♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوششم 📚 پریناز با ذوق میگوید:خرید چیه...یه مدلی دیدم تو تنت محشر میشه خودم م
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوهفتم
📚 _تا اورژانس کلی راه بود....تخت کدوم اتاق خالیه فعلا بخوابه اونجا دکتر ببینه چشه تا بعد.
هنگامه هم کمک میکند تا او را روی یکی از تخت ها بخوابانیم...خیلی درد داشت و این را میشد از چهرهاش فهمید....وضعیت بیماران را چک کردم و طبق معمول از ریحانه برای پیدا کردن رگها کمک گرفتم! خب این یک ضعف بزرگ برایم به حساب می آمد....بعد از بررسی حال بیماران سراغ شهرزاد میروم....منتقل نشد به اورژانس و همانجا کارش را انجام دادند ، تشخیص همان ضرب دیدگی بود و حالا آتل سبز رنگی به زانوانش بسته بودند.... مستقیم به سقف خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود....کنارش میروم و بعد از وارسی آتل پایش میگویم: حالا پدرت نگران نشه نرفتی پیشش...بهش خبر دادی چه اتفاقی برات افتاده؟
نگاهم میکند و اشک چشمهایش را پاک میکند و میگوید: اون نمیدونه من اینجام!
با تعجب میگویم: نمیدونه؟ از بیماران همینجاست؟
لبخند محوی میزند و میگوید: نه از دکتراست.
اوضاع جالب تر شد :کی؟
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: دکتر والا!
تعجبم بیشتر میشود...این دختر ریز نقش دختر دکتر والا بود؟ باید حدس میزدم با آن لهجه خاص و بامزه....حالا میفهمم چرا آنقدر برایم آشنا بود چهره اش...شبیه دکتر والا بود...خیلی زیاد...دستانش را میفشارم و میگویم: پس تو دختر یکی یه دونه ی دکتر والایی...
کمی جا میخورد و میگوید: تو منو میشناسی؟
قدری پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: گاهی وقتا ازت میگفتن!
دستم را دراز میکنم سمتش میگویم:اسم من آیه است شهرزاد!
اینبار متعجب تر از قبل میگوید:آیه تویی؟
منهم تعجب میکنم:اوهوم اسم من آیه است ، منو میشناسی؟
میخندد و میگوید: آره بابا خیلی از تو میگفت...من خیلی دوست داشتم ببینمت!
_وااای من چقدر طرفدار دارم و نمیدونستم!
باز هم میخندد...چه خوب که دیگر گریه نمیکرد....نگاهی به ساعتم می اندازم و میگویم: معمولا این ساعت روز برای ویزیت مریضاشون میان!
هول و هیجان زده کمی در جایش جابه جا میشود و میگوید: راست میگی؟ خب من باید چیکار کنم تا منو نبینه؟
خنده ام گرفته بود از این کارهایش...
_چرا باید تو رو نبینه؟
_خب میخوام سورپرایزشون کنم!
سری تکان میدهم و میگویم:وضعیتت به اندازه کافی شگفت آور هست ، ببینم تو وقتی اومدی بهشون خبر ندادی؟
تخس سری بالت می اندازد و میگوید: نه ، تازه کلی با مامانم کلنجار رفتم تا راضی شد بزار بیام!
_ایشون نیومدن؟
_نه خوب یه سری کار داشت که باید انجامشون میداد اونم تا چند وقت دیگه میاد تا وقتی بابا برگشت همه باهم برگردیم!
از دور صدای دکتر والا را میشنوم و با لبخند رو به شهرزاد میگویم: بیا اینم جناب پدرت ، همین دیشب هم از کنفرانس کیش برگشتن...مطمئنن سورپرایز خوبی میشی!
با غم نگاهم میکند و میگوید: یعنی خیلی وضعیتم بده؟
شانه ای بالت می اندازم و چیزی نمیگویم... پدخترک با مزه ای بود شیرین و دلچسب بود حرکاتش...دکتر والا بی آنکه متوجه ما شود سمت اتاق های بیمارانش حرکت میکند....از اتاق بیرون میروم و حین خروج به شهرزاد میگویم: اون قیافه کج و کوله رو درست کن ، مگه نمیخوای سورپرایزشون کنی؟📚
@dokhtaranchadorii