مان باز ڪرد.
نمے توانستم دوستش داشتہ باشم،بہ شدت از او دورے میڪردم!
مدام گذشتہ را مرور میڪردم،بیشتر هادے را!
بخشے ڪہ روزبہ دوستش نداشت!
حسرت را جایگزین اگرها و ڪاش ها ڪردم،حسرتِ نماندن هادے یا انتخاب نڪردن مردے مثل فرزاد!
اما نمیتوانستم خودم را گول بزنم،از گذشتہ ڪہ بیرون مے آمدم تمامِ قلبم میشد روزبہ!
خندہ هایش،مهربانے هایش،صبورے اش،دوست داشتنش...
همہ ے این ها تڪہ اے از قلبم را از آن خود ڪردہ بودند،این تڪہ تڪہ ها را ڪہ جمع میڪردے میشد خانہ ے روزبہ!
خانہ اے ڪہ دیر متوجهش شدم،بعد از آن شد غمڪدہ. غمڪدہ اے براے زندہ نگہ داشتن یاد صاحب خانہ اے ڪہ قدرش را ندانستم.
دوبارہ غرق شدم در اے ڪاش ها،در حسرت.
در نبودنِ روزبہ...
نفس عمیقے میڪشم و با زبان لبم را تَر میڪنم.
_تموم شد!
صداے مهربان دڪتر همتے بلند میشود:خستہ نباشے آیہ جان! واقعا خستہ نباشے!
لبخند ڪم رنگے میزنم:ممنون!
_دفتر خاطراتو خوندے؟
_بلہ!
با لحنے قاطع و تاڪیدے مے پرسد:ڪامل خوندیش؟ خط بہ خط؟
سرم را همراہ زبانم تڪان میدهم:بلہ!
_خب بہ چہ نتیجہ اے رسیدے؟!
مڪث میڪنم،چند ثانیہ اے بہ فڪر فرو میروم.
_همیشہ درگیر گذشتہ بودم،درگیر چیزایے ڪہ باید میشد!
در حالے ڪہ باید همہ چیزو خودم مے ساختم!
_دیگہ؟
آب دهانم را با شدت فرو میدهم:تو رابطہ با روزبہ عجلہ ڪردم!
نباید وارد رابطہ ے عاطفے و جدے میشدم!
هم بہ خودم آسیب زدم هم بہ روزبہ!
باید ڪامل از قید و بند گذشتہ و حسرت نبودن هادے رها میشدم یا باید ڪلا زندگے با علاقہ بہ هادے رو انتخاب میڪردم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_437
#بخش_سوم
حالتاے نامتعال روحے و بچہ بازیام اجازہ نمیداد همہ چیزو درست ببینم و تصمیم بگیرم.
وقتے بہ خاطرات خودم و روزبہ رسیدم احساس ڪردم این آیہ من نبودم!
یہ دختر بچہ ے لجباز و لوس بودہ ڪہ هیچ چیز جز خواستہ هاے خودش براش مهم نبودہ.
_فڪر نمیڪردم انقدر راحت اشتباهات رو قبول ڪنے!
_دیگہ نمیخوام فرصتا رو از دست بدم و معطل گذشتہ باشم!
نفس عمیقے میڪشد:بہ یہ نڪتہ اشارہ نڪردے!
ڪنجڪاو مے پرسم:چہ نڪتہ اے؟!
_این ڪہ فقط آیہ تو زندگے با روزبہ مقصر نبودہ!
متعجب پیشانے ام را بالا میدهم.
ادامہ میدهد:روزبہ با علم بہ این ڪہ دخترے ڪہ بهش علاقہ مندہ،شرایط روحے ڪاملا مناسبے ندارہ خواست با آیہ ازدواج ڪنہ!
همیشہ سڪوت ڪرد! اگہ چیزے آزارش میداد باید بہ آیہ میگفت ڪہ متوجہ بشه.
در واقع روزبہ با این ڪار بہ افڪار و رفتار اشتباہ آیہ دامن زدہ!
نفس عمیقے میڪشم:درستہ!
_آیہ نیاز بہ یہ تلنگر داشتہ! ولے نہ تلنگرے بہ شدیدے برخورد آخر!
اشتباهاتے ڪہ ڪردے رو ریز بہ ریز یادداشت ڪن و با دقت بخون.
ببین هنوز چقدر بہ اون اشتباها نزدیڪے.
از قید و بند گذشتہ و اے ڪاش خودتو آزاد ڪن،تو اول براے خودت و بعد براے پسرت زندگے میڪنے!
یڪم از حال و آیندہ صحبت ڪنیم!
زمان دقیق زایمانت ڪیہ؟
بے اختیار لبخند پر رنگے میزنم:یڪ هفتہ دیگہ!
_استرس دارے؟
میخندم:یڪم! مامان میگہ چون برام یہ تجربہ ے جدید و تازہ ست اینطور احساس میڪنم!
_درست میگہ! مطمئنم خوب از پسش برمیاے!
خیلے مراقب خودت و ڪوچولوت باش!
_چشم!
_حرف دیگہ اے نمیخواے بزنے؟
ڪمے فڪر میڪنم و سپس جواب میدهم:فعلا نہ!
_روز خوبے داشتہ باشے عزیزم،خدانگهدار!
_همچنین خانم دڪتر! روز خوش!
سپس تماس قطع میشود،نگاهم را دوبارہ بہ حیاط میدوزم.
لبخندم تلخ میشود! دستم را روے شڪمم میگذارم و برایش زمزمہ میڪنم.
_قصہ ے ما بہ سر رسید...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
اگه از کانال ترک بدین آتیشتون میزنم 😐😂😂😂😂😂😂👆👆👆👆👆👆👆
✨﷽✨
👌نکاتی از حاج آقا قرائتی
✍ما وظیفه داریم دعاکنیم چه اجابت بشه چه
نشه.. میفرمود مگه شما شیرجه تو آب میزنی هر
دفعه چیزی از زیر آب میاری بالا.. دعا هم همینطوره..
قرار نیس هرچی بخوای از خدا بهت بده
در دعا تکلیف مشخص نکن
✅حضرت یوسف(ع) گفت خدایا زندان بهتره
واسه من تا اینکه اسیر دام زنان بشم. یوسف(ع)
تو زندان فهمید با دعایی که خودش کرده افتاده
زندان.. باید میگفت خدایا نجاتم بده از شر زنان
🌸حضرت موسی(ع) گفت خدایا من به خیری
که ازجانب تو بهم برسه نیازمندم. خدا جریان
را طوری چید که بخاطر آب دادن به بزغاله ها
هم صاحب زن شد. هم مسکن.هم شغل.هم
سرمایه.هم امنیت..
موسی بخاطر خدا رفت جلو کمک دختران شعیب
کردخدا هم کمکش کرد همه چی بهش داد....
این یه قانونه ان تنصروا الله ینصرکم
خدا رو یاری کنی، خدا هم یاریت میکنه
گابریل گارسیا مارکز
باور نمیکنم خدا به کسی بگوید:
" نه...! "
خدا فقط سه پاسخ دارد:
١- چشم....
٢- یه کم صبر کن....
٣- پیشنهاد بهتری برایت دارم....
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو...
شاید خداست که در آغوشش می فشاردت
برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن!
صبر اوج احترام به حکمت خداست
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌸خواهرم
#چــادر_لبـاس_رزم_است
👈 رزم با نَفْسْ...
👈 رزم با بی حیایی ...
👈 رزم با بی حجابی ...
لباس رزم نشانه است ، رجز دارد و جهاد ! ✌️ مثل چفیهی آقــــا 😍
🌸آن وقت اگر تاب آوردی و
فاطمی ماندی
شیرینی اش را با هیچ مدل و برند و مارکی عوض نخواهی کرد .
📌لشکری که
لباس دشمن را تنش کند
هرقدر هم پاک و وفادار و صادق باشد
فرمانده را دلسرد میکند😓
🌹راستی شهـدا ،
سنگینی چادر مشکی از
کوله های شما که بیشتر .
🌸🍃🌸
☀️روزتون رو:
🌸با امیدی از ته دل به خدا💖😇
با یه اراده ی قوی برای پیروزی😉
با یه لبخند بر روی لب 😊
و گفتن #خدایا_شکرت😇
آغازکنین🌸
#امروزتون_به_رنگ_زیبای_شادی_و_آرامش😊 🌸
.
.
.
خدا دوستت دارم💕
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
هیچ کار خداوند بیحکمت نیست ...
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
دوستان سلام صبحتون به خیر چون تا شب نیستم الان دو قسمت از رمان رو میزارم 👇👇👇👇👇👇👇😊
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_438
#بخش_اول
ڪش چادرم را تنظیم میڪنم و ڪمے جلویش میڪشم.
_قربونت برم! حالا نمیشہ تلفنے باهاش صحبت ڪنے؟!
بابات و یاسین ڪہ خونہ نیستن،منم میرم بیرون یہ دورے میزنم راحت باشے!
با لبخندے پر رنگ بہ سمتش بر مے گردم.
_بحث راحتے نیست مامان جان! از نزدیڪ میخوام باهاش صحبت ڪنم!
