♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستوسوم 📚 سخت ترین لحظات زندگی آدم شاید همان لحظاتی است که آدم انتظار میکش
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستوچهارم
📚 دانای کل (فصل چهاردهم) امیرحیدر با چند سرفه چشم میگشاید....نگاهی به دور و برش می اندازد و گیج و فارق از زمان و مکان میخواست موقعیتش را پیدا کند....صدای (خدارو شکر به هوش اومد) طاهره خانم توجهش را جلب میکند....کربلایی ذوالفقار بالای سرش می آید و میپرسد:سلام بابا...خوبی حیدر جان؟
گلویش خشک تر از آنی بود که بتواند پاسخ پدرش را بدهد....سرفه ای کرد و با سر اشاره کرد که حالش خوب است..... طاهره خانم سمت ایستگاه رفت و به آیه خبر داد که امیرحیدر به هوش آمده....آیه با خوشحالی سمت اتاق او رفت.....با خجالت ضربه ای به در نواخت و با سلام کوتاهی به کربلایی ذوالفقار وارد شد... امیرحیدر همچنان سرفه میکرد.... امیرحیدر سرفه کنان پاسخش را داد....طاهره خانم با نگرانی پرسید:چی شده آیه جان؟
آیه نگاهش میکند و میگوید:چیزی نیست اثرات داروی بی هوشیه....یه مقدار کمی بهشون آب بدید....خوب میشن چیزی نیست.
آیه شرمنده بود و این شرمندگی از تمام حرکاتش مشهود بود....امیرحیدر همانطور که جرعه ای از آب را مینوشید پرسید: ابوذر...ابوذر چی شد خانم آیه؟
آیه حس کرد چقدر این لحن نگران و مردانه دلش را میلرزاند....چه احساسات خطرناکی بود...بی مورد وخطرناک...آب دهانش را قورت دادو گفت:خوبه...اونم چند دقیقه قبل از شما به هوش اومد
بخش پیوند بستریه...
امیرحیدر الحمداللهی میگوید و بعد میپرسد: تا کی باید اینجا باشه؟
_یکی دو ماهی مهمون ماست...بعدشم که شیش ماه باید تحت تدابیر شدید امنیتی باشه!
امیرحیدر اخمی میکند و میپرسد: چرا اینقدر طول درمانش زیاده؟
_داروهایی بهش میدیم که سیستم بدنیشو ضعیف کنه تا پیوندو پس نزنه...
_ای بابا...
آیه نگاهی به کربلابی ذوالفقار و طاهره خانم می اندازد و میگوید:من باید برم به ابوذر سر بزنم ، مشکلی بود خبرم کنید.... با اجازتون!
و بعد با خداحافظی کوتاهی از آنها از اتاق بیرون میرود....طاهره خانم خسته روی صندلی مینشیند و میگوید: ای بابا بیچاره پریناز!
بعد سمت امیرحیدر میکند و رو به امیرحیدر میگوید: دیگه نبینم سر خود پاشی بیای از این کارا بکنی...
امیرحیدر با لبخند میگوید:دیگه یه کلیه دارم اونم لازمش دارم...نمیشه بدون اطلاع اهداش کنم....
طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید:از تو هیچی بعید نیست!
کربلایی ذوالفقار اما دست میگذارد روی شانه ی پسرش و میگوید:خدا خیرت بده پسرم.
و خب امیرحیدر هم دلش خوش بود به این حمایتها....نگاهش به در باز و سالن پر رفت و امد بود و فکرش پیش پرستارش...مثلا خوب میشد خانم آیه
چادری میبود و اصلا پرستار نبود...سری تکان داد خندید به این افکار مسخره...به او چه اصلا!؟
آیه با نشاط سمت اتاق ابوذر حرکت کرد.خوشحال بود و سرمست از این خوبی....اتاق ابوذر را باز کرد و زهرا را دید که دست ابوذر را در دست گرفته و مدام قربان صدقه اش میرود....با دیدن آیه بلند شد و نگران گفت:کجایی تو؟ از وقتی به هوش اومده یه ریز ناله میکنه و درد داره....
نگاهی به صورت جمع شده از درد ابوذرش میکند ، دستهایش را میفشارد و میگوید:خوبی داداشی؟ خیلی درد داری؟
بی هیچ حرفی فقط سری به نشانه ی تایید تکان میدهد....آیه خیره به ابوذر میگوید: احتملا عوارض عمله....میرم با دکترش صحبت کنم اگه موافق بود براش مسکن میزنم....تو غصه نخور زهرا جان ، مریض میشی کنار ابوذر میوفتی یه مریض میشه دوتاها!
زهرا محو لبخند میزند:الهی درد و بلاش بخوره تو سرم آیه...
ابوذر ناله کنان میگوید:ساکت شو ضعیفه....📚
@dokhtaranchadorii