|•مُدافِعِ حَریمِ حَیا♡|
بانُو جاטּ...
ایـטּ را بِداטּ،
تُـ♥️ڪہ با وَقار راهـ🚶🏻♀️ میرَوے...
باد ڪِہ چادُرَت را پَریشانـ🌬 مےڪُنَد
و تُو دَستـ🙌🏻 هایَت را
نَذرِ مُرَتَب ڪَردَنَـ،😻،ـش مے ڪُنے...
خُدا آنـ☝🏻 بالا قَدح قَدح
غُرور مے فُروشَد به فِرِشتگانَشـ😇...
ڪِہ اینـ🙇🏻♀️ بود
بَندِه اے ڪِہ گُفتَم سِجدِه اَشـ🌸 ڪنید...
اَشرَف مَخلُوقاتَم را بِنگَریـ👀ـد
ڪِہ چِہ عاشِقانِہ بَرایَم بندِگے مےڪُند...
@dokhtaranchadorii
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
زیبایی"چادر مشکی ام😇"را ترجیح میدهم☺️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بر همه ی برند های دنیا !💰
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کدام برند 🙄و اسمی با #اعتبار_تر است از نام "مادرمان" حضرت زهرا....😍💎
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@dokhtaranchadorii
#ریحانه
💚|• لباس پاسداران لباس مقدسی است اما...
|° منـــ لباس دیگری هم میشناسم به همان قداست...
🍀|• سبز رنگ نیست ولی کارش پاسدارے است...
🌈|° پاسدارے از حریم گرم خانوادهها...
🌱|• پاسدارے از نشاط و آرامش جامــعہ...
🌼|° و پاسدارے از عفت و امنیت و پاکی خودم...
🎈|• و منــــ هم از او پاسدارے میکنم...
⚔|° در برابر طوفان تهاجم بیفرهنگی و بیهویتی دشمن...
⛔️|• درمقابل توهینها و تمسخرهای بیخردان...
♨️|° دربرابر کورشدهها از زرق و برق دنیا...
💖|• من و هم لباسهایم به او میگوییم عشق...
👑|° ولی دیگران به نام چــادر میشناسندش...
#چادرےها_پاسدار_امانت_مادرند 🌸
┅═══🍃🌸🍃═══┅
@dokhtaranchadorii
ڪاش میشد ڪهـ بیایۍ امساڸ
نیمهـ ۍ ایݧ قمر شعبانۍ
اڱر از راهـ بیایۍ #آقا
مۍشود شادۍ ماݧ طۅفانۍ
🍃🌸🌷ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌷🌸🍃
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🔸وقتی نگاه به زن صرفاً جنسی است، زنها مدام برای اینکه باب میل مردان باشند، باید هر روز تغییر چهره دهند.
🔺حالا این خود تو هستی که، عمر مصرف خود را تعیین میکنی با تابلویی که در دست داری.
🔸انتخاب با توست که خود را به نگاه هرزهای در خیابان بفروشی، یا خود را پناهندهی نگاه پر مهرِ امام زمانت کنی..
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
⭕️آیت الله مجتهدی(ره):
🔹ما باید غصه بخوریم که نکند
اعمال ما را آفت بزند.
مثلاً یک غیبت میتواند
تمام زحمات ما را هدر دهد.
✨
🔸اگر غیبت کنید ۴۰ روز اعمال خوب شما
در نامه اعمال شخص غیبت
شونده نوشته میشود
و اگر عمل خوبی نداشته باشید،
گناهان آن شخص در نامه اعمال شما
نوشته میشود.
این روایت از معصوم (ع) است.
#درس_اخلاق
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا من اومدم در خونت گدایی ...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهم 📚 _ان شاءالله....شما هم دعا کنید دیگه برامون حاجی. _خدا کنه هرچی به صلاحته
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهویکم
📚 همین فاصلهی دوساعته راه خانه سعیدی تا صادقی ترس در دل پریناز انداخت و بی هوا آن را به زبان آورد ، ابوذر هیچ نگفت اما ناخودآگاه یاد حرفهای کلاس اخالق حاج رضا علی افتاد: ما به توحید خدا اعتقاد داریم اما هممون به نوعی مشرکیم ، اینکه وقتی به کنسی میخوریم و یا توکارامون گره میوفته به هرچی اعتماد داریم جز خدا ، یادمون میره همه کاره خداست ، ین یعنی شرک جاهلا..یعنی شرک ، منتهی پنهونی تر و خوش تیپ تر از شرک علنیه!
پالک ۲۸خیابان الله سوم در واقع یک خانه بزرگ و در اندشت بود...ابوذر دیگر آرام بود..لبخندی زد و پیاده شد..به نظرش رسید گردو بازی دیگر خیلی بازی کسل کننده ایست...زهرا اما در این میان دچار همان دست و دل لرزه های دخترانه شده بود...چادر آبی آسمانی که مادرش از مدتها قبل برای چنین شبی کنار گذاشته بود را سرش کرد...نگاهی در آینه کرد و لبخند پر استرسی زد...صدای زنگ در آمد و قلبش پر از تشویش شد!
تند تند الله میگفت و نگاهی به وسایل پذیرایی میکرد تا کم نباشد ، امشب باید بهترین میبود برای بهترین انتخابش!
صدای همهمه و سلام و علیک ها که آمد نفس عمیقی کشید و قدری به خود مسلط شد و در دل گفت: از چی میترسی زهرا خانم؟ مگه این همون شبی نبود که منتظرش بودی؟ مگه این مرد همون ابوذری نبود که یه روز آرزوت بود؟ پس آروم بگیر و با قدرت برو جلو...امشب شب مهمیه پس مثل همیشه باش!
نورا خواهرش در حالی که امیر علی را درآغوش گرفته بود به آشپز خانه آمد و با تشر گفت: تو پس چرا نمیای بیرون سلتم علیک کنی زشته پسره منتظره بیای گل و شیرینی رو ازش بگیری ها!
زهرا نفس عمیقی کشید و مصمم از آشپزخانه بیرون آمد زهرا سر به زیر دم در می آید و با تن پایین صدایش میهمان ها را به خانه دعوت میکند ، ابوذر گل
و شیرینی را به سمتش میگیرد و زهرا نگاهی به پدرش می اندازد و با اجازه او گل و شیرینی را از ابوذر میگیرد و تشکر کوتاهی میکند...حاج آقا صادقی میهمان ها را دعوت به نشستن میکند و آیه زیر زیرکی خانه عروس آینده شان را دید میزند....دلش میخواهد سوت بلندی بکشد اما حیا مانعش میشود...کنار کمیل و سامره مینشیند و حد الامکان سعی میکرد نگاهش در نگاه ابوذر تلاقی نکند تا مبادا بزند زیر خنده و رسوایی به بار
بیاید...کمیل آرام زیر گوشش میگوید: آیه میگما مطمئنی آدرسو درست اومدیم؟
آیه چشم غره ای میرود و میگوید: خاک بر سر دشمنت پسره ی ندید پدید!
کمیل سعی میکند نخندد و با همان لحن میگوید: خدایی دارم میگم بابا ایول ابوذر دختر دم بخت همین یه دونه بود؟
آیه چشمهایش گرد میشود و با تعجب به کمیل میگوید: همه رو جو میگیره داداش مارو شوهر عمه ادیسون ، بسه پسر خجالت بکش!
حاج آقا صادقی که حالا دیگر همه میدانستند نام کوچکش حاج صادق است با لبخند رو به محمد گفت: خیلی خیلی خوش اومدید آقای سعیدی...اذیت که نشدید؟
محمد لبخند محجوبانه ای میزند و میگوید: نه آدرس سر راست بود.
حاج صادق نگاهی به ابوذر سر به پایین می اندازد و لبخندی میزند و بعد میگوید: خب خدا رو شکر...
عباس نمیخواست به آیه خیره شود اما عجیب این چهره برایش آشنا مینمود! این دختر را در گذشته ای نزدیک دیده بود ، مطمئن بودش
سکوتی در مجلس حکم فرما میشود و آیه که بالاخره نتوانست بر حس کنجکاوی اش غلبه کند نگاهی به جمع می اندازد یک دختر چشم ابرو مشکی که میخورد هم سن و سال خود آیه باشد و
کودکی که در آغوشش گرفته بود و بسیار بامزه داشت دندانکش را گاز میگرفت را از نظر میگذراند و بعد سرسری نگاهی به مرد جوانی که میشد حدس زد شوهر همان دختر یا خواهر زهرا باشد می
اندازد و در آخر به عباسی میرسد که آن روز با او آشنا شده بود و زن سن و سال داری که کنارش نشسته بود و به آیه خیره بود...محمد و حاج صادق طبق معمول هر مراسم اینچنینی بحثی در مورد بالت و رفتن نرخ اجناس و آب و
هوا میکنند و در همان حین نورا از جمع پذیرایی میکند و بعد دوباره سکوتی در جمع سایه می اندازد....اینبار حاج صادق رو به آیه میگوید: راستی دخترم از اون تابلو فرش راضی بودی؟
آیه با تعجب سرش را بالا می آورد و نگاهی به حاج صادق می اندازد و بی هوا میگوید: شما هنوز اون روز یادتونه؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهودوم
📚 پیرمرد خوش مشرب میخندد و میگوید: مگه چند وقت گذشته که یادم بره؟
آیه ناخودآگاهی نگاهی به عباس می اندازد که با پوزخند او را نگاه میکرد ، گویا او هم حالا یادش آمده بود که این خواهر شوهر همان دختر در جستجوی تابلو فرش چند روز پیش است...ابوذر سر به زیر لبخندی میزند و گویا همین لبخند ماجرا را برای حاج صادق روشن میکند.... محمد با کنجکاوی میپرسد: قضیه تابلو فرش چیه؟
ابوذر به جای آیه جواب میدهد: گویا آبجی از مغازه ی آقای صادقی تابلو فرشی چند روز خریده بودند!
عقیله مشکوک به آیه نگاهی می اندازد و اینبار عباس با لحن خاص و معنا داری میگوید: البته خریدشون کاملا اتفاقی بوده!
آیه نگاهی به عباس می اندازد و در دلش حسی به او میگوید: (با اون رو مخ هاش طرفی)
سامره که گویا حوصله اش سر رفته با کلتفگی میگوید:آبجی آیه چرا پس عروس نمیاد خواستگاریش کنیم؟
جمع با این حرف سامره به خنده می افتد....محمد دنباله حرف سامره را میگیرد و میگوید: فک کنم حق با سامره خانم باشه من میگم نوبتی هم باشه با اجازه شما بریم سراغ این دو تا جوون...
حاج صادق لبخندی میزند و میگوید: خواهش میکنم بفرمایید شما اول شروع کنید.
محمد نگاهی به ابوذر می اندازد و میگوید: به نظر من خود آقا ابوذر شروع کنن بهتره...
همگی به ابوذر خیره بودند و زهرا هم گوش هایش را تیز کرده بود...ابوذر صدایش را صاف میکند و در دل بسم اللهی میگوید:
_خب اگه بخوام خودمو معرفی کنم ابوذر سعیدی هستم بیست و سه سالمه و سال آخر کارشناسی رشته مهندسی برق
..هم دانشگاهی خانم صادقی هستم...خدا رو شکر دوسالی میشه که به کمک پدرم یه کارو کاسبی کوچیک راه انداختیم و یه مانتو فروشی داریم که البته شغل اصلی من نیست و من دنبال کار مناسب با رشته تحصیلیم هستم تحصیالت حوزوی هم دارم...یعنی تا چند وقت دیگه معمم میشم و اگه خدا بخواد برنامه هایی هم برای این بعد از زندگیم دارم
خانواده صادقی نمیتوانند جلو تعجبشان را بگیرند و حاج صادق حس میکند این پسر واقعا شخصیت غافلگیر کننده ای دارد ، خیلی از ابوذر خوشش آمده بود منش و ادب و وقار البته مردانگی تاثیر گذاری داشت این آقا ابوذر...
حاج صادق نگاهی به آشپز خانه انداخت و پرسید: میشه بپرسم چرا دختر من؟
ابوذر آدم با حیایی بود با صراحت صحبت کردن در این باره واقعا برایش سخت بود به همین خاطر با کمی مکث گفت: شاید بشه گفت حیای ایشون اولین دلیل بوده!
جمع شاکت شده بود و مادر زهرا لبخندی به لب داشت...نورا ابرویی برای شوهرش تکان داد به معنی اینکه مورد مورد خوبی است و عباس همچنان اخم به چهره داشت...محمد رو به حاج صادق گفت: حاجی نظرتون چیه که دوتاشون برن باهم صحبتی داشته باشن ؟
حاج صادق موافقتش را اعلام کرد و زهرا را صدا زد...زهرا با شرم از آشپزخانه خارج شد و این شاید جزو معدود خواستگاری هایی بود که عروس چای تعارف نکرده بود!
با اجازه پدرش به اتاق زهرا میروند و زهرا خدا خدا میکند که صدای قلبش آنقدری بلند نباشد که ابوذرآن را بشنود....ابوذر به رسم ادب ایستاد تا اول زهرا داخل شود ، زهرا بفرماییدی گفت و بعد بی صدا گوشه اتاق ایستاد...ابوذر داخل شد و به خودش اجازه داد تا اندکی آن هم زیر زیرکی اتاق را دید بزند ، تم سفید و آبی آسمانی اتاق و چینش وسایل حاکی از باسلیقگی صاحب آن بود!
ابوذر رو به زهرا گفت: اگر اجازه بدید دوتایی روی زمین بشینیم...
زهرا موافقت کرد و روی زمین نشستند و زهرا این کلمه در ذهنش بی ربط و با ربط تداعی شد(خاکی)!
لحظاتی بینشان سکوت برقرار شد که ابوذر با لحن با مزه ای گفت:
خب پیشنهاد میکنم در مورد یه موضوع دیگه سکوت کنیم!📚
#ادامہ_دارد....
@dokhtaranchadorii