مادرم شانہ اے بالا مے اندازد و با نگرانے و شڪ مے گوید:آخہ قرارہ فردا برے بیمارستان! یہ روز موندہ بہ زایمانت درستہ توے این هواے آلودہ و شلوغے خودتو از این سر تهران بڪشونے بہ اون سر تهران؟!
با اطمینان نگاهش میڪنم:خیالت تخت! با آژانس میرم با آژانس برمیگردم!
ڪیفم را روے دوشم مے اندازم،بے قرار با نگاهش صورتم را مے ڪاود.
_خب منم همراهت بیام!
بہ سمتش قدم برمیدارم،همین ڪہ مقابلش مے رسم بوسہ ے محڪمے روے گونہ اش مے ڪارم.
_نمیخوام اذیت بشے،مراقبم نگران نباش!
دوبارہ بوسہ ے دیگرے روے گونہ اش مے ڪارم و پر انرژے ادامہ میدهم:خدافظے!
سرے تڪان میدهد،همراہ هم بہ سمت در مے رویم. زیر لب آیت الڪرسے میخواند و پشت سرم فوت میڪند.
_خدا بہ همرات!
دستے برایش تڪان میدهم و دوبارہ خداحافظے میڪنم،آنقدر با عجلہ و استرس آمادہ شدم ڪہ فراموش ڪردم با آژانس تماس بگیرم.
با قدم هاے ڪوتاہ بہ سمت خیابان مے روم،صداے ضربان تند قلبم را مے شنوم.
صدایے ڪہ از دیشب امانم را بریدہ! براے بہ دنیا آمدن امید خیلے استرس دارم.
با دڪتر همتے تماس گرفتم و خواستم امروز برایم وقت بگذارد تا ڪمے صحبت ڪنیم.
سر ڪہ بلند میڪنم خودم را مقابل آژانس میبینم. مقصدم را ڪہ مے گویم رانندہ اے با شتاب بہ سمتم مے آید.
ماشینش را نشان میدهد و جلوتر از من راہ مے افتد.
سوار ماشین مے شویم،نفس عمیقے میڪشم و نگاهم را بہ خیابان مے دوزم.
رفت و آمدها دوبارہ شروع شدہ،تهرانے ڪہ تا چند روز پیش ڪمے غرق سڪوت و بی عابر بود دوبارہ جان گرفتہ!
نفس عمیق دیگرے میڪشم و انگشتانم را در هم قفل میڪنم،جاے خالے روزبہ را بیشتر از هر زمان دیگرے احساس میڪنم.
این روزها بیشتر دلم برایش تنگ میشود،بیشتر میخواهمش...بیشتر عذاب مے ڪشم...
باید سر مزارش بروم و یڪ دل سیر درد و دل ڪنم. مے گویند خاڪ سردے مے آورد!
شاید دلیل ماندن این همہ گرما و ماندگارے خاطرہ،ندیدن و لمس نڪردن خاڪ سردش باشد!
آب دهانم را فرو میدهم،هنوز از مواجہ شدن با مزارے ڪہ نام "روزبہ ساجدی" روے آن نقش بستہ باشد ترس دارم!
مے ترسم ببینم و دیوانہ تر بشوم،مے ترسم ببینم و باور ڪنم...
بے اختیار چشمانم را مے بندم و در دل زمزمہ میڪنم:
تو مے روے و من چنان غرق تماشایت مے شوم ڪہ فراموش میڪنم باید براے ماندنت ڪارے ڪنم!
تو مے روے و من غرق تماشایت مے شوم...
باز زمزمہ میڪنم:تو مے روے و من غرق تماشایت مے شوم!
با صداے زنگ موبایل چشمانم را باز میڪنم،موبایل را از داخل ڪیفم بیرون میڪشم.
شمارہ ناشناس است،ابرویے بالا مے اندازم و جواب میدهم.
_بلہ؟!
صداے سرفہ ے مردے بہ گوشم مے خورد.
_الو؟!
بعد از ڪمے مڪث زبان باز میڪند.
_سلام!
صداے شهاب در گوشم مے پیچد،متعجب مے گویم:سلام!
من من ڪنان مے پرسد:خوبے؟!
با شڪ جواب میدهم:ممنون! آرزو خوبہ؟! اتفاقے افتادہ؟!
سریع مے گوید:آرہ! براے چیز دیگہ اے زنگ زدم!
حرفے نمیزنم،سڪوتم را ڪہ مے بیند ادامہ میدهد:عذر میخوام! براے همہ ے این سال ها و اتفاقاتے ڪہ افتاد عذر میخوام!
متعجب پیشانے ام را بالا میدهم.
