eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
620 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 نمیخوام بگم اون خراب شده کجا بود اما بعد از رفتن من به اونجا...من شدم یه....یه کسی که تو عرف معمول جامعه بهش میگن...فاحشه. مهران شوکه فقط مات شیوا را نگاه میکرد.....آب از سر شیوا گذشته بود مصمم تر از قبل ادامه داد: اول وقتی شنیدم این کاری که میگه چیه یکی زدم زیر گوششو از اون خراب شده اومدم بیرون...اما...وقتی بعد از چند روز باز به دربسته خوردم و راه چاره ای برام نموند... دوباره برگشتم همونجا....فرشته با دیدنم کلی طعنه و بد و بیراه نثارم کرد اما در آخر منو هم قاطی کثافت های دور و برش کرد... دیگر رسما هق هق میکرد... _شما نمیفهمید من چی میگم ولی من تو همون شب اول...تموم شدم....خدای من شاهد ِکه حتی یک بار هم از اون هرزگی و لحظات نکبت بار لذت نبردم....لذت نداره به همون خدا قسم حس آشغال بودن لذت نداره...حس اینکه تنت مثل یه وسیله چند ساعتی اجاره شده اونم به قیمت شبی چند هزار تومن لذت نداره...تا وقتی که اون چند هزار تومن تموم نشه دیگه این کارو نمیکردم...مال حروم خوردن سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم....خیلی سخت...ولی من مجبور بودم....همشونو یادمه....هر سیزده نفری که منو کشتن و زنده کردنو خوب یادمه....آشغالهایی که زندگیشون پولشون بود و هرزگی نشخوار میکردند و کثافت های باطنشونو روی تخت....قی میکردند! یکی کارخونه دار....یکی بابا پولدار... یکی...پولدار بودند اما عجیب فقیر... زندگی میکردند زیر خط فقر شرافت و مردانگی....درست نیمه ی اول زمستون پارسال بود...یه شب سرد و بی ستاره... شایدم ستاره داشت...یادم نمیاد....خیلی وقت بود که به آسمون نگاه نمیکردم.... میترسیدم چشام اتفاقی تو چشم خدا بیوفته و...ولی سردیشو خیلی خوب حس میکنم....سردی ای به مراتب مطبوع تر و دلپذیر تر از آغوش داغ از هوسِ بی شرفهای دور وبرم....کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه.... مثل همکارهای....خودم لباس پوشیدنو خوب بلد بودم...نشانه داشتیم آخه...کنار خیابون وایستاده بودم...پرنده پر نمیزد....تعجب کرده بودم...اون موقع شب و اون خیابون همیشه یه مورد داشت....اما اون شب.....داشتم کنار خیابون قدم میزدم که یه پژو پارس سفید برام بوق زد....نگاهش کردم.... شاسی بلند نبود اما از هیچی بهتر بود.... بی هیچ حرفی سوار ماشین شدم...یه مرد با محاسن پر پشت و نگاهی محجوب و جدی....مهران فکر کرد ، مشخصات ابوذر را داشت میداد شیوا... سرش گیج میرفت از شنیدن این اصوات نفرین شده.....شیوا تلخندی زد و گفت:حرفی نمیزد...با تعجب به در وپنجره ی ماشین نگاه کردم...قرآن زیر آینه ی جلو...السلام علیک یا امیر المومنین شیشه ی پشت...همه و همه نشون میداد مردی که سوار ماشینش شدم با بقیه فرق داره....فکر کردم همون مقدس نما های کثیف باطنه....برام جالب بود....اینجوریشو ندیده بودم پوزخندی زدم و گفتم:میخوای سکوت اختیار کنی اخوی؟ با اخم نگاهم کرد و گفت: شما باید بگی کجا باید برسونمتون؟ تک خنده ای کردم و گفتم:اوهوع...چه لفظ قلمم میحرفی حاجی...نترس اینجا هیچ کدوم ازمریدات نیستن که آبروت بره خودت باش! فقط با اخم نگاهم میکرد....بعد از چند دقیقه پرسید:خونتون کجاست؟📚 @dokhtaranchadorii