eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
601 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_شصت_وهشتم #ف_مقیمی جواب تلفنهای فاطمه رو یڪ درمیون میدادم چون در تمام اونها ی
ڪلید رو توی قفل چرخوندم. ‍ ‌ ‌ صحنه ای ڪه دیدم باور کردنی نبود! نسیم ومسعود به همراه ڪامران مقابلم ایستاده بودند! ڪامران یڪ سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میڪرد. از فرط حیرت دهانم وا مونده بود. مسعود با ڪنایه خطاب به چادر سرم گفت:تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟ ڪم ڪم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد. نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم ڪردم و گفتم: فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میڪردید؟ نسیم با لحن لوسی گفت: _عزیزم باور ڪن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا ڪامران بی خبر مزاحمت بشیم. خواستم جواب نسیم رو بدم ڪه کامران با صدایی محجوب گفت: تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم. ظاهرا اونها اومده بودند ڪه میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان! هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممڪن بود هزار و یڪی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دڪ ڪنم؟! مسعود باز با ڪنایه به چادرم گفت:خاله سوسڪه برید ڪنار ما بیایم تو!! نسیم در حالیڪه در رو هل میداد و داخل میومد گفت : واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نڪنه موهات بهم ریختست میترسی ڪامران فرار ڪنه؟ با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از ڪنار در عقب رفتم.ڪامران تردید داشت ڪه داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یڪ ڪت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای.موهای خوش حالتش رو ڪمی ڪوتاه تر ڪرده و همه رو به سمت بالا سشوار ڪشیده بود.با این طرز پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا ڪرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت بیا دیگه داداش!! ڪامران با دلخوری گفت:فڪر نمیڪنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون! مسعود نگاهی معنی دار بهم ڪرد. من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تڪ نفره نشستم. مسعود دست ڪامران رو گرفت و داخل آورد. ڪامران سبد گل رو در حالیڪه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سڪوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟ اصلا باور میڪرد ڪه اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم نسیم رو صدا ڪردم. اونها حق نداشتند ڪه آدرس منو به ڪامران بدن! این ڪار اونها ڪاملا نشون میداد ڪه اونها شمشیرشون رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیڪه با چادرم ور میرفت گفت:بله خان جووون؟ چادرم رو از زیر دستش ڪشیدم وبا غیض گفتم: _به چه حقی آدرس منو به ڪامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودڪه هیچ ڪس آدرس منو نداشته باشه؟ او خیلی خونسرد گفت:همیشه ڪه شرایط یڪ جور نیست! با عصبانیت گفتم:یعنی چی؟ پس این یڪ جنگه آره؟اونشب ڪه از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه ڪردم راتون دادم. او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز ڪرد و در حالیڪه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:یخچالتم ڪه خالیه! فڪ ڪردم یڪ ڪیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟ از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم. دریخچال رو بستم و در حالیڪه او را هل میدادم گفتم:بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون! او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه! بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد ڪه :چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟! وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت:هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی ڪه بیڪار شده واقعا به مشڪل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!! ڪامران گفت:پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم. نسیم گفت:منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه.. ڪنار ڪابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم. خدایا چرا باهام اینطوری میڪنی؟ هنوز بسم نیست؟ من ڪه توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیڪار ڪنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاڪی به سرم بریزم!!؟؟؟ تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه ڪه خبر نداره!! اشڪهام یڪی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس ڪرد.احساس ڪردم ڪسی ڪنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.ڪامران با مهربانی ونگرانی نگاهم میکرد.. @dokhtaranchadorii