#رمان_عقیق_پارت_چهاردهم
📚....کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم...خدای من در این یکهفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود...موهای جو گندمیشاش و چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم....آنقدر در بدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در آوردم!
کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند....بدون تعارف پیش دستی ام را پر بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم و با لذت کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه کردم!
کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر....خفه نشی همه اش برای خودت!
ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت و من با خنده مرموزی گفتم:داداشم نگفتی ترازت
تو آخرین آزمون چند شد؟
به آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت: نوشابه نداریم؟
ابوذر باخنده گفت: حناق داریم!
حرفش همه را به خنده انداخت....مامان عمه مدام از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی میکرد...نگاهی به پریناز انداختم....نوع نگاهش مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد....میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به نفع من نخواهد بود...خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید:راستی جواب خانم فضلی رو چی بدم؟
غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم...میان سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا بعدا در موردش حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه!
پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی حریف را فتیله پیچ کند:به نظرم الان بهترین وقته!
ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز گفت:مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ شده؟
پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:شما دوغتو بخور تو کار بزرگترا دخالت نکن!بله....شمشیر را از رو بسته بود....خیره به غذایم بی خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزند گرامشون بشه!
با لحن تقریبا تندی پرسید:یعنی موافق نیستی حتی پسره رو ببینی؟
نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیرآورده بود...آن هم چه وقتی دوباره نگاهم را به سفره دادم و گفتم:نع!
گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل گفت:از بس خری آیه!
کمیل که داشت لیوان دوغش را سر میکشید با این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد و روی
صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد....ابوذر و بابا باصدای بلند خندیدند و من هنوز شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید!
نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم:خب چرا اینجوری میگی!
لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت:پسره دکتر بدبخت تو خوابتم نمیتونی ببینی که همچین کسی در خونتو بزنه...با شعور با درک با کمالات با معرفت...خوش تیپ خوش لباس و پولدار دیگه چی میخوای؟
خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چه استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو بد بخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم آخوند....بعضیا هم مثل بابا جونم هم معلم هستن!
سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت:من چی من چیم؟
محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم: بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل همه ان نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردمو با لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن...شغل که مالک
انسانیت و برتری آدمها نیست!
ابوذر و بابا شانه هایشان میلرزید و کمیل با دست به پیشانیاش میکوبید و مامان عمه تنها میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این اتفاقات بود!
پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد:آیه دونه دونه اینا رو رد کن...آخرش بگو پری جون دبه ترشی رو درست کن کار از کار گذشت!.....📚
#ادامـہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii