eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
637 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ حقیر داراے فوق لیسانس معمارے از دانشڪده‌ے هنرهاے زیبا هستم اما ڪاری را ڪہ اڪنون انجام مے‌دهم نباید بہ تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچہ آموختہ‌ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین ڪامل مے‌گویم ڪہ تخصص حقیقے در سایہ ے تعهد اسلامے بہ دست مے‌آید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمے ساختہ ام اگرچہ با سینما آشنایے داشتہ‌ام. اشتغال اساسے حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشتہ‌هاے خویش را - اعم از تراوشات فلسفے، داستان‌هاے ڪوتاه، اشعار و... - در چند گونے ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم ڪہ دیگر چیزے ڪہ"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنے بہ میان نیاورم... سعے ڪردم ڪہ "خودم" را از میان بردارم تا هرچہ هست خدا باشد، و خدا را شڪر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آن چہ ڪہ انسان مے‌نویسد همیشہ تراوشات درونے خود اوست همہ ے هنرها این چنین هستند ڪسے هم ڪہ فیلم مے سازد اثر تراوشات درونے خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانے ڪند، آن‌گاه این خداست ڪہ در آثار او جلوه‌گر مے‌شود حقیر این چنین ادعایے ندارم ولے سعیم بر این بوده است." . لپ تاپم را مے بندم و بہ بدنم ڪش و قوس میدهم. پدرم ازبالاے عینڪ نگاهم میڪند و روزنامہ اش را ورق میزند. سہ روزی میشود ڪہ بہ تهران امده اند. نگاهش دستم را بے اراده سمت شالم میڪشاند. حضورش باعث مے شود ڪہ خودم را جمع و جورڪنم! آذر بایڪ سینے از بستنے میوه اے در ظروف ڪریستالے مے اید و روے مبل با حرڪتے ضریف میشیند. یلدا باپا لگدے ارام بہ ڪمرم مے زند و میگوید: بسہ دیگہ ڪور شدے پاے لپ تاپ! پدرم یڪ تاازابروهایش را بالامیدهد و میپرسد: بابا چیڪار میڪنے؟!...ازیه ساعت پیش سرتو ڪردی اون تو! ڪوتاه جواب میدهم: تحقیق میڪنم! عمو سهمش ازبستنے رابرمیدارد و میگوید: باریڪلا راجب چے؟! _ یه شهید. یحیے باملایمت بہ لپ تاپم نگاه میڪند و لبخند میزند.ازهمان هایے ڪہ تنها یڪبار زده بود!...بہ او مے اید...مهربانے را مے گویم! مادرم زیرگوش اذر چیزے میگوید و هردو ریز میخندند! ازجا بلند مے شوم و ڪنار یلدا روے ڪاناپہ مینشینم.یلدا ظرف ڪوچڪ براق را دستم میدهد و میگوید: توفضایے ها! حق بااوست! چندروزے مے شود حالم منقلب شده!... چیزے ازارم میدهد...یڪ سوال!... عطش اخر جانم را میگیرد... عطش یڪ جواب!... قاشق رادر ظرف حرڪت میدهم و جملات را مرور میڪنم... " سعے ڪردم خودم رااز میان بردارم تا فقط خدا باشد!" منظور او چیست!!؟ مگر نمیشود درڪنارخدا بود!!..خب چہ اشڪالے دارد اگر... هرچہ بیشتر میخوانم...روحم بیشتر دست و پا میزند و تقلا میڪند! مرتضے عجیب بنظر میرسد!... تنها چیزے ڪہ میشود درباره اش گفت جهان بینے متفاوت اش است! نگاهش بہ دنیا... خدا.... بہ خودم مے ایم و متوجہ بستنے اب شده ام میشوم... ابڪے... یابهتراست بگویم سست شده!...مثل من!... یحیے سرفہ اے مے ڪند و ارام میگوید: دخترعمو اگر مشڪلے نیست چندلحظہ ڪارتون دارم!... باتعجب نگاهش میڪنم _ الان؟! _ بلہ! ازجا بلند می شود و بااجازه اے می گوید و سمت اتاقش مے رود. دنبالش راه مے افتم و جلوے در اتاقش مے ایستم... چہ شده ڪہ او بامن ڪاردارد!! شانہ بالا میندازم و منتظر میمانم. نگاه سنگین اذر و پدرم عذابم مے دهد. اشاره میڪند داخل بروم. یڪ قدم جلو مے روم... ازداخل ڪتابخانہ ے ڪوچڪش یڪ ڪتاب بیرون مے اورد و سمتم مے گیرد. نگاه ڪہ میڪنم دو ڪلمہ ے را تشخیص میدهم. سرش را تڪان میدهد و میگوید: ازین شروع ڪنید... فڪر ڪنم براتون ملموس ترباشه! بہ قلم سید مرتضے است! ڪتاب را میگیرم و میپرسم: راجب چیہ؟! _ ڪربلا!.. حقیقت.... فرار از گمراهے... یہ داستان بہ ظاهر تڪرارے ولے...ازنگاه متفاوت! _ چرا ڪمڪم میڪنے!؟ _ چون خودتون خواستید!! _ نمیترسے موقع ڪمڪ بخورمت؟! لبخندش محو میشود اما ارامش در چشمانش موج میزند... _ نہ نمیترسم!... قبلا هم نمیترسیدم! جامیخورم. تشڪر میڪنم و ازاتاق بیرون مے ایم... ... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ امام ایستاد و خطبہ اے ڪربلایے خواند: »اما بعد... مے بینید ڪہ ڪار دنیا بہ ڪجا ڪشیده است ! جهان تغییر یافتہ، منڪر روے ڪرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز تہ مانده ظرفے، خرده نانے و یا چراگاهے ڪم مایہ باقے نمانده است.« »زنهار ! آیا نمے بینید حق را ڪہ بدان عمل نمے شود و باطل را ڪہ ازآن نهے نمے گردد تا مؤمن بہ لقاے خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است، من درمرگ جز سعادت نمے بینم و در زندگے با ظالمان جز ملالت . مردم بندگان حلقہ بہ گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس مے دارند ڪہ معایش ایشان از قِبَل آن مے رسد ، اگر نہ ، چون بہ بلا امتحان شوند ، چہ ڪم هستند دینداران .« انگشت سبابہ ام را نرم روے جملہ ے اخر میڪشم... چہ ڪم هستند دینداران!... نگاهم چندڪلمه دیگر را چنگ میزند. حقیقت محض است! تازمانے ڪہ دنیا بہ ڪام است.. خداهم خوب است...ڪافیست زندگے ڪمے ڪج تاڪند، آنوقت خدا رفیق بدمیشود!... خودمن هم همینطورم... پنج فصل از ڪتاب را خواندم. ڪتابے ڪہ جملہ بہ جملہ حقیقت بود! گویے براے من نوشتہ شده !! سپاه مقابل جگرگوشہ زهرا س گمان میڪردند ڪہ سوار برمرڪب حق میتازند! و براے دست یافتن بہ بهشت و طوبے شمشیر رااز رو بستند! ... احساس خلا میڪنم...یڪے باید باشد تا بااو حرف بزنم!... یڪے ڪہ آرامم ڪند... بہ من اطمینان دهد ڪہ تو نیستے!!... شمشیر روے امام نبستے!...جوانے ڪردے... یڪے پیدا شود ڪہ مرا از توهمات و ابرهاے سیاه نجات دهد!! ڪتاب را روے پایم میگذارم و ڪولہ ام راروے دوشم میندازم. بہ اطراف نگاهے گذرا میندازم؛ همہ رفته اند جز آراد! بہ صندلے اش تڪیه داده و با خشم نگاهم میڪند. بااڪراه بہ نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند مے شوم. راستے استادڪجاے ڪتاب را درس داد!!؟ بہ تختہ وایت برد خیره میشوم. چقدرهم نوشتہ!...اوجزوه نوشتہ و من منزل بہ منزل با قافلہ حرڪت ڪردم و بہ نینوا رسیدم! حالا میترسم ادامہ اش را بخوانم.... نمیدانم قراراست درڪدام سپاه باشم!... سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو مے روم و اوهم تقریبا با چندقدم بلند بہ سمتم مے دود! فڪش منقبض شده و ابروهاے پهن و یڪ دستش درهم گره خورده! بہ سرتاپایم نگاه میڪند و باپوزخند مے پرسد: چتہ؟! عابد شدے!! مدام سرت تو ڪتابہ...یاهمش توے سایتاے مذهبے ولے! حوصلہ اش را ندارم. ڪنایه اش را با مهربانے جواب میدهم: چیزے نیست... دارم دنبال یچیزے میگردم! _ چے؟! بگو منم ڪمڪت ڪنم! _ نة... خودم باید بهش برسم... و سرم راپایین میندازم و به ڪتونے آل استارم زل میزنم. یڪ دفعہ دستش رادراز میڪند ، ڪتابم را از دستم میقاپد و بہ جلدش نگاه میڪند. تمسخر بر لبهایش نقش میبندد... _ .... ڪلا زدے توخط سیرو سلوڪ!.. شهید مرتضے اوینے... خیلے بہ این بابا گیر دادے...نڪنہ خواستگارتہ!؟ بے اراده عصبے مے شوم و ڪتاب را از دستش میڪشم. _ آراد بفهم دارے چے میگے! اگر حوصلہ ے تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشہ بہ یڪے ڪہ بہ گردنت حق داره توهین ڪنے! _ اوهو! ببخشید اونوخ چہ حقے!؟ _ همینڪہ اینجا وایسادے دارے بلبل زبونے میڪنے ازصدقہ سرے همین شهیداست! _ نہ بابا مث اینڪ تو ڪلا سیمات اتصالے ڪرده! فڪر میڪردم فقط ظاهرت رو ڪوبیدن! نگو از تو داغون ترے! _ بہ تو هیچ ربطے نداره! از ڪنارش رد مے شوم و بہ سمت درڪلاس مے روم ڪہ میگوید: فڪر نمیڪردم اینقد بے معرفت باشے! دیگہ اسمتو نمیارم! زیرلب میگویم بہ جهنم و درراهروے دانشگاه شروع میڪنم بہ دویدن. ... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
#نقد_کتاب #فتح_خون #مرتضی_آوینی فتح خون : عشق همراه با تلنگر در قالب تاریخ، تحلیل و متون ادبی #فتح_خون ، #شهید_مرتضی_آوینی ناتمام ماندن کتاب فتح خون و شهادت نویسنده، تحلیل خاصی در پی داشت: گویا عمق پیام کتاب چیزی نبود که از دریچه‌ی برگ‌های کاغذی به مخاطب برسد. بلکه خون شهید پیام را رساند و جاودانه کرد‌. توصیف واقعه کربلا به قلم✏️ شهید آوینی، یک روایت صرفا تاریخی نیست. که تاریخ 📃را نویسندگان بسیاری نوشته‌اند! بلکه راوی، قلم و احساس را به تمام و کمال درخدمت گرفته، تا اثری کاملا متمایز و بی‌بدیل به جای بگذارد. از یک سو مستندات 📝تاریخی را روایت می‌کند و از سوی دیگر نگاهی تحلیلی دقیق و در عین حال ادبی بر آن دارد. آن هم از جنس تلنگر. تفاوت این دو قلم در کنار یکدیگر که از پس هر روایت آمده است، کشش نوشتار را افزون کرده است. متن کتاب اگر در به کار بردن کلمات جدید و کم کاربرد، امتناعی ندارد، لیکن از خوانش متعارفی بهره برده است. استفاده از پیام‌های قرآن، نهج البلاغه و کلمات معصومین نه تنها موجب قوام و اصالت معنایی آن شده، بلکه بر زیبایی ادبی و هنری نوشته نیز افزوده است.👌👌 در این کتاب سعی شده اسامی افراد که در تاریخ مستند شده‌اند، یک به یک به کار رود .لیکن حجمِ کمِ کتاب، گنجایش این تعداد اسامی را ندارد.😊 @dokhtaranchadorii