#رمان_عقیق_پارت_نودوچهارم
📚 حورا با لبخند نگاهش کرد و گفت: برادر هم داری؟
آیه با خنده گفت:اوهوم اونم دوتا داداش دوست داشتنی!
حورا کنجکاوانه پرسید:همین سه تا؟
آیه جواب داد: نه خوب م...مامانم آدم به فکری بود....یه خواهر کوچولوی هفت ساله هم دارم!
شهرزاد با همان شور و نشاط مخصوص به خودش گفت: اونقدری و نازه مامان من عکسشو دیدم!
حورا با لخند موهای روی پیشانی شهرزاد را بهم میریزد و میگوید: بازم زیر و بم بنده خدا رو کشیدی بیرون؟
آیه میخندد و چیزی نمیگوید....نگاهش میرود سمت کافهای قدیمی و دنج و البته پاتوق آخر هفته او و هم کلاسی های دوران دانشگاهش....لحظه ای به در و دیوارش خیره شد و با لبخند رو به حورا
گفت: اونجا شیک های توت فرنگی خوش مزه ای داره بریم مهمون من؟
حورا به در و دیوار با مزه کافه خیره میشود و میگوید: اولا وقتی یه بزرگتر همراهته تو مهمونشی دوما...من که میگم بریم....تو چی میگی شهرزاد؟
شهرزاد میگوید: نمیگم نه ولی لبو و جیگر چی میشه؟
حورا میخندد و همانطور که به سمت کافه راه می افتد میگوید: حالا تو بیا جیگر و لبوتو هم میخوری...
آیه از پشت به راه رفتن مادرش خیره میشود....به نظر میرسد وقار در راه رفتن را از او به ارث برده باشد...البته هنوز شک دارد اکتسابی از ناحیه ی پریناز است یا انتسابی از حورا!
موسیقی سنتی ومینا کاری و دیزاین کمی تا قسمتی سنتی کافه حسابی به مذاق حورا خوش آمده و آیه کیف میکند با این چهره ذوق زده مادرش...حورا لبخند زنان میگوید:قشنگه...واقعا قشنگه.
شهرزاد خیره ی مینا کاری ها میگوید: مامان من میخوام همینجا معماری بخونم!
و آیه بلند میخندد...حورا هم خنده کنان میگوید: بازم جو گیر شدی دختر مامان؟
لبخند روی لبهای آیه میماسد(دختر مامان) توی مغزش اکو میشود و آیه پوزخند میزند...یادش میآید جایی خوانده بود ابوعلی سینا دنیا را عالم کبیر خوانده بود و انسان را عالم صغیر! پوزخندش پر رنگ ترمیشود....دلش میخواست میتوانست به شیخ الرئیس بگوید حضرت شیخ با تمام نبوغ و بزرگیات اینجا را اشتباه کردی...دنیا عجیب صغیر است و انسان عجیب کبیر....دلش میخواست میتوانست حال
حاضرش را به شیخ الرئیس نشان دهد و بگوید: خوب نگاه کن یا شیخ....دنیا آنقدری کوچک بود که حالا مادرم روبه روی من نشسته و انسان آنقدر کبیر است که با این بعد مکانی کوچکی که بین
ما است من را نمیشناسد و من (دخترمامان) نیستم!
نگاه حورا میکند و میپرسد: شما در حال حاضر چی کار میکنید؟
حورا با مهر میگوید:مدرس دانشگاهم... جامعه شناسی!
آیه اندیشید خوب است...زن رو به رویش حالا میتواند با تسلط کامل راناسیونالیست ها را به چالش بکشد و حتی بروکراسی طراحی کند برای جامعه ی مدنی...او حتما گیدنز را هم دیده و بحث و گفت و گویی پیرامون کتاب سقوط آزاد اقتصاد جهان داشته است ، آخر با غلظت خاصی گفت من(مدرس
دانشگاهم)خنده اش گرفته بود از این افکار بی معنی و مسخره ی توی سرش خدایش را شکر گفت که افکار اصوات ندارد...فکر کرد دید بی ادبی است وگرنه حتما میپرسید:نظر شما در مورد نقش مادردر ساختن جهان تمدنی چیه؟
پوفی کشید و نهیبی بر سر خودش زد ، داشت زیادی کشش میداد...با لبخند به شیک توت فرنگی خوش رنگ و لعابشان خیره شد و گفت: بخورید دیگه.
و خودش اولین قاشق را به دهان گذاشت....حورا با لبخند گفت:آدم هوس میکنه یه شعر ناب بخونه!
و آیه کنجکاوانه پرسید:شاعر مورد علاقه اتون کیه؟
حورا کمی اندیشید و گفت: حافظ که حافظه ی ما است...اما شاید خوان ثالث...📚
@dokhtaranchadorii