#رمان_عقیق_پارت_هجدهم
📚 مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید:از همون بچگی اینجوری بوده خانوادگی اینجورین...منتها دوز آیه از همه بالا تره!
نسرین آرام میخندد و میگوید: راستی یه سوال از شب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره ازت بپرسم...چرا این تو خانواده فقط مادرشو پریناز صدا میزنه؟
مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید:واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره از مادر باهاش یکی نیستن...بین خودمون باشه ها!
نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار های آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟وای مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره...واقعا مثل پروانه دور
آیه میچرخه...پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟
مریم سری به نشانه مخالفت تکان میدهد و میگوید:نمیدونم واسه چی با عمه اش زندگی میکنه ولی دلیلش اینی که میگی نیست والا اونچیزی که من از بچگی دیدم...پریناز آیه رو از ابوذر و کمیل
هم بیشتر دوست داشت نمیدونم چه قضیه ای پشتشه!
نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است...آیه را هیچوقت نمیتوانست بشناسد..هیچ وقت!
آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالا یک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود...دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن
میخواند....لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سلامی میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کند و هم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند...نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و بالبخند جواب سلامش را میدهد!
آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا میگوید:آدم بد قولی نیستم سرم شلوغ بود یکم دیر شد.
نرجس جان دستش را دراز میکند و کتاب را میگرد همان بود که میخواست.... نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد... رزهای سفید صورتی دوست داشتنی را از نظر گذراند... بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکر میکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای
نرجس جانش بیاورد...فکر خوبی بود!
صدای آرام نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟
آیه خنده اش میگیرد...نرجس جان چه جدی شده...یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه چهار میافتد...خنده اش را قورت میدهد و میگوید:رمانش عاشقانه نبود...هرچی بود عاشقانه نبود!من فقط خودخواهی دیدم و بس!
نرجس لبخند میزند...میدانست و خبر داشت از هوش سرشار دختر پیش رویش!
_تو تاحالت تو عمرت خود خواهی کردی؟
آیه فکر میکند...خود خواهی؟دیگر خواهی خیلی کرده بود ولی خود خواهی؟تکانی خورد سنگ سرد
انگشتر به پوستش برخود کرد...یادش آمد!
-:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی کردم...بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد!
_یه بار؟ جالب شد...خیلی جالب شد و اون یه بار؟
آیه سکوت میکند...و آن یکبار...دوست ندارد به آن فکر کند...تلخندی میزند و میگوید:مادرم!
نرجس جان اصرار نمیکند که ادامه دهد....چیزی این میان بود که گویا خیلی آیه عزیز را اذیت میکرد....خیلی زیاد!
بهتر دید ادامه ندهد....چیزی یادش آمد...
-:راستی آیه جان در اون کشو رو باز کن یه بسته اونجاست بدش به من بی زحمت.
آیه در کشوی میزیی که وسایل نرجس جان روی آن بود را باز کرد و بسته کادو پیچ شده را به نرجس جان داد...نرگس نگاهی به بسته انداخت و آنرا زیر و رو کرد و بعد عینکش را از چشمش برداشت و لبخندی به آیه زد..
گفت: این مال شماست سوغاته مشهده! آیه ذوق کرد..هدیه از نرجس جان شیرینی خاصی داشت...تعارف بی جا دروغ بود دروغ نگفت فقط گفت:وای من اصلا راضی به زحمت نبودم خیلی خیلی ممنون!
بسته را باز میکند یک چادر مشکی خوش جنس با لبخند به آن خیره میشود یک لبخند پر از حسرت...نرجس جان
دست روی شانه اش میگذارد و میگوید: میدونم چادری نیستی ولی خواهرم که مشهد رفته بود بهم گفت چیزی لازم نداری؟ منم یهو به دلم افتاد که برات اینو سفارش بدم!
آیه هیچ نگفت تنها بلند شد و پیشانی نرجس جان را بوسید و بعد گفت:یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که چادری بشم!
نرجس جان خنده ای کرد و گفت:خب حالا چرا آرزو؟......📚
#ادامـہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii