eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
637 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 زهرا پیش از اینها منتظر این همکلاسی همیشه همراه بود با خوشحالی در را باز میکند:بفرمایید آقا مهران خوش آمدید.... ابوذر با شنیدن نام مهران سرش را از کتاب پیش رویش برداشت و پرسید:کی بود زهرا جان؟ _آقا مهران دوستت بود... و بعد چادر را روی سرش انداخت و رفت تا در خانه راباز کند...ابوذر متعجب به در نگاه کرد....حقیقتا انتظارش را نداشت! بعد از چند لحظه مهران و دست گلش هر دو وارد شدند....ابوذر روی تختی که در هال بود کمی جابه جا شد و مهران با لبخند محزون و سر به زیر نزدیکش شد....زهرا تعارفش کرد به نشستن و بعد رفت به آشپزخانه تا بساط پذیرایی را آماده کند...چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد و بعد مهران بر خجالتش فایق آمد.. _خوبی ابوذر؟ ابوذر به خوبی درک کرده بود خجالت دوستش را بزرگوار تر از این حرفها بود که به روی دوستش بیاورد خطاها را! _خوبم آقا مهران.... و سکوت تلخ دوباره برگشت...مهران اینبار دیگر طاقت نیاورد و بی مقدمه ابوذر را در آغوش گرفت:شرمنده ام رفیق...من اونقدری که فکر میکنی نامرد نیستم.... ابوذر سخت تر او را فشرد و گفت:کی گفته تو نامردی؟آروم باش داداش... _اگه...اگه من نبودم...تو امروز این حال و روزت نبود! ابوذر آرام میخندد و میگوید:چی میگی؟ قسمت این بوده...تو نه یکی دیگه.... مهران آرام از آغوشش بیرون آمد و گفت:من شرمنده ام...شرمنده‌ی تو... شرمنده ی خانوادت و حتی شرمنده ی اون دختر.... ابوذر لبخندی میزند و میگوید:من و خانوادم که نه ولی در خصوص اون خانم...بهت حق میدم... ترس عجیبی به دل مهران چنگ زد....آرام گفت:من...من نمیدونم باید چیکار کنم ابوذر؟ ابوذر باز هم لبخند زد...دوست داشت این رفیقش را با تمام تلخی های گذشته دلش نمی آمد اذیت شدنش را ببیند....خواست حرفی بزند که زهرا با لبخند محوی سنی به دست نزدشان آمد... *** امیرحیدر خود جواب آزمایش را گرفته بود و با لبخند و شیرینی به خانه برگشته بود....خدا را هزار باره شکر میکرد برای این همه اتفاق خوب در زندگی‌اش... شیرینی به دست وارد خانه شد و با صدای پرنشاطی گفت: سلام اهل خونه... میرحیدرتون اومد با دست پر... طاهره خانم لبخند زنان از آشپز خانه بیرون آمد.... _چی شده کبکت خروس میخونه؟ امیرحیدر پاکت آزمایش را نشان میدهد و میگوید:خدا رو شکر مشکلی نیست. طاهره خان الحمدللهی میگوید و بعد دستی به سرش میکشد و میگوید:فکر کنم باید برم دنبال نشون برای مراسم فردا شب! فردا شبی که قرار بود بین پسرش و آیه محرمیت بخوانند و راستی راستی امیرحیدرش داشت مرد زن و زندگی میشد....عقیله کمک کرد تا آیه زیپ لباسش را ببندد و بعد بوسه ای روی گونه ی عزیز دردانه اش نواخت....باورش برای همه سخت بود که آیه داشت عروس میشد....این دختر دوست داشتنی و توی دل برو....اشک شوقی بر چشمان پریناز نشست و آیه در حالی که اشکهایش را پاک میکرد سرزنش وار گفت:گریه واسه چیه مامان پری؟ پریناز دستپاچه لبخندی زد و گفت: دخترمی عزیزم....داری عروس میشی...اشک شوقه... آیه هم او را تنگ در آغوش گرفت....حس عجیبی بود...خیلی عجیب...زنگ در فشرده شد و همگی بیرون رفتند برای استقبال از میهمانان جز آیه...شب عجیبی بود...او امشب همسر کسی مثل امیرحیدر میشد و حس کردن چنین تغییری ورای تصورش بود....تقه ای به در خورد و پشت بندش حورا به داخل آمد....خود پریناز علی رقم میل باطنی اش دعوتش کرده بود....گفته بود حق مادر آیه است که امشب را حضور داشته باشد....هرچند که عدم حضور آیین به بهانه سفر کاری قدری آیه را ناراحت کرده بود....📚 @dokhtaranchadorii