eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
621 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 در همان حال مامان پری وارد آشپز خانه میشود و با دیدن ما دستی به پیشانی اش میکشد و میگوید:منو دق مرگ میکنی آخرش آیه...بیا برو لباستو بپوش اومدن...تو اتاق من و بابات آماده کردم همونجاست.... دل و دماغ که نداشتم همانجور کلافه راهی اتاق میشوم.... چه (اتفاقاً)جالبی.... وقتی دیشب مامان پری زنگم زد و گفت که امشب خواستگار دارم لحظه ای خندم گرفت...دقیقا همزمان با او امشب هم کسی برای من می آمد و آنقدری حالم گرفته بود که حتی نپرسیدم کیست؟ تنها به خاطر اصرار و در آخر تهدیدات مامان پری قبول کردم که مراسم برگزار شود.... ست کت و دامن شیری ارغوانی لباس آن شب بود و چادر هماهنگ با آن...با وسواس لباس را به تن کردم هرچند میدانستم پاسخم در هر صورت منفی است...من اندکی زمان نیاز داشتم برای فراموشی آرزویی که قسمتم نبود....لباسم را میپوشم و شالم را ماهرانه به سر میکنم....زنگ خانه به صدا در می آید و من به کارهایم سرعت میدهم....صدایشان را میشنوم که وارد هال شده اند و لحظه ای از حرکت می ایستم...یک صدای بسیار آشنا میان جمع شنیده میشود...پوزخندی به خیالتم میزنم و بعد از محکم کردن آخرین گره شالم میخواهم چادر را بردارم که یادم می افتد(منکه چادری نیستم) شانه بالا می اندازم و میخواهم بدون چادر از اتاق بیرون روم که لحظه ای با باز کردن در و دیدن خانواده خواستگار...... . . . دست میگذارم روی قلبم و در را دوباره میبندم...اشتباه نمیکردم...خودشان بودند (آسد امیرحیدر) و خانواده اش آمده بودند خواستگاری من! مثل تازه بالغها لب میگزم ولبخندم پهن صورتم میشود....یعنی....وای من چه فکر میکردم و چه شد؟نگاهم میرود سمت چادر روی تخت....نزدیکش میشوم و با اندکی تعلل از جا برش میدارم و سر میکنم(خدا رو چه دیدی؟ شاید چادری شدیم) با ذوق جولان دهنده در دلم از اتاق خارج میشوم...آدرنالین در خونم بالا و پایین میپرد و دلم غنج اتفاق افتاده در زندگی ام را میرفت...خدایا زودتر دست این اتفاق را رها میکردی...افتادنش جان به سرم کرد...لحظه ای از خودم تعجب میکنم...این عشق چه بر سر (من) آدم می آورد!؟ سلام آرامی میدهم و با دیدنم همگی از جا برمیخیزند و با تعارفم دوبار مینشینند....زیر چشمی به شخص داماد نگاه می اندازم...نه اشتباه نمیکنم همان آقا سید خودمان است که کنار رفیق فابش ابوذر نشسته و سر به زیر انداخته! *** سکوت معمولی و قابل پیش بینی ای بینمان برقرار شده....آن بیرون بعد از صحبت های معمولی...کربلایی رفت سر همان اصل مطلب معروف و بالاخره بحث افزایش قیمت خانه و مسکن ومرغ و جان آدمیزاد رسید به ما دو نوگل نو شکفته...قرار شد برویم توی اتاق حرف بزنیم از خودمان...دست و پایم یخ کرده بود اصلا... من هیچگاه نمیدانستم یک حس درونی تا این حد آدم را برون گرا میکند...مثلا من دلم میخواست آن لحظه از فرط شادی فریاد بزنم! سکوت را او میشکند...خب بهتر بود _خوب هستید شما ان شاءالل من عالی بودم جناب! _خوبم ممنونم.... لب تر میکند و میگوید:خب...راستش من فکر میکردم امشب اینجا مهمون شما نباشیم با توجه به اتفاقاتی که تو خونه افتاد! به مزاجم خوش نیامد حرفش! ادامه میدهد:اما خوشحالم که اتفاقات بر خلاف تصوراتم رقم خورد!📚 @dokhtaranchadorii