♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوهشتم 📚 منتظر میمانم تا کارشان تمام شود... طبق معمول پدر و پسر همراه همند ،
#رمان_عقیق_پارت_هفتادونهم
📚 بعد نگار را صدا میزند: نگار عمه بروی کمک امیرحیدر نذری ها رو پخش کنید.
نگار چشمی میگوید و چادرش را سرش میکند....زودتر از امیر حیدر از خانه خارج میشود و مهری خانم با لبخند آن دو را نظاره میکند!
امیرحیدر اما دلش خیلی رضا به این کارهای مادرش نیست او خوب میداند این کارها بیش از همه به ضرر خود نگار است...این بریدن و دوختن ها و حرف هایی که نباید خیلی راحت زده میشد ، حرفهایی که بیشترین ضربه را به خود نگار میزند و رویاهایش...این را هر آدم پیرو منطقی میفهمید که او و نگار چه میزان بایکدیگر تفاوت دارند!
نگار اما واقعا داشت کلافه میشد ، او همیشه در رویاهایش خویش را مالک امیرحیدر میدانست...یعنی القاءهای عمه و مادرش بی تاثیر نبودند و حالا امیرحیدر ورای تصوراتش با او رفتار
میکرد....یعنی این را خیلی خوب میفهمید که او برای امیرحیدر یکی هست مثل بقیه و او این را نمیخواست....چون امیر حیدر برایش مثل بقیه نبود ، امیرحیدر سینی را بدست گرفته بود و نگار آنها را پخش میکرد....از سکوت بینشان خوشش نمی آمد....آخرین خانه خانه ی سعیدی بود....نگار زنگ در را فشرد....صدای نازک آیه از آیفون بلند شد:کیه؟
نگار زودتر از امیرحیدر گفت:بفرمایید نذری...
آیه گوشی را گذاشت و چادر گل گلی پریناز را سرش کرد.در را باز کرد و دخترک زیبای کاسه به دستی را دید....با لبخند کاسه را گرفت و گفت:قبول باشه
نگار خواهش میکنمی گفت و امیر حیدر که در کادر دید آیه نبود گفت:سلام خانم آیه!
آیه از خانه بیرون آمد و امیرحیدر را کنار در دید....متعجب سالمی کرد و با شرمندگی گفت:سلام آقا امیرحیدر... ببخشید ندیدمتون.
امیر حیدر با خوشرویی گفت:خواهش میکنم....ابوذر خونه است؟
_نه متاسفانه در گیر کارهای عقده ، زود میره دیر میاد!
_خب الحمدالله تا باشه از این درگیری ها!
_ممنونم
امیرحیدر نگاهی به نگار کرد و گفت:با اجازتون....
آیه چادرش را کیپ میکند و روبه نگار کرد و گفت:بفرمایید تو در خدمت باشیم!
هر دو تشکری کردند و رفتند....آیه در را میبندد و در دلش از اینکه کسی خانه نیست تا شریک آش نذری اش شود ذوق میکند....نگار اما یک جوری شده بود....یک جوربدی....این را درست بعد از مکالمه امیرحیدر و آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر در دلش حس کرده بود و دنبال دلیلش بود....شاید دلیلش _خانم آیه_خطاب شدن آیه بود!
چرا؟ واقعا چرا باید آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر باید اینجور خطاب میشد؟ یک جور خاص و توی چشم....خانم قبل از آیه بیاید آن هم با(میم) ساکن...چرا مثل باقی دخترا صدایش نکرد؟ اصلا چرا مثل خودش صدایش نکرد؟ چه میشد بگوید آیه خانم؟
چرا باید تمام راه را با او لام تا کام حرفی نزند اما نزدیک به دو دقیقه و بیست ثانیه با دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر حرف بزند....اخم هایش توی هم رفته بود....از خود میپرسید(این فکرا بچگانه است؟) و بعد نتیجه میگرفت(نه که بچگانه نیست!)...
***
ابوذر و زهرا خسته از بالت و پایین کردن پاساژ طلا فروشی روی نیمکت نشستند....زهرا چند قلپ آب مینوشد و میگوید:من خیلی خسته ام ابوذر ، خیـــلی!
ابوذر خندان ساندویچ فلافل را سمتش میگیرد و میگوید: تنبل نشون نمیدادی بانو!
زهرا خسته میخندد و ساندویچ را میگرد و غر غرکنان میگوید:من هات داگ قارچ و پنیر میخواستم!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هشتادم
📚 ابوذر گازی به فلافلش میزند و میگوید:این روزا غذای آدمیزادی خوردن شده یه معظل زهراجان...سوسیس نخور عزیزم....از همه این ساندویچا باز این بهتره لااقل ریشه گیاهی داره...نخریدم چون به فکر سالمتی شما بودم بانو!
زهرا اینبار هیجان زده به ساندویچش نگاه میکند و می اندیشد چه طعم عاشقانه و نابی خواهد داشت این ساندویچ....ابوذر نگاهی به ساعتش میکند و به زهرا میگوید:زهرا جان جمع و جور کن به حاج صادق قول دادم قبل از شش برسونمت!
زهرا واقعا دلش نمیخواست از کنار ابوذر جم بخورد اما احترام پدرش واجب تر از این حرفا بود.....بعد از رساندن زهرا بود که شماره مهران را گرفت...قرار گذاشت تا یک ساعت دیگر مغازه باشد...کنار مغازه نگه داشت ، شیوا داشت حساب کتاب میکرد!
_سلام خانم مبارکی.
شیوا سرش را بلند کرد و با لبخند جوابش را داد:سلام آقای سعیدی
یک تو سری به دلش زد که نزدیک بود اعتراف کند چقدر دلش تنگ مرد روبه رویش بود....ابوذر کمی این پا و آن پا کرد و بعد به شیوا گفت: خانم مبارکی...
شیوا دوباره نگاهش را به ابوذر دوخت:بله...
_یه لحظه لطفا میشه بیاید اینجا بشینید؟
شیوا کنجکاو نگاهش کرد و از پشت ویترین بیرون آمد و روی صندلی روبه روی ابوذر نشست:بفرمایید...
ابوذر سرش را به زیر انداخت و گفت: میخواستم در خصوص موضوعی باهاتون صحبت کنم...که خب خیلی توش تجربه ندارم...
شیوا کنجکاو تر پرسید:چیزی شده؟
_بهش تو اصطلاح عامیانه میگن امر خیر!
ضربان قلب شیوا شدت گرفت:میشه واضح تر بگید؟
ابوذر نفس عمیقی کشید و گفت:من خیلی مقدمه چینی بلد نیستم ، خب راستش اینه که یکی از دوستان من چند وقتیه که حس میکنه علاقه ای به شما پیدا کرده و خواسته من واسطه بشم و از شما اجازه بگیرم برای خواستگاری!
شیوا مات مانده بود....باورش نمیشد ، این دیگر چه معادله ای بود که خدا برایش طرح کرده بود؟
ابوذر پرسید:نظرتون چیه؟
شیوا قدری به خودش مسلط شد و گفت:آقا ابوذر من....بهشون بگید جواب من منفیه!
_شیوا خانم شما که هنوز ندیدنشون... خب لااقل بزارید باهاتون صحبت کنه بعد نظرتونو بگید!
_مسئله شخص ایشون نیست ، من قصد ازدواج ندارم نه ایشون نه هیچ کس دیگه...دلیلشم خودتون میدونید!
_من هیچی نمیدونم شیوا خانم
شیوا بغضش را قورت دادو گفت:در جوونمردی شما شکی نیست ولی گذشته که فراموش نمیشه...میشه؟
ابوذر جدی گفت:شما دارید در مورد کدوم گذشته حرف میزنید؟من که چیزی یادم نمیاد.
شیوا با بغض تلخندی میزند....او ابوذر بود و جز این هم از او انتظار نمیرفت... خودش را زده بود کوچه عمر چپ تا شیوا را از آب شدن نجات دهد... مردانگی کوران میکرد در وجودش که اینطور هوای خجالت شیوا را داشت!
شیوا با همان صدای لرزان گفت:بیایید و بگذرید آقا ابوذر.
_من کاره ای نیستم که بگذرم یا نگذرم ، من فقط میگم یکم بیشتر فکر کنید!
شیوا با خود اندیشید نه گفتن به آن رفیق ندیده خیلی راحت تر از حرف روی حرف ابوذر آوردن است...سرش را پایین گرفت و با شرم گفت:پس هر جور شما صالح میدونید!
ابوذر لبخندی زد و از جایش بلند شد: تصمیم عاقلانه ای بود شیوا خانم ، رفیق من نه یکی دیگه...به ازدواج جدی فکر کنید...آینده شما نباید فدای گذشتتون بشه!📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ بدحجابی وتحریک جنسی
ببینید دشمن بابرنامه ریزی دقیقش چطور باعت فسادبین زنان وجوانان شده
پیشنهاد دانلود ....
