#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلوهشتم
📚 حورا آرام او را در آغوش گرفت و تنها گفت:میدونم اونجور که باید برات مادری نکردم....میدونم حق پریناز خانم بیشتر از من به گردنته ولی امشب و هر وقت دیگه روی من به عنوان یه مادر و یه دوست حساب باز کن.
آیه هم لبخندی زد و گفت: شما منو به دنیا آوردی...من حیاتمو مدیون شمام... خودت رو دست کم نگیر مامانی...
حورا خواست چیزی بگوید که عقیله به در نواخت و در را باز کرد و خطاب به آن دو گفت: میشه بیرون تشریف بیارد؟مهمونا خیلی وقته رسیدن...
آیه کمی با استرس روی مبلی نزدیک امیرحیدر نشست و گویا محرم کردن نامحرمان این خانواده کار حاج رضا علی بود و شمیم نفس گرمش همیشه در آن خانه پیچیده بود و حضور مقدسش سبز
میکرد اول راه زندگی را.....صیغه که خوانده شد همگی نفس راحتی کشیدندو دوماهی فرصت بود برای آماده شدن و زندگی مشترک....از فردا تشریفات و خرید های معمولی آغاز میشد و از فردا آیه باید یاد میگرفت چطور باید همسر بود...شب عجیبی بود برای هر دو آنها....
***
زنگ در فشرده شد و آیه روسری روی سرش را مرتب کرد...با لبخند نگاهی به چادر مشکی اهدایی نرجس جان کرد.... سوغات را با عشق برداشت و ماهرانه
سرش کرد...همانطوری که همیشه آرزو میکرد....روسری رنگی رنگی زیر چادر و چادری که لبهاش از لبه ی روسری جلو تر آمده بود....لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد....امیرحیدرش را دید که کمی بالا تر از در خانهشان توی همان پراید سفید رنگ نشسته و منتظر اوست....اولین باری بود که داشت با چادر مشکی و رسمی در نظر شوهرش ظاهر میشد و برایش هیجان انگیز بود عکس العمل او...در را باز کرد و با سلامی سوار ماشین شد....امیرحیدر برای چند لحظه مات فرشته ی زیبای کنارش نشسته بود....آیه دستی برایش تکان داد:چی شدی آقا سید؟
امیرحیدر با لبخندی قد و بالا و صورت قاب گرفته در آن پارچه ی جذاب مشکی را از نظر گذراند و بعد آرام زمزمه کرد:
رضاخان هم اگر میدید تو با چادر چه زیبایی....تمام عالم پر میشداز قانون چادر های اجباری....
قند در دل آیه آب شد و با خجالت سرش را پایین انداخت...امیرحیدر خندان نگاهش کرد و گفت:خجالتی شدنتم خوشکله مهربون....
آیه لب گزید و سر به زیرخندید...خرید کردنشان تا به ظهر طول کشید...بعد از نماز ظهر هر دو روی نیمکت بیرون بازارچه نشسته بودند و امیرحیدر با آب آلبالو هایی که سرخی شان دل هر بیننده ای را مالش میداد نزدیکش شد...
_مرسی حیدر جان
_خواهش میکنم عزیزم....
و خب هضم این یکهویی (تو) شدنها و عزیز شدنها قدری برای آیه سخت بود... امیرحیدر بعد از نوشیدن جرعه ای از نوشیدنی اش بی مقدمه پرسید: میگم آیه میشه بگی دلیل اصلی بله گفتنت چی بود؟
لبخندی روی لبهای آیه نشست....همه دلایلش به یک اندازه سهم داشتند در بله گفتنش...نگاهی به گوش شکسته ی عزیزش کرد و گفت:شاید چون تو تنها کسی بودی که گوشش شسکته بود...
امیرحیدر از این پاسخ جالب لبخندی میزند و سرش را پایین می اندازد....آیه یک آن فکری به ذهنش خطور میکند و بعد گوشی تلفنش را از جیبش بیرون میکشد:
_میگم...میخوام اسمتو تو مخاطبمام عوض کنم...چی بزارم به نظرت؟
امیر حیدر دستبه سینه به نیمکت تکیه میدهد و میگوید:چی بگم؟
آیه فکری به ال سی دی گوشی اش نگاه میکند و بعد با لبخند آهانی میگوید... امیرحیدر با کنجکاوی نگاه میکند که نام پیش بینی شده چیست؟📚
@dokhtaranchadorii