#دلنوشته
مےبینے حسین جان؟!
هنوز مُحَرمت نیامده...
ولے من از همین الان
نگران
اربعینت هستم...
رخصت دیدار مےدهی آقا؟!
من به یاد اربعینت چله نشین شدهام...
مےترسم
اربعین بیاید...
مهدی هم میان زُوارت باشد...
سربازانش هم باشند....
من نباشم😔😔
این سنگین ترین مصیبت دنیاست براے همچو منے...
#اربعینت
ز داغ تو دل حزین است
به یادت چله نشین است
همه آرام و قرار این دل
زیارت در اربعین است
سپردم دل را به جاده
میایم پای پیاده
ره عشق است و ندارم باکی
اگر خاری در کمین است
جان و جانان من
عشق و ایمان من
با تو پیمان من
حســـــــــــین❤️❤️
#حسین_جانم
#ارسالی_کاربر
@dokhtaranchadorii
🌼🌼🌼
✅ امام موسی کاظم علیهالسلام
بهترین عبادت بعد از شناختن خداوند ، انتظار فرج و گشایش است....
📕 کافی ، ج 4
@dokhtaranchadorii
💔
سلام رفیق!
هیچ نسبتی با تو ندارم
نه اخلاصت را دارم
نه صفای باطنت را
و نه حتی مثل تو، بامعرفتم!!!!
فقط همین را مےدانم
که در این برهوت احساس،
که دیگران، زمین مےنامندش
تنها یاد تو
شفای زخم های این دل است...💔
و لاغیر!
مرهمی از جنس ملکوتیان
#شھیدجوادمحمدی
#ولادت
#شھادت
#شفاعت
#رفاقت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پروفایل
@dokhtaranchadorii
#تلنـگـــــر
حرفم اول با خودمه بعد بقیه👌
بیایین جـــــدی فڪر💭ڪنیم...
#شهــــــــــدا ڪجا و ما ڪجا...
ما ڪه دغدغه روز و شبمون...
شده اینستاگرام و تلگرام📱 و...
شهــــــــــدا🌷 بخاطر #من_وتو رفتن...
اینهمه شهــــــــــید میاد از #سوریه...
ڪی به روے خودش میاره...😔
یڪم بیشتر حواسمون به #خودمون باشه...
بیشتر حواسمون به ڪارامون باشه...
ما #شیعه_ایم...😔
ما منتظر آقاییم........
بیاین کمتر گناه🔞 کنیم...
به #نامحرم نگاه نکنیم🍂
مایی که ادعای مذهبی بودنمون میشه....
اگر عکس با #قبرشهدا میگیریم حداقل شهدایی هم عمل کنیم...✊
خودمون رو جای #شهدا تصور کنیم.....
بببینیم چه طوری رفتند که ما آزاده زندگی میکنیم.....
قدر داشته هامونو بدونیم👌
حرفم با کسایی هست که #صحبتی رو میکنند اما عمل نمیکنند📛
به خودت بیا.....!!!!!
حواست باشه چه کار میکنی...
#عمل_کننده_باشیم
♨️تقوا یعنی...
👈 تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه
از همهی کارهای ما فیلم 📹 گرفتند و
گفتند اعمال هفتهی گذشتهات در
تلویزیون 📺 پخش شده،ناراحت نشویم🚫
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ🎥
🔺تاثیر فضای مجازی بر سبک زندگی
⚠️بیحس سازی افکار مردم جهان⚠️
📛بی بند و باری داره ترویج داده میشه...
#استاد_رائفی_پور
@dokhtaranchadorii
گفتم: تا حالا فڪر ڪردے
توے این چیدمانے ڪه واسہ
خودت انتخاب ڪردے ، رضایت
خدا ڪجا قرار مے گیره؟؟؟
خندید و سرش رو تڪون داد
وگفت: نہ! تا حالا فڪر نڪردم
بعد گفتم تو راه ڪه داشتم
ڪنارت میومدم خیلۍ دلم
شڪست آخہ همہ ے مردا
داشتند با یہ نگاه بدے خواهرم
رو یعنے تو رو دید مے زدند
دختر تو نامــوس خـدایۍ😊 !!!
@dokhtaranchadorii
#آقای_سرزمینم
نسل من “مرد” می خواهد
آرامش من در اقتدار توست نه پول و ماشینت!!!✋
مرا با نام خودم صدا بزن نه از ورای دنیای خودت
عشق برای زن نه هوس است نه نادانی، معنایش ماندن تا پای جان است 💓
با زن روراست باش و زنانگی هایش را بفهم تا تمام دنیایش را بی منت به پایت بریزد 😌
#آقای_سرزمینم
انقدر دنبال یک “بانوی خاص” نگرد، #خودت_هم_کمی_“مرد”_باش…
💓 #علۍ_باش_فاطمه_ات_میشوم
@dokhtaranchadorii
🦋🍃✨
🍃
✨
تویی که {زیبایی #زلیخایی} داری😍
ولی منش{ #مریم گونه ات }😇
اجازه نمی دهد که از آن سواستفاده کنی و نمی گذارد
که زیباییت را دستمایه آزار دیگران کنی؛
کاش کمی از منش تو را پسرانی داشتند
که یادشان رفته باید وارث {نجابت #یوسف }باشند 😓😞💔
✨
🍃
🦋🍃✨
@dokhtaranchadorii🌈🙃
🌸✨🌸🍃
✨
🌸
🍃
🔻شبهه میکنند: حجاب خوبه! حجاب اجباری بده!!
اختیاری کنید هرکس خواست بگذارد،هرکس نخواست نگذارد؟!
🔺 جواب:
آیاد موافقید #کمربند ایمنی را هم اختیاری کنیم؟! 🚕🚗
#مدرسه رفتن و سواد راهم اختیاری کنیم؟!🏢
#درب ساختن برای خانه ها را هم اختیاری کنیم؟!🚪
#خانه ساختن در وسط خیابان ها را هم اختیاری کنیم ؟!🏘
#سیگار کشیدن بچه ها را هم اختیاری کنیم ؟!🚬🤔
بدهیم دستشان بگوییم #اختیار با توئه بکش یا نکش!😓😑
اگر قرار باشد همه قوانین #مثبت و #سازنده و #سالم یک دین یا یک کشور اختیاری شوند؛ دیگر چیزی از آن دین و کشور #باقی نمی ماند...🥀
حجاب هم حکم #دین ماست 😇
هم #سمبل فرهنگ اصیل ایرانی😌
و#نشانه ی نجابت زنان مان ☺️
و هم حکم #عقل برای حفظ زیبایی های منِ زن و سلامت شوهر تو...🙂💜🍃
@dokhtaranchadorii🌈✨
🌺🌱🌺🌱
🌱
🌺
🌱
اگه چادر بپوشی فلانی ها خوششون نمیاد😕
اگه چادر بپوشی میگن عقب مونده است،
میگن امروزی نیستی، همه تیپ زدن تو میخوای با چادر بیای؟!😟
دیگه کسی بهت توجه نمیکنه ها !😲
حالا هی خودتو از چشم بنداز ،
از دخترعموهات یاد بگیر.😑
مثلا تحصیل کرده ای!؟!
همه جا آبروی ما رو ببر.
میخوای چیو ثابت کنی؟! 😒
{ مردم چقدر #دنیا رو جدی گرفتن! }😏😊
@dokhtaranchadorii🌈
چادر سیاه من
یک تکه پارچه نیست که به روانشناسی رنگ ها حواله اش بدهید!
چادر من یک #ارزش است ☺️🙃❤️🍃
*نتیجه تحقیق دانشمندان در سال 2005:
فکر کردن به ارزش ها، مثل یک رژیم غذایی خوب عمل می کند.
@dokhtaranchadorii🌈
🌸💫☘🌸
💫
🍀
🌸
تا میگی: خواهرم حجابت!🙃
میگه: خب آقایون نگاه نکنند..!😒
بهش میگم: خب پس شماهم درب خونه یا قفل ماشینتو باز بزار، بگو خب دزدها دزدی نکنند⁉️😐😕
💫
🌸
🍀🌸💫
@dokhtaranchadorii🌈✨
#ریحانه🎀
همه براے تو باشد✋
لباس هاے👗 شیک براے👈 تو
توجہ مردم👀 براے👈 تو
آزادے و راحتی💃 براے👈 تو
ومن همین تکه پارچہ مشکے ام #چادر
را مے خواهم👌
و نیم نگاهے😍 از آن بالا☝️
🌸امامباقر (ع):
💥 همانا تمام كارها و حركات بندگان در هر شب جمعه بر پيغمبر(ص)عرضه میگردد،پس حياءكنيد از اين كه عمل زشت شما را نزد پيغمبرتان ارائه دهند.
📚وسائلالشيعة،ج ۱۱،ص۳۹۱
🎀 #دُخـــترانچــــــادرے 🎀
💠 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_بیست_و_دوم فیل و پیری خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_سوم
ریش سفیدها
براشون یه وکیل خوب پیدا کردم ...
اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم ... برای همین پیش از هر چیزی ... چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم ...
از هر دری وارد شدیم فایده نداشت ...
_این چیزی نیست که بشه درستش کرد ... خسته شدم از دست این زن ... با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم ... می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم ... یهو بریدم ...
با ناراحتی سرم رو انداختم پایین ...
_بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ ... مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید ...
_نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم ... اصلا هم پشیمون نیستم ... دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره ... نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ...
از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت ... دست از پا درازتر اومدیم بیرون ... چند لحظه همون جا ایستادم ...
- خدایا ... اگر به خاطر دل من بود ... به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ...
امتحانات پایانی ترم اول ... پس فردا یه امتحان داشتم ... از سر و صدای سعید ... یه دونه گوشی مخصوص مته کارها ... از ابزار فروشی خریده بودم ...
روی گوشم ...
غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام... سریع گوشی رو برداشتم ...
- تلفن کارت داره ... انسیه خانمه ...
از جا بلند شدم ...
- خدایا به امید تو ...😊🙏
دلم با جواب دادن نبود ... توی ایام امتحان ... با هزار جور فشار ذهنی مختلف ...
اما گوشی رو که برداشتم ... صداش شادتر از همیشه بود ...
_شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری ... اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم ... نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من ... مهریه ام رو هم داد ... خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد ... این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم ... همه اش از زحمات تو بود ...
دستم روی هوا خشک شد ...
یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" ... صدام از ته چاه در می اومد ...
- نه انسیه خانم ... من کاری نکردم ... اونی که باید ازش تشکر کنید ... من نیستم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_چهارم
قسم به رحمت تو
طول کشید تا باور کنم ... اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ...
به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم ... کافی بود فراموش کنم بگم ...
خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم ...✨
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ...
خیلی زود ... شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد ... بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم ...✋
خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه ... حلالش کردم ...
و همه چیز تمام می شد ...
#خدا به حدی حواسش به من بود ... که تمام دردی رو که از درون حس می کردم ...
و جگرم رو آتش زده بود ... ناپدید شد ...
وجود و حضورش ... سرپرستی و مراقبتش از من ... برام از همیشه قابل لمس تر شده بود ... و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود ... که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ...
خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ...
حضرت علی گفته ... تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود ... که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن ... هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ...
تو خدایی هستی که رحمت و لطفت ... بر خشم و غضبت غلبه داره...
نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی ...
من بخشیدم ... همه رو به خودت بخشیدم ...
حتی پدرم رو... که تو و بودنت ... برای من کفایت می کنه ...
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم ... از دید من، این هم امتحان الهی بود ...
امتحانی که تا امروز ادامه داره ... و نبرد با خودت ... سخت ترین لحظاته ... اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد ... و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ...
ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه ... بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه... تا حساب کار دستش بیاد ... حالا که خدا این قدرت رو بهت داده ... تو هم ازش انتقام بگیر ...
و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات ... و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها ... فشار شیطان هم چند برابر می شد ... فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم ...
و خدایی استاد من بود ... که #رحمتش بر #غضبش ... غلبه داشت ...
خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده ...
خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو ...
به محبتش فکر کنی ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_پنجم
پیشنهاد عالی
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ...
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ...
علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ...
هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ...
_از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ...
منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ...
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
✨گاهی یک اتفاق می تونه هزاران #حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ...
یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ...
اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ...
درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ...
توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی📚 و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ...
شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ...
_مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ...
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ...
- مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ...😊
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ایمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَ الرﺯُﻗﻨـٰﺎ ﻓِﯽ اﻟْﺪُﻧْﯿٰﺎ ﺯﯾٰﺎﺭَۃ ﺍﻟْﺤُﺴَﯿْﻦ
ﻭَ ﻓِﯽ ﺍﻟْﺎٰﺧِﺮَۃ ﺷِﻔٰﺎﻋَﺔ ﺍﻟْﺤُﺴَﯿْﻦ
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شما نیز میتوانید با دستان پر مهر خودتان در اعزام سفر اولی ها به مراسم پیاده روی اربعین و زیارت امامان معصوم (ع) با حداقل کمک خود مشارکت داشته باشید.
جهت اطلاعات بیشتر به کانال زیر مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻
https://chat.whatsapp.com/IcwMoVXwCOI6yg54q123Dw
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_ششم
کجایی سعید؟
چهره اش هنوز گرفته بود ...
_ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...
منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...
_فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ...
اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ...
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...
خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
_رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
_ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ...
_هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...
همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ...
_جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ...
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ...
اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ...
تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ...
علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii