#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وچهارم
#ف_مقیمی
حاج مهدوی پرسید:شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟
من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:اینجا چیڪار میڪنید؟
وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:استغفرالله..بلند شید..بلند شید از روی زمین.صورت خوشی نداره.پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یڪ دستمال گل دوزی شده ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت:صورتتون خونیه!
دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود ڪه ڪثیفش ڪنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو ڪیفم.
و از داخل ڪیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاڪ ڪردم. ولی لخته های خون در صورتم خشڪ شده بود.
حاج مهدوی آهی ڪشید و با همون ژست همیشگی پرسید: میخواین ببرمتون درمانگاه؟
با لبخندی تلخ گفتم:هنوز هزینه ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تسفیه نکردم.
او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تڪون داد.
شرمنده بودم شرمنده تر شدم.!
او یڪ قدم جلو اومد و گفت:
_اینجا این وقت شب ڪجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میڪنید.
سڪوت ڪردم. حتی روی نگاه ڪردن به او را نداشتم.
او آهی ڪشید و در حالیڪه میرفت گفت:زیاد اینحا نایستید. برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناڪه..
با وحشت و اضطراب گفتم:حاج آقا..
برگشت نگاهم کرد.گفتم من گم شدم.میشه باهاتون تا یه جایی بیام..قول میدم ازتون فاصله بگیرم...
اجازه نداد جملمو تموم ڪنم. اخم دلنشینی ڪرد و گفت: همراه من بیاین.
پشت سرش راه افتادم. اشڪم بند نمی اومد.خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی.
میان راه توقف ڪرد وبه طرفم برگشت. رو به زمین گفت:مطمئنید ڪه احتیاجی به درمانگاه ندارید؟
وقتی دید ساڪتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم ڪه صدا زد: تشریف نمیارید؟؟
با دودلی و اضطراب سمتش رفتم. با خودم فڪر ڪردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناڪ و بی درو پیڪر پارڪ کرده!؟ نمیترسید ڪه ڪسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز ڪرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:بفرمایید لطفا. بنده میرسونمتون.
سوار شدم.بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل ڪیفم آینه ی ڪوچڪ جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:وااای! !
او در حالیڪه ڪمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:اتفاقی افتاده؟
من با دو دلی و شرمندگی گفتم:
__ ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟
او با دقت به اطراف ماشینش نگاه ڪرد و بی آنڪه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:دارم ولی گمونم گرم باشه. تو مسیر براتون خنڪش رو میخرم
با عجله گفتم: نه نه برای خوردن نمیخوام. میخواستم صورتم رو بشورم.
او بطری آب رو به سمتم تعارف ڪرد. در ماشین رو باز ڪردم و دستمالم رو آغشته به آب ڪردم و صورتم رو شستم. دستم رو نزدیڪ بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میڪرد. بی اختیار گفتم اگه بینیم شڪسته باشه چی؟
او با صدایی نجوا مانند در حالیڪه متفڪرانه به خیابون نگاه میڪرد گفت: اول میریم درمانگاه.
گفتم: نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم. خودم فردا میرم.
او بی آنڪه جوابم رو بده ماشین رو روشن ڪرد. در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سڪوت ڪردم.
دقایقی بعد مقابل یڪ درمانگاه توقف ڪرد.
گفتم:حاج آقا من ڪه گفتم درمونگاه نمیام!
او در حالیڪه ڪمربندش رو باز میڪرد و از ماشین پیاده میشد گفت:رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه.
به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم.
پول زیادی همراهم نبود.
با اصرار گفتم:حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم!
او نگاهی گذرا به من ڪرد و با حالتی عصبی گفت: نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید!
انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود.چون رفتار اون روزم روبه رخم میڪشید. با دلخوری جواب دادم: بحث این حرفها نیست.باور ڪنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه. خواهش میڪنم درڪم ڪنید.
او سڪوت معنا داری ڪرد!!
تمام حواسم به او بود.حرڪاتش شبیه ڪسانی بود ڪه خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند. من حدس میزدم چی تو ذهنشه. هرچه باشد او منو با اون سرو شڪل خونی تو ڪوچه پس ڪوچه های اون محله ی ترسناڪ دیده بود و قطعا فڪرهای خوبی نمیکرد.باید چی ڪار میڪردم؟ ڪاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم ڪه اون مرتیڪه خفتم کرد؟!
بعد نمیگه تو غلط ڪردی دنبالم راه افتادی؟
او در سڪوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید..
ناگهان بی مقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میڪنید؟
@dokhtaranchadorii