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
〖دختر سرزمین من•••〗
°دختر سرزمین من°
احساس مۍڪنم ایݩ روزها معناۍ زیبایۍ را گم ڪرده ای
باور ڪݩ زیبایۍدرچشمهاۍامانتیہ
رنگ روشن و ݪبهاۍ برجستہ ڪرده و سرخ نیست
باورڪݩ هر چہ قدر هم دماغت👃 را ڪوچڪ ڪݩۍ و سر باݪایش ڪݩۍ
زیبا نخواهۍ شد...
مݪاڪ های زیباییت را تغییر بده
زیبایۍ ظاهرۍ هر فرد همانیست ڪه
"خداوند" در وجودش قرار داده..😊
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🚨با عوامل ناامن کننده #فضای_مجازی برخورد جدی کنید. "مقام معظم رهبری" ۱۳۹۸/۰۲/۰۸ #طلبه_همدانی #محاک
⚖حکم جلب مهناز افشار صادر شد
🔵در پی شکایت سید غفار دریاباری از مهناز افشار به دلیل انتساب اظهارات خلاف واقع، حکم جلب این سلبریتی صادر شد.
✅ پایگاه اخبار و اطلاعات حقوقی
@dokhtaranchadorii
#ریحانه
⚫️\• سیاهے اش
📏|• بلنــــــدے اش
🔥\• گــــــرمــــایش
😌/• آرامش محضــ است
🏴|• مــــشــکــــے بودنــــش
🌤\• آبے ترین آسمانــ من است
😍/• همین که دارمش لـذت دارد
💓|• و نعـمــتــ بــزرگیــسـت
👑\• زینتــــم را میگــویم
🌼/• چــــــــــــــــادر
#تاج_سرم_چادرمه👼
@dokhtaranchadorii
🌺 🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
بانو.. چـــ😇ــادری که شدی..
مرامت هم چادری باشد
#چادر که گذاشتی
وظایفت بیشترمیشود😊
گرچه من می گویم عشق❤ است
ولے مراقب
👀️چشم هایت 🎼صدایت
👣قدم هایت باش
✅ باید پاک بمانی
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هشتادم 📚 ابوذر گازی به فلافلش میزند و میگوید:این روزا غذای آدمیزادی خوردن شده یه
#رمان_عقیق_پارت_هشتادویکم
📚 شیوا نتوانست حریف اشکهایش شود...قطره ای فرو ریخت و در دل زمزمه کرد:همه مثل تو مرد نیستن ابوذر!
صدای ابوذر را شنید:الان منتظره باهاتون حرف بزنه اجازه هست؟
شیوا تنها سری به نشانه ی تایید تکان داد و ابوذر خندان از مغازه خارج شد.... شیوا حس کرد این روزها چه راحت میتواند حسرت نخورد...چه راحت تر از گذشته میتواند ابوذر را مثل یک برادر ببیند....مثل جان کندن بود تغییر این حس ولی نشدنی نبود!
در ماشین که باز شد مهران بی مقدمه پرسید:چی شد؟
ابوذر بلند خندید:چه هولی تو!
_میگم چی شد ابوذر؟
ابوذر نفسی کشید و با آرامش گفت:قبول کرد باهات حرف بزنه!
مهران هیجان زده گفت:راست میگی؟خیلی آقایی ابو...خیلی!
حتی خودمهران هم فکر نمیکرد روزی متوسل ابوذر شود تا بخواهد با دختر همکلام شود....رز قرمز را از روی داشبورد برداشت و یقه اش را مرتب کرد....ابوذر با اشاره ای به رز قرمز کرد و گفت:مگه داری میری سر قرار با نامزدت!؟
مهران ابرویی باال انداخت و گفت:ببین تو اصلا به اوصول دلبری آگاه نیستی من نمیدونم خانم صادقی چطور بهت بله داده؟
لبهای ابوذر کج شد و گفت:الان یعنی تو خیلی دلبری؟
مهران بادی به غبغبه انداخت و گفت:من الان درست مثل یه جنتلمن دارم رفتار میکنم!
ابوذر خندید و لا اله الا الله گفت و بعد ضربه آرمی به شانه مهران زد و گفت:ببین آدم باید ذاتا جنتلمن باشه ، مردونگی همچین از وجودش تراوش کنه وگرنه بااین شاخه گل و چهارتا لفظ قشنگ و مامانی بونجولمن جنتلمن نمیشه!
مهران بروبابایی میگوید و پیاده میشود....ابوذر در دل دعا میکند آخر این ماجرا ختم به خیر شود....هر دو آنها برایش مهم و عزیز بودند.
مهران در مغازه را باز میکند و شیوا را متفکر پشت ویترین پیدا میکند....گویا متوجه آمدنش نشده ، با اعتماد به نفس جلو می رود و سلا میکند....شیوا با دیدنش متعجب پاسخش را میدهد...فکر نمیکرد این خواستگار سمج او باشد.... مهران گل را به سمتش میگیرد و شیوا پس از کمی تعلل باتشکر کوتاهی گل را میگیرد....یک رز قرمز همراه نوشته ای زیبا (راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی) پس تولید کننده محصول عاشقانه این روزها او بود....لبخند محوی زد و پرسید:قبلیا هم کار شما بود؟
مهران میپرسد:خوشتون اومد؟
شیوا گل را کنار باقی گلها میگذارد و بدون جواب دادن به سوال مهران میگوید:من به آقای سعیدی هم گفتم نه...اما ایشون اصرار داشتن حتما این دیدار صورت بگیره!
مهران جاخورد...اصلا انتظار نداشت دخترک اینقدر سریع موضوع را پیش بکشد و اینقدر صریح نه بشنود!
کمی روی شیشه ویترین خم شد و پرسید:چرا؟
**
شهرزاد مدام حرف میزد و آیه حس میکرد واقعا گوشها و مغزش گنجایش این همه صوت ومفهوم را ندارد....اما مثل همیشه با حوصله ولخند خاص خودش برای شهرزاد وقت میگذاشت....به درخواست آیه روی نیمکت روبه روی بید مجنون نشسته بودند و شهرزاد از هر دری میگفت:
_میدونی آیه خیلی دوست دارم اینجا بمونیم ، وای هیچ کدومشون قبول نمیکنن!
آیه جرعه ای از آب میوه اش مینوشد و میپرسد: چیه اینجا رو دوست داری؟
شهرزاد به آسمان نگاه میکند و میگوید:همه چیشو...میدونی با اونکه اونجا خیلی ازاینجا پیشرفته تره اما حس خوب اینجا رو نداره...واقعیت اینه که زندگی کردن اونجا خیلی راحت تره اما یه جوریه...میدونی مردمش خیلی سردن ، گرمای روابط اینجا رو نداره!
_نمیدونم چی بگم...حالا قصد داری چی بخونی📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هشتادودوم
📚 شهرزاد با ذوق دستهایش را به هم میزند و میگوید:معماری...عاشق معماریم ، خصوصا معماری اصیل ایرانی...وای آیه خیلی جذابه...اون ترکیب آبی و فیروزه ای آرامش بخش ، اون مناره ها و گنبند های جادویی ، خیلی قشنگه خیلی!
بعد چینی به پیشانی انداخت و گفت: آیین مثل بابا و مامان دکتر شد ولی من واقعا از پزشکی بدم میاد!
آیه با لبخند میگوید:چه جالب ، مادرتم پزشکه!؟
_اوهوم البته اون یه دکتر عمومیه ، نخواست ادامه بده بعدش جامعه شناسی خوند...الان هم دانشگاه تدریس میکنه.
_واقعا جالبه!
_خوب مخ دختر مردمو به کار گرفتیا!
هر دو به سمت صدا برگشتند و پشت سر خود دکتر والا و آیین را دیدند....آیه با احترامشان از جا برخواست و به هر دو سلامی داد....دکتر والا با خوشرویی جوابش را داد و آیین چیزی شبیه سلام زمزمه کرد....شهرزاد خودش را لوس کرد و گفت بابا حمید شما و آیین که همش سر کارید و وقتی برای من ندارید....آیین دستهایش را در جیبش میکند و میگوید: کسی اجبار نکرده بود که بیایی اینجا!
شهرزاد تنها ادایش را در آورد و آیه را به خنده انداخت....دکتر والا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ما میتونیم برسونیمت خانم سعیدی.
آیه تشکر کنان گفت:نه ممنونم دکتر.
_این یه تعارف نیست آیه خانم ، یه درخواست واقعیه!
آیه با خنده میگوید: بله بله متوجهم.... ولی کسی قرار بیاد دنبالم!
آیین بازوی شهرزاد را میگیرد و از جایش بلند میکند و شهرزاد در همان حین میگوید: راستی بابا آیه قول داده که ببرتم و جاهای دیدنی تهرانو نشونم بده!
آیه به چشمهای گرد شده به شهزاد نگاه کرد و لب های آیین کج شد...دکتر والا با خنده گفت: از اون قولها گرفتی که خود طرف هم خبری نداره!
شهرزاد شانه بالا می اندازد و آیه به مقام دفاع از خود میگوید: خب من حرفی ندارم شهرزاد جان ، منتهی من این چند روزه خیلی سرم شلوغه مراسم عقد برادرمو در پیش دارم و کارهای بیمارستان اونقدری زیاد بود که حتی نتونستم طبق رسوم باهاشون برم خرید سرم خلوت شد حتما اینکارو میکنم!
به مذاق شهرزاد که خوش نیامد اما دکتر والا گفت: آیه خانم از شما که انتظاری نیست ، شهرزاد باید درک کنه!
آیین در دل زمزمه کرد:درک هم نکرد نکرد...مغز ایشون معمولا نسبت به کلمه نه به دیگران یه ارور خاصی نشون میده!
تک زنگ ابوذر یعنی که او جلوی در منتظر آیه است....آیه خم شد و گونه شهرزاد را بوسید و گفت: امروز خیلی خوش گذشت.
شهرزاد هم خندید و گفت: به منم.
آیه با اجازه ای به جمع گفت و با خداحافظی کوتاهی از آنها خداحافظی کرد....آیین خیره به او رفتنش را تماشا میکرد....حتی قدم برداشتن های دخترک هم روی قاعده بود....تازگی ها بی آنکه
بداند حرکات این دختر را زیر نظر میگرفت ، شبیه دیدن فیلم های جذاب و معمایی!
آیه سلتم با نشاطی به ابوذر داد و ابوذر هم متقابال پاسخش را داد....چند روزی میشد که درست و درمان همدیگر را ندیده بودند....ابوذر جعبه صورتی رنگی را از روی داشبورد برداشت و به آیه
داد: بازش کن.
آیه کنجکاو در جعبه را باز کرد و با دیدن گردنبند ظریف و زیبای در آن جیغ خفیفی کشد و با هیجان گفت:
_ای جونم زیر لفظی زهراست؟
ابوذر با لبخند سری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:خیلی قشنگه خیلی...انتخاب کیه؟ 📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
.
⁉️بهترین زنان چه زنانی هستند؟؟
💠بانوان محترمه که دارای خانواده هستید وحتما این عکس_نوشته رو ببینید وبخوانید ولطفا بسیار منتشر نمایید.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
چه لذتی💖 داره...
چه لذتی داره این #مهر تو صفحه آخر شناسنامت📖 بخوره!!!
و #شهادت بشه آغاز جاودانگی...❤
الهی...نصیب...همگی.. #شهـــــادت🌷
#شبتون_شهدایی 🌙
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_44295134.mp3
15.91M
🌙 #مناجات_باشهدا 🌙
اموون از زمونہ گرفتار دردم
لیاقت نداشتم ڪه دورت بگردم
غمے دارم امشب دلم رو سوزونده
من اینجا نشستم حرم تنها مونده
🎙🎙سید رضا نریمانی
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
◀️ روز گزينش تو ...
💢 از روزي كه تو را يك "خـانم چـ❤️ـادري" صدا زدند؛
ليست وظايف روزانه ات 📝 كمي تغيير كرد بانو !
نگاه ها👀 به سمتت حساب شده تر شد !
والبته توقعات هم كمي بالا رفت ...
از روزي كه تو يك "بانوي چادري" شدي؛
خيلي چيزها برايت #گزينش شد👇
گزينش گوش هايي👂 كه حق دارند صداي خنده هاي تو را بشنوند !!!
گزينش چشماني👀 كه حق دارند زيبايي هاي✨ تو را ببينيد!
و گزينش افرادي👥 كه حق دارند با تو گرم بگيرند و صميمي شوند ...
از آن روزي كه تو را يك "بانو چادري" ناميدند ؛
خيابان شهر هر روز به خود مي بالند كه فرش زير پاي تو هستند ... 💫💫💫
آسمان هم مي نازد به خود كه سايه بالاي سرت شده است! 💫💫💫
از ان روزي كه روي زمين "بانوي چادري" ناميدند تو را؛
در آسمانها ملائك #فرشته صدا ميزنند تو را ... 💓💓💓
@dokhtaranchadorii
خدا #دختر را آفرید😍
لبخندی زد و در گوشش اینچنین زمزمه کرد:
حواست به حسادت #ماه🌙 باشد!
