eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
641 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
#پروفایل☘ #دخترونه❄️ @dokhtaranchadorii
#پروفایل😍 #آقامونه😻❤️ #مقام_معظم_دلبری✨ @dokhtaranchadorii
🌷🍃 #آیت‌الله_فاطمی‌نیا : نگاه به نامحرم تیری است که انسان را به زمین می زند و سخت بشود که بلند شوی... #کنترل_نگاه⚠️ @dokhtaranchadorii
داداش گلم یک نگاه به نامحرم👀 می تواند سالها عبادتت را بسوزاند👹😔 و یک نگاه نکردن می تواند برتر از سالها عبادت باشد چشمت را ببند😊 سرت را پایین بینداز😉 با خدا معامله کن..😍. چک های خدا سر وقت پاس می شود💸💷 وعده اش حقیقت محض است.😊😍😍.. @dokhtaranchadorii
💠امام صادق علیہ السلام : 🌸🍃 ⚛ #حیا دہ جز دارد، ↩️نہ جزء آن در زنان است و یك☝️جزء در مردان. 🌸🍃 من لایحضر الفقیہ ج3 ، ص468 @dokhtaranchadorii
مخفف چادر میدونی چیه؟ چهــــره آسمانـــــی دختـــــر رسول الله (ص) خواهرم... آره با توام! جنگ هنوز ادامه داره . . . فقط اینبار تویی ک خط.مقدم.جبهه ای . . . یه وقت ,,,,,شرمنده.ی.باکری.ها.و.همت.ها نشی . . . نمیخواد خون بدی! نمیخواد جون بدی! چادرت رو سفت بچسب!! همین! یا.علی ... @dokhtaranchadorii
🔴 توجه 👇 بند پوتینت را محکمــــ ببند محکم تر از قبـــل...👌 این روزها عرصه جنــ🔫ـــگ نـــ📲ــرم نیازمند مـــــن و شمـــــاست... بنـــ👀ــگر به خـــ👈ــودت مـــ❌ــبادا یادت برود که تـــــو سربازی💂 آن هم سرباز مهــــدی فاطــمه😍✌️ حواست باشد سربـــــاز!!!😠 نـــکند اسیرگناهان صفحـــــات مجـــ🌐ــازی شوی؟!... •°•°حـــــواست باشد مــ❌ـــبادا سرباز بودنت را فرامــــوش کنی نــــکند سَر باز بزنی از سرباز بودنت؟!⛔️ ســـــرباز یعنی ســــرت را ببازی به پای اعتقــــاداتت ، شـــــرفـــت ، دیـــــنـــــت 👈 مانند ســـربازانی که هشـــــــت سال در مقابل دشمنشان با ســـ🔫ــلاح ایمـــــان ایستادند... این روزها زیاد آه شهـــ🕊ـادت می کشیم😞 زیاد نـــق به جان خـــــدا میزنیم برای نـــرفتنمان... میدانی دلیل را؟ چون ســـلاح ایمــــانمان می لنگد😓 خلاصه مهــــــدی فــاطمه ســــربــازانی می خواهد که از سَر باز بودن سَر باز نــــــزنند... بلکه... سرببازند به پای ســرباز بودنشان... بنگر چگونه ای؟ سرباز یا سربار؟ 😔 .شادی ارواح طیبه همه شهدای والا مقام صلواتی هدیه کنیم 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجِّل فرجهم🌷 @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت مرد از بهشت می گفت... از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم... از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود... از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان...راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟؟؟ سخنرانی تمام شد.برشورها پخش شدند.و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد:(سارا.. سارا.. خوبی..؟؟) و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم.بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد... بازویم را گرفت و بلندم کرد( این حرفها..این سخنرانی برام آشنا بود..) و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی  در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد...مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد... شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا..هان؟؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی...همین...دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی...یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست... میبینی همه تون عوضی هستین..) بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم. و او ماند حیران،در خیابانی تنها... چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی...چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر...فقط به دل خودم!! ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت و من گفتم...از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی... من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال...پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم. قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد... جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند (سارا بپوش بریم..) و من گیج:(چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟) بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد. بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم...راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!!! از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد:( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود...حالا چی شده؟؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟کم کم عادت میکنی... این تازه اولشه...یادت رفته، منم یه مسلمونم..)راست میگفت و من ترسیدم...دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست...پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید...آنجا دلها یخ زده بود... از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: (شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..)و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود..... بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: (یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی...پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.... میخوام مبارزه رو نشونت بدم) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!! ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: ( خوش اومدین..داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم..)و من چقدر از چای متنفر بودم. عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد. نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتم و فقط دلم دانیال را میخواست... کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگویم... چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد...و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت. زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن...از آرامش اتاقش...از خواهر و برادرهایش...از پدر و مادر مهربان ومعمولیش...از درس و دانشگاهش.. از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند...همه و همه قبل از مبارزه... رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت..و از منوی جهاد،نکاحش را انتخاب کرد...نکاحی که وقتی به خود آمد،روسپی اش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز... و او هر روز و هر ساعت پذیرایی میکرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر میکردند.وقتی درماندگی، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدر،نوزادش بخواند و کدام را عامل ایدز افتاده به جان خود و کودکش...دلم لرزید.... وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا میزد در میان مردانی که گاه به جان هم میافتادند محض یک ساعت داشتنش....تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده. و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست.... و من چقدر از بهشت ترسیدم.... یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟؟؟؟؟؟ ↩️ ... ○⭕️ ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
😔 گاهے خستہ میشومـ از این همہ طعنہ ے مردمانے ڪہ دهانشان بے موقع باز مےشود. 😌 اما باز همـ سرمـ را بالا مےگیرمـ... 🍃 آنقدر بالا ڪہ آسمان همـ بہ اقتدارِ این سیاهِ دوست داشتنے من‌ میبالد و از میخواهمـ چادرمـ را آنچنان با خاکے جدّه ے سادات پیوند زند ڪہ اگر جان از تنمـ رود چادر از سرمـ نرود...🙏 🌚 سیاهِ دوست داشتنے من... ✨ من براے تو بہ آسمان نگاه ڪردمـ نہ بہ نیش و کنایہ ها... 💫 آسمانے شدن دارد... 🌙 یادت باشد بہشت را بہ بہاء میدهند نہ بہ بہانہ... ✋ پس دستت را بہ من ‌بده تا گلایہ هایمان را بہ بکنیمـ. 🌹 بزرگ مردانے ڪہ رفتند تا دنیاے ے صورتے ما بہ خاک و خون کشیده نشود... 🎋 براے اینکہ بتوانیمـ لاڪ هاے رنگارنگمان را در کامل روے طاقچہ ے گلگلیہ اتاقمان بچینیمـ... 👸 آنہا رفتند تا دختران سرزمینمان پرنسس هاے بابا بمانند... 👼 چادرِ با وقار من... 🌫 قسمتمـ ڪہ شد میبرمت مدینہ. 💔 داستان مظلومیت مادرمان را کہ بشنوے آرامـ مےشوے... 🍂 حڪایت آن چادر خاکے را ڪہ برایت بگویمـ خواهے فهمید ڪہ چادرے ها اگر پہلویشان درد نداشتہ باشد، چادرے نیستند... 🌸حال برایت میگویمـ ڪہ چادر سیاهِ با وقار و دوست داشتنے: 🌸 😌 پشتِ این‌ پنجره باران قشنگیست گلمـ 😍 حالِ من،حالِ پریشانِ قشنگیست گلمـ 🐾 قبل از آنے کہ بیایے چہ کویرے بودمـ 💐 زندگے با تو چہ گلدانِ قشنگیست گلمـ 🎓 دانشگاه حجاب 🎓 @dokhtaranchadorii
با این ۹ راهکار از حجاب لذت ببرید 😍👆 • تبصره: استفاده از کلیپس‌های بزرگ نوعی خودنمایی محسوب میشه و اصلا توصیه نمیکنیمشون! @dokhtaranchadorii
دختــران❀چــادری یک دختر چادری⤵ اگر واقعا چادری باشد☝️ ⚠دغدغه اش در خیابان 😰 ❌پاک شدن خط خطی های صورتش نیست!!! ✔عقب نرفتن چادرش است.☺️ @dokhtaranchadorii
بخون.قشنگه.پشیمون_نمی_شی ... دخـتر با نـاز به خـدا گفـت ؛ چطـور زیبـا می آفریـنی ام و انتـظار داری ... خـود را برای همـگان آشـکار نكـنم ؟ خـدا گفـت ؛ زیبـای مـن ! تـو را فقـط برای خـودم آفریـدم ...(♥) دخـترک ، پشـت چشـمی نازک كـرد و گفـت ؛ خـدا كه بخـل نمیـورزد ، بگـذار آزاد باشـم خـدا حجـاب و حـیا را به دخـترک هدیـه داد دخـترک با بغـض گفـت ؛ با ایـن ؟ اینطـور كه محـدودتـرم ... اصـلا میـخواهی زنـدانی ام كنی ؟ یعـنی اسـیر ایـن حجـاب و حـیا شـوم ؟ خـدا قاطـع جـواب داد ؛ بـدون حجـاب و حـیا ... اسـیر نگـاه هـای آلـوده خـواهی شـد ... هـر چـیز قیـمتی را كه در دسـترس هـمه نمیـگذارنـد تـو جـواهـری ...(♥) دخـترک با غـم گفـت ؛ آخـر ... آخـر ... آن وقـت دیگـر كسـی مـرا دوسـت نخـواهـد داشـت نه نگـاهی به سمـت مـن خواهـد آمـد و نه كسـی به مـن توجـه میـكنـد ... خـدا عاشـقانه جـواب داد ؛ مـن خـریـدار تـوام ...(♥) مـنم كه زود راضـی میـشوم و نامـم سـریع الرضـاست ... آدمیـاننـد و هـزاران نـوع سلـیقه !!! هـر طـور كه بپـوشی و بیـارایـی ... باز هـم از تو راضـی نمیـشوند ! اصـلا مگـر تو فقـیر نگـاه مـردمـی ؟ آن نگـاه هـا مصـدومـت میـكنـد دخـترک آرزویـش را به خـدا گفـته بـود و میـخواسـت چونـان فرشـته ای محـبوب جلـوه كنـد + محـجبـه هـا فرشـته انـد ...♥ بسـلامتی خودشـون و پـدر و مـادرشـون ...♥ @dokhtaranchadorii
ازخونه که میرفت بیرون کلی ضد آفتاب و کرم حفاظت پوست میزد اما انگار فقط پوستش مهم بود نه حجابش این روزها ضد آفتاب من، همانیست ڪہ ضد نگاه-هاے نامحرم هم هست @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم،راستی چقدر فضایش سنگین بود. پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: (سارا.. حالت خوبه؟؟) آره...عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود! آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی...انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق.. عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:(واسه امروز بسه...اما لازم بود..روز بخیر..) رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت...و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال...با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی... چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. قیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم. کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود... ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد. (معلوم هست کجایی؟؟ گوشیت که خاموش...از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد...الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی..) و با مکثی کوتاه:( سارا.. خوبی؟؟) و اینبار راست گقتم که نه...که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟عثمان خوب بود...نه مثل دانیال...اما از هیچی،بهتر بود.. پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد...از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است. که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده... من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان...راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟ و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت...از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت...از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز،جان تسلیم میکرد. قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:(سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم..) و من ماندم خیره و شنیدم :(همه چی درست میشه..) و ای کاش راست میگفت...... ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم...یعنی نمی خواستم که بشنوم.مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد...دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشد...او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود.. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است. پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر... چند روزی با خودم فکر کردم.شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن...ولی هر چه میگشتم،دلیلی  وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن... باید دل به دریا میزدم...دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود...اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود...اما این پیش فرض نگرانترم میکرد...اگر به این گروه ملحق نشده،پس کجاست؟؟چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که…. چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر.... و بیچاره مادر...که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش،دانه های تسبیح را ورق میزد... و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نمیفهمید!شاید هم اصلا،هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛عدم علاقه به جگرگوشه ها بود... نمیدانم،اما هر چه که بود،یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد! تصمیم را گرفتم.و هروز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش،خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان میشد،من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما،محضِ پهن کردن تور و صید برادر. هروز متحیرتر از روز قبل میشدم... خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود...دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری...چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد. روزانه در نقاط مختلف شهر،کشور و شاید هم جهان؛افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند.تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد. و این وسط من بودم و سوالی بزرگ... که اسلام علیه اسلام؟؟؟مسلمانان دیوانه بودند...