🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیستم
مرغ عشق؟ ...
اول باور نمی کردن ...
آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ...
_خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ...
کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید ...😳😦
- بچه ها راست میگه ... ماره 🐍... زنده هم هست ...
یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ...😠
- این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ...
سعید بدجور رنگش پریده بود ...
- ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ...
- خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ...😐😟
رو کرد به همکارش ...
_مورد رو به 110 اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ...
سعید، من رو کشید کنار ...
- مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟...
دلم ریخت ...
_مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟...😟
_نه به قرآن ...😰
_قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ...😊
خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii