#رمان_عقیق_پارت_شصتونهم
📚 سامره روی پایم نشسته بود و کنجکاو بزرگتر ها را نگاه میکرد...با چشم دنبال امیرعلی گشتم و اورا در آغوش پدرش یافتم ابوذر داشت توضیح میداد که درآمد شغلی و پس اندازش تنها میتواند کفاف خرج یک عروسی خیلی ساده و یک خانه کوچک استیجاری مرکز شهر را بدهد....پرواضح بود که اینها به مذاق برادر عروس خوش نیامده بود اما حاج صادق که دید زهرا مشکلی ندارد قبول کرد کرده بود....بحث مهریه که پیش آمد بیش از پیش متعجب کرد...صد و سی و پنج سکه!
گفته بود ابجد نام زهرا بشود مهریه ام چقدر این دختر دوست داشتنی به دلم نشست...میشد شادمانی را در چهره ابوذر دید با خودم فکر میکردم کاش زودتر این تشریفات تمام شود...عاشق این سکوت حاج رضاعلی بودم....صامت نشسته بود و هرگاه لازم بود حرف بقیه را تایید میکرد وقت تلف نمیکرد ذکرش را میگفت!
هیچگاه فکر نمیکردم لحظه ازدواج برادرم تا این حد هیجان انگیز باشد
بعد از به توافق رسیدن بزرگتر ها زهرا با خجالت کنار ابوذر روی مبل مینشیند... پریناز ذوق میکند و بابا محمد لخند روی لب دارد صدیقه خانم بغض دارد از آنهایی که تهش میشد اشک شوق...حاج رضاعلی روی مبل کناریشان مینشیند با لبخند از زهرا مپپرسد:شما راضی هستی؟
زهرا محجوب لبخند میزند و میگوید:بله
حاج رضاعلی صیغه را خواند و آن لحظه دلم میخواست قربان قبلت گفتن دختر نجیب رو به رویم بروم...نزدیک زهرا میشوم محکم...گونه اش را میبوسم و میگویم :به جمع ماخوش اومدی خانم
سعیدی!
ابوذر زیرزیرکی عروسش را دید میزند و زهرا مدام رنگ عوض میکند ، گوشه ای می ایستم و اشک شوقم را پاک میکنم... صدای مردانه ای را میشنوم که میگوید:ته تغاریه طاقت بی مهری نداره براش خواهر باشید نه خواهر شوهر!
باتعجب سمت صاحب صدا بر میگردم... آقای برادر است....میخواهم جوابش را بدهم که از کنارم میگذرد!
زیر پوستی قیصری بود برای خودش... می اندیشم همه ی برادر های عالم اینچنین هستند؟
دانای کل فصل نهم
بعد از اینکه مراسم تمام شد و همگی به خانه برگشتند ابوذر بی حرف رفت بالا پشت بام لحظه پای به این اندیشید که اشکال اینکه این وقت شب با همسرش حرف بزند چیست؟
لیست مخاطبین را بالا پایین میکند و زهرابانو را میگیرد!
بعد از چند بوق صدای ظریف زهرا می آید: سلا
ابوذر کمی هیجان زده بود: سلام
_کاری داشتید؟
ابوذر با خود فکر کرد کاری داشت؟
_نه ... اشکالی داره بدون اینکه کاری داشته باشم باهمسرم تماس بگیرم؟
زهرا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:نه!
_راستی الا شما همسر منی؟ یه خورده باورش سخته نه؟
_بله
_باید همچنان همدیگه رو با ضمیر دوم شخص جمع خطاب کنیم؟
زهرا میخندد:نه!
_خوبه
_آره خوبه
_تو نمیخوای به من چیزی بگی زهرا خانم....نه نه زهرا جان قشنگ تره!
زهرا لب میگزد:راستش من چیزی برای گفتن ندارم.
_پس این نامزدا چی میگن به هم که مخابرات از دستشون عاصی شده؟
بازهم میخندد:نمیدونم والا📚
@dokhtaranchadorii