✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_سوم
#بخش_دوم
❀✿
_ چے؟
_ اینجا!
_ نمیدونم....
و بہ قبرهایے ڪہ اهستہ از ڪنارشان عبور میڪنیم نگاه میڪنم
_ چیو نمیدونے...؟ احساسے ڪہ داریو؟
_ اره...شاید!
_ ساده تر بپرسم...دوسش دارے؟
_ اره! زیاد...
_ همین ڪافیہ!
_ ڪجا میریم...
_ یہ عزیز دیگہ...
بہ تصویر شهیدے ڪہ از ڪنارش رد مے شویم اشاره میڪنم و میپرسم: مث این؟!
_ اره... مثل این عاشق و همہ ے عاشقاے خوابیده زیر خاڪ.... همہ ے اونایے ڪہ بہ امروز ما فڪر ڪردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن...
_ اشتباه ڪردن مگہ؟
_ نہ! فداڪارے ڪردن... زنشون... عشقشون... هستیشون رو ول ڪردن و پریدن... یحیے میگہ شهدا ازهمون اول زمینے نیستن! ازجنس اسمونن... از جنس #خدا...
_ پس چرا میگے سوزوندن!
_ چون بچشون تااومد بفهمہ بغل بابا ینے چے... یڪے اومد و در خونرو زد و گفت بابایے رفت!... بچہ هم سوخت... محیا سوخت... بچہ هاے شهید توے این دوره هم اڪراڪ میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلے ڪہ پدراشون روے مین سوختن و الان هم باز میسوزن! بهشون میگن #سهمیہ اے... این انصافہ؟!
یلدا دستمال را زیر چشمش میڪشد و اشڪش را پاڪ میڪند.
بغضم را بہ سختے قورت میدهم...
_ اونوقت یعده پامیشن میگن خب ڪے مجبورشون ڪرد ڪہ برن؟! میخواستن نرن!
یڪے نیست بگہ اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستے این حرفو بزنے... باید تا نونت رو از دشمن میگرفتے... اگر قد یہ گندم ابرو دارے از خون ایناس! همینایے ڪہ خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتے جسمشون رو خداخریده...
بغضم دیوانہ وار قفسش را میشڪند و اشڪهایم سرازیر میشود...یڪے از ڪسانے ڪہ روے میگفت چرارفتند خود من بودم!
دستم رامیگیرد و بہ دنبال خودش میڪشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعہ ے بیست و نھ. یڪ دفعہ سرجایم خشڪ میشوم...یڪ عڪس...گویے بارها دیده بودمش! جوانے ڪہ چشمانش را بستہ... و ارام خوابیده! همیشہ حس میڪردم عڪس یڪ بازیگر است... یڪ ...هنرمند... هنر... هنر#شهادت... پاهایم سست مے شود... یعنے او واقعا شهید بوده؟ #شهیدامیرحاج_امینے ... بہ سختے پاهایم را روے زمین میڪشم و جلو مے روم... دهانم باز نمے شود... اشڪ بے اراده مے اید و قلبم عجیب خودش را بہ دیواره سینه ام میڪوبد! چادرم را بلند مے ڪنم و جلوے قبرش زوے زانو مے نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر ارام... انگارنہ انگار ڪہ سرش شڪاف خورده.... طورے پرزده ڪہ گویے ازاول دراین دنیا نبوده.... دستم راروے اسمش میڪشم و بلند گریہ میڪنم... حرفهاےیلدا...تصویران لبخند... خوابے اسوده! مشتاق رفتن... خم مے شوم و پیشانے ام راروے سنگ قبر میگذارم...عجیب دلم گرم مے شود... خودم رارها میڪنم... نمیتوان وصف ڪرد... چهره اش را... مادرت برایت بمیرد... تو چنین ارامے و دل خانواده ات... سخت در عذاب... یڪ لحظہ جملات ڪتاب فتح خون جلوے چشمم میدود... و حسین دیگر هیچ نداشت... و حسین... و علے اڪبرش... و او... و امیر و صدها نفر دیگر مانند علے اڪبر... رفتند! یعنے خانواده ے شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟!
معلوم است! اگر همہ چیزت را ببخشے...
دیگر هیچ ندارے...
چطور میخواهیم جواب #هیچ ها را بدهیم؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii