eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
601 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🍃 ❌آها ــے.. ✓دُختـَرے↯ کِه نَــذر کَردے این یِه ماهو واسه چادر سیاه سَـر کُنــے✓ 🏴 ❌آها ــے✘ ✓پِسَـرے↯ کِه موهات آخرین مُدِ فَشِنہ ولے این شبا یه تیپ یه دَست مِشکی زَدے و سَرِت رو پاییـــن اِنداختــے✓ 😌 ❌آها ــے✘ ✓دُختـَرے↯ کِه تو خیابون صِداےِ نوحہ شِنیدے و روسَریتو کِشیدے جُلو و گُفتے اِمشَبو بیخیـــال✓ 😇 ❌آها ــے✘ ✓پِسـَرے↯ که اِمشَب دوستِت خواست بِه یـِه دُختـَر تیـکہ بِندازه ✓دَست گُذاشتے رو شونَــش گُفتـــے : ✓این شبا ⇱مُحرَمہ⇲ بیخیـــال . . . ✋ " آها ـــــــے" ـ⇙⇙ با تـــ⇩ ⇩ـــو ام ⇘⇘ـ ↫⇇ ⇉↬ ـ ⇖⇖⇖⇧⇧⇧⇧⇗⇗⇗ ـ ✔ ولی ای کاش همه میدونستیم : 💔 و ...!💔 ✔ ای کاش همیشه همینطور بودی ..😓 ✔️ای کاش همیشه همینطوری بشی اے ڪاااااش.... 💚🍃 @dokhtaranchadorii
10 روز بدون آرایش❌💄 به احترام عزای امام حسین (ع)🏴 #پروفایل_همگانی #صلی_الله_علیک_یااباعبدالله💚 @dokhtaranchadorii
#عشاق_الحسین مناسبت دارد این ماہ؛ اهل آسـمان ها و زمـین عزادار.. یڪے رختِ مشڪیش را بر تن میپوشد مادر.. یڪے روسریش را نزدیڪ میڪند بہ پیشانےِ سر.. یڪے آرایش غلیظش را غلاف میڪند در پسِ صورت.. و خب حتما این شرم و حیا اجرش محفوظ است.. من اما.. نہ لباس را تعویض برایم ڪردہ مادر.. نہ روسریم ڪمے رفتہ بہ عقب.. نہ آرایش غلیظم توے ذوق میزد.. من همان بودم حسین.. نہ فقط بہ مناسبت ماه مُحرّم.. بلڪہ در دوازدہ رنگ سال،همان مشڪے.. بہ رنگ تو.. آغشته به نجابت، حُرمت، عزّت، سِت،یعنی ان شاالله همان همرنگـ ..! ✍ #میم_اصانلو @dokhtaranchadorii 🏴
مےسپارم تار و پودِ چــادرم را دستـــِ | تُ | من ڪنیز خواهرتــ هستم نظرڪن یاحسین♥️ #ڪنیزعمہ‌ساداتــ ✌️ @dokhtaranchadorii
🍃اگر روزے ... . *محبت کردے بـے منٺـ !🌙 *لذٺـ بردے بـے گناه !🌬 *بخشیدے بدون شرط ! . ♥️{بدان آن روز واقعا زندگـے ڪـرده‌اے}✨ . . 🌷لحظه‌هاتون به رنگ #خدا 🎀دختران چادری🎀 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_چهل_ششم تیله های رنگی جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم .
🌷 🌷 قسمت الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ... - مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ... از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ... به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ... زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ... - الان الهام هم اینجاست ... هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ... مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ... حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ... دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ... - مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ... جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ... تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ایمانی🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین🛬 نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ... توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل 💐و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ... پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ... مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ... آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ... برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ... کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ... - الهام خانم ، داداش ... خوش اومدی ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ... سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ... حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... - دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمان🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت آدم برفی اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ... الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ... دیگه مغزم کار نمی کرد ... - خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ... بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ... از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... ❄️🌨یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ... سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه ☕️حاضر می کرد ... - هنوز خوابه؟ ... - هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ... رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ... رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ... - من نمی خوام برم مدرسه ... با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ... - کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی ☃😃درست کنیم ... زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ... - برو بیرون حوصله ات رو ندارم ... اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ... - پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ...😃 پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ... - گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ... این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ... - الهی به امید تو ... همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت اعلان جنگ صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ...😵 اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب😳 به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ...😁 - امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده...😁 یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... - من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ... حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها ... جیغ می زد و بالا و پایین می پرید ... خنده شیطنت آمیزی زدم 😁و سریع یه مشت برف از روی زمین❄️ برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ... - مهران ...😠 و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ... سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ... سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... - دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...😠 گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ... - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...😜😁 الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ... تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ... جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...😄 از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ... ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 رهبرمعظم انقلاب: ايجاد حكومت اسلامی، مصداق کامل امر به معروف است 🏴خروج امام حسین علیه‌السلام برای امر به معروف و نهی از منکر است. هفته امربه معروف ونهی از منکر گرامی باد. ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
﷽ ای خدای مسلم‌بن عقیل! وقتی معشوق هست، هیچ عاشقی تنها نیست. حتی اگر همه‌ی عالم، کوفه شود، همه‌ی درها بسته گردد و همه‌ی دست‌ها آلوده به خدعه 📖فرازی از کتاب "مناجات" سیدمهدی شجاعی ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#معرفی_کتاب 📚🌈 #خادم_ارباب_کیست ⁉️📕 #سید_علی_اصغر_علوی ✍️ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
«ما» هنر نداریم، اما «او» که هنر دارد هنر او هم این است که اجناس به درد نخوری مثل ما – که هیچ کس حاضر نیست بخرد – را می خرد و با یک نگاهش کیمیا می کند: رسول ترک کل احمد تهرانی و… محصولات این کارخانه اند. راهش هم همین است که حافظ فرمود: «گر در سرت هوای وصال است حافظا باید که خاک در گه اهل هنر باشی» ⁉️📕 ✍️ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#داداش_شهیدم❤️🍃 °•|دلم ﻣــﮯ ﺧــﻮاﻫَــﺪ ﺁﺭاﻡ ﺻـِـﺪﺍﻳَﺖ ﮐـﻨـﻢ: ﯾـﺎ #ﺷـﺎﻫـِﺪَ ﮐُـﻞِّ عملی ﻭ ﺑـِـﮕـــــــــﻮﯾَــﻢ ﺗــﻮ ﺧــﻮﺩ ِ #ﺁﺭاﻣـِـــــــــﺸــﮯ ﻭ ﻣـَـﻦ ، ﺧــﻮﺩ ِ ﺧــﻮﺩ ِ #ﺑــﯿــﻘَــﺮﺁﺭ... رفیق ! #ﺧــــﺮﺍﺑﺖ ﻣﯽ ﺷــــﻮﻡ ﻣﺮﺍ ﻫﺮ ﮔــــﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧـــــﻮﺍﻫﯽ #ﺑﺴـــــﺎﺯ ...|•° #محتاج_نگاهتم_شهید 💚 #دستمو_بگیر_داداش_علی 💕 #شهید_علی_خلیلی 💔 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
حواسمون باشه داریم برای امام حسین(ع)چیکارمیکنیم! تاحدامکان نشربدهیدتاتمام خانواده هامطّلع شده وازخریدن چنین لباسهایی برای فرزندانشون جلوگیری کنند. @dokhtaranchadorii◼️✔️
داستان از آنجا شروع شد که…🙄 تو اسم تمام هرزگی هایت را آزادی گذاشتی . . .😔 و من از آنجا بی غیرت شدم که…😒 فکر میکردم به تمدن رسیده ام !😐 خواهر گلم❗️☺️ فدای اون روی ماهت😍 واقعا دلت برا اون لحظه های با خدا بودن تنگ نشده…؟😳 واسه اون حجاب ناز دوران کودکی؟😉 آهای گل پسر…❗️☺️ دلت واسه اون غیرت دوست داشتنیت تنگ نشده 😕 که… وقتی می خواستی با یک خانم حرف بزنی… این پا و اون پا میشدی…😏 لپ های نازت گل مینداخت..☺️ زبون گلت لکنت می گرفت…😛 ولی الان اسمشو گذاشتی لارج بودن…!😔 درسته…؟🙁 💢خواهرم ,داداش عزیزم‼️ 💢به احترام شهدا حجابت، نگاهت‼️👌 @dokhtaranchadorii
[🍃] #پـروفـایلـ 🎈 ||...داغت در سینه دارم تا ابد...|| • • • 🌷°•| @dokhtaranchadorii
روزے ڪہ دلم شهید مذهب بشود خون رگ غیرتم لبالب بشود ... آموختم از «مدافعان حرمٺ» باید ڪہ سرم فداے «زینب» بشود #شهید_علاحسن_نجمه #محرم #کانال_یازهرا @dokhtaranchadorii
حُب الحُسَین یَجمَعُنا 🌸 🍃 🌸🍃🌸 @dokhtaranchadorii
من در غم بی تکیه گاهی زینبم...😔💔🍃 #پروفایل_محرمی @dokhtaranchadorii
خدای عشقی ،حسینِ علی! ❤️✨ #پروفایل ☘ 💫 🍀💫☘ @dokhtaranchadorii✨
صاحب عزا نمی آیی؟!😢💔 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌱✨ #پروفایل_محرمی🏴 @dokhtaranchadorii
🏴…🏴…🏴 ◾️امام حسین(ع) روز دوم محرم سال ۶۱ ه.ق به سرزمین کربلا وارد شد. به خاطر همین، روز دوم محرم، روز ورود به کربلا نام گذاری شده است. ◾️روز دوم، نماد پایداری است. اباعبدالله الحسین(ع) از همان آغاز حرکت با حوادث گوناگونی روبه‌رو شد. از بی‌وفایی کوفیان گرفته تا تعقیب شدن از سوی سپاهیان دشمن؛ با این حال از ادامه راه منصرف نشد و هم چنان استواری ورزید. ‌《حسین(ع) آموزگار بزرگ پایداری است》 @dokhtaranchadorii