و خدایشان هم... از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان،گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه،کانادا،آمریکا،آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است.که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟؟؟ در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان،به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام میکرد. ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند...و این خوبی و توجه بیش حد،او را ترسوتر جلوه میداد...اما در این بین فقط دانیال مهمترین ادم زندگیم بود...و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم... به شدت پیگیر بودم...چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم... مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم(مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله...از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..برقرار حکومت واحد اسلامی) مگر عقاید دیگر،حق زندگی نداشتند؟؟؟یعنی همه باید مسلمان،آنهم به سبک داعشی باشند؟؟  و برشورهایشان را میخواند...زندگی راحت برای زنان...استفاده از تخصص و دانش...داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش...پرداخت حقوق... داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال...آب و برق و داروی رایگان...امنیت و آسایش...)همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش...چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟؟ در ظاهر همه چیز عالی بود...بهترین امکانات،و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود...مذهب، مزحکترین واژه... با این حال،بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید... همه چیز،بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود.اما در برابر،تنها انگیزه ی نفس کشیدنم،مهم نبود... باید بیشتر میفهمیدم...مبارزه با چه؟؟؟ اسم شیعه را سرچ کردم...فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت،آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا...خون و خون و خون... بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند. یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟یعنی این بریدگی های ،در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد... درد و خون ریزی،محض همدردی با مردی در هزار و چهارصد سال پیش؟؟ انگار فراموش کردم که  مادر یک مسلمان ترسوست...در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند...در مقابل،شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند...   عجب دینی ست،"اسلام"... هر چه بیشتر تحقیق میکردم،به اسلامی وحشی تر میرسیدم... درداااا…. چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم...وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛مردی با این نام را از یاد برده بودم... روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم... و هرروز دندان تیزتر میکردم  برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود. آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم... ↩️ ... ✍ : زهرا اسعد بلند دوست @dokhtaranchadorii
✨حاج حسین یکتا✨ 👈توکل به خـدا ، 👈توسل به اهل بیت، 👈توجه به دو لَبِ ؛ والسـلام. 🔸هیـچ خبـری دیگـه تـو عـالـم نیـســـت! 🔹همـه دنیا رو گشتیم ، خبری نیـســــت.
♥️دختران حاج قاسم♥️
به به چه تیپی داره آقام 😘😘😍😍
♥️دختران حاج قاسم♥️
عشق فقط عشق علی رهبر فقط سید علی 😍😍😍
🍃💖 💖 اونایی که چادری میشن همین که میگن از وقتی چادری شدم، مدل زندگی م عوض شده، یعنی چادر ميتونه يه #سبک_زندگی خاص خودش رو تو زندگی ایجاد کنه ☺️ چادرانه زندگی کنیم 💜💙💚😍 @dokhtaranchadorii
بانوی خوبم❕💓 فلسفـه حجاب تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست❗️✋ که اگر چنین بود،↙️ چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟؟؟ جنـس تو با حیـا خلق شده☺️ و خدا میخواهد تو را ببیند‼️ خودِ خودِ تو را‼️😍 در زیبا ترین حالت❕ در ناب ترین زمان❕ حیـا سرمایه توست❕ حیا مایه حیات توست❕ نه تنها دارویی برای حفظ سلامت مردان شَهرَت‼️😳😒 @dokhtaranchadorii
یک دقیقه سکـــوت به احترام تمام گوش هایی که زیر شال و چادر همیشه گرما را تحمل کردند اما باز طعنه شنیدند ... یک دقیقه سکـــوت به احترام تمام چشم هایی که در خیابان به آسفالت ها خیره شدند اما باز تمسخر دیدند ... یک دقیقه سکـــوت به احترام لب هایی که در جواب به تحقیرها فقط لبخند شدند ...   ❤️ یک دقیقه سکـــوت ❤️ به احترام تمام محجبه هایی که در این هیاهوی زمانه ، ❤️ فرشته باقی ماندند ❤️ @dokhtaranchadorii
⚛به دختر خانمها میگیم حجاب ! ↩️میگن خب پسرا نگاه نکنن!!! ⚛به آقا پسرها میگیم نـــــ👀ـــــگاه ! ↩️میگن خب دخترا اینجوری نگردن!!!😒 ✴️من میگم: من اگر برخیزم ...🚶 تو اگر برخیزی ... 🏃 ⬅️همه بر میخیزند😃 من اگر بنشینم ... 🚼 تو اگر بنشینی ...🙇 🚫چه کسی برخیزد؟؟؟ ┘◀️تغییر را از خودمان شروع کنیم➡️ 🍃🌸🍃〰〰🌸🌸🌸〰〰🍃🌸🍃 @dokhtaranchadorii
🌷پیامبر اکرم (ص): از نشانه‌های برکت زن آن است که: خواستگاریش بی‌تکلف و آسان انجام گیرد. ♥دختران چادری♥: @dokhtaranchadorii