eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
639 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_پنجاه‌و‌هشتم 📚 خب این طبیعی بود...ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفی از ترشی
📚 نامادری نبودی...ممنونم که هستی...یادم نرود ببوسمش و بعد یک دل سیر در آغوشش گریه کنم ، بی دلیل این روزها دلم حسابی گرفته...دروغ چرا ؟ این روزها عقیقم همانی که مادرم جفتش را دارد بیشتر مرا به یاد او می اندازد! دروغ چرا این روزها کمی (مادر) میخواهم با تمام قربان صدقه های تنگش....آیه را الکی بزرگ کردند وگرنه آیه هم دل دارد شاید کوچکتر و ظریف تر از دل سامره کوچولویش....آیه را الکی بزرگ کرده اند وگرنه او هم حسرت اینکه شبی نیمه شبی بترسد و به اتاق مادرش برود و درآغوشش آرام شب را صبح کند هنوز هم که هنوز در دلش هست پریناز و مامان عمه با تمام اینها با تمام این محبت ها (مادر) من نبودند...آیه مادر میخواهد! دانای کل(فصل هشتم) برعکس آنچه که پریناز فکر میکرد و عجله داشت آخر همان هفته کار تمام نشد ، شب قبل خانواده صادقی زنگ زده بودند و موافقت نسبی خود را اعلام کرده بودند....حالا قرار بود زیر نظر خانواده ها آن دو باهم رفت و آمدی داشته باشند و در چند جلسه بیشتر باهم آشنا شوند ، محمد مدام به پریناز میخندید و میگفت: از بس هولی خانم که اینجوری خورده تو ذوقت دیگه...کی سر یه هفته دختر شوهر میده که این بندگان خدا بدن!؟ خود حاج صادق هم میدانست از لحاظ اخلاقی زهرا خواهانی بهتر از ابوذر نداشت...هرچه نگرانی بود همان اختلاف مالی و طبقاتی بود و بس! زهرا سر از پا نمیشناخت وسواسی تر شده بود این روزها....مانتو آجری رنگ زیبا و خوش دوختی را انتخاب کرد یادش نمیرفت چقدر آن روز سامیه اصرار کرد تا آن را بخرد...روسری زیبایی که هماهنگ با مانتو اش رو را از کمد برداشت و به عادت همیشگی لبنانی سر کرد...گل های درشت آجری با آن زمینه کرم تاثیر فوق العاده ای روی زیبایی اش گذاشته بود....عباس همان برادر باغیرت قصه مامور شده تا زهرا را همراهی کند....میشد از چهره اش فهمید چندان هم راضی به این وصلت نیست نه به خاطر ابوذر بیشتر به خاطر زهرا و زود شوهر کردنش! پارک خلوت و دنجی را انتخاب کرده بودند که نه نزدیک خانه سعید بود نه صادقی....ابوذر اینطور خواسته بود تا ماجرا پیش همسایه های دو خانواده برمال نشود بیشتر هم محض خاطر زهرا بود که همچین نظری داشت به هر حال او یک دختر بود! بعد از جلسه اول این کملا حس میشد که جلسات بعدی به خشکی جلسه اول نبودند....واضح تر حرفها بیان میشدند و بی رودر وایستی‌تر خواسته ها و توقعات مطرح میشد! طی این یکه هفته خیلی چیزها برای زهرا روشن شده بود....ابوذر آن مرد خشک و جدی تصوراتش نبود....در عین مهربانی محکم بود ، مسئولیت پذیر بود و خود ساخته ، عیب داشت خوب میدانست بی عیب فقط خداست اما میشد کنارش خوش بخت بود! ابوذر هم خیلی چیزها در مورد زهرا فهمید....زهرا دختر بود که میتوانست راحت محبت کند آرامش را هدیه دهد...با وجود بزرگ شدن در یک خانواده متمول دختر بسازی بود و لوس نبود ، توقعات خاص خودش را داشت اما خوب شرایط را درک میکرد ، عیب داشت خوب میدانست بی عیب خدا است اما میشد کنارش خوشبخت بود! ** حاج رضاعلی مقابل آیینه ایستاد....عطر یاس رازقی اش را برداشت و خودش را خوش بو کرد...تمام اهل محل محل عبور حاج رضا را با همین عطر دوست داشتنی تشخیص میداند ، تناسب عجیبی با شخصیت آرام و متواضعش داشت...شانه را برداشت و موها و ریش های یک دست سفید و پر پرشتش را شانه کرد....حاج خانم همسرش پشتش ایستاد و مثل همیشه کمک کرد تا حاج رضا عبایش را بپوشد از آینه به چشمهایش نگاه کرد و گفت:خضروی شده جمالتون آقا! حاج رضاعلی با لبخند عمامه سفیدش را بر سر گذاشت و گفت:اغراق میفرمایید... شاگرد مکتب قنبر کجا و جمال خضروی کجا! این حاج رضا علی بود...از چه چیز به چه چیز میرسد!؟ زنگ در به صدا در می آید ، حاج رضا علی دمپایی آخوندی هایش را میپوشد.... حاج خانم تا دم در بدرقعه اش میکند و در آخر قبل از خارج شدنش میگوید: امشب تونستید زود بیاید خونه بچه ها خودشونو دعوت کردند.📚 @dokhtaranchadorii