#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوچهارم
📚 _چون تو زیبایی...واسه همینه که دنیا رو زیبا میبینی...زشتی ها رو میبری زیر رادیکال و با زیبایی های هرچند کمش کوتاه میای!
و آیه فکر کرد:چون امیر حیدر زیبا بود و همین زیبایی باعث شده بود مردانه مرد باشد!
_چون تو بزرگی و همین بزرگی جهانتو کوچیک کرده...میبخشی چون برات کوچیکه اتفاقاتی که میشد یه کینه ی بزرگ باشه!
و به نظر آیه رسید:چون امیرحیدر بزرگ بود...همین است که یک روز بعد از نماز صبح بلند میشود میرود برای رفیقش از جان مایه میگذارد!
_چون تو مهربونی...
و آیه لبخندی زد:چون امیرحیدر پهلوان بود با آن مرام و گوش شکسته اش!
_چون تو دوست خدایی
و آیه در دل زمزمه کرد:چون امیرحیدر رو نگاه کردن یعنی یاد خدا افتادن!
آیین نفسی تازه کرد و گفت:اینا کافی نیست برای عاشقت شدن؟
و آیه تایید کرد که کافی است برای عاشقش شدن!
_الو آیه؟ میشنوی صدامو؟
_میشنوم...
_خوبه...فکر کن آیه....به من فکر کن.... بدون در نظر گرفتن این رابطه ی پیچیده ای که بین ماست فکر کن....به من فکر کن آیه....گناه نیست به من فکر کردن به من فکر کن....من جدی جدیم...جدیم بگیر آیه...
_من گیج شدم آقا آیین.
آیین لبخندی زد و گفت: گیج شدن نداره... من بهت از علاقه ام گفتم و تو باید آیه وار فکر کنی!
نفس عمیقی کشید آیه:باشه...
_خوبه...شبت بخیر...خداحافظ
_خداحافظ.
قطع کرد آیه و خیره شد به بیرون پنجره و کوچه ساکت و دنجشان....حالا میان این همه احساس و این همه الفاظ گم شده بود...آیین در نظر او چه بود؟
هیچ وقت در باره ی او فکر نکرده بود.... آیین اما لبخند زنان به مهتاب این شب سرد خیره بود...شماره ی سام را گرفت و بعد از چند بوق صدای شادش را شنید
_سلام آقای دکتر!
_بهش گفتم سامی!
سام صمیمی ترین دوست آیین بود....حق برادری داشتند به گردن هم...همراز...همدم و رفیق!
با هیجان گفت:آفرین پسر...ازت انتظار نمیرفت!
_سامی... میدونی...اونقدری برام ارزش داره که حتی حاضرم به خاطرش (من) نباشم!
_حال و هوای شرق و دیار مجنون و فرهاد اثر کرده؟ آیین و این حرفها؟
_سامی شبیه یه ویروس ناشناخته میمونه این حس...خودتو با خودت غریبه میکنه....شرینه ولی یه دلهره پشت این همه شیرینه!
سام بلند میخندد:تو از دست رفتی آیین.
آیین هم میخندد.خنده دار هم بود...خیره ی آسمان و رقص نور ماه و دلربایی اش برای اهل آسمان....ماه هم حتما یک آیه بود!
***
امیرحیدر وضو میگیرد و بعد گوشه ی اتاق قرآن میگشاید به حاجت استخاره..... خوب می آید....لبخندی میزند و قرآن را میبندد....خود را مجاب کرده بود راه سختی است راهش...📚
@dokhtaranchadorii