📌 #یک_حقیقت دردناک
نزدیک غروب بود...
باتمام هیجانی که داشت وارد منزل شدو خطاب به همسرش گفت:
امشب میهمان عزیزی دارم که سالهاست ندیدمش...
شخص باکلاس وتحصیل کرده وباکمالاتی است...
سعی کن براش سنگ تموم بذاری،
بهترین سفره آرایی و خوشمزه ترین غذا ها ...
راستی یادت نره قبل از ورودش به خونه، پدرپیرمُ به اتاقی که داخل حیاطه ببری
مبادا دوستم اون ودیده وبادیدنش کسر شأنم بشه...
همسرش سری به نشونه اطاعت امرتکون داد...
مرد راهی بازارشدتابرای شب میوه،شیرینی و... خریدکنه...
پدرکه پشت دراتاق صدای پسر را شنیده بود بی آنکه چیزی بگه،دلشکسته وگریون دوراز چشم عروس، از خانه بیرون شد...
دوست نداشت اون شب خانه بمونه مبادا وقتی که میهمان پسرش وارد حیاط میشه صدای سرفه اورا شنیده ،متوجه بشه ونمیخواست دیدنش موجب کسرشأن وشرمندگی فرزندش بشه.
هوا نسبتا تاریک شده بود پس خونه را ترک وراهی نزدیکترین پارک محل سکونت شد
شب تاریک وسردی بود همچنانکه عصازنان ولرزان قصدعبور ازجوی کنار خیابان را داشت درحالی که ناتوان از عبور بود،ناگهان جوان رعنا وشیک پوشی را مقابل خودش دید
جوان: سلام پدر جان،
_سلام پسرم
_کجااین وقت شب با این حال؟اجازه بدین کمکتون کنم
پیرمردآهی کشیدو گفت:
ممنون پسرم خدا خیرت بده
میخوام از این جوی گذر واز پیاده رو به پارک سرخیابون برم
جوان :اگه اجازه بدین من شماراتاپارک همراهی کنم
پیرمرد:نه پسرم به کارت برس دیرت نشه
جوان:نه پدر من امشب از شهری دیگه برای دیدن دوستی اومدم که سالهاست ندیدمش.
پیرمرد: چه جالب پسرمن هم امشب یکی از دوستان سابقش را دعوت داره
جوان:پس چرا ...
چرا شما از خانه بیرون شدین و قصد پارک دارین؟!
پیرمرد آهی کشیدودرحالی که قطرات اشک روگونه هاش می غلطیدگفت:
پسرم،از پسرم شنیدم که به عروسم می گفت:
یادت باشدقبل از ورود دوستم به منزل پدرپیرمو به اتاق داخل حیاط ببری ...تاکسرشأنم نشه...
برای همین چون پسرم و خیلی دوست دارم ونمیخوام جلوی دوستش که بعدسالها به دیدنش میادوانسان تحصیل کرده و باکلاس وکمالاتیه،بااین قدخمیده وصورت چروکیده ودست وپای لرزان شرمسارش کنم و کلاسش و پایین بیارم..
جوان با شنیدن حرفهای پیرمرد دلش به درد اومد و اشک از چشماش فروریخت
بغض سنگینی گلوش رو فشرد پیرمردرو درآغوش گرفت وبوسیدوگفت:
پدر؟من سالهاست از نعمت پدرمحرومم،ازت خواهشی دارم
دوست دارم جای پدرم امشب شمارا مهمان غذایی به نزدیک ترین رستوران این اطراف کنم اگه قبول کنید...
پیرمرد نگاهی ازسرحسرت به جوان کرد،انگار حسرت داشتن همچین پسری تمام وجودش را گرفته بود...
گفت: نه پسرم شما به دیدن دوستت برو حتما منتظره
جوان: نه پدر دوست دارم امشب باشما باشم به دوستم زنگ میزنم منتظرنباشه
پیرمرد موافقت نمودودوتایی برای صرف شام به رستورانی همان حوالی رفتند.
جوان نخست دونوشیدنی گرم سفارش داد، مشغول نوشیدن بودند که موبایلش زنگ خورد...
بله دوستش (پسر پیرمرد)بود...
الوو....کجایید منتظرم....
جوان: باپدرم هستم...امشب درخدمت پدرمم فرداشب مزاحم شما میشم...
پسراز این حرف دوستش تعجب کرد چراکه قراربود دوستش را تنها ملاقات کنه چه شده که میگه باپدرم...؟!!!
پسربه دوستش اسرارزیادی کرد وگفت پس باپدرتون به منزل ما تشریف بیارین...
جوان قبول نکرد و بلکه از او نیزخواست تا باهمسرش برای ملاقات وشام به آدرسی بیادکه اونها آنجا بودند...
آدرس را داد ومنتظر ماندتا دوست وهمسرش برای شام به او وپیرمرد ملحق بشن غافل از اینکه پیرمرد پدر همان دوستشه...
مدتی نگذشت که مردوهمسرش خندان وبالباسی شیک ووضعی مرتب وارد رستوران شدند
پشت پیرمردبه اونا بود
جوان بادیدن دوست وهمسرش که درحال نزدیک شدن به میزبودند بلندشدوبه سمت اونا حرکت کرد تا به نشستن پای میز دعوتشون کنه.
همینکه پسروعروس پیرمرد قصد نشستن پای میز را داشتند پیرمرد روی برگردوند و....
پسروعروس با مشاهده پیرمرد شوکه وبه شدت جاخوردند...
شرم وخجالت از سرخی رخسارشون پیدابود...
پیرمردکه وضعیت عروس و پسرش را فهمید بدون آنکه خودشو ببازه باهاشون بعنوان کسی که برای اولین بار ملاقات کرده،خوش وبشی کرد طوری که دوست پسرش بویی از قضیه نبَره...
ناچارپای میز نشستند،
جوان پیرمرد رومعرفی وقضیه را جوری که پیرمرد شرح داده بود به دوست وهمسرش شرح داد و برای پسرپیرمرد تاسف خورد.
پس از مدتی غذا سفارش وروی میز گذاشته شد...
جوان نگاهی به پیرمردکه دستانش از ناتوانی میلرزید و نمیتوانست قاشق را به سمت دهان ببرد نگاهی کرد وبا شفقت ولبخندومهربانی باقاشق خودش شروع به غذا دادن پیرمرد کرد...
اشک پیرمرد و جوان هردو از چشمانشان سرازیرشد پیرمرد از جفای پسر وجوان از نبود پدر...
پسروعروس پیرمرد با دیدن این صحنه درنهایت خفت وخواری اشک ندامت می ریختند...که چه بیرحمانه باعث شدند پدر خانه راترک واینگونه مورد محبت کسی قرارگرفته که آنان حضور
پدر را مقابل آن کسرشأن م