مراقب باش نورت; #خورشید🌞 را نیازارد!!!
از کنار #رود💦💦 که رد شدی کمی از پاکی ات به اوببخش!
به #کوه🎋 که رسیدی قدری غرور به قله هایش قرض بده!!!
و بدان ❗️❕❗️
"زیبایی؛ نورانیت؛ پاکی و غرورت"
همه در گروه داشتن آن #گنجی ست که در کوله بارت نهان کردم....🎒
اری ....
خدا؛ مشتی #حیا بدرقه راهش کرده بود!
پ.ن: 👇
دختری که #حیا ندارد؛ حجابش؛ غرورش؛ زیبایی و پاکدامنی اش یک نمره کم دارد! 😉
خواهرم !
بکوش که از خدایت #بیست بگیری!😋
@dokhtaranchadorii
🌺 ۱۲ اردیبهشت، روز معلم را به همه معلمان سخت کوش ومتعهد تبریک عرض می نماییم
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
عشق با دانش
مـتمم مےشود
هر ڪه عاشق شد
مــعلم مےشود
#معلم_شهید
#فرزاد_رحیمی🌷
#روز_معلم
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#دلنوشٺہ
بگو بسم اللہ...
نگیم تلاش نڪردم تموم...
بیاین تلاش ڪنیم...✨
🌻آروم آروم آقا جان:
درس میخوام بہ نیتـ #تو
بہ خانواده امـ کمکـ میکنمـ بہ نیتـ #تو
سینہ میزنم بہ نیتـ #تو
غذا میپزم نذرے براے خانواده ام به نیت #تو...
دو رکعٺ نماز میخوانم به نیت #تو
براے آقام حسین گریه میکنم به نیت #تو...
حتما ڪ نباید هزینه ڪرد💸
لحظاٺمون🕰
رو خرج ڪنیم→
لحظہ ها ک با ارزش ترینن✨
رو خرج ڪنیم براے مولامونــ♥
نبینہ آقا شرمندگیمونو...😞
نبینه آقا شرمندگیتونو💔
بگو #یاعلـے ...✋
بگو دل شکسٺه ام براے مولام
از این به بعد لحظاتمون
براے مولامون #مهدی...🌙
موافقی؟✌️🌹
•| #ذڪر_ڪنـ #یا_مهدی💐
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
روزمعلم خدمت همه معلمان واستادان گرامی مبارک.
ان شاءالله زیرسایه حضرت مهدی(ارواحناه فداه)سلامت وزنده باشند.
🌼🌷🍃
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🔰 بدون تعارف میگویم: معلم، پایهریز تمدن نوین است
🔻رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار معلمان و فرهنگیان:
🔹مهمترین موضوع تمدنی ما تعلیم و تربیت است. برای یک کشور و تمدن، از همهی سرمایهها مهمتر، سرمایهی انسانی است. یعنی اگر پول داشته باشید ولی سرمایهی انسانی نداشته باشید به جایی نمیرسید؛ مثل این کشورهای پولدار که جیبهای گشادشان را در اختیار خائنین به بشریت قرار میدهند چون نیروی انسانی ندارند.
🔸[مثال دیگر اینکه] کشور ما روی دریایی از نفت خوابیده بود؛ ما نه خبر داشتیم و نه بلد بودیم [استخراج کنیم]. آنهایی که بلد بودند، نفت ما را بردند و برای خود کارخانه ساختند و در جهت جنگهایشان استفاده کردند و در دورهی طاغوت چیز مختصری به ما دادند. این نتیجهی سرمایهگذاری نکردن بر روی منابع انسانی است.
🔹بنده اهل تعارف نیستم و آنچه در این سالهای متمادی دربارهی معلم ابراز کردم برخاسته از این باور است که معلم، پایهریز تمدن نوین است؛ چون اگر نیروی انسانی شایسته نباشد تمدن نیست.
🔺شما جهادگرانی در میدان مبارزه با جهل و بیسوادی هستید. ۹۸/۲/۱۱
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
سلام امام زمانم✋🌸
ای کاش که انتظار معنی می شد
بیتابی جویبار معنی می شد
وقتی که سحر شکوفه ی صبح دمید
با آمدنت بهار معنی می شد
نـدبه هاے انتــظار³¹³
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii