♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_چهلوششم 📚 قاسم بادی به غبغبه می اندازد و میگوید: تو فکرشم مهندس ولی خودت که شاه
#رمان_عقیق_پارت_چهلوهفتم
📚 _اِ اِ اِ اِ... مامان عمه
عقیله کلافه میگوید: برای اینکه من شوهر دارم!
آیه پوفی میکشد و میگوید: مامان عمه تو رو خد بس کن ، خدا عمو عیسی خدا بیامرز رو رحمت کنه ، ایشون هم راضی نیست به این امید واهی!
عقیله دیگر به این حرفها عادت داشت به همین خاطر گفت: کی میگه عیسی شهید شده؟ کو؟ کجاست؟ توقبری ازش سراغ داری؟ نشونه ای مبنی بر این ادعا داری؟
_تو حرف تو گوشت نمیره مامان عمه! ولش کن اصلا...از آشناییتون بگو!
عقیله لبخندی میزند و میگوید: اینو که تاحالاصد بار برات تعریف کردم!
_بازم بگو قشنگه....هر بار شنیدنش قشنگه...از سادگی زیاد قشنگه!
......
عقیله از یاد آوری این داستان تکرار اما شیرین لبخندش پر رنگ تر میشود و میگوید: میدونی که پسر همسایمون بود پنج شیش سال ازم بزرگتر بود...از همون بچگی دوستش داشتم... حجب و حیاش زبون زد بود...رو مردونگیش با اون سن کمش قسم میخوردند ، اونقدری مرد بود
که آرزوی خیلی ها بود خب اون موقع ها که مثل حالا نبود که ملاک مردانگی شکم شش تیکه و پوست برنزه و هیکل قد گاو میش یا سین اخلاقی پسرا باشه!
آیه خوب میدانست این سین اول اسم همان حیوان باوفا است همیشه از داشتن همچین عمه خلاقی به خود میبالید!
_اون موقع ها غیرت مرد بود که مهم بود غیرت نه به این معنی که به لباس پوشیدن و حرف زدن با مرد غریبه گیر بده ، چرا این بود ولی معنی غیرت خیلی فرا تر از اینها بود ، مسئولیت پذیری و
احترام به بزرگتر همه ی اینا غیرتی بودن اون مرد رو میرسوند ، مردونگی به چهره خوشکل نبود نه که نبود ملاک نبود!
عیسی از همون مردا بود..مرد...روزی که اومد خواستگاریم هممون انگشت به دهن مونده بودیم ، میفهمی آیه؟ تا اون موقع رفتاری ازش ندیده بودیم که برداشت خاصی بشه ازش داشت من اون موقع ۱۶ سالم بود...
آیه میان حرفش میپرد و میگوید:خدایی مامان عمه من باورش خیلی برام سخته که ۱۶ سالگی دختر شوهر بدن ، اونم یکی مثل آقا جون و خان جون خدا بیامرز!
عقیله با غرور میگوید: فکر میکنی ۱۶ ساله های نسل ما مثل شما سوسول بودن ؟ که دغدغه اصلی زندگیشون ست کردن الک جدیدشون با مانتو شلوار و روسریشون باشه؟ شیر زنی بودیم برا خودمون!
آیه ابرویی بالا می اندازد و میگوید : آره والا هیچکی نمیگه ماست من ترشه شما از خودتون تعریف نکنید کی بکنه؟ اینو ولش کن عمو عیسی رو بگو...