_حالتون خوبہ؟!
نفسش را با شدت بیرون میدهد.
_من...من...فقط...میخواستم باباتو اذیت ڪنم!
فڪر نمے ڪردم ڪہ...
نفس عمیقے مے ڪشد و ادامہ میدهد:مسبب این اتفاقات بشم!
من باعث شدم پدرت براے ازدواج با هادے مجبورت ڪنہ! من باعث آشنایے تو و روزبہ شدم! من خواستم تو شرڪت استخدامت ڪنہ!
بہ جون مامانم! بہ جون آرزو توے این چندماہ یہ لحظہ آرامش نداشتم!
احساس میڪنم قاتل روزبہ منم! یہ لحظہ از چلوے چشمام نمے رید! نہ تو نہ روزبہ!
مے فهمے چے میگم؟!
لبخند تلخے میزنم و آرام زمزمہ میڪنم:چقدر احساساتمون شبیہ بہ همہ!
_چے؟!
نفس عمیقے میڪشم:خب!
_مثل تو بہ خیلے چیزا اعتقاد ندارم ڪہ از ترس اون دنیایے ڪہ ندیدم پشیمون شدہ باشم! فقط میخوام ببخشیم ڪہ آروم بشم! هربار ڪہ فڪر میڪنم باعث خیلے از مشڪلاتت منم زجر مے ڪشم!
ڪمے مڪث میڪند و سپس با تردید ادامہ میدهد:حس میڪنم شبیہ بابات شدم!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،صدایم میزند:آیہ! صدامو دارے؟!
گلویم را صاف میڪنم:بلہ!
لبخند میزنم:خیلے وقتہ ازت ڪینہ اے بہ دل ندارم!
_واقعا؟!
با اطمینان جواب میدهم:آرہ!
نفسش را آسودہ بیرون میدهد.
_ممنونم! خدانگهدار دخترِ غد و لجباز حاج مصطفے نیازے!
آرام مے گویم:در پناہ خدا!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_438
#بخش_دوم
سپس موبایل را از ڪنار گوشم جدا میڪنم و داخل ڪیفم بر مے گردانم.
پیشانے اے بالا مے اندازم و سر تڪان میدهم.
_عجب! عجب از روزگار!
چند دقیقہ بعد ماشین مقابل ساختمان توقف میڪند.
بعد از حساب ڪردن ڪرایہ ے ماشین وارد ساختمان میشوم.
پس از ڪمے وقفہ وارد اتاق دڪتر همتے مے شوم.
همین ڪہ نگاهش بہ من مے افتد لبخند عمیقے میزند و از پشت میزش بلند میشود.
عینڪش را از روے چشمانش برمیدارد و با دستش بہ مبل اشارہ میڪند.
_سلام مامان خوشگل! خوش اومدے! بفرمایید!
متقابلا لبخندے بہ رویش مے پاشم،همانطور ڪہ بہ سمتش قدم برمیدارم مے گویم:سلام! ممنون! خداقوت
نزدیڪ مبل ڪہ مے رسم نفس عمیقے میڪشم:احساس میڪنم خیلے سنگین شدم!
دوبارہ پشت میز مے نشیند:حالت خوبہ؟ حال پسرمون چطورہ؟
چادرم را از روے سرم برمیدارم و مرتب تا میڪنم و روے مبل مے نشینم.
_خوبیم! یڪم براے فردا استرس داریم!
بے اختیار میخندم و ادامہ میدهم:یڪم ڪہ نہ! خیلے!
با دقت نگاهم میڪند:فقط بابت زایمان ترس دارے؟!
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:یعنے چے؟!
لبخند آرامش بخشے میزند و جواب میدهد:یعنے فقط از زایمان ڪردن ڪہ برات یہ تجربہ ے تازہ ست مے ترسے یا مسائل دیگہ هم آشفتہ ت ڪردہ؟
مثل سنگینے اتفاقات گذشتہ! حضور نداشتن همسرت!
با استرس انگشتانم را در هم قفل میڪنم.
_همہ ش! استرس زایمان! اتفاقات تلخے ڪہ افتادہ! نبودن روزبہ! بیمارے بابا محسن! برگشتن نورا! مشڪلات جدید مریم!
دستش را زیر چانہ اش میزند و با حوصلہ مے پرسد:دوست دارے اول راجع بہ ڪدومشون حرف بزنے؟
ڪمے فڪر میڪنم و سپس جواب میدهم:نمیتونم رفتن یهویے نورا رو قبول ڪنم! از طرفے دوست دارم دوبارہ دور هم جمع بشیم. بابا هنوز نمیدونہ نورا با من و مامان ارتباط گرفتہ. فڪر نڪنم خوب ازش استقبال ڪنہ!
_نورا بهت نگفت چرا یهو رفت؟
_چرا گفت!
_خب!
شانہ اے بالا مے اندازم:میگفت خستہ شدہ بود! دیگہ ڪشش مشڪلات خونہ رو نداشت!
دلش آرامش و تنهایے میخواستہ! از خانوادہ و جو نا بہ سامونش بریدہ بودہ!
مهربان مے گوید:شاید حق داشتہ! حق داشتہ ڪم بیارہ!
اونطور ڪہ تعریف میڪردے نورا هیچ گلہ و شڪایتے نمے ڪردہ،هیچ واڪنشے در برابر سختے ها نشون نمیدادہ.
همیشہ حفظ ظاهر میڪردہ،چون نتونستہ درست واڪنش نشون بدہ و خواستہ مثلا صبورے ڪنہ،همہ ے ناراحتے ها رو توے خودش ریختہ.
انقدر ناراحتے ها روے قلب و ذهن و روحش تلنبار شدہ ڪہ با یہ تلنگر واڪنش نادرستے نشون دادہ! در واقع از همہ چیز فرار ڪردہ! از پدرے ڪہ اذیتش میڪردہ،از مادرے ڪہ نتونستہ جو رو براے دختراش سالم نگہ دارہ،از خواهراش ڪہ مثل خودش آزار دیدہ بودن،از برادرے ڪہ حاصل تعصبات پدرش بودہ!
نورا از مشڪلاتے ڪہ نتونستہ بود باهاشون خوب مواجہ بشہ حتے از چیزایے ڪہ اونو یاد مشڪلاتش مینداختن فرار ڪردہ!
متفڪر نگاهش میڪنم،چشمڪے نثارم میڪند:یڪم بهش حق بدہ و ڪمڪ ڪن بہ جمع خانوادہ برگردہ!
لبخند ڪم رنگے میزنم:بهش فڪر میڪنم!
_دیگہ؟
لبخندم را سریع جمع میڪنم!
_براے مریم نگرانم! خواهر بزرگم!
_راجع بهش گفتہ بودے!
انگشتانم را همراہ پاهایم آرام تڪان میدهم.
_حدود دوسال پیش باردار شدہ بود،نتونست جنین رو نگہ دارہ و سقط ڪرد.
اون موقع تصمیم گرفتہ بود از همسرش جدا بشہ. قضیہ باردارے و بعد سقط جنینش باعث شد همہ چے در هم برہ و فراموش بشہ.
دوبارہ یہ زمزمہ هایے پیچیدہ ڪہ میخواد از همسرش جدا بشہ. جو خونہ یڪم بہ هم ریختہ!
با همسرش خیلے اختلاف دارہ فڪر ڪنم بخاطرہ مراعات حال من نمیاد خونہ مون ڪہ با بابا جر و بحثش نشہ!
لبش را با زبان تر میڪند:حتما مجابش ڪن پیش یہ روانشناس خوب برہ و با سنجیدن ڪامل تصمیم قطعے بگیرہ!
نفس عمیقے میڪشم:باید بعد از بہ دنیا اومدن امید مفصل باهاش صحبت ڪنم!
_از خودت بگو!
نفسم را آرام بیرون میدهم و زمزمہ میڪنم:خودم؟!
نگاهم را بہ گوشہ ے میز مے دوزم.
_معلقم! بین ڪلے خاطرہ! میون یہ عالمہ عذاب وجدان! براے خودم! روزبہ! امید! بابا محسن و سمانہ! فرزاد! سامان!
فڪر نمے ڪنم حالا حالاها بتونم با مرگ روزبہ و اشتباهات خودم ڪنار بیام!
سریع با تاڪید مے گوید:تلقین منفے ممنوع!
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم:عذر میخوام اما نمے...
نمیگذارد حرفم را ادامہ بدهم و جدے تر مے گوید:همین الان گفتم تلقین منفے ممنوع!
سرم را بلند مے ڪنم و بہ چشمانش خیرہ میشوم:دوست ندارم فردا برسہ!
بدون واڪنش خاصے فقط تماشایم میڪند. ادامہ میدهم:هنوز نتونستم برم سر مزارش! مے ترسم! بدجورے ام مے ترسم!
مے ترسم ترڪاے قلبم ڪامل بشڪنن و دیگہ هیچوقت بند نخورن! مے ترسم دووم نیارم!
بہ خودم میگم آیہ! احمقانہ خوب بخواہ! احمقانہ امیدوار باش!
_چرا مے ترسے؟
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے