♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوپنجم 📚 شماره ی نگار را پیدا میکند و با (بسم اللهی) آن را میگیرد....نگار
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوششم
📚 نونهال در قلبم را نادیده گرفته بودم و با منطق به آیین فکر کرده بودم...نتیجه هم گرفته بودم نگاه کردم به بابا محمدی که داشت به سامره با حوصله املاء میگفت.....همان معلمی فقط به او می آمد....میروم و کنارش مینشینم و بی هوا بوسه ای روی گونه اش میکارم....با لبخند نگاهم میکند وچند دقیقه بعد سامره کارش تمام میشود....میفهمد که کارش دارم....روبه سامره میگوید:آفرین دختر
بابا....برو نگاه کن ببین مامان کاری نداره کمکش کنی!
سامره چشمی میگوید و خوشحال از فارق شدن از بزرگترین مشکل زندگی اش راهی آشپزخانه میشود...بزرگ شدن کفاره کدام گناهم بود نمیدانم!
بابا محمد برمیگردد سمتم و میگوید: خب؟
_چی خب؟
میخندد و میگوید:حرف داشتی مگه نه؟
چشم بسته غیب خواندنش را عاشقم من...سر میگذارم روی شانه اش و میگویم: اوووممم....حرف دارم ولی خجالت هم میکشم از گفتنش!
سرم را نوازش کنان میگوید: ندار تر از این حرفها باید باشی با ما!
میخندم من هم....آرام میگویم:راستش یکی برای امر خیر پا پیش گذاشته...
_اوهوم...خب..
_خب نداره.... میخواستم در جریان باشید.
همچنان به نوازش های جادویی اش ادامه میدهد و میپرسد:کی هست حالا!
دل دل میکنم برای گفتن....اصلا نسبت پیچیده ای میشود نسبت آقای خواستگار...
_چی بگم...آقا آیین....آیین والا
دستانش از نوازش باز می ایستند.... متعجب نگاهم میکند و ناباور میپرسد:آیین والا؟
خب من باز هم خراب کرده بودم گویا...با کمی ترس و لرز سر به نشانه ی تایید تکان میدهم و بابا محمد دوباره تکیه میدهد به مبل و به رو به رو خیره میشود.....بعد از چند لحظه میگوید: خب...تو چی گفتی؟
_من که فعلا چیزی نگفتم یعنی راستش باید اول با شما درمیون میزاشتم.
میگوید: و نظرت؟
و نظرم؟ رسید به قسمت سخت داستان... سر به زیر می اندازم و خب من کمی خجالتیم....آرام میگویم:راستش من فکر میکردم خیلی وجهه ی مردونه ای داره اون خواستگاری که لام تا کام با دختره حرف نزنه و یه راست بره سراغ بزرگتر اون دختر....نمیدونم شاید زیادی سنت گرام ولی خب...اینکه خیلی چیز مهمی نیست...بابا محمد بهم گفتن بدون در نظرگرفتن رابطه ای که این میون بین هممونه تصمیم بگیرم....
_چی میخوای بگی آیه....
محکم میگویم: من نمیخوام یه حورا و محمد دیگه باشیم.
نگاهم میکند....بی هیچ حرفی...سکوتت را هم عاشقم که یک دنیا حرف پدرانه را بغل گرفته!
***
خسته ام کرده کارهای امروز....اما مصمم برای دیدنش....خودش قرار گذاشته بود.... بابا محمد دیشب گفته بود هرچه خودم صلاح میدانم و من خب....لباسم را عوض میکنم آماده میشوم برای رفتن به کافی شاپ نزدیک بیمارستان....نه عمه عقیله و نه مامان پری و نه برادرم به هیچکدام نگفتهام و تنها بابا بود که میدانست....قبل رفتنم سری به ابوذر میزنم و زهرا که کنارش بود خوب بود و خوش...پاهایم لرزان است نمیدانم چرا...دروغ ندارم برای گفتن....اولین خواستگاری بود که میخواستم رو در رو با او حرف بزنم.... آدرس کافه دنج را سریع تر ازآنچه که فکرش را میکردم پیدا میکنم....در با صدای جیرینگ جیرینگی باز میشود و با کمی جستجو خیره به میز پیدایش میکنم...مثلا اختلافمان از همینجا شروع میشد!
در دل هرچه ذکر آرامش دهنده میدانم به خورد دل و جانم میدهم برای آرامش و مهار این لرزش....نزدیکش میشوم و آرام سلامی میدهم....سرش را بالا میگیرد و نگاهم میکند....محو لبخند میزند و من نگاه میگیرم از چشمهایش و رو به رویش مینشینم 📚
@dokhtaranchadorii