_شبی که اومد خواستگاری رو هیچ وقت فراموش نمیکنم...هم خیلی خوشحال بودیم و هم غمگین ، عیسی من سه سال قبل تو بمب باران تهران تمام خانواده اش رو از دست داده بود و اون شب با عمو و امام جماعت مسجد محل اومده بودند... یادمه اولین باری که تنها شدیم تا با هم حرف بزنیم از استرس تمام تنم داشت میلرزید...آیه...عیسی روحش خیلی بزرگ و تاثیر گذار بود...خیلی..با همون لحن عیسی گونه ی خودش بهم گفت: عقیله خانم من لولو خور خوره نیستم ، یکم آرومتر!...از خجالت سرخ شدم هیچی نگفتم....اما اون شروع کرد به حرف زدن و من حس کردم چقدر در مقابل این مرد کوچکم ، خیلی بزرگ بود آرمانهاش عقایدش ، منشش...آیه عیسی یه چیزی بود ورای کلمات توصیفی...خیلی طول نکشید که رضایتمو اعلام کردم و عقد کردیم....قرار بود پولهاشو جمع کنه و تا اون زمان عقد کرده بمونیم ، زمین پدریشو تو شهرستان فروخته بود و تو محل یه مغازه کوچیک باز کرده بود📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_چهلوهشتم
📚 اما همون روح بزرگ نذاشت طاقت بیاره ، سال آخر جنگ بود که یه شب اومد خونمون و بعد از کلی این پا و اون پا گفت که میخواد بره جبهه...کلی دلیل عقلی که هیچ جوره با منطق دلی من جور نمیشد ، عیسی نباشه؟مگه میشه؟ من به یاد ندارم تو عمرم به اندازه اون شب گریه کرده باشم...حق هم داشتم اون شب آخرین شبی بود که من عیسی رو دیدم با پدرت اعزام شدند بابات بعد از
دوماه مجروح شد و برگشت اما عیسی من همونجا موند....هیچوقت برنگشت ، هیچ کس ازش خبر نداشت ، نه تو لیست اسرا اسمش بود نه تو شهدا...آیه میدونی تو برزخ زندگی کردن یعنی چی؟ همون سال بود که بابات با حورا ازدواج کرد و چند ماه بعد آتش بس شد و بعد تو به دنیا اومدی...بعد از جنگ خیلی دنبال عیسی گشتیم اما پیداش نکردیم ، بعد از جدا شدن حورا از پدرت و ناامیدی ما از پیدا کردن عیسی دیگه رغبتی به موندن تو اون محله نداشتیم...در و دیوار اونجا پر از غم و اضطراب و دلواپسی بود...بعد از اینکه پدرت با پریناز ازدواج کرد از
اونجا نقل مکان کردیم و اومدیم این محله...عقیله نگاهی به ساعت انداخت و گفت: پاشو برو بخواب دختر منم بی خواب کردی!
آیه از جایش بلند شد و گونه مامان عمه را بوسید و گفت: تو فکرش نباش مامان عمه ، خدا بخواد بعد از این برزخ یه بهشت برین در انتظارته و بعد شب بخیر گفت و اتاقش رفت!
لحظه ای خودش را جای عقیله گذاشت و اعتراف کرد او هم اگر بود منتظر کسی چون عیسی میماند...حق باعقیله بود... عیسی ارزش این همه صبر را داشت!
آیه با خستگی خودش را روی نیمکت پارک رها میکند و با تن صدای پایینی آخ و وای راه میاندازد و بر سر کمیل غر میزند: مگه تو دختری که اینقدر سخت پسندی کمیل؟
کمیل بی تفاوت ساندویچش را به او میدهد و میگوید: شیک پوشم خواهرم ، شیک پوش...خب انتخاب چیزهای شیک وقشنگ هم زمان بره!
آیه چشم غره ای میرود و ایشی میگوید و پا هایش را ماساژ میدهد...همان موقع گوشی موبایلش زنگ میخورد و تصویر پدرش روی آن نقش میبندد..
_سلام بابایی
اما به جای پدرش صدای پریناز را میشنود که گویا گوشی را روی اسپیکر گذاشته:سلام آیه خانم چطوری؟ کجایی؟
_سلام عزیزم...کجا میخواستی باشیم؟ همین الان تازه خریدمون تموم شده نشستیم تو پارک یه چیزی بخوریم برگردیم...
پریناز سرزنش وار میگوید: حالا واجب بود حتما اون مزخرفات بیرونو میخوردید؟ میومدید خونه غذا بود!
_گیر نده دیگه عزیزم ...حالا یه روز پسر ناخن خشکت مارو مهمون کرده ها!
_راستی کمیل کجاست؟ اذیتت که نکرد؟
آیه نگاهی به او می اندازد و با درد میگوید: لگد الله علیه پریناز ، کشت منو تا یه بله بده ما یه پیرهن بخریم!
هم پریناز و هم محمد از این جمله دردناک آیه به خنده می افتند و کمیل چشم غره میرود!
پریناز میگوید:خب دیگه زودتر تموم کنید بیاید خونه باید دوش بگیرید و یه سر و سامونی هم به خودتون بدید.
آیه میپرسد: راستی پری جون مامان عمه اونجاست؟ نریم دنبالش؟
_نه یه سره بیاید اینجا خودش اومده...
_پس هیچی میایم ان شاءالله تا یه ساعت دیگه خداحافظ...
