✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_نهم
#بخش_اول
❀✿
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را ڪنترل ڪنم.هجوم اشڪ پشت پرده ے نازڪ پلڪ مانع ادامہ دادن میشود.چشمانم را محڪم میبندم و قطرات اشڪ را از خانہ ے چشمانم بیرون میڪنم.انها هم بے صدا روے پوست خشڪ و بے روحم میلغزند و پایین مے ایند.سر خودڪار را روے برگہ میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحے حلال سر ارزوهایم را میبرم. ارزوهایے با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. باهربارصدازدن اسمم ڪہ نمیدانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش میڪنے...باتڪ تڪ نگاه هاے پنهانے و ڪودڪانہ ات ... یڪ ارزو در تن تشنہ ے من جان گرفت. عقدو عروسے رادر یڪ شب برگزار ئردیم .ان هم در باغ ڪوچڪ خانہ ے ما. جمعیت ڪمے را دعوت ڪردیم ڪہ بہ غیراز تعداد انگشت شمارے همگے ازمحارم بودند.این بین فقط تو مهم بودے و تو. مهمان و هرڪس دیگر حاشیہ بود. من محو تماشاے خنده ے مردانہ ات میشدم ڪہ بین ریش ڪوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت هاے گاه و بے گاهم...دستم را جلوے دهانم میگیرم و درحالیڪہ صداے هق هقم اتاق را پر ڪرده...اینطور مینویسم:
❀✿
مقابل نگاه خندان یلدا چرخے میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهاے مشت شده اش را درسینہ جمع میڪند و ذوق زده میگوید: یحیے امشب شهید نشہ صلوات!
خجالت زده سرم را پایین میندازم و بہ دامن پفے و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفے رنگ روے ساتن لباسم ڪشیده شده و بخشے از آن بعنوان دنبالہ روے زمین میڪشد.بہ خواست یحیے لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین هاے حریرش تاروے دستم مے آیند.یڪ بار دیگر میچرخم.اینبار موهاے باز و ساده ام روے شانہ ام میریزد. یڪ حلقہ ے گل جایگزین تاج عروس روے سرم گذاشتہ اند.تور بلند تا پایین دامنم میرسد.دستہ گل بہ خواست خودم تجمعے از گل هاے سرخ سفید و سرخ بود ڪہ ساتن صدفے اش دستم را میپوشاند. مادرم براے بار اخر مرا در اغوش ڪشید و پیشانے ام راارام بوسید
آذر_ ازونے ڪہ فڪر میڪردم خوشگل ترشدے!
نگاهش میڪنم.او یڪ زن عموے معمولے و مادرشوهرے فوق العاده است!! لبخند میزنم و تشڪر میڪنم. یلدا بخش ڪوتاه تور را روے صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا میڪند.: حالا وقت شهید شدن یحیے است!
لبم راگاز میگیرم ڪہ تشر میزند: نڪن رژت پاڪ شد!
میخندم و پشت سرش بہ سمت راه پلہ میروم. ازارایشگاه یڪ راست بہ خانه امده بودیم و یحیے مرا با چادر و شنل راهے اتاق طبقہ ے بالا ڪرده بود. تصور اولین نگاه و هزارجور حدس و گمان راجب عڪس العملش قلبم رابہ جنون میڪشید.
یلدا بہ پلہ ے اول از بالا ڪہ میرسد بہ پایین پلہ ها نگاه میڪند و باشیطنت میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن..
قبل از نزدیڪ شدن من یلدا اشاره میڪند تا بایستم و بعدادامہ میدهد: قبل دیدت فرشتہ ڪوچولوت باید رونما بدے بهم.
صداے لرزان یحیے بند قلبم را پاره میڪند
_ بہ شما باید رونما بدم؟...یا بہ خانومم؟
زیرلب تڪرار میڪنم خانومم .. خانوم او! براے او...
یلدا_ خانوم و خواهر شوعر خانوم
و بعد با یڪ چشمڪ دعوتم میڪند تا دم پلہ بروم. اب دهانم را قورت میدهم و بہ سمتش میروم. چهره ے رنگ پریده ے یحیے ڪم ڪم دیده میشود. ڪنار یلدا ڪہ میرسم یحیے با دهان نیمہ باز و نگاه ماتش واقعا دیدنے میشود. یڪ قدم عقب میرود و سرش راپایین میندازد.دوباره نگاهم میڪند و یڪ دفعہ پشتش را میڪند .بعداز چندثانیہ برمیگردد و یڪبار دیگر بہ صورتم زل میزند.خنده ام میگیرد.طفلڪ سربہ زیرم چقدر هول ڪرده!ازپلہ ها با شمارش و مڪث هاے منظم پایین میروم.یحیے تند و پشت هم اب دهانش را قورت میدهد و دستش راڪہ بہ وضوح میلرزد روے قلبش میگذارد...بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم ، دستم را سمتش دراز میڪنم.اواما بے حرڪت بہ چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار بہ ارامے پلڪ میزندقطرات.عرق روے پیشانے بلند و سفیدش برق میزنند. آهستہ و با لحنے خاص میگویم: اقا؟ دست خانومتونمیگیرے؟
متوجہ دستم میشود.چرایے محڪم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم مے اورد. دلم برایش پرمیگیرد...چقدر دوست داشتنے است.چقدر خجالتے...چهارانگشتم را میگیرد و چشمانش را یڪ دفعہ میبندد.تبسمے گرم لبانش را میپوشاند. لمس انگشتانش خونم را بہ جوش مے اورد.چشمانش را باز میڪند.پلہ ے اخر را پایین مے ایم و درست مقابلش مے ایستم.سینہ بہ سینہ و صورت بہ صورت!دستش را ڪمے بالا مے اورد و تمام دستم را محڪم میگیرد و نرم فشار میدهد.سرش را خم میڪند و ڪنار گوشم بالحنے بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیاے یحیات!
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🔆طرح| رهبرانقلاب: نماز روز #عید_فطر به یک معنا شکرانهی نعمت الهی در ماه رمضان است. شکرانهی این ولادت جدید است.
@dokhtaranchadorii
─┅═ঊঈ🌙ঊঈ═┅─
⛔️ #بہ_خودمان_بیاییم 😱 ⛔️
.
⌛️ #رمضان تمام شد . . ⌛️
.
❗️قرآن هایمان رفتند روی طاقچہ تا خاڪ بخورند
.
❗️نماز های اول وقتمان ، دوباره چند در میان شدند
.
❗️ذڪر های روی لبمان از دلمان افتادند
.
❗️دروغ ها و غیبت ها و حتے #روسری ها بہ حالت همیشگے خود برگشتند
.
❗️دوباره شدیم همان آدمِ سابق ؛
همان خوب یا بدِ همیشگے !
.
⚠️ خودمانیم ؛
گرسنہ ماندن خیلے بهتر از حال الآنمان است 😏
.
پ.ن:
.
🔆خوشا بہ حال آنان کہ فرق رمضان با ماه های دیگرشان فقط #نخوردن است!
.
🔆و خوشا بہ حال آنان کہ همیشہ در قلب خود رمضان دارند.. 😇
.
#خداکند_بہ_خودمان_بیاییم ! 😔
.
.
#عید_فطر_مبارڪ ! ❤️
.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈 #صلواٺ_فراموش_نشہ 😉👉
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@dokhtaranchadorii
#تلنگر#
مردم...
وقتی ما گناه میکنیم،📛
امام زمان(عج) غصه میخوره
مثل پدری که از بچهاش خجالت بکشه،😔
امام زمان هم از خدا خجالت میکشه😔
مثل مادری که بخاطر خطای بچهاش عذرخواهی میکنه، آقا بخاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت میکنه!
روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه...
حالا که آقا بخاطر تو گریه میکنه،
حالا که آقا بخاطر تو پیش خدا شرمنده میشه،😔
روت میشه بازم گناه کنی؟؟؟؟؟؟
دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟؟؟؟؟؟؟💔
آخه امام زمان چقدر بخاطر من و تو شرمنده شه؟؟؟😔
چقدر بخاطر گناه من وتو از خدا عذر خواهی کنه؟؟؟😔
بیا امروز دیگه گناه نکن......
بیا بخاطر آقا دیگه گناه نکن....
@dokhtaranchadorii
از ظهر گذشته است ، تاخیر نکرد ؟
ساعت سه و نیم ، چهار ، کمی دیر نکرد ؟
دلگیرترم دوباره از هفته ی قبل
تلخی غروب #جمعه تغییر نکرد ...
💠 اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّکَ الْفَرَجْ 😭😭
@dokhtaranchadorii
برد تیم ملی ایران را به همه شما عزیزان تبریک میگوییم❤️
ایران: 1
مراکش: 0
زمان گل: وقت اضافه
نوع گل: گل به خودی توسط شماره 20 مراکش
بهترین گل به خودی سال😁
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_نهم
#بخش_دوم
❀✿
چھ قشنگ. یڪ طور خاصے میشوم از انهمھ نزدیڪے.سرم را عقب میڪشم و با شیطنت میپرانم: پس مبارڪت باشم اقا!
یلدا یڪدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!
چشمانت برق عجیبے میزنند.دستهایت را بالا مے اوری و تور را ارام ازروی صورتم ڪنار میبری.دیگر هیچ چیز بین ما نیست،هیچ چیز. حتے بھ قدر یڪ نفس بینمان فاصلھ نمے افتد.مگر نھ؟!خیره و مجذوب بااسترس دلنشینے میخندی.یلدا و اذر و مادرم ڪل میڪشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد.یحیے همان لحظھ از جیب پنهان ڪتش دوتراول بیرون مے اورد و بھ یلدا میدهد
_ این پیش غذاس.واسه این هدیھ یھ دنیا رونما ڪمھ.
دلم ضعف میرود ؛ تو چقدر خوبے.
نھ نھ.هرچھ خوبے دردنیاست تویـے.بھ گمانم این بهتراست
❀✿
خانھ ی نقلے و ڪوچڪمان اجاره ای است. خب فدای سرت.مهم قلب وسیع توست. مهم دل بےقرار من است.قراراست برای هم بتپند مگر نھ ؟همھ رفته اند؛ ازاولش هم انگار نبودند.ماییم و خانھ ی اصفهانیمان ڪھ قراراست شاهد عاشقانھ هایمان باشد. شنل را ازروی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویے و عسلے اش خیره خیره نوازشم میڪند.دستم را میگیرد و بالا مے اورد. زیر لب میگوید: بچرخ!
همانطور ڪھ دستم رادردست گرفتھ مقابلش میچرخم.دستم رارها میڪند. چندقدم عقب میرود.ڪتش را درمے اورد و روی مبل میندازد.
_ دوباره بچرخ!
خجالت زده لبم رابھ دندان میگیرم و میچرخم...
_ خیلے تندنھ! اروم تر....
یڪبار دیگر و یکباردیگر ، توانگار سیر نمیشوی.
_ یباردیگھ عزیزم...
نیم چرخے ڪھ میزنم یڪدفعھ میگوید: وایسا!
شوڪھ مے ایستم. سمتم مےاید. صدای نفسش را دریڪ قدمے مے شنوم.همان دم تور بلندم ڪنار میرود و حرڪت دستش راروی موهایم احساس میڪنم.....
_ خدا چقدر وقت گذاشتھ خانوم.چقدر حوصلھ !
شانھ ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند...
_ میدونستے؟
_ چیو؟
_ اینکھ موی بلند دوست دارم.
میخندم. جوابے برای سوال لطیفت پیدا نمیڪنم
_ میدونے؟!
_ چیو؟
_ خیلے شبیھ منھ؟
_ ڪے؟
_ خدا!
گیج نگاهت میڪنم
_ چرا؟
_ حتما عاشقت شده ڪھ اینقد واسه نقاشے ڪردن چشمات دل گذاشتھ.
باناباوری بھ لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنے؟ یحیے؟!
دست دراز میڪند و دستھ ای از موهایم را روی شانه ام میریزد
_ یھ قول بده!
_ دوتا میدم!
_ مراقبش باشے..
_ مراقب چے؟!
_ مراقب محیای من.
گلویم میسوزد.الان چھ وقت بغض است.
_ چش
_ یحیے بمیره برای چشم گفتنت.
_ ا! خدانڪنھ.
_ منم یھ قول میدم! مراقب اینامیمونم....
دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری!
اشڪ پلڪم را خیس میڪند.ڪاش میدانستم تو بھ پاس ڪدام ڪارنیڪو برای خدایے.لبخندت برای من بس بود!
تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چھ ڪسے فڪرش را میڪرد روزی تو بشوی نفس و زندگے بندشود بھ بودنت.ای همھ ی بود و نبود من.بودنت راسپاس!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهلم
#بخش_اول
❀✿
لیموترش ها درون پیش دستے مدام غلت میخورندو تا لب ظرف مے ایند. ارام قدم برمیدارم تا روے زمین نیفتند. بہ میز ڪوچڪ تلفن ڪہ میرسم هوفے میڪنم و روے صندلے تڪ نفره چوبے ڪنارش مے نشینم.زیرچشمے ساعت را دید میزنم.ڪمے از ظهرگذشتہ.نتوانستہ بودم نهاربخورم.دل اشوبہ ڪلافہ ام ڪرده.حتم دارم از استرس و نگرانے است. یڪ هفتہ است ڪہ براے یڪ تماس یڪ دقیقہ اے ازیحیے دل دل میڪنم! حالم بداست...بدترازچیزے ڪہ قابل وصف باشد. همانطور ڪہ یڪ چشم بہ تلفن دارم و یڪ چشم بہ چندلیموے خوش رنگ ،چاقو را برمیدارم و قاچ میڪنمشان. اب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرڪدامشان را بة چهار قسمت تقسیم میڪنم.یڪ قسمت رابرمیدارم و بین دندانم میگیرم. بے اراده یڪے از چشمانم را میبندم و ازطعم ترش و تیزش بہ خود میلرزم. سعے دارم دل اشوبہ ام را با اینها خوب ڪنم...مادرم همیشہ میگفت: حالت تهوع ڪہ داری یڪ تڪہ لواشڪ یا چندقاشق اب لیمو بخور. خوب یادم است ڪہ هربار بہ نسخہ اش عمل ڪردم تا دوساعت دردستشویے عق میزدم! امیدوارم این بار انطور نشوم!...باسرزبان لبم را پاڪ میڪنم و دست چپم را روے تلفن میگذارم. گویے زیر دستم نبض میگیرد و دلم راارام میڪند.سرم رابہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و برشے دیگر از لیمو رادردهانم میمڪم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود.پیش دستے را روے میز میگذارم و بادست راست جلوے دهانم را میگیرم... چیزے از شئمم تا دم گلویم بالا مے اید.اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم. کاررا بہ تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تڪرار میڪنم: من خوبم! خوبم! خوبم!....
اما یڪ دفعہ ان چیز بہ دهانم میجهد...بہ سمت دستشویے میدوم و سرم را در روشویے اش خم میڪنم...یڪ بار دوبار...سہ بار...ده بار..پشت هم عق میزنم...انقدر ڪہ چشمانم ازاشڪ پرمیشود.دستهایم میلرزند...حس میڪنم هرلحظہ ممڪن است هرچہ دردرونم است بیرون بریزد...هربارڪہ عق میزنم...ازتجسمش بعدے هم مے اید...ازدهانم چیزے جز اب سفید بیرون نمے اید...چم شده!؟..شیراب را باز میڪنم.
دستم رازیر اب میگیرم و دهانم را پرمیڪنم از خنڪے اش!...دهانم راخالے میڪنم و صاف مے ایستم..دراینہ بہ خودم نگاه میڪنم...زیرچشمانم ڪبود ورگہ هاے خون اززیر پوست نازڪ و سفیدم پدیدار شده... دستم را روے شڪمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صداے عق زدنم درگوشم زنگ میزند....موهایم را بالاے سرم جمع ڪرده ام و تنها دستہ اے راروے شانہ ریختہ ام. یحیے ڪہ بیاید باید رهایشان ڪنم..میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفہ ڪنے؟! .... باید باز باشن تاهروقت دلت اب شد با دست بہ جانشان بیفتے ... و پشت بندش مردانہ میخندد.دلم ضعف میرود....زن بودن شیرین است اگر یڪ مرد درسینہ ات نفس بڪشد! باسراستینم خیسے لبم را میگیرم و با بے حالے ازدستشویے بیرون مے ایم...معده ام میسوزد...خالے است!شاید هم زخم شده...سعی میڪنم ڪل شڪمم را درمشت بگیرم ...لبهایم میلرزد...سردم شده! ازذهنم میگذرد: زنگ بزن تانمرده ام اقا!
❀✿
فنجان چاے و عسل رانزدیڪ لبم مے اورم و درمانده بہ حال خرابم فڪر میڪنم. نفسم راحبس میڪنم و چاے را سرمیڪشم...باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... یڪ دامن و تے شرت عروسڪے تنم ڪردم. ڪمے ڪہ گذشت پوست تنم ازسرما ڪبودشد!...نمیدانم تب و لرز ڪرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم ڪاپشن یحیے را تنم ڪنم ڪہ درونش گم میشوم!استین هایش برایم بلند است و وقتے میشینم سرم در یقه اش فرو میرود...باوجود قدبلندم نسبت بہ جثہ ے یحیے ریز ترم.درمبل راحتے فرو رفتہ ام و با دهان باز نفس میڪشم.موهاے ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحڪ ڪرده..اماچاره چیست..دستم توان بالا امدن و شانہ ڪشیدن را ندارد!!...سرم رابیشتر دریقہ اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش میڪنم. چشمانم گرم میشوند...خوابم مے اید!اما دلم شوردلتنگے میزند!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهلم
#بخش_دوم
❀✿
نگاه تب دارم را بہ ساعتم میدوزم..تیڪ تاڪ...تیڪ تاڪ..روے اعصاب است!...مخم راتیلیت ڪرده!...پشت هم وراجے میڪند: زنگ...نزد....زنگ...نزد..زنگ....
مثل بچہ ها همانطور ڪہ روے مبل نشستہ ام پایم رادرون شڪمم جمع و دستانم رادورش حلقہ میڪنم...چشمانم را میبندم...دلم عطرش را میطلبد!
❀✿
چیزے روے موهایم حرڪت میڪند...ارام و یڪنواخت...چشم راستم رانیمہ باز میڪنم و دوباره میبندم.پوست صورتم میسوزد...بہ سختے اینبارهردوچشمم راباز میڪنم...مقابلم تاراست و فضاےتاریڪ دیدم راضعیف تر میڪند...سرم تیرمیڪشد و درونم میسوزد...تب دارم!...اب دهانم رااز گلوے خشڪم پایین میدهم و یڪباردیگر براے دیدن اطراف تقلا میڪنم...دوتیلہ ے عسلي مقابلم برق میزنند. گرم ..مثل همان فنجان چاے و عسلے...گرچہ طعمش را نفهمیدم!صدایے درسرم میپیچد: محیام؟....محیا...
لبمهایم بهم میخورند:...چ...ی...
گیج و منگ چشمانم را میبندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد...یحیے است!...ڪے امده!؟...سرم را ڪمے تڪان میدهم...بدنم گرم شده...چندباری پلڪ میزنم...
هالہ ے لبخند لبهایش را پوشانده. گردن ڪشیده اش در یقہ ے بستہ ے لباس نظامے تنها چیزے است ڪہ بعداز چهره اش درتاریڪ قابل تشخیص است.حرڪت انگشتانش روے صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهاے تنم سیخ میشوند...بزور لبخند میزنم...دوست دارم ازخوشحالے جیغ بڪشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریہ ڪنم ولے تنها بہ یڪ سوال افاقہ میڪنم: سلام ...ڪے اومدے؟...
باپشت دست موهایم رااز جلوے چشمانم عقب میزند
_ تقریبادوساعت پیش...
بہ خودم ڪہ می ایم می بینم روی تخت دراز ڪشیده ام...دستم راروے پیشانے ام میگذارم
_ اینجا چیئار...میڪنم؟
_ خواب بودے...رسیدم...اوردمت تواتاق!
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
از چیزی نگرانی؟ بگو:
🎀حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت وهو رب العرش العظیم🎀
🎀گرفته میشی بگو:
لااله الا الله ولا حول ولا قوه الا بالله🎀
🎀ناراحتی؟ همیشه بگو:
إنما أشکو بثی وحزنی لله🎀
🎀درزندگیت موفق نیستی؟ بگو:
و ما توفیقی إلا بالله علیه توکلت وإلیه أُنیب🎀
🎀خوشحال نیستی؟ همیشه بگو:
حسبی الله ونعم الوکیل🎀
🎀ازدنیاخسته ای؟ بگو:
اللهم اجعل همی الاخره🎀
🎀نمازهایت را به موقع ومداوم نمیخوانی؟ همیشه بگو:
اللهم اجعلنی مقیم الصلاه ومن ذریتی🎀
🎀میخواهی ازدواج کنی؟ بگو:
ربی لاتذرنی فردا وانت خیرالوارثین🎀
🎀تنهایی؟ همیشه بگو:
ربی هب لی من لدنک سلطانا نصیرا🎀
🎀خوشحالی؟ همیشه بگو:
الحمدلله حمدا کثیرا🎀
🎀درکارهایت سختی میبینی؟ بگو:
اللهم یسرلی اموری واشرح لی صدری🎀
🎀دوست داری آرزویت برآورده شود؟همیشه بگو:
استغفرالله واتوب الیه🎀
🎀تودلت ازدست کسی ناراحتی؟بگو:
اللهم اجعلنی من کاظمین الغیظ والعافین عن الناس🎀
🎀میخواهی دایم قرآن بخونی؟بگو:
اللهم اجعل القران ربیع قلبی🎀
🎀خونه ای دربهشت میخواهی؟ بگو:
قل هوالله احد. الله صمد. لم یلدولم یولد. ولم یکن له کفوا🎀
🎀میخواهی غیبت نکنی؟بگو:
اللهم اجعل کتابی فی علیین واحفظ لسانی عن العالمین🎀
🎀میخواهی به خوبی واطمینان خاطر زندگیت سپری شود؟بگو:
اللهم إنی أستودعک حیاتی🎀
همیشه باخودت زمزمه کن وبرای دوستانت بفرس و مرا از دعای خیرت محروم نکن
@dokhtaranchadorii
😊نشاط زندگی در چیست⁉️
🌀آیا این که می گویند حجاب نشاط زندگی را از بین می برد، درست است؟
🔻به مثال زیر دقت کنید؛
🌀آیا وقتی جلوی یک رودخانه را سد می بندند و آب هاب هرز را جمع می کنند و سطح آن را بالا می برند تا به آبیاری وسیعی مشغول شوند و با آن به روستاها و شهرها آب برسانند، نشاط رودخانه را از بین برده اند❓
یا اینکه از هدر رفتن بیهوده آب جلوگیری کرده اند؟
✅حجاب، نشاط زندگی را نمی گیرد
📌بلکه از هدر رفتن بیهوده زیبایی ها و ارزشهای زنان
📌و سوء استفاده از آنها جلو گیری می کند
👈و سبب می شود که این زیبایی ها در راه درست خرج شود.
🌀به راستی، اگر برای خانه دری می گذارند و دور آن را حفاظ می کشند، نشاط اهل خانه را می گیرند❓
یا این که امنیت و آرامش و نشاط را به ارمغان می آورند؟
🔺آیا اینکه می گویند مسائل جنسی در کشورهای دیگر👫 بدون نیاز به حجاب حل شده، درست است؟😳
👈این بمانندِ این است که بگوییم مسئله رودها در کشورهای دیگر حل شده و می گذارند هرز برود و باتلاق بشود.🙁
👒🍃👒🍃👒🍃
@dokhtaranchadorii
👒🍃👒🍃👒🍃
♥️دختران حاج قاسم♥️
🎬 کلیپ استاد رائفی پور
🔺 دستور مستقیم شیطان به تخریب حجاب سیاه(چادر)
منبع: کتاب قانون دیکته شده توسط جن آیواس بدون واسطه از ابلیس به آلیسترکراولی پدر شیطان پرستی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهلم
#بخش_سوم
❀✿
_ خستھ بودی...ببخشید!
_ فداسرت!..ڪاپشنم بهت میادا!
و دستے بھ یقھ ی ڪاپشن میڪشد.لبخند میزنم و لبم را جمع میڪنم
_ یوخ زنگ نزنے ها! عیبھ!
میخندد..
_ شرمنده.دست خودم نیس،بگیر نگیر داره!
_ ڪلا گفتم یاداوری ڪنم .
_ چیو یاداوری ڪنے؟! اینڪھ پاڪ ازدس رفتم؟!
ڪمے قهربھ شرط اشتے بعدش مے چسبد. اما دلم تاب نمے اورد.سرجایم میشینم و سرم رادریقھ فرو میبرم.مظلومانھ پلڪ میزنم و زل میزنم بھ چشمانش...
_ اونجوری نگاه نڪن.
دستهایش راباز میڪند و ارام میگوید: بدو ڪھ یعالم این سینھ برات تنگھ.
اخ ڪھ چقدر میچسبد؛ فراق بال در اغوشش! خیز برمیدارم ڪھ یڪدفعھ دلم خالے و دهانم تلخ میشود.ازتخت پایین مے ایم و بھ سمت دست شویـے میدوم.صدای یحیـے رااز پشت سرم میشنوم: یاحسین! چے شد!!؟
❀✿
دست مادرم را پس میزنم
_ مامان نمیخورم.
_ بیخود! یحیے چھ گناهے ڪرده باید تورو تحمل ڪنھ؟! قیافتو دیدی؟!
_ نترس ! اقاسربه زیره بھ خانوم نگاه نمیڪنھ.
_ جواب ندی میمیری؟
_ اوره!
_ درد!
میخندم.بابے حالی سرم را عقب میڪشم
_ مامان جان، عقم میاد نڪن!
_ بزارشوهرت بیاد!...
_ خواستگاری؟!
_ مرض نگیری دختر!
_ بگو امین.
همان لحظھ یحیے وارد پذیرایے میشود.یڪ جعبه درون دستش ڪادو پیچ شده.لبخند بزرگش نگاهمان راخشڪ میڪند. ڪلید زاپاس را بابا بھ او داده. زیر پلیورش درست روی سینھ اش چیزی برجستھ شده.
سلامے میڪند و برای بوسیدن دست مادرم خم میشوم ڪھ طبق معمول ناڪام میماند.
مقابلم روی زمین زانو میزند.ملافھ ام را درمشت میگیرم و بھ برق چشمانش زل میزنم
_ سلام.
_ وعلیڪم خانوم.
_ اون چیھ؟
و بھ سینھ اش اشاره میڪنم.مادرم هم باتعجب بھ همانجا خیره شده...
_ وایسا..
ڪادوی جعبه راباز میڪند.روی در جعبھ نوشتھ شده شیرینے سرای بهار.
_ ڪیڪھ؟
لبخندمیزند
_ ڪیڪو ڪادو ڪردی؟!
_ دیوونھ ها یھ فرقے باید بڪنن بابقیھ.
درجعبھ راباڪنجڪاوی باز میڪنم.ڪیڪ بھ شڪل یڪ جفت ڪفش نوزاد است ڪھ شمع شماره صفر رویش گذاشتھ شده.با سس شکلات رویش نوشتھ شده: مامانے اومدنم مبارڪ. باچشمهای ازحدقھ درامده سریع دست میندازم و چیزی ڪھ زیرلباس یحیے است رابیرون مے اورم.یڪ پستونڪ را بابند ابے بھ گردنش اویزان ڪرده! خدایا او مجنون است ! یعنے....یعنے ڪھ...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمیڪند. دوست دارم دراغوشش بپرم. مادرم چشمان پرازاشڪش را بھ سقف میدوزد
_ خدایا شڪرت.
بعد جلو مے اید و پیشانے ام را میبوسد.من ولے شوڪھ بھ چشمان یحیے خیره میشوم.همه چیز دور سرم میچرخد.حالت تهوع...درد...نے نے ڪوچولو!...
_ وقتی بردمت درمانگاه..ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!.... داشتم پس میفتادم!...باورت میشھ؟
زمزمھ میڪنم: بابایے؟
یڪدفعھ بلند میگوید: ای جووووون بابایـے ..
جلو مے اید و من را محڪم در اغوش میچلاند...
خجالت زده از حضور مادرم ، بازویش رانیشگون میگیرم و ارام میگویم: دیوونھ ، زشتھ !
سرم رااز روی سینھ اس برمیدارد و پر مهر نگاهم میڪند. انگشت سبابھ اش رادر ڪیڪ فرو میبرد و سمت دهانم مے اورد
_ مبارڪت باشھ محیام.
دهانم را باز میڪنم ، انگشتش رادردهانم میگذارد.چشمانم را میبندم و شیرینے شکلات را بھ جان میخرم.طعم زندگے میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمے ازیڪ شروع. طعم توت فرنگے لبخند یحیے یا توصیفے جدید از محیای یحیے ! دیگر حالم بدنیست.
دلم اشوب نیست ؛توهستے و من و ثمره ی عشقمان.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_یکم
#بخش_اول
❀✿
عطریاس درفضاے اتاق پیچیده.مقابل اینہ ے میز توالتم مےایستم و پیرهن سرهمے اے برایش خریده ام را روے شڪمم میچسبانم.دورنگ ابے و گلبهے راانتخاب ڪرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم ڪند یا پسرے ڪہ دراینده اے نہ چندان دور پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچہ است.دلم برایش ضعف میرود.اندازه ے لباس بہ قدر یڪ وجب و نیم است ڪہ تاسرحد جنون انسان را بہ ذوق میڪشاند! ڪاش یحیے بود و میدید چہ ڪرده ام.میدید ڪہ دل بے طاقتم تا سہ ماهہ شدن صبر نڪرد!خم میشوم و یڪ جفت جورابے ڪہ بقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روے شڪمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانہ ها هم میتوانند مادر بشوند!!روے زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز میڪنم" ڪاش زودتر برگردے یحیے!!اولین لباس فسقلے ات را خریدم!"البتہ ببخش بدون تو و نظرت اینڪاررا ڪردم.باشوق بہ پیش بند، یڪ دست لباس خانگے و یڪ جفت ڪفش ڪہ جلویم چیده شده نگاه میڪنم.دستم را روے شڪمم میڪشم و چشمانم را میبندم.دڪترمیگفت الان بہ قدر نصف نخود است!ارام میخندم، زیرلب زمزمه میڪنم: اخہ زشت مامان دست و پاام نداره قربون اونا برم ڪہ!
بة ساعت دیوارے نگاه میڪنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقہ است ڪہ نیستے.
زودتر بیا...
ڪفش و لباسهارا ازروے زمین برمیدارم و مرتب در ڪشوے اول میز توالتم روے تے شرت ڪرم یحیے میگذارم. درڪشو میبندم و دوباره در اینہ بہ خودم نگاه میڪنم. رنگ بہ صورت ندارم! اما حالم خوب است..خوب تراز هر عصر دیگر.چرخے میزنم و لے لے ڪنان از اتاق بیرون مے ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یڪ...دو... سه...
ده..
هفده...
.
بیست و پنج..
.
سی و شیش
.
چهل و دو
چهل و سه
مے ایستم و بلند میگویم: چهل و سہ روزگیت مبارڪ همہ ے هستے مامان!!
لبخند بزرگے تحویل سقف خانہ میدهم: مرسے خدا!خیلے خوبے!
همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا بہ سمتش میدوم...حتم دارم یحیے است! قبل از سلام حتما میگویم ڪہ براے میوه ے دلمان لباس خریدم!! دستهایم را ڪہ ازخوشحالے مشت شده باز میڪنم،گوشے تلفن رابرمیدارم و ڪنارگوشم میگیرم
باهیجان یڪ دفعہ شروع میڪنم: چہ حلال زاده ای اقا!
باصداے پدرم لبخند روے لبهایم میماسد.
_ بامنے دختر؟
_ .. س..سلام بابا جون!... بلہ بلہ! خوبید؟
_ عجب!..خوبم! توخوبے؟..نوه ام خوبہ؟!
نوه ڪہ میگوید یاد نصف نخود مے افتم و خنده ام میگیرد
_ بلے! خوب خوب...رفتہ بود....یم...
بین حرفم میگوید: خداروشڪر! بابا جایے ڪہ نمیخواے برے؟خونہ هستے دیگہ؟
چرا نگذاشت حرفم را تمام ڪنم...
_ بلہ!
_ مهمون نمیخواے؟
چہ عجیب!
_ چراڪہ نہ! قدمتون سرچشم!
_ پس تا چاییت دم بڪشہ من اومدم.
و بدون خداحافظے قطع میڪند.متعجب چندبار پلڪ میزنم و بہ گوشے درون دستم نگاه میڪنم... مثل همیشه نبود! شاید ڪسے ڪنارش بود ...شاید...عجلہ داشت!شاید...
لبخند میزنم و دستم را روے شڪمم میگذارم: چیزے نیس.نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد
ازجا بلند میشوم و بہ سمت اشپزخانہ میروم.نگاهم بہ ڪتاب درسے ڪہ روے سنگ اپن گذاشته ام مے افتد..هوفے میڪنم بہ سمت گاز میروم.ڪتاب را سہ روز پیش انجا گذاشتم تا بخوانم.از دانشگاه دوترم مرخصے باامتحان گرفتم...البتہ بعید میدانم چیزے هم بخوانم!!..قورے شیشہ اے را روے شعلہ ے ڪوچڪ و ظرف چاے لاهیجان را اماده روے میز ناهار خورے میگذارم. براے عوض ڪردن دامن ڪوتاهم بہ اتاق خواب میروم. دوست ندارم اینطور جلوے پدرم بگردم.لباسم را عوض میڪنم و قبل از برگشتن بہ پذیرایے یاد خریدبچہ مے افتم!با هیجان و شورےخاص برمیگردم و لباسهارا ازڪشو بیرون مے اورم.حتم دارم مانند میشود! شاید هم پس بیفتد!..از بزرگ نمایے اتفاق احتمالے لذت میبرم!!..زنگ در بہ صدا در مے اید باعجلہ بافشار دادن دڪمہ ے اف اف در را باز و صدایم را براے سلام احوال پرسے گرم صاف میڪنم...پدرم دراستانہ در بالبخندے ڪج ظاهر میشود.دستش را میگیرم و براے بوسیدن صورتش روے پنجہ ے پا مے ایستم.هم قدوقواره ے یحیے است! اوهم دودستش رادورم حلقہ میڪند و من را محڪم بہ سینہ میچسباند.احساس ارامش میڪنم اما بعداز چندثانیہ معذب میشوم و خودم را عقب میڪشم. لبخند میزند اما تلخ!..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_یکم
#بخش_دوم
❀✿
از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و میپرسم: تنها اومدید؟!مامان ڪوش پس!؟
_ اومدم یبار پدر دخترے ڪنارهم باشیم.
شانہ بالا میندازم و دررا میبندم.او ڪہ ازاین ڪارها نمیڪرد!...
_ میخواے برگردم؟
_ چے؟! نہ بابا..خیلیم خوش اومدید!
_ مزاحمت شدم دختر.
_ نہ اتفاقا خوب موقع اومدید!
و بہ لباس و ڪفش روے مبل اشاره میڪنم.سرمیگرداند و بانگاهے غریب بہ خریدے ڪہ ڪرده ام چشم میدوزد...
_ امروز رفتم خرید...بااجازه خودم! ...
استینش را میگیرم و پشت سرخود میڪشم.اشاره میڪنم روے مبل بنشیند.اوهم بے هیچ حرفے ڪنار لباس یڪ وجبے فندقم میشیند..
_ حالتون خوبہ؟
_ اره عزیزم!
_ خداروشڪر! ڪلے ذوق داشتم اینارو بہ یڪےنشون بدم...ڪفش را برمیدارم و بہ طرفش میگیرم
_ بابا! ببین ببین...چقد ڪوچولوعہ!
لبهایش میلرزند...دردلم میگویم: نگران نباش...داره سعے میڪنہ لبخند بزنہ! پدرم همیشه جدے بود...این میتوانست توجیہ خوبے براے رفتارش باشد. پیرهن سرهمے را برمیدارم و روے پایش میگذارم
_ قشنگہ؟
_ صورتے؟
_ یدونہ ابے هم گرفتم!
هالہ ے غم هرلحظہ بیشتر چشمان ڪشیده اش را میپوشاند
_ صبرمیڪردے بچہ!..حتما اسم هم انتخاب ڪردید!
_ بلہ!
درحالیڪہ ازخجالت صورتم داغ شده ادامہ میدهم
_ اگر دخترباشہ.حسنا خانوم.اگر پسر باشہ اقاحسین...
لبخند میزند...اینبار محزون ترازقبل!
_ ان شاءاللہ صالح و سالم باشہ....
یڪ فعہ یاد چاے مے افتم بہ سمت اشپزخانہ میروم و میگویم: ببخشید...حواسم پرت شد!الان چاے رو میزارم دم بڪشہ...
صدایش میلرزد
_ نمیخورم بابا!..زیرشو خاموش ڪن. بیا اومدم خودتو ببینم...
پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار ڪنم..
اب دهانم را بہ سختے فرو میبرم. شعلہ گاز را خاموش میڪنم و درحالیڪہ سرزانوهایم از نگرانے میلرزند بہ پذیرایے برمیگردم و مقابلش میشینم...
_ چیزے شده؟
_ نہ!...دلم برات تنگ شده بود!
_ همین؟
_ دیگہ...دیدم تنهایے .... گقتم یہ سر بزنم حس نڪنے توخونة ات مرد نیست!
تبسمے شیرین لابہ لاے موهاے خاڪسترےمحاسنش میشیند.
_ ممنون!...لطف ڪردید..
سرش را پایین میندازد...
_ یحیے زنگ نزده این چندوقت؟
_ نہ!..اخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم...
_ اها!..خوب بود حالش؟
دل اشوبہ میگیرم
_ بلہ!...چیزے شده مگہ؟
_ نہ نہ!...خواستم بگم فڪراے بیخود یهو نڪنے... حالش الانم خوبہ!...بسپار بہ خدا!
یوقتم اگر یہ اتفاق ڪوچیڪ بیفتہ ڪہ نباید ادم خودشو ببازه! مگہ نہ؟
سردر نمے اورم..جملاتش یڪ طور عجیبے است
_ بابا؟!...خواهش میڪنم! نمیفهمم چے میگید...
قلبم تا دم گلویم بالا مے اید
_ اونجور نگاه نڪن!..چے گفتم مگہ؟
دستانم را روے زانوهایش میگذارم
_ مشڪل اینڪہ چیزے نمیگید!!!... تروخدا بابا!..بگو دیوونہ شدم!
هالہ ے اشڪ ڪہ پشت چشمم میدود...یڪ دفعہ میگوید: گریہ نڪن بابا! چیزے نشده...الان میگم.برو صورتتو اب بزن.طورے نیست...
پس یڪ چیز هست!! یڪ طور هست ڪہ اینجور دارد اماده ام میڪند.... قطرات درشت اشڪ از چشمانم روے گونہ هایم میلغزند...
_ یحیام...یحیام..چے شده...چے شده بابا؟!
دستانم را میگیرد: محیا اروم باش!
یڪ دفعہ بلند میگویم: نڪنہ شهید شده نمیگے؟ اره؟...
تمام بدنم میلرزد...شڪمم منقبض میشود و پشتم تیر میڪشد...بہ هق هق مے افتم
پدرم شانہ هایم را میگیرد: نہ نہ!!! بیمارستانہ... برش گردوندن....
دیگر گریہ نمیڪنم.سرم تیر میڪشد..زنده اس...شڪمم ولے هنوز منقبض مانده...
_ ڪدوم بیمارستان!چے شد؟..
_ اروم باش...سہ روز پیش اوردنش. الان بستریہ...مجروح شده..همین!
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌤روزمان را با صلوات بر حضرت محمد(ص)و دعا براے سلامتے امام زمان (عج)و تعجیل در فرج آغاز مےڪنیم.
اَللّھمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَھُمْ 🌻🌺
"با هر سلام صبح به ارباب بے ڪفن
انگـار رو به روے حرم ایستاده ایم"
💓اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ
وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ
عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
----------------------------
سلام امام زمانم سلام امام غریبم 😔
✨ڪوتاھترین دعا براے بزرگترین آرزو
اللَّـھُـمَ ؏ـَـجـــلْ لــِوَلــیــِّڪ الْـفــَرج
@dokhtaranchadorii
#چادرانه
👈 «سپر🛡دفاعی» 👉
حجاب مثل یک سپر از زن محافظت مےڪند🔰
ولے مبارزے ڪہ شمشیر ندارد، سپر برایش کافی نیست❌
خانمے ڪہ چادر سرمیڪند ولے باهمہ گرم مےگیرد😱 در رویارویے با شهواتِ افسارگسیختہی تبهکارانِ معصومنماےِ جامعہ قطعا آسیب خواهد دید💢
کسے ڪہ چادر سر میڪند ؛
لاڪ جیغ میزند💅
آرایش میڪند💄
و صداے ڪفشش همہ رابسوے خودجلب میڪند؛
چگونہ میتواند در پناه چند تکہ پارچہ در امان بماند⁉️👠😞😱
نباید فراموش کرد کہ نه حیا و نه حجاب! هیچڪدام بہ تنهایے کافی نیست😞
📢 فلسفہی حجاب، #امنیت است🛡
کدام صاحب عقلی امنیتش را با دست خودش بہ خطر میاندازد؟؟ ⛔️
#حجاب_با_حیا_کامل_است
@dokhtaranchadorii
چادری شدن ابتدای راه است
چه کسی به ما یاد داده #تحول یعنی چادری شدن!
چادری شدن تازه شروع زندگی زنانی ست
که میخواهند برای امام زمانشان زینب باشند..
❤️ به زودی غافلگیر خواهید شد
خبرهایی تو راهه... 😍
@dokhtaranchadorii
می گـفت:
پسـرها چقـدر چشـم #نـاپـاک شـده انـد ... یک بـار پشـت سـرش راه افتـادم..
در کوچـه اول ، پسـر جـوانی ایسـتاده بود!
تا نگـاهش به او و مانتـوی تنـگش افتـاد نیشـخندی زد و به سـر تا پـای انـدام دخـتر خیـره شـد ...
همـان پسـر
وقـتی مـن از جلـویش عبـور کـردم ... سـرش را پایـین انداخت و #سرگـرم #گوشی #مـوبایلـش شـد !
در کوچـه دوم که کمـی هـم تنـگ بـود..
چنـد پسـر در حـال حـرف زدن و بلـند بلـند خندیدن بودنـد.
دخـتر که نزدیکـشان شـد
نگـاه ها هـمه سمـت انـدام ..و موهـای بلـند دخـترک چرخـید.
یکـی از پسـر ها نیشـخندی زد
و دیگـری کاغـذی را در کـیف دخـتر انداخـت.
تنـه دخـتر ، هنـگام عبـور از آن کوچه تنگ به تنـه پسـر ها خـورد !
همـان پسـر ها ، وقـتی مـن نزدیک شـدم ... راه را بـرای عبـور مـن باز کـردند و صـدایشـان را پایـین آوردنـد.
و همیـنطور در کوچه سـوم
خیـابـان
بـازار.. اصـلا قبـول چشـم ها هـمه نـاپـاک... امـا ◄تــــو
چـرا با #بـی #حجـابی
طعـمه شـان میـشوی بانـو...
#بانــــــــو!
پریشان است گیسویت ولی...
ولی پریشان تر از گیسوی تو پسری است که
میخواهد نگاهش را نگه دارد
#حجاب
#چادر
@dokhtaranchadorii
⚠️‼️⚠️‼️
⚠️خطر‼️
⚠️خطر‼️
بلندہ اما ارزش وقت گذاشتن دارہ‼️
تا آخرش بخونید لطفا‼️
شاید ۲۰ سال پیش ڪسے بہ مخیلهاش هم نمے رسید
روزے در خیابانهاے شهر، دخترانے را مشاهدہ ڪند ڪہ آن سالها مردم شاید آنها را در سالن هاے عروسے هم نمے دیدند... 😳
دخترانے بزڪ ڪردہ با موهاے پف ڪردہ
و بیرون ریختہ و مانتوهایے ڪوتاہ و تنگ و شلوارهایے تنگتر!👱♀ 💄👠
این روند ۲۰ سال طول ڪشید⏱
تا بہ اینجا رسید.☝️
استعمار و استڪبار صبر و حوصلہ زیادے دارد، بر عڪس بعضے از ماها...
⬅️اولین ڪار، گرفتن چادر بود از زنان ما...⛔️
گفتند چادر حجاب برتر است و میشود برتر نبود!🙁
بین خوب و خوب تر، خوب را هم انتخاب ڪنے بہ جایے بر نمیخورد .میشود مانتوے گشاد و مقنعہ بزرگ پوشید و با حجاب بود... 😏
حرف قابل قبولے بود؛ ڪسے نمیتواست بہ این حرف اعتراض ڪند، حتے اهالے مذهب. 😒
⬅️ گام دوم، گرفتن مقنعہ بود...😳
میشود روسرے بزرگ سر ڪرد! 👿
هم تنوّع دارد هم حجاب است.
یادم مے آید روسریهایے بود با ضلع بیشتر از یڪ متر ڪہ تا ڪمر خانمها هم میرسید...
خوب البتہ روسرے مثل مقنعہ نبود گاهے مو بیرون میزد. 😶
⬅️ در فیلمهاے سینمایے هے مدل گذاشتن، زن هاے هنرپیشہ مدل شدن و بہ تبع آن دختران جوان هم از آن ها یاد میگرفتند.
⬅️چشم هاے ما متوجّہ این آب رفتن نمے شد و آنقدر ڪم ڪم این ڪار را ڪردند ڪہ چشم ما عادت میڪرد...😞
⬅️ مانند بچهاے ڪہ جلوے چشم پدر و مادرش بزرگ میشود و قد میڪشد و والدینش حس نمیڪنند اما دیگران ڪہ ڪمتر او را میبینند و چشمانشان عادت نڪردہ، متوجہ رشد هفتگے او میشوند...
ما عادت ڪردیم بہ روسریهایے ڪہ هر روز آب میرفت و تبدیل شد بہ نوارے باریڪ و بعضا تورے...😥
مانتوهایے ڪہ شاید بهتر باشد بلوز و پیراهن راحت نامیدشان تا مانتو...👚
⬅️ بہ هر حال ڪم ڪم ڪار بہ این جا ڪشید و مدام گفتند بیحجابے معضل فرهنگے است، براے حل آن باید ڪار فرهنگے ڪرد...✋
سال ها گذشت و لباس ها آب رفت و ڪار فرهنگے در زمینہ عفت و حجاب مشاهدہ نشد.‼️
برعڪسش، فراوان ڪارهاے ضد فرهنگ در ڪوبیدن حجاب و عفت و حیا و غیرت در فیلمهاے سینمایے و مجلات و برنامههاے عمومے یافت میشد...❎😔
⬅️ امسال هم مد پوشش خانمها تغییر ڪردہ است، پوشیدن ساق شلوارے (ساپورت) بہ جاے شلوار...😱
یعنے دیگر شلوار جین تنگ هم نہ!
ساق شلوارے! 😱
و بدون تردید در یڪے دو سال آیندہ این ڪنار مے رود و برخے را ..........👗🙈🙊
⬅️ یعنے پس از آنڪہ چادر، مقنعہ، مانتو و روسرے از زنان گرفتہ شد، حالا رفتهاند سراغ شلوار!👖
چشمهاے ما هنوز عادت نڪردهاند... اگر بہ این هم عادت ڪنیم سرنوشت چادر و مانتو و روسرے در انتظار این ساپورت هم هست...😔
خدایے نڪردہ اینها هم روز بہ روز نازڪتر و ڪوتاهتر میشود و ما عادت میڪنیم.... آن وقت... نمیدانم بعدش سراغ چہ خواهند رفت...😱🙊
#تهاجم_فرهنگی
#غرب_زدگی
#التماس_تفکر
#التماس_تلنگر
👇🙂 join:
@dokhtaranchadorii