🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_چهل_دوم
امثال تو
صدام خسته و خواب آلود😢
از توی گلوم در نمی اومد ...
- بَه داداش ... رسیدن بخیر ...😎
رفت سر کمد، لباس عوض کردن⚡️
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت😐 دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید😡 اصلا مرده به من چه که نیومده ...😒
غلت زدم رو به دیوار⚡️
که نور کمتر بیوفته تو چشمم👀
- مخصوصا این پسره کیه؟⁉️ سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...😐
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ...🙄👌
ته دلم گفتم ...
من دیگه بیا نیستم👌 اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه👀
و چشم هام رو بستم ...😑
نیم ساعت بعد⏰سعید هم خوابید😴 اما خواب از سر من پریده بود😶 هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم🙄 نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ...
معلق بین اون درگیرهای فکری⁉️
و همه اش دوباره زنده شد ...😢
فردا ... حدود ظهر🌤 دکتر زنگ زد📞 احوال پرسی و گله که چرا نیومدی😢 هر چی می گفتم فایده نداشت
مکث عمیقی کردم ...😐
- دکتر ... من نباشم
بقیه هم راحت ترن ...😊
سکوت کرد😐خوشحال شدم😍فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...👌
ــ نه اتفاقاً یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه😊 اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع👌شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...
و زد زیر خنده ...😂
من، مات پای تلفن😐
نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده👀 اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده😒 بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت😖
_دیروز به بچه ها گفتم🗣 فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن🖐 نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده ...😊
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@dokhtaranchadorii