_خداحافظ
کمیل در این مدت زمان کم تقریبا نیمی از ساندویچش را خورده بود و آیه گازی به ساندویچش زد و بعد گویی چیزی یادش افتاده باشد به کمیل گفت : راستی کمیل قضیه رو به بابا گفتی؟
کمیل کمی از دوغش نوشید و گفت: آره
آیه با ذوق پرسید: خب چی گفت؟📚
#ادامہ_دارد....
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب آقایی داریم 😘✋ تولدت مبارک ارباب ...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_علیه_السلام
📺 تصاویر زیبا از حرم سیدالشهدا(ع)
💠میلاد با سعادت امام حسین علیه السلام بر همه عاشقان آن حضرت مبارک باد
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_58566743.mp3
14.48M
کاشکی میشد بهت بگم چقدر صدا تو دوست دارم ...
ولادت امام حسین علیه السلام
🔸مداح: حاج محمود کریمی
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
رزق چیست؟
رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند.
زمانی که خواب هستی و ناگهان، به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار میشوی؛ این بیداری ؛ رزق است، چون بعضیها بیدار نمیشوند.
زمانی که با مشکلی روبرو میشوی خداوند صبری به تو میدهد که چشمانت را از آن بپوشی، این صبر، رزق است.
زمانی که در خانه لیوانی آب؛ به دست پدر یا مادرت میدهی این فرصت نیکی کردن ، رزق است.
گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست با گفته هایت نباشد؛ ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی این تلنگر، رزق است.
یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست از او بی خبری و دلتنگش میشوی و جویای حالش، این یادآوری؛ رزق است.
رزق واقعی این است... رزق خوبی ها،
نه ماشین نه درآمد، اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش میدهد، اما رزق خوبیها را فقط به دوستدارانش میدهد.
ودر آخر همینکه عزیزانتان هنوز در کنارتان هستند و نفسشان گرم است و سلامت ؛ این بزرگترین رزق خداوند است
زندگیتان پُر از رزق.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
میخوایم کانال رو چراغونی کنیم😌
👏🏻👏🏻🌹🌹🌹🌹
💡💡◎◎◎ 💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
🎊🎉
چراغونی اول به خاطر تولد امام حسین واباالفضل 🌹🌹🌹🌹🌹
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
چراغونی دوم رو به یمن قدوم مبارک امام سجاد وعلی اکبر 🌹🌹🌹🌹🌹
💡💡◎◎◎💡💡 ◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
وسومین چراغونی رو به یمن قدوم سبز مولا واقامون حضرت ولی عصر، مهدی صاحب الزمان 🌹🌹👏👏👏👏👏
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡 🎊 🎊 🎊
💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡
🎊 🎊 🎊
🎊🎉🎊🎉💡💡💡💡🎊🎉💡💡💐💐💐
🌺☘ تولد این نورهای امامت برشما عزیزان مبارک ﻣﺒﺎﺭک🌺🌺🌺🌺
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
تولد ساقی کربلا مباااااااااارک😍😍😍🌺🌺🌺🌺
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
امشب شب استجابت آرزوهاست
هرچه می خواهی همین امشب بخواه
امشب شب باب الحوائج است
هیچ کس دست خالی از خانه ی باب الحوائج
بیرون نمی رود.
السلام علیک یا ابالفضل العباس
#میلاد 💚حضرت عباس علیه السلام
بر مولای مهر و مهربانی 💖 و بر شیعیان خجسته باد.🎊🎉
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد
سقای حسین سید و سالار خوش آمد
#صلواتی_جهت_تعجیل_فرج
#العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان عج
✨اللهم عجل لولیک الفرج
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_58704828.mp3
5.13M
🎙قمر اومده ... با نوای سیدمهدی میرداماد
🌸میلاد حضرت ابوالفضل العباس (ع) و روز جانباز مبارک باد.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
چـــــــادر مـــــــادر من ، فـــــــاطمه ، حرمت دارد
نه فقط شبه عبایی مشکیست
که سرت بندازی
و خیالت راحت
که شدی چادری و محجوبه!
چـــــــادر مـــــــادر من ، فـــــــاطمه ، حرمت دارد
قاعده، رسم، شرایط دارد
شرط اول همه اش نیت توست...
محض اجبار پدر یا مادر
یا که قانون ورودیه دانشگاه است
یا قرار است گزینش شوی از ارگانی
یا فقط محض ریا
شایدم زیبایی، باکمی آرایش!
نمی ارزد به ریالی خواهر...
چـــــادر مـــادر من ، فـــــاطمه، شرطش عشق است
عشق به حجب و حیا
به نجابت به وفا
عشق به چادر زهرا
که برای تو و امنیت تو خاکی شد
تا تو امروز شوی راحت و آسوده
کسی سیلی خورد
خون این سیل شهیدان
همه اش با هدف چادر تو ریخته شد.
خواهرمـــــــ
حرمت این پارچه ی مشکی تو
مثل آن پارچه مشکی کعبه والاست
یـــــــادگار زهراست
نکند چـــــــادر او سرکنی اما روشت
منشت
بشود عین زنان غربی
خنده های مستی
چشمک و ناز و ادا
عشوه های ناجور
به خدا قلب خــــــدا می گیرد
به خدا
😔😔😔😔😔
@dokhtaranchadorii
#پرسش_پاسخ
#عفت_ظاهر
#احکام_پوشش
حکم پوشیدن ساپورت و شلوار لی و شلوار جین و روسری و کفش رنگی و مانتوی کوتاه در زیر چادر چیه⁉️
♦️پوشش شرایطی داره از جمله اینکه برجستگی های بدن مشخص نباشه.
🔷در مورد ساپورت تمام هندسه بدن مشخصه. بنابراین حجاب کاملی نیست.
🔶اما نسبت به مدل های رنگی شلوار جین و لی، اگر زیر چادر باشه و دیده نشه، اشکال نداره؛
♦️به فرض اینکه پیدا هم باشه از زیر چادر اگر به اندازه ای چسب نباشه که هندسه بدن🚶♀ و نشون بده -یعنی یک مقدار گشاد باشه که برجستگی بدن مشخص نباشه-
و اینکه رنگشم جلب توجه نکنه و باعث انگشت نما شدن نشه، اشکالی نداره.✅
@dokhtaranchadorii
❣ #سلام_امام_زمانم
💫عالم بہ عشق #روےتو بیدار میشود
🌹هـر روز عاشقانـ❤️ تو بسیار میشود
💫وقتے #سلام می دهمت در نگاہ من
🌹تصویر مهربانی تو😍تکرار میشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺🍃
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#یا_اباعبدالله
سرمایــه ندارم ببـرم محضــر ارباب
سرمایه سری هست فدای سر ارباب
از کودکی ام یاد گرفتم که بگویم
مادر پدرم نذرِ پدر مادرِ اربـــاب
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
علقمهمست سبویحرم عباس است
جنتآیینه یروی حرم عباس است
هرکس حاجتزحسینمیطلبد میداند
پرچم شاه بسوی حرم عباس است
🎊ولادت آقا قمر بنی هاشم مبارک🎊
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_58716943.mp3
4.27M
🍀 ️سرود بسیار زیبا🍀
🎵 بی ابالفضل دنیایی ندارم
🎤با نوای کربلایی جواد مقدم
🎊 شادمانه میلاد حضرت ابالفضل(ع)🎊
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
✨سلام #آقای_خوبم
✨سلام مولا جانمـ❣
💐روزتان مبارک #جانباز اسلام
💐روزتان مبارک پاسدار آرمانهای انقلاب.
🌺ولادت حضرت اباالفضل العباس(ع) و #روز_جانباز گرامی باد🌺
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#ریحانه
☝️° آن زمانےڪہ دڱر
😞• محشرڪبرے باشد
💚° هرڪسے بهرشفا
😢• روے بہ هرجا باشد
❤️° دل من در پےِ
😌• آسودگےو عیش و طرب
✋° تا بہ دستم نخےاز
🌺• چادر زهرا باشد
#صلاللهعلیکیابنتالنبی💛🍃
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
هر نقشه ے پوچ را بہ همـ خواهے زد🙅
آرامشِ شهر را رقمـ خواهے زد☺
گرمـ است هوا ولی خیابان ها را
با چادر مشکیت قدمـ خواهے زد😍!!
#چادرت_آرامش_است_بانو
#چادرانه 🕊
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا میخوام ابوالفضل عشق من فقط گنبد طلات کربلا میخوام ابوالفضل
پیشنهاد دانلود ...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_چهلوهشتم 📚 اما همون روح بزرگ نذاشت طاقت بیاره ، سال آخر جنگ بود که یه شب اومد خ
#رمان_عقیق_پارت_چهلونهم
📚 _اولش کلی سرزنشم کرد که چرا زودتر نگفتم و این حرفا بعد دلایلمو پرسید و آخرش هم که گفت با دوستاش صحبت میکنه و کتابایی که بهم کمک میکنه رو میگیره.
آیه میخندد و میگوید:پس خدا روشکر... حالا چی میخوای بخونی!
کمیل میگوید: خب من اولش مد نظرم موسیقی بود ساز سنتی...اما ابوذر بعد از فهمیدن ماجرا کلی باهام صحبت کرد و گفت انتخاب خودته همه چی مربوط به خودته اما من جات بودم میرفتم یه رشته ای که بشه خیلی بیشتر توش کار انجام داد...میگفت خدا رو هنرمندا حساب ویژه ای باز کرده و اینکه انتخاب های بهتری هم هست...منم که عاشق موسیقی نبودم فقط خوشم میومد و
یکم فکر کردم دیدم کارگردانی هم رشته خوبیه و ابوذر هم تاییدش کرد!
_یعنی به خاطر ابوذر خواستی از علاقه ات بگذری؟
_نه خب...نظر ابوذر بی تاثیر نبود ، میشناسیش که جوری قانعت میکنه که حرف واسه گفتن نداشته باشی ، ولی عجب نامردیه از اون روز تا حالا تو خونه صدام میکنه مطرب!
آیه میخندد و میگوید: خدا نکنه آتو بدی دست این بشر!
کمیل از یاد آوری ماجرای دیشب خنده اش پر رنگ تر میشود و میگوید: نمیدونی که دیشب سینی دستش گرفته بود اومد تو اتاقم لب کارون میخوند و کلی بابا و مامان و به خنده انداخته بود.
آیه خندان نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه با این اعجوبه های بابا محمد پاشو پاشو بریم دیرمون شد آقای مطرب!
*
ابوذر آن روز را دانشگاه نداشت و ترجیح داد در خانه هم نباشد...مثل همیشه پاتوق تنهایی هایش پیش حاج رضا علی بود... او شاید جزو معدود جوانهای بیست و سه ساله این روز ها بود که با مردی ۶۰ ساله رفاقت میکرد و وقت میگذراند...
میدانست حاج رضا علی هم آن روز در حوزه کاری نداشت و تصمیم گرفت به خانه اش برود...دیگر حاج خانم همسر حاج رضا علی به این رفت و آمد های شاگردان حاج رضا علی عادت داشت!
زنگ در را فشرد و صدای دوست داشتنی پیرزن پیچید: کیه؟
_مهمون نمیخواید حاج خانم؟
در گشوده شد و پیرزن خوش سیرت و خوش صورت با لبخند به ابوذر گفت: خوش اومدی آقا ابوذر بفرمایید تو...
یا الله یا الله گویان وارد خانه قدیمی و با صفای حاج رضا علی شد و گفت: استاد نیستند؟
_چرا پسرم تو اتاق خودشون دارن کتاب میخونن فکر کنم که صدای در رو نشنیدن!
حاج رضا علی از سر و صداهای بیرون فهمید که مهمان دارند در حجره کوچکش در حیاط را باز کرد و با دیدن ابوذر لبخندی زد و گفت: سلام علیک ابوذر خان بفرمایید تو خوش اومدید.
ابوذر با لبخند او را در آغوش گرفت و شانه اش را بوسید و با راهنمایی او به حجره با صفایش داخل شدند...روی قالی قدیمی اما خوش نقشه نشست و به در و دیوار ساده اما باصفای اتاقک مطالعه حاج رضا علی خیره شد و از دیدن این همه زیبایی غرق لذت شد...رضا علی با صدای بلند گفت: خانم بی زحمت یه دو تا چایی میتونید برای ما بیارید؟
صدای حاج خانم آمد که:چشم!
_چشمت بی بال خانم...
بعد آمد و نشست روبه روی ابوذر و گفت:خب چه عجب از این طرفا جاهل؟
ابوذر لبخندی زد و گفت: همینجوری دلم هواتونو کرده بود...
در باز شد و حاج خانم با سینی چای در آستانه در ایستاد...حاج رضا علی از جای برخواست و سنی را از او گرفت و تشکر کرد...ابوذر با گفتن زحمت نکشید چای را برداشت و کنارش گذاشت و حاج رضا علی پرسید: خب چه خبرا؟
خبرکه با اجازتون امشب میخوایم بریم خواستگاری...
_خب الحمدالله.... ان شاءالله که هرچی خیره پیش بیاد...📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهم
📚 _ان شاءالله....شما هم دعا کنید دیگه برامون حاجی.
_خدا کنه هرچی به صلاحته برات رقم بخوره...
ابوذر قدری به کتابهای با سلیقه چیده شده توی کتابخانه خیره شده بود که حاج راض علی گفت:
راستی یه خبر برات دارم...
ابوذر کنجکاو نگاهش کرد و گفت: چه خبری؟
حاج رضا علی جرعه ای از چایش نوشید و گفت: راستی خیلی چایی نخور...اطبا میگن واسه استخوان ها خوب نیست...گل گاو زبمونمون تموم شده بود وگرنه با چای ترش و نبات جوشونده
خوش مزه و مقوی میشد!
ابوذر میخندد و میگوید: چشم حاجی... نگفتید خبرتون چیه؟
حاج رضا علی کتاب در دستش را میبندد و میگوید: آقای مهندس داره بر میگرده ایران!
ابوذر قدری به مغزش فشار آورد تا بفهمد منظور حاج رضاعلی به کیست؟ و ناگهان چیزی یادش آمد و با شوق گفت: امیرحیدر؟
حاج رضاعلی لبخند و زد و گفت: بله... امیر حیدر!
شوقی وصف نا پذیر وجود ابوذر را فرا گرفت....این شاید بهترین خبر این روزها بود...امیر حیدر داشت بر میگشت و این خیلی خوب بود...چقدر این چند سال دوری به ابوذر سخت گذشت دوری
از رفیقی که گرچه ۴ سال از او بزرگتر بود اما از برادری برایش کم نگذاشته بود... امیرحیدر باز میگشت.... ابوذر این خبر خوش را به فال نیک گرفت...باید زودتر این خبر را به پدرش میداد...محمد نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خانمها واقعا نمیخواید عجله کنید؟
ابوذر سعی میکرد آرامشش را حفظ کند به همین خاطر سری به تاسف تکان داد و تنها با تسبیح تربتش ذکر میگفت و کمیل سرخوش به تکاپوی اهالی خانه نگاه میکند...سامره که از خیلی قبل آماده شده میرود و روی پای ابوذر مینشیند و کودکانه میپرسد: الان میخوایم بریم عروستو بیاریم؟
ابوذر لبخندی میزند و سرش را میبوسد و میگوید: نه خوشکل داداش...الان میخوایم بریم بگیم بهمون عروس بدن!
آیه نگاهی در آینه به خود می اندازد و بعد از اینکه از مرتب بودن خود مطمئن شده خندان از اتاق بیرون می آید و به سامره میگوید: تو رو ببینن حتما عروس بهمون میدن!
کمیل آدامسش را با صدا میترکاند که باعث میشود آیه و ابوذر و البته محمد عصبی نگاهش کنند و ابوذر با تشر به او بگوید: درار اون لنگه کفشو دیگه!
کمیل گویی دوپینگ کرده باشد خندان از جایش بلند میشود و آدامسش را در سطل آشغال می اندازد و از جمع عذر خواهی میکند...اینبار ابوذر صدایش را بالا میبرد و به عقیله و مادرش میگوید: خانما تموم کنید دیگه ، دیر میشه همین اول کاری تو چشمشون بد قول نشون داده میشیما!
عقیله چادرش را سر میکند و در همان حین میگوید: تو چشم خدا بدقول نشون داده نشی پسرم اونا که بنده خدان!
این لحن بامزه عقیله همه را جز پریناز که با استرس مشغول بستن گیره به روسریش بود به خنده می اندازد!
او هم چادر مشکی مجلسی اش را سرش میکند و با اضطراب به جمع میگوید: به جای هر رو کر جمع کنید بساطتتونو بریم دیر شد.
آیه میگوید: وا پری جون خوبه خودت دیر تر از همه حاضر شدی!
پریناز درحالی که کفشهایش را میپوشد میگوید: به تو این فضولیا نیومده بپوش بریم!
آیه باخنده خم میشود و گونه اش را میبوسد و از در خارج میشوند!📚
#ادامہ_دارد....
@dokhtaranchadorii
••
•|من ڪمتر از آنم ڪه⇣
به پایِ تو بیفتمـ🌱
•|عالم شده سجــاده و⇣
افتاده به پایتـ📿
#ولادت_امام_سجاد_مبارک🎊🎈
••
@dokhtaranchadorii