#رمان_عقیق_پارت_صدم
📚 با تعجب گفتم: خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی....من نباید آدرس بدم... این شمایی که جا و مکان تعیین میکنی!
پوفی کشید و گوشه ای نگه داشت...شب عجیبی بود آن شب....عجیب و متفاوت... نگاهم نمیکرد....خیره به جاده ی رو به رومون پرسید: شبی چقدر ؟
پوزخندی زدم و گفتم: پنجاه تومن...خیلی ناقابله!
با تعجب نگاهم کرد....اولین بار بود که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد مبهوت پرسید: شبی پنجاه تومن؟ فقط پنجاه تومن؟
عصبی شده بودم....با لحن تندی گفتم: پنجاه تومن برای شما(فقط پنجاه تومنه) واسه ما میشه خرجی دو هفته زندگی!
چشمهاشو با درد بست و سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد....فهمیده بودم کاسب نیستم....احتمالا از اون ریشو های مامور به ارشاد بود....در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که محکم گفت: در و ببند....نگاش کردم و گفتم:تو اینکاره نیستی ولم کن بزار برم کارو زندگی دارم!
محکم تر گفت: گفتم درو ببند!
ترسیدم و بی اراده در و بستم....ماشینو روشن کرد و راه افتاد....بعد از چند دقیقه پرسید:پدر و مادر داری؟
عصبی گفتم:مفتشی؟
بلند گفت:ببین اونقدری عصبی هستم که هرکاری از دستم بر بیاد پس درست جوابمو بده!
ترسیده سری تکون دادم و گفتم: پدرم چهارسال پیش مرده.
_مادرت چی؟
_مریضه تو خونه است.
_میدو...
_نه...نمیدونه
پوفی کشید و گفت: آدرس خونتونو بده.
نمیدونم چرا ولی توانمو برای مخالفت از دست داده بودم...بی کلنجار رفتن باهاش آدرس نزدیکترین جا به خونمونو دادم.... بی حرف تا اونجا روند....بعد از چند دقیقه که رسیدیم....نگه داشت.... میخواستم پیاده شم که گفت: بشین و در داشبوردو باز کن...
متعجب نگاهش کردم که گفت:بازش کن دیگه.
بازش کردم و چند بسته اسکناس دو هزار تومنی توش بود...
_برشون دار....
برشون داشتم...بی اونکه نگام کنه گفت: نمیدونم چقدره ولی خیلی بیشتر از دست مزد کذاییته...برش دار و امشب نیا از خونت بیرون....!
شوکه و مبهوت نگاش کردم...آروم زمزمه کردم: من گدا نیستم!
بلند ترین داد اون شب رو سرم کشید و گفت: یعنی کارت شرافتمندانه تر از گداییه؟
سوالش پتک شد و محکم خورد روی سرم...حق بود و تلخ...مزه ی زهر مار داره حقیقت....بی حرف پولو گذاشتم تو کیفمو پیاده شدم....تو خلاء بودم انگار.... یه کرختی خاصی بهم دست داده بود... صداشو از پشت سرم شنیدم...از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می اومد.... کنارم که رسیده خیره به زمین یه کارتی رو رو به روم گرفت....کارت همین مغازه بود....بهم گفت: من واسه مغازم یه فروشنده لازم دارم...اگه دنبال یه کار آبرو مند میگردی میتونی روم حساب کنی!
اینو بهم گفت و رفت....رفت و من موندم هزار سوال توی مغزم...نمیدونم آقا ابوذر چی بودن تو زندگی من فرشته ی نجات، معلم ، برادر نمیدونم...ولی هرچی بود امروزمو مدیون ایشونمو جوون مردیشون....اینکه یه پسر بیست و دو ساله که میتونست مثل باقی آدم های دور برم به فکر خودش باشه و ....📚
@dokhtaranchadorii