eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
637 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 خود طاهره خانم هم نمیدانست چرا تا این حد لج کرده است؟ بحث آبروی خودش میان بود قرار و مدارهایی که بین او بود و مهری خانم! مستبدانه گفت:اصلت آیه بهترین ولی من فقط نگار و عروس خودم میدونم! امیرحیدر نمیدانست به این حرفها بخندد یا حرصش را بخورد! _خب چرا لج میکنی مادر من؟ _حیدر سه ساله حرف تو توی اون خونست هرچی خواستگار میاد برای این دختره مادرش رد میکنه چون قرار تو بشی دامادش تو بشی پسرش... امیرحیدر به میان حرفش حرف میاورد و میگوید:کی این قرارو گذاشته؟ کی از من نظر خواسته؟مادر من این عین بی منطقی و ناعدالتیه! کربلایی ذوالفقار میگوید:بابا جان هرچی تو بگی همون میشه! طاهره خانم بی هوا میگوید:یعنی چی هرچی اون بخواد آقا؟ _طاهره جان منطقی باش خودتو بزار جای نگار اگر من یه عمر بی علاقه کنارت زندگی میکردم تحمل میکردی؟ _خب...خب علاقه به وجود میاد...اصلا عشق بعد از ازدواج موندگار تره! صبر کربلتیی ذوالفقار لبریز میشود صدایش را بالا میبرد: _بسه دیگه خانم...هرچی کوتاه میام شما بیشتر لج میکنی...تمومش کن دیگه! طاهره خانم هم دیگر تاب نمی آورد و اشک ریزان سمت اتاق میرود...امیرحیدر متاسف میخواست از جایش بلند شود و دنبال مادرش برود که کربلایی ذوالفقار دست روی پایش میگذارد و میگوید:من میدونم دارم چیکار میکنم بشین حیدر ...بشین. امیرحیدر مستاصل دست توی موهایش فرو میبرد و میگوید:لعنت به من که مادرم به خاطر من چشماش اشکی بود! کربلتیی با لبخند محوی میگوید:دلش از یه جای دیگه پر بود....میدونی بابا جان زنها خیلی خوبن مایه آرامش و آسایش زندگی اصلا زیبا میکنن زندگی رو ولی نذار افسار زندگی رو دستشونبگیرن از پسش بر نمیان و بقیه رو هم بد بخت میکنن تو ذاتشون مدیریت کردن نیست... منم اشتباه کردم تا اینجا سکوت کردم! ** کلتس احکام که تمام شد همگی از کلاس بیرون زدند جز امیرحیدر که دو زانو گوشه ی حجره و خیره به گل های قالی نشسته بود....گریه های مادرش و اوضاع فکری اش و در کل زندگی اش حسابی به هم ریخته بود....آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه حضور حاج رضاعلی نشد و زمانی به خود آمد و پیرمرد با صدای عرشی‌اش سلامش داد....متعجب از جایش بلند شد... _سلام استاد ...ببخشید اصلا متوجه حضورتون نشده بودم. حاج رضاعلی لبخندی میزند و میگوید:بشین جاهل....بشین عیبی نداره! کنار حاج رضا علی گوشه ی همان حجره ی دنج مینشیند و هر دو یک فنجان سکوت صرف میکنند و بعد حاج رضا علی میپرسد:فکری هستی این روزا! امیرحیدر لبخند میزند و میگوید:مثل اینکه خدا یه نیمچه جنمی دیده تو ما داره امتحانمون میکنه...عجیب هم سخت امتحان میگیره! حاجی لبخند محوی میزند و بی مقدمه میپرسد:میدونی عشق یعنی چی؟ امیرحیدر متعجب میگوید:عشق؟یعنی دوست داشتن دیگه! حاج رضا علی این بار میخندد و میگوید:تو چجور آخوندی هستی دو قرون سواد عربی نداری؟ امیرحیدر هم به طبع میخندد...مثلا اگر هرکه غیر حاج رضا علی بود به او میگفت سواد آکادمیک دارد در سطوح بالا اما این پیرمرد را خوب میشناخت حتما بعدش توصیه میکرد که برود بگذارد کنار کوزه آبش را بخورد! حاجی خیره به چشمهایش میگوید:عشق دوست داشتن معمولی نیست...لفظ عشق یعنی یه دوست داشتنی که با لجبازی همراهه....یه جور خوشکل تر و قشنگ تر از دوست داشتن معمولیه...دیدی این شاعرا چه لجبازن؟ میخوان بگن خدا میگن (می)حالا هرچی من و تو بیایم📚 @dokhtaranchadorii